کتاب “سم هستم” به انگلیسی (YOU’VE REACHED SAM) اثر داستین تائو داستانی عمیق و احساسی است که به بررسی موضوعاتی چون هویت، دوستی و عشق میپردازد. این رمان روایتگر زندگی سم و جولی است. شروع داستان با مرگ سم است و اتفاقاتی که برای جولی می افتد نمیداند یک توهم است یا واقعیت؟ اگر شما هم به این رمان علاقه دارید خلاصه کتاب سم هستم بفرمایید و تا انتها بخوانید.
بخش اول خلاصه کتاب سم هستم بفرمایید
ساعت ۱۱ و ۹ دقیقه شب است و تصمیم میگیرم که دیگر سم را منتظر نگذارم و پیاده به خانه بروم. چمدانم را با زحمت میکشم و به پیامها و تماسهای بیپاسخ سم فکر میکنم. از عصبانیت خودم پشیمانم و آرزو میکنم که گوشی را برداشته بودم. صبح که آفتاب به اتاقم میتابد، پیام صوتی سم را گوش میدهم که از من عذرخواهی میکند و میگوید در راه است. دلم میخواهد که او پیش دوستانش میماند.
به یاد یادگاریهای سم میافتم و به جستجوی چیزهایی که او را به یادم میاندازد میپردازم. عکسها، کارتهای تبریک و دیگر یادگاریها را زیر و رو میکنم و احساس میکنم که اتاقم خالی و بیروح شده است. وقتی به کاپشن سم برمیخورم، یاد خاطرات خوشی که با هم داشتیم میافتم. اما تصمیم میگیرم که باید از این یادگاریها خلاص شوم تا بتوانم به زندگیام ادامه دهم.
مادرم در آشپزخانه نگرانم شده و درباره همسایه جدیدمان، دیو، صحبت میکند که به او مشکوک است. به او اطمینان میدهم که خوبم و قول میدهم که با دوستانم صحبت کنم. در نهایت، جعبه یادگاریهای سم را در سطل زباله میاندازم و در حین پیادهروی به سمت شهر، به یاد سم میافتم و حس میکنم که هنوز هم در زندگیام حضور دارد. به گذشته و خاطراتم با او فکر میکنم و در حالی که به سمت خانههای آجر قرمز میروم، احساس تعلق به این مکان را در خود میبینم.
فرار از واقعیت: مواجهه با فقدان
به قول مادرم، در دورانی که همه میخواهند در شهرهای بزرگ زندگی کنند، النز بررگ شهری کوچک و قدیمی است که هنوز در حال پیدا کردن خودش است. با اینکه لحظهشماری میکنم تا از اینجا بروم، اعتراف میکنم که جاذبههای خاصی دارد. وقتی به مرکز شهر میرسم، به تغییرات بهاری که در این چند هفته رخ داده نگاه میکنم و یاد خاطراتم با سم میافتم.
در کافهای قرار دارم با میکا، دخترعموی سم که از طریق او با هم آشنا شدیم. میکا به من میگوید که دلتنگم بوده و از من میخواهد درباره سم صحبت کنیم، اما من نمیخواهم. او از مراسم خاکسپاری سم میگوید و اینکه خیلیها از من پرسیدهاند. میکا اصرار میکند که باید به سر خاک سم بروم و ادای احترام کنم، اما من نمیخواهم.
احساس میکنم که این موضوع برای میکا هم دردناک است و او به من میگوید که نمیتوانم تا ابد از این موضوع فرار کنم. اما من به او میگویم که سم مرده و رفتن به سر خاکش چیزی را عوض نمیکند. سکوتی سنگین بین ما برقرار میشود و میکا به دنبال نشانهای از پشیمانی در من است. اما من فقط میدانم که سم دیگر نیست و رفتن به سر خاکش هیچ فایدهای ندارد.
بخش دوم خلاصه کتاب سم هستم بفرمایید
تنهایی در کافه احساس خفگی میکنم و از آنجا بیرون میروم. در خیابانها پرسه میزنم و به یاد خاطراتم با سم میافتم. به مغازه عتیقفروشی میروم که همیشه با سم به آنجا میرفتیم. یاد هدیهای که سم به من داده بود میافتم، اما حالا همه چیز را دور انداختهام. این شهر پر از یادآوریهای ماست و من خستهام از مرور این خاطرات.
به دریاچهای میرسم که همیشه با سم قرار میگذاشتیم. اینجا پناهگاهمان بود و حالا تنها نشستهام و به یاد او فکر میکنم. سعی میکنم بنویسم تا از افکارم دور شوم، اما تمرکز کردن سخت است. به کالج رید فکر میکنم و اینکه شاید بتوانم در آنجا خودم را پیدا کنم. اما با اتفاقات اخیر، خلاقیت برای نوشتن سخت شده و سم همیشه در ذهنم است. وقتی نامه پذیرش را باز میکنم، او آنجا نیست.
سعی میکنم از سالنامه مدرسه ایده بگیرم. وقتی به صفحههای انتهایی میرسم، متوجه یادداشتی از سم میشوم. دستخط اوست و این باعث میشود احساساتم به هم بریزد. او از علاقهاش به من و خاطرات مشترکمان مینویسد و میگوید که هرگز فراموشم نخواهد کرد.
یک هفته از مرگ سم میگذرد و من در تلاش برای فراموش کردن او هستم، اما نمیتوانم. احساس عذاب وجدان میکنم که در مراسمهای یادبودش شرکت نکردم و همه وسایلش را دور انداختم. ناگهان تصمیم میگیرم به سر مزارش بروم و به او ادای احترام کنم.
به سمت قبرستان میدوم و باران شروع به باریدن میکند. در ذهنم تصاویری از سم و خاطراتمان میگذرد. وقتی به دروازه قبرستان میرسم، ناگهان خشکم میزند و احساس میکنم که نمیتوانم وارد شوم. تیر چراغ بالای دروازه جیرجیر میکند و لامپش خاموش میشود.
بخش سوم خلاصه کتاب سم هستم بفرمایید
در تپهای پر از سنگ قبرها ایستادهام و نمیتوانم به سر مزار سم بروم. احساس میکنم او اینجا نیست و نمیخواهم آخرین تصویرم از او، قبرش باشد. از دروازه دور میشوم و به سمت جنگل میدوم، آرزو میکنم که بتوانم به گذشته برگردم و همه چیز را تغییر دهم. ناگهان پایم به چیزی گیر میکند و به زمین میافتم. در آنجا دراز میکشم و دلم برای سم تنگ میشود.
