آیا تاکنون احساس کردهاید که تغییرات ناگهانی در زندگیتان شما را گیج کرده است؟ کتاب Who Moved My Cheese? نوشته دکتر اسپنسر جانسون، به بررسی نحوه مدیریت تغییرات در زندگی و کار میپردازد. این کتاب با داستانی ساده و در عین حال عمیق، ما را به تفکر وامیدارد که چگونه میتوانیم با تغییرات روبرو شویم و از آنها بهرهبرداری کنیم. در خلاصه کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد، شخصیتها، دو موش و دو انسان، با یکدیگر در جستجوی پنیر، نماد خوشبختی و موفقیت، در یک Labyrinth (هزارتو) هستند. زمانی که پنیر ناگهان ناپدید میشود، هر کدام از شخصیتها روش متفاوتی برای مواجهه با این تغییرات دارند. آیا شما هم آمادهاید تا با آموختن از تجربیات این شخصیتها، دیدگاهتان را نسبت به تغییرات در زندگی تغییر دهید؟
در خلاصه کتاب، به بررسی نکات کلیدی و درسهای زندگی این کتاب میپردازیم و به شما نشان میدهیم که چگونه میتوانید در برابر تغییرات مقاومتر باشید و به سوی موفقیت پیش بروید. بیایید با هم سفر به دنیای تغییرات را آغاز کنیم!
درباره نویسنده اسپنسر جانسون
دکتر اسپنسر جانسون یکی از معروفترین متفکران و نویسندههای محبوب است. از جمله ۱۳ کتاب پرفروش بینالمللی وی میتوان به شیوهای شگفتانگیز برای مواجه شدن با تغییر، مدیر یک دقیقهای (تالیف مشترک با کن بلندچرد) و هدیه اشاره کرد. دکتر جانسون فردی بود که برای موضوعات پیچیده راهحلهای سادهای ارائه میکرد. او مدیر شرکت “چه کسی پنیر مرا برداشت” بود که در راستای کمک به مردم و سازمانها برای ایجاد تغییر عمل میکند.
شخصیت های داستان کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد
داستان “چه کسی پنیر مرا برداشت” با اینکه داستانی ساده است، توانسته در اقصی نقاط جهان زندگیها را تغییر دهد و باعث پیشرفت مشاغل شود. پیشفرض این مثل، دنیای تجاری قصد دارد به خوانندگان بیاموزد که چگونه در برابر تغییرات به سودمندترین و معنادارترین شکل ممکن واکنش نشان دهند. داستان دارای چهار کارکتر است: اسنیف موشی که زودتر از همه تغییر را حس میکند، اسکاری موشی که به محض متوجه شدن تغییر عمل میکند، هم یکی از کارکترهای آدم کوتوله که از روی ترس روی دادن تغییرات را انکار میکند و هاو یکی دیگر از آدم کوتولهها که خودش را با تغییر وفق میدهد و میداند که تغییر باعث بهتر شدن شرایط میشود.
این چهار کارکتر بامزه به دنبال پنیر خودشان درون هزارتو می روند، اما تغییراتی رخ میدهد که پیدا کردن پنیر را چالشبرانگیز میکند. پنیر در داستان نماد چیزهایی است که افراد به دنبال آنها هستند؛ گاهی تمام زندگیشان، گاهی خانه بزرگ، پول زیاد، سلامتی، آرامش درون، آزادی انجام هر کاری که آرزو دارند یا حتی زمان و انرژی برای دنبال کردن یک سرگرمی. هزارتو نماد جایی است که انسانها کل وقتشان را در آن به دنبال پنیر میگردند. هزارتو میتواند مکان زندگی شخص باشد یا مکان کار یا روابطی که با دیگران دارند. کارکترهای داستان نماد بخشهای ساده و پیچیده وجودی ما هستند که هر یک در جعبههای مختلف زندگی کاربردهای خودشان را دارند. هر کسی پنیر مخصوص خودش را دارد و فکر میکند به دست آوردن پنیر باعث خوشحالی او میشود. (خرید کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد)
شروع خلاصه کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد
آنها هر روز صبح زود از خواب بیدار میشدند، خودشان را برای دویدن درون هزارتو آماده میکردند و به درون هزارتو میدویدند تا پنیر مناسبشان را پیدا کنند. از شیوه ساده آزمون و خطا برای پیدا کردن پنیرشان استفاده میکردند. آنها به درون هر یک از دالانهایی که در هزارتو میشناختند میرفتند تا ببینند آیا پنیر در آنجا هست یا نه. اگر نبود، به سرعت به درون دالان بعدی میرفتند. اسنیف از قوه بویایی و اسکاری از سرعتش استفاده میکرد. این دو غالباً مسیر اشتباهی میرفتند، گم میشدند ولی بعدا راهشان را پیدا میکردند. برای آدم کوتولهها زندگی درون هزارتو چالش بیشتری داشت زیرا باورهای قدرتمند انسانی و احساساتشان بر آنها غالب میشدند و دید آنها را تیره و تار میکردند. با این حال، در نهایت همه کارکترها یک روز در انتهای یکی از دالانها در ایستگاه پنیر سی آنچه به دنبالش میگشتند را پیدا کردند.
