کتاب “آن سوی آینه” اثر لوئیس کارول، دنبالهای بر داستان مشهور “آلیس در سرزمین عجایب” است. در این داستان، آلیس به دنیای شگفتانگیزی که در آن سوی آینه اتاقش هست سفر میکند که در آن قوانین زمان و مکان به طور کامل متفاوت است. او با شخصیتهای جالب و عجیبوغریب مانند ملکه ها، شوالیه، گل های رزی که سخن میگویند و در نهایت شاه که تمثیلی از بازی شطرنج هست ملاقات میکند. در خلاصه کتاب آن سوی آینه آلیس با چالش های در مسیر سفر رو به رو میشه پیشنهاد میکنم حتما این خلاصه کتاب و تا انتها بخوانید تا از سفر جالب و هیجان انگیز آلیس شما هم لذت ببرید.
شروع خلاصه کتاب آن سوی آینه
آلیس خودشو توی گوشه صندلی راحتی جمع کرده بود و خواب و بیدار دینا، گربه سیاه رو دنبال میکرد. دینا، که ۱۵ دقیقهای بود دماغ گربه سفید رو تمیز میکرد، به شدت وسواس داشت. او پنجش رو روی گوش بچه گربه گذاشته بود و با جدیت مشغول تمیزکاری بود. بچه گربه هم در حالی که خرخر میکرد، به نظر میرسید که از این جدیت دینا راضی است و هیچ اعتراضی نمیکند.
آلیس گلوله کاموا رو پرت کرد سمت بچه گربه و با دیدن واکنش او، یاد دینا و وسواسش افتاد. بچه گربه به سرعت دنبالش دوید و آلیس با خود فکر کرد که دینا باید بهتر تربیتش میکرد. او دستش رو دراز کرد و بچه گربه رو گرفت و گذاشت روی دامنش. در حالی که کاموا رو دور گردن بچه گربه میپیچید، به او گفت که فردا چه رزی است و از او خواست حدس بزند.
آلیس توضیح داد که فردا باید چوب جمع کنند برای آتشبازی و اینکه خیلی سرده و برف اومده. بچه گربه زیر دست آلیس وول میخورد و آلیس بهش تشر زد که اگر شیطونی کنه، عصبانی میشه و او رو پرت میکنه بیرون. آلیس شروع به شمردن خطاهای بچه گربه کرد و گفت که وقتی دینا صورتش رو تمیز میکرد، او دو بار جق زده بود و باید تنبیه بشه.
صدای برف که به شیشه میخورد، آلیس رو به فکر فرو برد. او به زیباییهای تابستان و پاییز اشاره کرد و از بچه گربه پرسید که آیا شطرنج بلده. آلیس بچه گربه رو روی میز شطرنج گذاشت تا نقش ملکه قرمز رو بازی کنه، اما گربه نتوانست نقش خود را به درستی ایفا کند.
آلیس برای تنبیه بچه گربه، او را از روی میز برداشت و جلوی آینه ایستاد تا قیافهاش را ببیند. او به بچه گربه گفت که اگر خوب نباشه، او رو به خونه آینهای میفرسته. آلیس شروع به توصیف خونه آینهای کرد و گفت که همه چیزش برعکسه و حتی نوشتههای کتابها هم معکوس است.
قفسش از اینجا معلوم نیست، اما راستش خیلی دوست دارم بدونم تو زمستون، مثل ما تو شومینهشون آتیش روشن میکنن یا نه. نگفتی دوست داری تو خونه آینهای زندگی کنی یا نه؟ خیلی خوب میشد اگه میشد بریم پشت آینه و ببینیم تو خونه آینهای چه خبره. مطمئنم چیزای قشنگی داره.
بگذار فرض کنیم که آینه به غبار و مه تبدیل میشود، و از این رو عبور از آن بسیار ساده و راحت میگردد. آلیس در حال گفتن یک داستان بود که ناگهان آینه ناپدید شد و به شکل مهای نقرهای درآمد. بیدرنگ وقتی که در مه جلو رفت، خود را در مقابل لبه شومینه دیده و به سرعت فهمید که آرزویش تحقق یافته است: او از آینه عبور کرده است.
بخش دوم خلاصه کتاب آن سوی آینه
به محض ورود به اتاق آینهای، متوجه شد که آتش در شومینه آنجا هم روشن است و خوشحال شد که آتش واقعی و گرم است. او فکر میکرد که این خانه آینهای حتی از خانه خودشان هم گرمتره و همچنین از هیچ گلایهای درباره نزدیک شدن به آتش خبری نیست. او با رضایت به اطرافش نگاهی انداخت و همه چیز به نظر عادی و در عین حال زنده و واقعی میرسید.