گوشیام را در میآورم و سعی میکنم با او تماس بگیرم، اما همه چیز را پاک کردهام. وقتی شمارهاش را میزنم، صدای بوق میشنوم و ناگهان صدای سم را میشنوم. نمیتوانم باور کنم که با او صحبت میکنم. او میگوید که دلتنگم بوده و ما در حال ادامه دادن گفتوگوی نیمهکارهمان هستیم.
با اینکه همه چیز عجیب به نظر میرسد، تصمیم میگیرم تسلیم شوم و به صدای سم گوش دهم. او میگوید که این خواب و خیال نیست و من باید از این لحظه لذت ببرم. در آن لحظه، سعی میکنم به روزهای خوب گذشته برگردم، قبل از اینکه سم را از دست بدهم.
هنوز در جنگل هستم و صدای سم از تلفن به گوشم میرسد. او میپرسد کجایم و من نمیتوانم به درستی جواب دهم. باران میبارد و سم به من میگوید که باید به جایی امن بروم. نمیخواهم مکالمهمان تمام شود، اما او اصرار میکند که از سرما دور شوم. وقتی به خودم میآیم، متوجه میشوم که باید از جنگل بیرون بیایم و به شهر بروم.
پس از پیادهروی طولانی، به کافهای میرسم که هنوز روشن است. در کافه پر از دانشجوها مینشینم و به انعکاس صورتم در شیشه نگاه میکنم. احساس میکنم کسی به من توجه نمیکند و سعی میکنم آرامش خود را حفظ کنم. وقتی گوشیام را چک میکنم، هیچ پیامی ندارم و احساس میکنم کسی نگران غیبتم نیست.
با این حال، دوباره به سم زنگ میزنم و او بلافاصله جواب میدهد. صدای او آرامش را به من برمیگرداند و به یاد خاطرات گذشته میافتم. سم از روزهایی که با هم گذراندهایم صحبت میکند و من نمیتوانم احساساتم را کنترل کنم.
بخش چهارم خلاصه کتاب سم هستم بفرمایید
صدای سم مرا به زمان حال برمیگرداند و میدانم که هیچچیز با عقل جور درنمیآید. در کافه نشستهام و صدای او را میشنوم که میگوید دلتنگم بوده. ناگهان متوجه میشوم که تیلر و لیام، دوستان قدیمی سم، در کافه هستند و این باعث میشود احساس ناامیدی کنم. نمیتوانم با آنها روبرو شوم و از کافه خارج میشوم.
در خیابان، دوباره به سم زنگ میزنم و نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم. سم میگوید که میخواسته فرصتی برای خداحافظی به ما بدهد و این حرف باعث میشود بغض گلویم را بگیرد. او از من میخواهد که به چیزی اعتماد کنم و من هم به صدای او چنگ میزنم.
سم از من میخواهد که به خانهاش بروم و چیزی را که برایم گذاشته بردارم. وقتی به آنجا میرسم، همهچیز تاریک است و عطر گلها در فضا پیچیده. با صدای سم در گوشی، به دنبال کلید برق میگردم و وقتی لامپ روشن میشود، اتاق پر از گلهای پژمرده را میبینم. اینجا همه چیز به سم مربوط میشود و من احساس میکنم که او هنوز در کنارم است.
وقتی به خانه سم میروم، احساس میکنم که همهچیز سوت و کور است. سم از من میپرسد که آیا کسی در خانه هست و من میگویم که همه جا پر از گل است. در حالی که به اتاقش میروم، متوجه میشوم که وسایلش جمع شده و فقط بوی عطرش در فضا باقی مانده است. به اتاقش میروم و میبینم که همه چیز به هم ریخته است.
سم از من میخواهد که چیزی را برایش پیدا کنم. در جعبهها جستجو میکنم و یاد وسایلی میافتم که امروز صبح دور انداختم. وقتی هدیهای را پیدا میکنم، متوجه میشوم که نگهدارنده بالدار کتابی است که قبلاً به او داده بودم. سم میگوید که میخواسته مرا غافلگیر کند، اما من به خاطر دور انداختن آن یکی نیمهاش ناراحت میشوم.
سم میگوید که از دستم عصبانی نیست و من هم به او میگویم که سعی کردم وسایلش را برگردانم، اما دیر شده بود. او میگوید که میتوانم هر چیزی از اتاقش بردارم و من شروع به جمعآوری چیزهایی میکنم که برایم یادآور او هستند.
در نهایت، پیراهن گشاد او را میپوشم و حس میکنم که او کنارم است. بعد از یک روز طولانی، به تختش دراز میکشم و احساس امنیت میکنم. سم از من معذرت میخواهد و من هم همین را میگویم. باقی شب را به صحبت با او میگذرانم و آرامش مییابم.
بخش پنجم خلاصه کتاب سم هستم بفرمایید
امروز دیر به مدرسه میرسم و صدای زنگ در راهرو میپیچد. از اتوبوس جا ماندهام و باید به کلاسی بروم که شروع شده. تصمیم میگیرم با وجود غیبت یک هفتهای، به کلاس بروم و با همه روبهرو شوم. در کلاس، همه به من نگاه میکنند و سکوت حاکم میشود. به میز خالی جلوی پنجره میروم، جایی که معمولاً با سم مینشستم.
در طول روز، احساس میکنم که همه به غیبتم توجه کردهاند و نمیدانم چرا برگشتم. در ناهار، به دنبال میکا میگردم، اما او را نمیبینم. در نهایت به میز دوستان جدیدم، یوکی، جی و ریچل میپیوندم. آنها به من محبت میکنند و جی تکههای انبه و شیرینی به من میدهد.
صحبت از سم به میان میآید و احساس عجیبی دارم که دربارهاش صحبت میکنند. یوکی میگوید سم رفیق خوبی بود و همه به یادش میافتند. این دوستان بینالمللی به هم وابستهاند و با وجود اینکه انگلیسی را خوب صحبت میکنند، احساس میکنند که دیگران آنها را به عنوان غریبه میبینند. در نهایت، حس میکنم که این دوستان جدیدم به من کمک میکنند تا با غیبت سم کنار بیایم.