حالا همه چیز برای کارکترها صادر شده بود. آنها دقیقاً میدانستند پنیرشان را کجا پیدا کنند و به راحتی هر روز مسیرشان را پیدا میکردند. حتی در این زمان نیز موشها برنامه منسجم خودشان را اجرا میکردند. صبحها مانند روزهای قبل بیدار میشدند و مسیرشان به سمت ایستگاه پنیر سی را در پیش میگرفتند. موشها حتی به ایستگاه سر میزدند تا مطمئن شوند چیزی در آنجا تغییر نکرده و ذخایر پنیرشان دست نخورده باقی مانده است. آدم کوتولهها اما با گذشت زمان کمی برنامه روزانهشان را تغییر دادند. آنها صبحها کمی بیشتر میخوابیدند و برای رسیدن به ایستگاه ۳۰ عجله نمیکردند و راحت و بیخیال شده بودند و ذخیره انبوه پنیر را مال خودشان میدانستند همچنین باور داشتند که لیاقت داشتن پنیر را دارند زیرا برای پیدا کردنش سخت تلاش کرده بودند. با اینکه نمیدانستند پنیر از کجا آمده و تا چه زمانی باقی میماند، مطمئن بودند که پنیر همیشه آنجاست و برای مدتی طولانی هم در آنجا میماند. هم و هاو از موفقیت به دست آمده به قدری احساس راحتی میکردند که متوجه نشدند چه اتفاقی در برابر چشمانشان در حال افتادن است. ذخیره پنیر آنها در حال تمام شدن بود. اسنیف و اسکاری از طرف دیگر برنامه روزانهشان را انجام میدادند و همیشه قدر پنیرشان را میدانستند. آنها هر روز ایستگاه را بازرسی میکردند و متوجه میشدند که با گذشت زمان شرایط در حال تغییر است. روزی فرا رسید که دیگر پنیری در ایستگاه سی نبود، اسنیف و اسکاری اصلاً غافلگیر نشدند، اما هم و هاو مضطرب شدند. اسنیف و اسکاری به سر کار برگشتند، کفشهای دوندگی خودشان را پوشیدند و به دنبال پنیر جدید گشتند. از طرف دیگر، هاو احساس ناراحتی میکرد و برآشفته بود و ادعا کرد که این عادلانه نیست. آنها میخواستند بدانند چه کسی پنیرشان را برداشته است. آنها در کمال ناباوری متحیر شده بودند و نمیدانستند چگونه این اتفاق افتاده است. با خودشان میگفتند این درست نبود، قرار نبود اوضاع اینطوری بشود. وقتی آدم کوتولهها روز بعد به ایستگاه سی بازگشتند تا ببینند که آیا هنوز خالی است، به مشکلشان فکر کردند.
گفتگو درباره شایستگی و جستجوی پنیر جدید
آنها در این مورد صحبت کردند که آیا شایسته چنین اتفاقی بودند یا نه و به این نتیجه رسیدند که استحقاق آن را نداشتند و سر اینکه چرا این اتفاق افتاده با همدیگر مشغول بحث و جدل شدند. پنیر برای آدم کوتولهها به شدت مهم بود و برای همین تصمیم گرفتند زمان زیادی را صرف مشخص کردن کار بعدیشان کنند. در این بین، موشها در حال پیدا کردن پنیر جدیدشان بودند. آنها که تنها قصدشان پیدا کردن پنیر بود، تمامی گزینهها را بررسی کردند، از جمله قسمتهایی از هزارتو که تا به حال ندیده بودند.