چشم آلیس به چند مهره شطرنج افتاد که در خاکستر شومینه قرار داشتند. او متعجب شد و فکر کرد که اتاق آینهای نمیتواند تمیز و مرتب باشد. حیرت او بیشتر شد، زمانی که دید مهرهها دو به دو در حال قدم زدن و گفتگو هستند. آلیس به آرامی گفت: “شما شاه و ملکه قرمز هستید، دو قلعه هم هستید، اما اینجا در خاکستر چه کار میکنید؟ من را میبینید؟ صدای مرا میشنوید؟ چرا جواب نمیدهید؟ نکند که من در این خانه آینهای نامرئی شدم؟”
همان لحظه صدای جیر جیری از پشت سرش شنید و متوجه شد که یکی از پیادههای سفید به خاکستر افتاده و دست و پا میزند. آلیس با تعجب به او نگاه میکرد که ملکه سفید از خاکستر فریاد زد: “صدای فرزندم لیلی نازنینم، گربه کوچولوی من!” سپس به سوی حفاظ شومینه دوید. شاه که از ترس ملکه دچار وحشت شده بود، از وسط خاکستر بلند شد و خود را تکاند. آلیس با خود فکر کرد که شاه حق دارد که نگران باشد.
برای آنکه اوضاع بدتر نشود، آلیس ملکه سفید و پیاده را برداشت و بر سر میز گذاشت. ملکه بعد از چند لحظه نفس نفس زدن، لیلی کوچولوی خود را در آغوش گرفت. دقت کرد که شاه سفید هنوز در خاکستر شومینه مانده و به او نگاهی انداخت. او که نفسش بند آمده بود، گفت: “مواظب آتشفشان باش، من را بلند نکن!” آلیس به آرامی شاهی که در تلاش بود از میله بالا برود، برداشت و او را بر روی میز قرار داد.
شاه با تعجب به خود نگریست و در حالی که خاکستر را از روی لباسش پاک میکرد، چهرهاش هر لحظه بیشتر و بیشتر متعجب میشد. آلیس نگران حال او شد و اطراف اتاق را برای یافتن آب گشت، اما جز شیشه مرکب چیزی پیدا نکرد. وقتی با شیشه مرکب به نزد شاه برگشت، حال او بهتر شده بود و با ملکه به آرامی صحبت میکرد.
شاه از دست و پایش عذرخواهی کرد و ملکه او را تسلی داد. آلیس متوجه شد که شاه در حال نوشتن چیزی در دفتر یادداشتش است و با خود فکر کرد که باید تلاش کند تا به شاه کمک کند. آلیس با دقت به آنها نگاه میکرد و در این حین، فهمید که باید به دیگر قسمتهای خانه آینهای سرک بکشد.
مسیر پر پیچ و خم آلیس
همین که این فکر به سر آلیس رسید، به سمت باغ خارج شد و تصمیم گرفت از روی تپه بالا برود تا منظره زیبایی از باغ را ببیند. او متوجه شد که مسیر مستقیم نیست و با گذراندن زمان، در پیچوخمهای راه سردرگم شد. متعاقباً، آلیس تلاش کرد تا با کلمات خود با خانه صحبت کند و اصرار کرد که هنوز قصد برگشتن ندارد.
او گفت: “نمیخواهم از آینه عبور کنم آلیس پشتشو به خونه کرد و میخواست مستقیم بره بالای تپه، اما راه پیچ خورد و به سمت خونه دیگری رفت. کلافه گفت: «چنین خونه سمجی ندیده بودم که وسط راه آدم سبز بشه.»
او به تپه نگاه کرد و از کنار باغچه بزرگی رد شد. وسط باغچه، درخت بید مجنون و گلهای زنبق کاشته شده بودند. آلیس آرزو کرد کاش گلهای زنبق حرف میزدند. ناگهان گلهای زنبق به صورت گروهی گفتند: «ما حرف میزنیم، اما فقط با کسایی که لیاقت حرف زدن داشته باشن.» آلیس از تعجب نفسش بند آمد و پرسید آیا همه گلها حرف میزنند. زنبقها گفتند: «بله، اما ما هیچوقت گفتگو رو شروع نمیکنیم.»