حالا که سم نیست، ناهار خوردن مزه ندارد و سکوتی سنگین بر میز حاکم است. جی به من میگوید که اگر به چیزی احتیاج داشتم، همیشه کنارش هست.
بعد از مدرسه، در کمدم با اولیویا، دوست دوران کودکی سم، روبهرو میشوم. او میخواهد درباره سم صحبت کند، اما من حوصله گپ و گفت ندارم. وقتی به او میگویم که وقت ندارم، او با لحنی ناامیدانه از من میخواهد که با هم حرف بزنیم. در نهایت، ما به هم نزدیک میشویم و احساس میکنیم که همدیگر را درک میکنیم.
به خانه که میرسم، مادرم از من میپرسد که چرا پیامها را جواب ندادهام. من متوجه میشوم که هیچ پیامی از او نداشتم. وقتی به اتاقم میروم، متوجه میشوم که شماره سم در فهرست تماسها نیست و احساس میکنم که همه چیز خواب و خیال بوده است.
با این حال، تصمیم میگیرم شماره سم را بزنم و او جواب میدهد. صدای سم آرامش را به من برمیگرداند و یادآوری میکند که هنوز هم میتوانیم با هم صحبت کنیم. سم میگوید که هنوز نتوانسته آن شب را هضم کند و من متوجه میشوم که همه چیز واقعی است. در نهایت، ما دوباره با هم صحبت میکنیم و احساس میکنم که هنوز ارتباطمان برقرار است.
بخش ششم خلاصه کتاب سم هستم بفرمایید
سم و من دوباره با هم صحبت میکنیم و او میگوید که نمیداند چرا این ارتباط دوباره برقرار شده است. من به او میگویم که نباید نگران خداحافظی باشیم و میتوانیم از این فرصت استفاده کنیم. سم به من میگوید که آسمان را ببین و من هم به آسمان نگاه میکنم و حس میکنم که ما هر دو به یک آسمان نگاه میکنیم.
در حین مکالمه، احساس میکنم که دلم برای سم تنگ شده و او هم همین احساس را دارد. ما درباره روزهایمان و اتفاقاتی که در مدرسه افتاده صحبت میکنیم، اما سوالات زیادی در ذهنم وجود دارد که نمیتوانم به آنها پاسخ دهم.
بعد از مکالمه، به کار در کتابفروشی آقای لی برمیگردم. این کتابفروشی قدیمی و خاص است و من از کار کردن در آنجا لذت میبرم. وقتی به مغازه میروم، متوجه میشوم که تریستان، همکارم، در حال جمع کردن کتابهاست. ما با هم کتابها را مرتب میکنیم و درباره کار و وضعیت مغازه صحبت میکنیم.
تریستان به من میگوید که نگران نباشم و از اینکه دوباره در کنار هم کار میکنیم خوشحال است.
تریستان از من میپرسد که چطور هستم و درباره اتفاقی که برای سم افتاده، ابراز همدردی میکند. من نمیدانم چه بگویم و سعی میکنم موضوع را عوض کنم.
تریستان به من نشان میدهد که مغازه آنلاین شده و مشتریهای بیشتری جذب کردهاند. او همچنین درباره تماسش با نویسندهای برای رونمایی کتابش صحبت میکند. وقتی آقای لی به مغازه میآید، او به من کتابی هدیه میدهد که در صندوق اهدایی پیدا کرده و میگوید میتواند برای نوشتن داستانهایم مفید باشد.
آقای لی از من میخواهد که از این دفترچه به عنوان یک سرمایهگذاری برای نوشتن استفاده کنم و من از او تشکر میکنم. در حین صحبت، تریستان خبر میدهد که فیلمش در جشنواره اسپرینگ فلیک پذیرفته شده و از من میخواهد که در جشنواره شرکت کنم.
این خبر مرا غافلگیر میکند و به فکر و خیال میافتم. اما در نهایت تصمیم میگیرم که در جشنواره شرکت کنم و به تریستان میگویم که حتماً میآیم. بعد از این مکالمه، به سمت خانه میروم و احساس خوشحالی و امیدواری دارم.
بخش هفتم خلاصه کتاب سم هستم بفرمایید
ما درباره زندگی در مدرسه صحبت میکنیم و من از اینکه او دیگر در کنارم نیست، ناراحت هستم. سم میگوید که ارتباط ما متفاوت است و او منتظر تماس من بوده است. در حین مکالمه، احساس میکنم که باید این ارتباط را مخفی نگه داریم.
بعد از مکالمه، به خانه برمیگردم و متوجه میشوم که زمان زیادی را با سم صحبت کردهام. وقتی به اتاقم میرسم، الیویا را میبینم که برایم دست تکان میدهد و میخواهد با من صحبت کند. او از من میخواهد که با هم قدم بزنیم، اما من به دلیل مشغلههای درسیام نمیتوانم. الیویا ناامید به نظر میرسد و در نهایت تصمیم میگیرم که با او صحبت کنم و به پایین بروم.
هوا سرد است، الیویا از من میخواهد که با هم قدم بزنیم. من پیراهن چارخانه سم را پوشیدهام و الیویا متوجه آن میشود. در حین قدم زدن، الیویا از سم صحبت میکند و میپرسد که آیا هنوز به او فکر میکنم. ما به دور از شهر میرویم و الیویا درباره احساساتش نسبت به سم و اینکه چقدر از او عصبانی بوده، صحبت میکند.
او به یاد میآورد که چگونه در کودکی با سم به اینجا میآمدند و حسرت میخورد که سم هیچوقت نتوانسته از اینجا خارج شود. الیویا میگوید که خوشحال است که با من آشنا شده و سم به من علاقه داشته است.
ما درباره این فکر میکنیم که اگر فرصتی برای صحبت با سم داشتیم، چه میگفتیم. وقتی به خانه میرسیم، الیویا از من میخواهد که دوباره با هم قدم بزنیم و من میگویم که دفعه بعد باید به او پیام بدهم.
قبل از رفتن، الیویا مرا در آغوش میگیرد و میگوید که پیراهن یادگاری خوبی است. بعد از اینکه او میرود، من به این فکر میکنم که اگر الیویا فرصتی داشت، چه چیزی به سم میگفت و آیا او هرگز به من اعتماد میکند که احساساتش را با من در میان بگذارد.