در نهایت به ایستگاه پنیر ان رسیدند و ذخیره عظیمی از پنیرهای جدید پیدا کردند. با گذشت زمان، هم و هاو خسته، مایوس و به شدت نگران شدند و به هم گفتند که باید از ایستگاه سی بیرون بروند و به دنبال پنیر جدید بگردند. اما هم او را ناامید کرد و گفت که آنها برای پیدا کردن پنیر جدید خیلی پیر شدهاند و نباید گم شوند یا خودشان را به حماقت بزنند. آنها مستاصل هر روز به ایستگاه سی برمیگشتند و آن را خالی میدیدند.
در نهایت تصمیم گرفتند هر سنگی که پیدا میکنند به درون ایستگاه سی پرتاب کنند تا مطمئن شوند که چیزی باقی نمانده است. آنها مقداری ابزار با خود برداشتند و شروع به کار کردند. صبح زود بیدار شدند و مدت طولانی بیدار ماندند و برای پیدا کردن پنیر در ایستگاه سی به شدت کار کردند. البته که تلاششان بینتیجه بود، اما تلاشهای بیحاصلشان چیزی را برایشان آشکار کرد. آنها کاری را به همان شکل بارها و بارها تکرار میکردند، اما چیزی بهتر نمیشد. این موضوع باید تغییر میکرد.
تفکر درباره تغییر و تغییر باورها در این کتاب
هاو از خودش پرسید: “کجا ممکن است بیشتر پنیر پیدا کنم؟” او جوابش را میدانست. او خودش را تجسم کرد که به داخل هزارتو میرود و از اینکه این فکر لبخندی بر لبانش آورد تعجب کرد و تصور کرد که گاهی ممکن است گم شود، اما وقتی فهمید که میتواند راه خودش را برای خروج از هرگونه اشتباهی پیدا کند، شجاعتش افزایش پیدا کرد. با پیدا کردن این قدرت جدید گفت: “گاهی وقتها بعضی چیزها تغییر میکند و دیگر مثل سابقش نیست. فکر کنم الان یکی از آن موقعهاست.”
زندگی همینه، زندگی جلو میرود، پس ما هم باید با آن جلو برویم. با گفتن این جمله، هاو در ناشناختهها به دنبال پنیر جدیدی رفت، در حالی که هم از ترس فلج شده و قادر به انجام کاری نبود. در حالی که هاو به دنبال پنیر جدید میگشت، وقت داشت تا به این فکر کند چه چیزی در مورد پنیر اشتباه پیش رفته است. او متوجه شد که اگر بیشتر با پنیر هماهنگ میبود، از تمام شدن آن غافلگیر نمیشد. اگر او وقت میگذاشت و ذخیره پنیرش را کنترل میکرد، متوجه میشد که رو به پایان است.
همچنین متوجه شد که اگر در این جهت جدید حرکت میکرد، احساس خیلی بهتری نسبت به زمانی داشت که از روی ترس دست روی دست گذاشته بود. او هرچه در جهت جدید حرکت میکرد، احساس آزادی بیشتری به دست میآورد و تمام آنچه را که میتوانست از این جستجوی جدید به دست بیاورد، تا آنچه در جستجوی قبلی از دست داده بود، تجسم کرد. متوجه شد که این تغییر و گردش غیرمنتظره میتواند منجر به چیزی بهتر از آنچه قبلاً داشت بشود.
این ادراک باعث شد تا توان و انرژی بیشتری برای حرکت رو به جلو به دست بیاورد و با اشتیاق و سرعتی بالاتر از همیشه به حرکت ادامه دهد. هاو کم کم فهمید که باورهایش در حال تغییرند. او عادت داشت از چیزهای جدید و ترسناک دوری کند. جستجو برای پنیر جدید به او آموخت که ترسی که اجازه تلمبار شدن آن را در ذهن خودش میداد، از شرایط موجود بدتر است. قبلاً افکار او را هالهای از اضطراب فرا گرفته بود و او به جای تمرکز کردن بر چیزهایی که ممکن بود درست پیش بروند، متمرکز بر تمام چیزهایی میشد که ممکن بود اشتباه پیش بروند.
پذیرش تغییر و اهیمت آن
او کم کم به این ادراک میرسید که تغییر امری طبیعی است و چه شما انتظارش را داشته باشید یا نه، اتفاق میافتد. میتوانید این باور را داشته باشید که تغییر به شما صدمه میزند و در برابر آن مقاومت کنید یا اینکه به این باور برسید که پنیر جدید به شما کمک خواهد کرد و تغییر را در آغوش بکشید. شما باید باورتان را انتخاب کنید.