آلیس گفت از اینکه کسی مراقبت نیست نمیترسی و گل رز گفت: «ما نمیترسیم، درخت بید مجنون رو نمیبینی؟» آلیس پرسید اگر خطری تهدیدشون کنه چه کار میکنند. گل رز گفت: «سر و صدا میکنیم و داد میزنیم.»
در همین حین، بنفشهای از آن طرف باغچه جیغ زد و گفت: «تا حالا کسی به بدی تو ندیده بودم!» آلیس از او پرسید آیا غیر از او کس دیگری در باغ هست. گل رز گفت: «بله، یک گلی هست که مثل تو عجیبه، اما قرمزتره.»
آلیس خوشحال شد و پرسید یعنی مثل منه. گل رز تأیید کرد و گفت: «عین خودت ریخت عجیب و غریب و ناجوری داره.» آلیس که از حرفهای گل رز خوشش نیامده بود، موضوع رو عوض کرد و پرسید کی میاد اینجا. گل رز گفت: «به همین زودیا میاد.»
ناگهان صدای جیغ بنفشه به گوش آلیس رسید که گفت: «صدای پاشو میشناسم!» آلیس نگاهی به دور و بر انداخت و فقط ملکه قرمز رو دید که حالا خیلی بزرگتر شده بود. گپ زدن با گلهای باغچه جالب بود، اما نه به اندازه گپ زدن با ملکهها، اونم یه ملکه واقعی.
دیدار با ملکه
آلیس با شتاب و هیجان گفت: «من دیگه باید برم، میخوام ملکه رو ببینم.» گل رز نگران بود و به او هشدار داد که ممکن است راه را اشتباه برود، اما آلیس به این هشدار توجهی نکرد و به سمت ملکه قرمز دوید. در جستجوی ملکه، ناگهان متوجه شد که او ناپدید شده و به ناچار به خانه برگشت. عصبانی و ناامید، تصمیم گرفت این بار خلاف جهت قبل برود و به زودی به ملکه برسد.
به آنجا رسید ملکه با نگاهی کنجکاو از آلیس پرسید: «از کجا اومدی و میخوای کجا بری؟» آلیس که کمی گیج شده بود، همه چیز را برای ملکه تعریف کرد و گفت که در پیچ و خم جاده راهش را گم کرده است. او توضیح داد که هر بار که میرود، دوباره به جلوی در خانه آینهای برمیگردد. آلیس گفت که میخواسته باغ را ببیند. ملکه به او گفت که باغ اینجا در مقایسه با جاهای دیگر علفزار نیست و آلیس را به سمت تپهای هدایت کرد.
آلیس از بالای تپه به دشت وسیعی نگاه کرد که شبیه صفحه شطرنج بود. او با شگفتی گفت: «وای خدا! اینجا شبیه یه صفحه شطرنج خیلی بزرگه. کاش منم اونجا بودم وسط بازی.» ملکه لبخند زد و گفت: «کار سختی نیست. با پیاده سفید شروع کن و به خونه هشتم برس تا ملکه بشی.»
ملکه دست آلیس را گرفت و به سمت زمین بازی دوید. او فریاد میزد: «تندتر! تندتر!» آلیس میخواست بگوید که نمیتواند سریعتر بدود، اما نفسش بند آمده بود. با اینکه تند میدویدند، همه چیز دور و برشان ثابت بود و هیچ چیزی تکان نمیخورد.
آلیس احساس میکرد پاهایش از زمین جدا شده و در هوا شناورند. بالاخره از نفس افتاد و نشست. ملکه به او گفت که وقت استراحت است.
آلیس دور و برش را نگاه کرد و گفت: «اینجا، ما از اول اینجا بودیم، زیر همین درخت. چیزی تغییر نکرده.» ملکه با تعجب گفت: «خب معلومه، انتظار چیز دیگهای رو داشتی؟» آلیس پاسخ داد: «تو سرزمین ما اگه اینجوری بودی، حتماً به یه جای دیگه میرسیدی. اینجا باید با سرعت باد بدویی تا سر جات بمونی.»
آلیس با خود فکر کرد که چقدر عجیب است که در این دنیا، همه چیز به این شکل پیش میرود و او باید برای رسیدن به هدفش تلاش بیشتری کند. او به ملکه نگاه کرد و با خود گفت: «این ماجراجوییها هرگز تمام نمیشوند!»