بخش هشتم خلاصه کتاب سم هستم بفرمایید
در مدرسه، احساس تنهایی میکنم. بچهها از من دوری میکنند و هیچکس با من صحبت نمیکند. امروز منتظر میکا هستم، اما او نمیآید. در نهایت، جی را میبینم که با پیراهن آبی آسمانی و مدل موی جدیدش شبیه ستارههای موسیقی پاپ شده است. او از من میپرسد که آیا در تایلند مدلی بودم و ما درباره ناهار با یوکی صحبت میکنیم.
زنگ میخورد و از درس طولانی ادبیات راحت میشوم. وقتی آقای گیل یادآوری میکند که برگهها را تحویل بدهیم، یاد مقالهای میافتم که فراموش کردهام. به دفترش میروم و از او میخواهم که مهلت بیشتری به من بدهد، اما او نمیتواند. میگوید که دنیا به کسی وقت اضافی نمیدهد و این باید برای من درس خوبی باشد.
از کلاس بیرون میآیم و میخواهم با سم صحبت کنم. وقتی به کمدم میرسم، میکا را میبینم که رنگش پریده و خسته به نظر میرسد. او از من میخواهد که به یک شب زندهداری بیایم، اما من نمیتوانم. نمیخواهم او را ناامید کنم، اما نمیتوانم به او بگویم که کجا میروم.
به خانه میرسم و احساس تنهایی میکنم. در اتاقم، پنجره را باز میکنم و کاغذها به پرواز در میآیند. انگیزهای برای نوشتن ندارم و روز سختی را پشت سر گذاشتهام. دلم برای سم تنگ شده و تصمیم میگیرم به او زنگ بزنم.
وقتی تماس میگیرم، صدای گرمش را میشنوم و احساس آرامش میکنم. سم میپرسد که حال من چطور است و من میگویم که روز سختی داشتم. نمیخواهم درباره مشکلات مدرسه صحبت کنم، اما سم همیشه میفهمد که چه حسی دارم.
سم میخندد و میگوید که میتوانم هر چیزی را با او در میان بگذارم. من از عقبافتادن در درسها و فراموش کردن یک مقاله برای کلاس آقای گیل میگویم، اما سم با شوق و ذوق درباره فارغالتحصیلی صحبت میکند و من به این فکر میکنم که بدون او این لحظه چقدر بیمعناست. سم از من میخواهد که مراقب میکا باشم و من قول میدهم.
مادرم از پلهها بالا میآید و سم میگوید که بهتر است به کارهایم برسم. قبل از قطع تماس، موضوعی را مطرح میکنم که از آن میترسم، اما سم از من میخواهد که نگران نباشم. بعد از قطع تماس، نمیتوانم تمرکز کنم و به یاد سم و آن شب کذایی میافتم.
لحظاتی از زندگی من و میکا
صبح روز بعد، با پیام میکا از خواب بیدار میشوم. او منتظر من بوده و من فراموش کردهام که به او بگویم نمیتوانم بیایم. میکا از من عصبانی است و میگوید که اگر واقعاً دلم میخواست، باید در مراسمها شرکت میکردم. من سعی میکنم توضیح دهم که سم از من خواسته بود مراقب او باشم، اما میکا به من میگوید که همه چیز عوض شده و دیگر مهم نیست.
وقتی سکوت بین ما برقرار میشود، میکا تکه کاغذی را به من میدهد دستم را روی کاغذ میگذارم و نامه پذیرش میکا را میخوانم. او به من میگوید که دانشگاه واشنگتن به او جواب منفی داده و این برایش سخت است. میکا میگوید که هیچ تضمینی برای پذیرش وجود ندارد و من به او میگویم که متأسفم. تصور اینکه چه احساسی دارد برایم دشوار است، چون میدانم چقدر برای این درخواست زحمت کشیده است.
میکا میگوید که این اولین بار نیست که نامه عدم پذیرش دریافت میکند و من سعی میکنم او را دلداری بدهم. اما او از مدرسه رفتن امتناع میکند و میگوید نگران من نباشم. من ناراحت میشوم که او اینطور فکر میکند و میدانم که باید راهی برای آشتی پیدا کنم.
در مدرسه، با دوستانم ناهار میخوریم و درباره فعالیتهای جدید صحبت میکنیم. یوکی به من میگوید که شب زندهداری را از دست دادهام و مادر سم هم از من خبر میپرسد. این باعث میشود احساس شرمندگی کنم که با خانواده سم در ارتباط نبودهام.
الیویا با شور و شوق میگوید که سینما در این ماه مشهورترین فیلمهای موزیکال را پخش میکند و وقتی میفهمد که یکی از موزیکالهای مورد علاقهام را پخش میکنند، خوشحال میشود.
من و الیویا به سینما میرویم و فیلم را تماشا میکنیم. الیویا در طول فیلم ذرت بوداده پرت میکند سمت پرده و با ترانههای فیلم همخوانی میکند. خوشبختانه فقط ما در سالن هستیم و این باعث میشود که احساس راحتی بیشتری داشته باشیم. من از اینکه با الیویا وقت میگذرانم خوشحالم، اما یاد سم میافتم و عذاب وجدان میگیرم. سم همیشه دلش میخواست که من و الیویا با هم دوست شویم و حالا او اینجا نیست تا از تماشای فیلم لذت ببرد.
بعد از فیلم، در خیابان درباره شخصیت آدری از فیلم صحبت میکنیم. الیویا میگوید که خوشحال است که پایان فیلم تغییر کرده و آدری زنده مانده است. من توضیح میدهم که در نسخه اصلی آدری میمیرد و این باعث میشود که الیویا با چشمان گشاد به من نگاه کند. ما درباره اینکه آیا میتوان دو نسخه متفاوت از یک نفر داشت بحث میکنیم و به این نتیجه میرسیم که نمیتوان.
در مدرسه، به سختی تمرکز میکنم و مدام گوشیام را چک میکنم. میکا در کلاس حاضر میشود، اما بعد از کلاس سریع میرود و من فرصت صحبت کردن با او را از دست میدهم. تصمیم میگیرم یادداشتی برایش بنویسم، اما نمیدانم چه بگویم.