بعد از مدت زمان طولانی گشتن، هاو بالاخره به ایستگاه پنیر ان رسید که بزرگترین ذخیره پنیری بود که تا به حال دیده بود و دوستان قدیمیش، اسکاری و اسنیف را در آنجا دید. او به دوستش هم فکر میکرد و نمیدانست اگر دوباره پیش او برود، آیا او میتواند خودش را برای تغییر کردن متقاعد کند. به این نتیجه رسید که هم باید درسهایش را به تنهایی بیاموزد. هر کسی باید مزایای تغییر را خود خودش تجربه کند.
درسها و داستان اسمیت، اسکاری، هم و هاو پر از درسهایی است که میتواند در زندگی حرفهای یا شخصی به کار گرفته شود. برخی از این درسها عبارتند از:
همه چیز را ساده ببینید؛ بیش از حد پیچیده کردن مسائل منجر به درجا زدن میشود.
وقتی همه چیز تغییر میکند، نگران نشوید و نترسید؛ انعطافپذیر باشید و به سرعت به جلو حرکت کنید.
زمانی تغییرات رخ میدهند، که موقعیتهای دیگری نیز وجود دارد؛ کافی است به دنبال آنها بگردید.
وقتی زیاد از حد راحتطلبی میکنید، سرنخهای ظریفی که نشاندهنده تغییر شرایط اند را نادیده میگیرید.
گاهی اوقات برای اینکه سالم، خوب و شاد بمانید، باید رها کنید و به حرکت ادامه دهید.
تغییر لزوماً نباید منشا بیرونی داشته باشد؛ گاهی خودتان باید تغییر و آغاز کنید.
پیام اصلی خلاصه کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد
با اینکه این کتاب اولین بار ۲۰ سال پیش نوشته شد، پیام جانسون با شرایط فعلی بیشتر منطبق است. تغییر اتفاق میافتد و اکنون بیش از قبل جامعه در حال آموختن این نکته است که ما باید انعطافپذیر و انطباقپذیر باشیم و بتوانیم با استرسی که همراه با تغییر اجتنابناپذیر و ایمان ایجاد میشود، کنار بیاییم. در آینده، تغییراتی که بر ما تحمیل میشود میتوانند ما را به سمت داشتن زندگی شادتر، سالمتر و جامعتر هدایت کنند. هر شرکت و هر انسانی که بخواهد در صحنه رقابت باقی بماند و در آینده همواره رو به تکامل و پیشرفت باشد، باید بتواند به شکلی سالم و سازنده به تغییر واکنش نشان دهد.
البته که پیامها و درسهای مطرح شده در داستان به سادهترین شکل آورده شدهاند. با این حال، برخی ادعا میکنند این خصوصیات شخصیتی دلیل اصلی ماندگاری داستان شدهاست و به همان اندازه دو دهه پیش محبوبیت دارند. مورخ میچ هوروبیدز آن را کتاب کامل خودیاری آمریکایی مینامد. کتاب “چه کسی پنیر مرا برداشت” به افراد کمک میکند انرژی منفی نسبت به تغییر را در خود تخلیه کنند و نسبت به فوایدی که میتواند برای کار و زندگی شخصیشان داشته باشند، آگاه شوند. این کتاب بر روی تعداد بیشماری از افراد در سرتاسر جهان در طی دو دهه چنین اثرگذاری را داشته است. با اینکه میدانیم همه تغییرات خوب نیستند، اما همه با این موضوع موافقیم که یادگیری نحوه زندگی کردن با تغییرات، چه بزرگ و چه کوچک، ما را به سمت زندگی لذتبخشتری هدایت میکند. داستان جانسون به شکلی به یاد ماندنی و عملی این درس را به ما میآموزد.
خرید اینترنتی کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد
با خرید نسخه اصلی کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد، شروع تغییرات بزرگ زندگی ات را استارت بزن.
نسخه اصلی کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد بهت میگه که چرا منتظر بمانیم تا تغییر اتفاق بیفتد؟ بیایید خودمان آغازگر تغییر باشیم.
فرصت را از دست ندهید! درصورت نیاز و برای خرید کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد با تخفیف از فروشگاه کتاب خلاصینو روی لینک زیر کلیک کنید.
یک پاسخ
چه جالب بود همیشه میخواستم این کتاب و بخونم ولی حوصلم نمیگرفت الان یه تشکر میکنم از شما و سایت خوبتون که باعث شد علاقه من به کتاب زیاد بشه و فرصت کنم هفته ای سه تا کتاب بخونم