ناهار با دوستانم میگذرانم و از پیتزا لذت میبرم. در حین صحبت با یوکی و ریچل، دفترچهام را بیرون میآورم و به این فکر میکنم که درباره سم بنویسم. الیویا به ما ملحق میشود و به جمع ما میپیوندد.
بخش نهم خلاصه کتاب سم هستم بفرمایید
بعد از مدرسه به سمت شهر میروم و به ایستگاه اتوبوس میرسم. به یاد سم، به جایی میروم که آخرین بار با هم صحبت کرده بودیم. سم به من میگوید که میخواهد غافلگیرم کند و من به سمت نهر باریکی میروم که او توصیف کرده است.
وقتی به جایی میرسم که سم گفته بود، با زیبایی طبیعی آنجا شگفتزده میشوم. سم در گوشی میگوید که اینجا را پیدا کرده و میخواهد من هم آن را ببینم. او ترانهای را که قول داده بود برایم بخواند، میخواند و من احساس میکنم که او در کنارم است.
ما ساعتها با هم صحبت میکنیم و میخندیم. سم به من میگوید که هر جا بروم و با هر کسی ازدواج کنم، باید راه خودم را پیدا کنم. من به او میگویم که نمیخواهم با کسی دیگر ازدواج کنم و فعلاً فقط وجود او برایم مهم است.
سم نگران است و میگوید که نمیتوانم تا ابد با یک مرده پشت تلفن زندگی کنم. من به او میگویم که نمیفهمم ایرادش چیست و تنها چیزی که میخواهم این است که او دوباره به زندگی برگردد. در این لحظه، احساس میکنم که باید هر طور شده او را به زندگیام برگردانم.
میگویم که اگر میخواهیم دوباره با هم باشیم، باید کاری کنیم. سم میگوید که نمیتوانیم این وضعیت را ادامه دهیم و من به او یادآوری میکنم که خودش گفته بود میتوانم خداحافظی را کش بدهم. سم آهی میکشد و میگوید که تصمیم گرفتم هیچ وقت خداحافظی نکنم.
به یاد روزی میافتم که دیگر جواب تلفنم را نمیدهد و از این فکر ترس دارم. بعد از مدتی سکوت، به آسمان نگاه میکنم و یک ستاره دنبالهدار میبینم. سم هم آن را میبیند و میگوید که عجیب است که فقط یک دانه دیدهام.
صحبت از آرزوها میشود و من آرزو میکنم که او در کنارم باشد. میگویم کاش میتوانستیم با هم فارغالتحصیل شویم و زندگیمان را با هم شروع کنیم. سم به حرفهایم فکر میکند و سکوت برقرار میشود.
صبح که از خواب بیدار میشوم، متوجه میشوم که دوباره در اتاقم هستم و احساس تنهایی میکنم. به یاد دیشب و صحبتهایم با سم میافتم و حس میکنم که دنیای دیگری را در دل دارم. بعد از بیدار شدن، مادرم قهوه و صبحانه برایم آماده کرده است.
الیویا امروز صبح پیام داد و خواست با هم قدم بزنیم. تصمیم میگیرم با او به سر مزار سم بروم. وقتی به مزار میرسیم، دلشوره میگیرم و الیویا دستم را میگیرد و به جلو میبرد. وقتی به سنگ مزار میرسیم، نام کامل سم را میبینم و یادم میآید که او از اسم ساموئل خوشش نمیآمد.
دوستی در سایه فقدان
آفتابگردانها و یک شاخه رز سفید در مزارش وجود دارد. از الیویا میپرسم که آیا این گل از طرف اوست و او تأیید میکند. در سکوت کنار مزار مینشینیم و احساس میکنم که امروز فقط ما اینجا هستیم. الیویا میگوید که معمولاً تنها به اینجا میآید و من هم به او میگویم که سم خوشحال میشد اگر میدانست که به او سر زدی.
الیویا میگوید که نمیخواسته سم احساس تنهایی کند و من آرزو میکنم که بتوانم به سم زنگ بزنم تا حرفهای الیویا را بشنود.
سکوت برقرار میشود و الیویا اشکهایش را پاک میکند. او میگوید که کاش سم اینجا بود و من هم دلم برایش تنگ شده است. احساس میکنم که ما هر دو نسبت به سم احساس مشترکی داریم و به همین دلیل هیچوقت نتوانستهایم با هم صمیمی شویم.
ناگهان نسیمی میوزد و فرفرهها به حرکت در میآیند. الیویا میپرسد که آیا ممکن است سم باشد و ما به صدای فرفرهها گوش میدهیم. بعد از آن، من الیویا را تا خانهاش میرسانم و قبل از رفتن به سر کار، مطمئن میشوم حالش خوب است.
در کتابفروشی، تریستان به من کمک میکند و من در حال نوشتن یادداشتهایی درباره سم هستم. باران میبارد و حس نوشتن به من دست میدهد. به یاد میآورم که نمیخواهم مرگ سم را به عنوان یک تراژدی به خاطر بیاورم، بلکه میخواهم بهترین لحظات زندگیاش را به یاد بیاورم.
تصمیم میگیرم خاطراتم را بنویسم و داستان خودمان را بگویم. وقتی این تصمیم را میگیرم، لحظههای این چند سال از جلوی چشمم میگذرند و من شروع به نوشتن میکنم.
بخش دهم خلاصه کتاب سم هستم بفرمایید
آنقدر مینویسم که زمان از دستم در میرود تا اینکه یوکی وارد مغازه میشود. او چتر یاسی رنگی در دست دارد و خوشحال میشوم که آمده است. یوکی ناهار آورده و ما در اتاق پشتی ساندویچ میخوریم. باران میبارد و او میپرسد که چرا این روزها کابوس میبینم. میگویم که کابوسهایم همیشه از ایستگاه اتوبوس شبی که سم مرد شروع میشوند.
یوکی به من میگوید که وقتی مادر بزرگش فوت کرده بود، کابوس میدید و بعد از صحبت با مادرش فهمیده که معنای خوابها ممکن است برعکس باشد. او پیشنهاد میکند که شاید باید نقطه مقابل کابوسهایم را پیدا کنم تا تعادل را به زندگیام برگردانم.
یوکی سپس یک بلور سفید به نام سلنیت به من میدهد و میگوید که این بلور خوش شانسی میآورد و از من محافظت میکند. وقتی او میرود، باران هنوز میبارد و من تصمیم میگیرم مغازه را زودتر تعطیل کنم. به خانه میروم و به مادرم در درست کردن شام کمک میکنم. او پنیر پارمزان میخرد که یکی از معدود چیزهای لوکسی است که در خانه داریم و من هم به این موضوع اعتراضی ندارم.
میز را میچینم و مادرم نانها را از هواپز در میآورد. اخبار با صدای بسته پخش میشود و مادرم معمولاً دوست دارد درباره نظریههای عجیب و غریب دانشجوهایش صحبت کند، اما امشب ساکتتر است. او میگوید که امروز نامهای برایم در صندوق پست گذاشته و متوجه میشوم که قبول شدهام. مادرم خوشحال میشود و میگوید باید جشن بگیریم، اما من فکر میکنم که این خیلی مهم نیست.
مادرم از من میخواهد که به خودم افتخار کنم و میگوید که امیدوار بوده قبل از فارغالتحصیلیام کمی بیشتر با هم وقت بگذرانیم. احساس میکنم که از هم دور شدهایم و نمیتوانم درباره سم با او صحبت کنم. بعد از شام، به اتاقم میروم و تصمیم میگیرم به سم زنگ بزنم. باران میبارد و یاد روزهایی میافتم که با سم روی عیوان نشسته بودیم.
وقتی به سم زنگ میزنم، صدایش را میشنوم و حس میکنم زمان برای ما متوقف شده است. درباره کتابفروشی و کارهایمان صحبت میکنیم و من به او میگویم که دارم درباره خودمان مینویسم. سم خوشحال میشود و میگوید که از نوشتن لذت میبرم. او از مستندش میگوید که به جشنواره فیلم راه پیدا کرده و من هم به او میگویم که امیدوارم داستانم چاپ شود.
در حالی که صحبت میکنیم، احساس میکنم که هنوز وقت دارم تا کارهایم را تمام کنم و اثری از خودم به جا بگذارم. سم هم میگوید که مهم نیست و از من میخواهد که درباره احساساتم صحبت کنم.
نباید چیزی میگفتم، عذاب وجدان قلبم را به درد میآورد. خیال میکردم سم از شنیدن داستانی که درباره خودمان مینویسم خوشحال میشود، اما نمیخواستم احساساتش را جریحهدار کنم. امروز الیویا را دیدم و گفتم که خیلی دلش برای تو تنگ شده. سم با شنیدن اسم الیویا شاد میشود و میپرسد حالش چطور است. میگویم که او گاهی به سر قبر تو میرود. سم خوشحال است که ما دو نفر با هم رفیق شدهایم، اما میگوید کاش این دوستی به قیمت از دست دادن او تمام نمیشد.
درد و عذاب وجدان
باران میبارد و سم درباره تماسهای مخفیمان میپرسد. او نگران است که اگر به کسی بگوییم، ارتباطمان آسیب ببیند. من هم نگرانم و نمیخواهم سم را از دست بدهم. حس میکنم که خلع درونم وجود دارد و نمیتوانم آن را پر کنم. به وسایل سم نگاه میکنم و احساس میکنم که بوی او کم شده است.
چند روز پیش مطمئن نبودم که به نتیجه برسیم، اما حالا از اینکه همه برای انجام کار به خاطر سم مشورت میکنیم لذت میبرم. بعد از نهار، از دوستانم بابت این ایده تشکر میکنم و میگویم که اگر سم اینجا بود، عاشقش میشد. زنگهای مدرسه زود میگذرد و من و الیویا قرار گذاشتهایم با هم به خانه برویم، اما او پیام میدهد که باید بماند.
در راه به کیف یکی از بچهها میخورم و وسایلم روی زمین میافتد. وقتی خم میشوم تا برشان دارم، تیلر از بالای سرم میپرسد که کاپشن الیویا کجاست. او میداند که کاپشن مال الیویاست و میخواهد من را به چالش بکشد. تیلر به من میگوید که الیویا اصلاً چشم دیدن من را ندارد و همیشه پشت سرم با دوستانش حرف میزند. من عصبانی میشوم و سعی میکنم از او دور شوم.
تیلر به من میگوید که من باعث مرگ سم شدم و همه جمعیت دور ما ایستادهاند. بغض گلویم را میگیرد و سعی میکنم صدایم نلرزد. او میگوید که سم به خاطر من جانش را از دست داد و من سعی میکنم توضیح بدهم که سم خودش خواسته بود بیاید. تیلر به من میگوید که دروغ میگویم و من نمیتوانم پیامهای سم را نشانش بدهم چون پاکشان کردهام. نمیخواهم وارد این بحث شوم و احساس میکنم باید جلوی او را بگیرم.
در این لحظه، میکا از ناکجا پیدایش میشود و جلوی من میایستد. او به تیلر میگوید که نیازی به توضیح نیست و قبل از اینکه تیلر چیزی بگوید، صدای سیلی را میشنوم. همه نفسشان را حبس میکنند و میکا تیلر را میزند. جمعیت دورشان جمع میشود و آقای لنگ، دبیر زیستشناسی، سعی میکند اوضاع را آرام کند.
بعد از این ماجرا، میکا از مدرسه بیرون میآید و روی چشمش یخ گذاشته است. او میگوید که حالش خوب است و نیازی به کمک من ندارد. اما من نگران او هستم و نمیدانم چطور به او کمک کنم. وقتی به خانه میرسم، به سم زنگ میزنم و همه چیز را برایش تعریف میکنم. سم میگوید که باید با میکا صحبت کنم و او را تشویق میکند که دوباره امتحان کنم. اما من نگرانم که اگر موضوع سم را به میکا بگویم، ارتباطمان آسیب ببیند.
سم میگوید که نباید خودم را سرزنش کنم، اما من عذاب وجدان دارم و نمیدانم چه کار باید بکنم. در نهایت، به سم میگویم که میخواهم موضوع را به میکا بگویم تا شاید اوضاع بهتر شود، اما سم نگران است که این کار خطرناک باشد.
بخش یازدهم خلاصه کتاب سم هستم بفرمایید
طاقت ندارم یک روز دیگر برای دیدن میکا صبر کنم. عذاب وجدان به جانم افتاده و نمیتوانم تمرکز کنم. وقتی به خانهشان میرسم، آفتاب دم غروب ورودی حیاط را در سایه فرو برده و میدانم که پدر و مادرش هم هستند. زنگ در را میزنم و امیدوارم مادرش در را باز کند. میکا در را باز میکند و از من میپرسد که اینجا چه کار میکنم. میگویم امیدوار بودم بتوانیم صحبت کنیم. او کمی فکر میکند و در را باز میکند.
داخل میروم و میکا برایم چای میریزد. در حین صحبت، به عکسی از سم که روی قفسه است نگاه میکنم و یادش میافتم. میکا هم به عکس نگاه میکند و میگوید کاش از او میخواستند عکسش را انتخاب کنند. او درباره تیلر و ضربهای که به چشمش خورده صحبت میکند و من از او تشکر میکنم که در آن موقع از من حمایت کرده است.
میکا میگوید وقتی تیلر با من حرف میزد، یاد سم افتاده و فکر کرده که اگر سم آنجا بود، چه میکرد. او احساس میکند که هنوز هم منتظر است سم را ببیند و غم و اندوهش از یادآوری مرگ سم بیشتر میشود. من هم میگویم که بیخیال نشدهام، اما میکا میگوید که گاهی آرزو میکند فراموشش کند. در نهایت، هر دو به عکس سم نگاه میکنیم و احساس میکنیم که هنوز هم غم او در دلمان باقی مانده است.
میکا به گوشیاش نگاه میکند و میگوید که هنوز هم پیامهای گروهیمان را میخواند. او از من میخواهد که در مورد سم صحبت کنیم و یادآوری میکند که خانوادهاش هنوز با مرگ سم کنار نیامدهاند.
میکا میگوید که وقتی سم مرد، فکر میکرد که ما چطور با این موضوع کنار میآییم. او احساس میکند که من او را هم از دست دادهام. وقتی میکا از من میپرسد که آیا یک بار هم گریه کردهام، احساس میکنم که به من شک دارد. من میگویم که گریه کردهام، اما نمیخواهد من را باور کند. میکا میگوید که از وقتی سم مرد، به من زنگ زده و من هیچوقت جواب ندادهام.
من میدانم که ارتباطم با سم باعث شده که از میکا دور شوم و نمیخواهم او را از دست بدهم. در نهایت، تصمیم میگیرم که حقیقت را به میکا بگویم. وقتی میگویم که هنوز با سم در ارتباط هستم و میتوانم با او صحبت کنم، میکا به حرفهایم فکر میکند. او از من میخواهد که ثابت کنم و من دستهایش را میفشارم و قسم میخورم که این حقیقت دارد. اما وقتی میکا به من نگاه میکند، احساس میکنم که او هنوز به حرفهایم شک دارد و این باعث میشود که از گفتم پشیمان شوم.
تماس با سم
میکا با احتیاط میپرسد که از کی با سم حرف میزنم و میخواهد تاریخچه تماسهایم را نشانش بدهم. اما نمیتوانم چون هیچ کدام از مکالماتمان در فهرست تماسها نیست. میکا میگوید که سم مرده و این را فراموش نکنم. سکوتی طولانی برقرار میشود و من احساس میکنم که باید چیزی بگویم تا او را قانع کنم.
تصمیم میگیرم به سم زنگ بزنم تا میکا صدای او را بشنود. اما وقتی شماره را میگیرم، صدای بوق بلند میشود و قلبم تندتر میزند. میکا بیصدا نشسته و تماشا میکند. بوقها ادامه دارد و من نگران میشوم که سم گوشی را برندارد. ناگهان به این فکر میافتم که شاید همه اینها توهم بوده و تاریخچه خالی تماسها و پیامها رازهایی است که باید پیش خودم بماند.
در نهایت، وقتی هیچکس گوشی را برنمیدارد، تلفن را قطع میکنم و میخواهم بروم. میکا بازویم را میگیرد و نمیگذارد بروم. من به او میگویم که فقط شوخی کردهام و دیوانه نشدهام. اما وقتی میخواهم بروم، گوشیام زنگ میخورد و شماره ناشناس است. من و میکا به هم نگاه میکنیم و با شک و تردید گوشی را برمیدارم. صدای تپش قلبم را میشنوم و نمیدانم چه حرفی بزنم.
گوشی را به طرف میکا دراز میکنم و میگویم که با او کار دارند. میکا با تعجب به من نگاه میکند و گوشی را از دستم میگیرد. او به آرامی گوشی را به گوشش میبرد و میگوید “الو”. من در سکوت ایستادهام و عرق سردی بر بدنم نشسته است. صدای آن طرف خط را نمیشنوم و فقط میکا را میبینم که با ابروهای بالا رفته به من نگاه میکند. او نمیتواند باور کند که سم پشت خط است و در حال صحبت با اوست.
میکا به آرامی در حال راه رفتن در اتاق است و دستش را روی یکی از گوشهایش میگذارد تا بهتر بشنود. او به نظر عصبی میآید و من نمیخواهم در این لحظه مزاحمش شوم. میکا از سم میپرسد که آیا این شوخی است و میگوید که باورش سخت است. سکوتی بین ما حاکم میشود و من احساس میکنم که این مکالمه چقدر عجیب است.
میکا از سم میخواهد که چیزی بگوید که فقط او بداند. او به سم میگوید که اولین بار که جولی به خانهاش آمده چه چیزی به او گفته است. میکا به دقت گوش میدهد و وقتی سم جواب میدهد، چشمانش گشاد میشود و با تعجب به من نگاه میکند. او میفهمد که سم واقعاً است و این احساسات عجیبی را در دلش به وجود میآورد.
میکا به یاد میآورد که روزی که پدربزرگش در حال مرگ بود، ما به اتاقش رفته بودیم و با هم بازی میکردیم. او از سم میخواهد که وسایل آن روز را به یاد بیاورد و وقتی سم جواب میدهد، میکا با صدای بلند وسایل را یکی یکی تکرار میکند. من هم سعی میکنم آن لحظات را به یاد بیاورم و در ذهنم تصویر کنم.
وقتی میکا به سم میگوید که چه وسایلی در اتاق پدربزرگش بوده، ناگهان سکوتی طولانی برقرار میشود. میکا به من نگاه میکند و میفهمم که سم واقعاً آنجاست. چشمان میکا پر از اشک میشود و او با بریده بریده میگوید: “سمه، راستی راستی سم است.” این لحظه برای من غیرقابل توصیف است.
احساس میکنم که یک بار دیگر به هم وصل شدهایم و این احساس آسودگی و شادی در قلبم میجوشد. میکا به من میگوید که سم پشت خط است و من نمیتوانم باور کنم که این همه مدت با هم در ارتباط بودهایم. میکا و سم همزمان صحبت میکنند و او به من نگاه میکند و لبخند میزند.
درک احساساتم توسط میکا
ما هر دو از خوشحالی گریه میکنیم و همدیگر را در آغوش میگیریم. این لحظه برای هر دوی ما غیرقابل باور است و حس میکنیم که دوباره به هم وصل شدهایم. با اینکه در دنیایی موازی و غیر محتمل قرار داریم، از اینکه کسی کنارم است و میتواند احساساتم را درک کند، احساس آرامش میکنم.
آخر شب که به خانه برمیگردم دوباره به سم زنگ میزنم تا درباره همه این اتفاقها حرف بزنیم. این بار بلافاصله گوشی را برمیدارد و از سم تشکر میکنم که با میکا حرف زده و اجازه داده تماسم را با یک نفر دیگر شریک بشوم. سم میگوید که نمیخواست بداند که من زنگ میزنم چون اگر یک بار زنگ بزنم و برندارد، ارتباطمان قطع میشود. این فکر من را به وحشت میاندازد.
سم ناگهان میگوید که متأسف است و من یادآوری میکنم که همه چیز خوب پیش رفته و میکا حالا همه چیز را درک میکند. اما سکوتی بین ما برقرار میشود و سم به نظر نگران میآید. صدای خشخش از آن طرف خط به گوش میرسد و من متوجه میشوم که صدای سم تغییر کرده و انگار دور میشود.
سم میگوید که همه چیز درست میشود و باید برود. او میگوید که به زودی با من حرف میزند و تلفن قطع میشود. در سکوت کنار پنجره میمانم و از خودم میپرسم که آیا باید به سم زنگ بزنم یا نه. وحشتی ناشناخته سر تا پایم را میگیرد و به من میگوید که این کار را نکنم.
تمام شب به صفحه خالی گوشی نگاه میکنم و سعی میکنم خون سردیام را حفظ کنم. احساس میکنم که ارتباطمان به مشکل برخورده و نمیدانم چطور حلش کنم. یاد طوفان میافتم که برق خانه را میبرد و همه چیز کار نمیکند. هر بار که به بیرون نگاه میکنم، آسمان هنوز سیاه و کبود است و نمیتوانم جلوی ناراحتیام را بگیرم.
من سم را وادار کردم با میکا حرف بزند و حالا مکالماتمان مثل قبل نیست. فاصله بین تماسها بیشتر شده و مدت مکالمات کمتر. هر وقت به سم احتیاج دارم، مجبورم چند روز منتظر بمانم تا دوباره زنگ بزنم. حتی وقتی تشنه شنیدن صدایش هستم، نمیتوانم بیهوا به او زنگ بزنم.
با این حال، میدانم که هنوز سم را دارم و ارتباطمان را خراب نکردهام. باید مکالماتمان را با دقت برنامهریزی کنیم و جاهایی را پیدا کنیم که بهترین آنتندهی را دارد. دو هفتهای میشود که همه چیز را به میکا گفتهام و گذاشتهام او و سم دوباره با هم حرف بزنند.
در آخرین تماسم، سم گفت که احتمالاً فقط چند مکالمه دیگر مانده تا ارتباطمان برای همیشه قطع شود. این هشدار را نادیده گرفتم و حالا حس میکنم که همه چیز واقعی بوده و صدای سم را در عالم خیال نمیشنوم.
از تصور زندگیام بدون سم متنفرم و نمیدانم وقتی برود چه کار باید بکنم. در طول روز، هر وقت با سم حرف نمیزنم، به گوشی زول میزنم و فقط به همین فکر میکنم. در کافهای نشستهام با الیویا و او درباره فارغالتحصیلیاش صحبت میکند. من هم به آیندهام فکر میکنم و نگرانم که نامه پذیرش کالج را دریافت نکردهام.
الیویا از من میپرسد که آیا میخواهم در دانشگاه مرکزی واشنگتن بمانم، جایی که همیشه از آن متنفر بودم. اما حالا احساس میکنم که شاید باید همینجا بمانم. الیویا میگوید که من غریبه به حساب میآیم و از من میخواهد که در اینجا بمانم.
من به این فکر میکنم که شاید یکی از دلایل که نخواستم از اینجا بروم، سم باشد. ما قبلاً نقشههایی برای رفتن به پورتلند و زندگی مشترک داشتیم، اما حالا سم دیگر اینجا نیست و باید تنهایی همه کارها را سر و سامان بدهم.
الیویا به من میگوید که حداقل در اینجا او را دارم و شاید بتوانیم چند کلاس با هم بگذرانیم. ما نوشیدنیهایمان را تمام میکنیم و وقتی او میخواهد برود، از او میپرسم که با کی قرار دارد. از من می پرسد که پیراهنم زیباست؟
بخش پایانی خلاصه کتاب سم هستم بفرمایید
بعد از کار، به خانه میرسم و سیدیای را که همیشه دم دست دارم، میگذارم و به صدای گیتار سم گوش میدهم. این کار به من کمک میکند کمتر احساس تنهایی کنم. آهنگ سوم را از همه بیشتر دوست دارم، آهنگی که سم خودش ساخته و هنوز متنش را کامل نکرده است. ما همیشه امیدوار بودیم که روزی مثل زوجهای بزرگ آهنگساز شویم.
در شب، به همراه دوستانم به کیسار میرویم تا فانوسها را هوا کنیم. همه خوشحال هستند و من لبخند میزنم، اما یاد سم همیشه با من است. وقتی به کیسار میرسیم، همه نفسشان را حبس میکنند و محو منظره میشوند. یوکی توضیح میدهد که این کار به یاد کسانی است که رفتهاند و ما باید به آنها اجازه دهیم بروند.
من هم فانوسم را نزدیک خودم میآورم و به سم میگویم که به این زودی نرود. یوکی اولین کسی است که فانوسش را به یاد سم هوا میکند و بقیه هم یکی یکی این کار را انجام میدهند. در نهایت، فقط من میمانم و احساس تنهایی میکنم.