پیشنهاد ملکه شدن به آلیس
آلیس که هنوز نفس نفس میزد، گفت: «ممنون، ولی من ترجیح میدم همین جا بمونم. خیلی گرمه.» ملکه لبخند زد و جعبه کوچکی از جیبش درآورد و پرسید: «بیسکویت میخوری؟» آلیس که به شدت تشنه بود، بیسکویت را گرفت و به زور خورد. او هرگز به این اندازه به خفگی نزدیک نشده بود. ملکه از این فرصت استفاده کرد و میخی را در زمین کوبید تا نشانهگذاری کند. بعد از اتمام کارش، گفت: «تشنگی برطرف شد. یه بیسکویت دیگه میخوای؟»
بدون اینکه منتظر جواب آلیس باشد، ملکه ادامه داد: «سه متر جلوتر دستورات بعدی رو میدم میترسم یادت بره. خداحافظ!» و به سمت میخ بعدی رفت. آلیس به حرکات ملکه با دقت نگاه میکرد. ملکه کنار میخی که دو متر جلوتر بود ایستاد «خوب گوش کن! پیاده، تو اولین حرکت دو خانه میآیی جلو، سپس از خانه سوم رد میشوی و به خانه چهارم میرسی. خانه پنجم آبی است و خانه ششم مال هامپتی دامت.»
آلیس که از حرفهای ملکه سردر نمیآورد، گفت: «منم باید نظر بدم؟» ملکه با تندی پاسخ داد: «نه، باید تشکر میکردی! باید میگفتی لطف بزرگی در حقت کردم.» ملکه ادامه داد: «خونه هفتم جنگلیه که شوالیه راه را بهت نشون میده و خونه هشتم هم ملکه شدنه. توصیه آخر: وقتی نمیتونی به انگلیسی فکر کنی، به فرانسه حرف بزن و حواست به انگشتای پات باشه. یادت باشه کی هستی. خداحافظ!» و با عجله به سمت آخرین میخ رفت.
همین که به دورترین میخ رسید، ناگهان غیبش زد. آلیس نفهمید واقعاً چی شد. آیا ملکه غیب شد یا به سرعت برق و باد به جنگل دوید؟ بعد از ناپدید شدن ملکه، آلیس فقط یادش بود که باید به خونه هشتم برسد تا ملکه شود. او به زودی نوبتش بود و باید دو خونه میرفت جلو. آلیس روی نوک پنجه ایستاد و دشت و مسیر سفرش را بررسی کرد. ناگهان چشمش به موجودی افتاد که خرطومش در گلها فرو رفته بود. متعجب فکر کرد: «فیل! یه فیل واقعی وسط گلها!» او ترسیده بود و دنبال بهانهای میگشت که از تپه پایین نرود، اما در عین حال خیلی دلش میخواست به خونه بعدی برسد.
بخش سوم خلاصه کتاب آن سوی آینه
آلیس تصمیم گرفت از سمتی برود که فیل در راهش نباشد. با همین فکر، پا به فرار گذاشت و از روی سه نهر پرید. بعد از مدتی، به قطاری رسید و گیج دور و برش را نگاه کرد. مأمور قطار از او بلیت خواست و آلیس با ترس گفت: «بلیتی ندارم. جایی که سوار شدم، باجه بلیت فروشی نداشت.» صدای گروهی از مسافران گفتند: «باید از راننده بلیت میخریدی!» آلیس فکر کرد که صحبت کردن با مأمور بیفایده است و بهتر است سکوت کند.
مردی که لباس کاغذی سفیدی پوشیده بود، به آلیس گفت: «نباید اینجا باشی. وقتی قطار ایستاد، بلیت برگشت بگیر.» آلیس بیحوصله گفت: «اصلاً نباید اینجا باشم.» در همین حین، حشرهای به او نزدیک شد و گفت: «من حشرهام، اما آسیبی بهت نمیزنم.» آلیس
آلیس به یاد آورد که باید به خونه هشتم برسد و در این مسیر، با چالشهای جدیدی روبرو شود. او احساس کرد که در این دنیای عجیب، هر لحظه ممکن است با موجودات و موقعیتهای غیرمنتظرهای مواجه شود. این ماجراجوییها هرگز تمام نمیشوند و آلیس با امید به ادامه سفرش ادامه داد.
آلیس از نشستن خسته شده و احساس سرما میکند. او از جایش بلند میشود و به سمت جنگلی تاریکتر از جنگل قبلی میرود. با وجود ترس، تصمیم میگیرد به راهش ادامه دهد، زیرا تنها راه رسیدن به خانه هشتم و ملکه شدن همین است. او به خود میگوید که برنمیگردد و نگران است که این جنگل همان جنگل بینام باشد و نمیداند چه بلایی سر اسمش میآید. آلیس دوست ندارد اسمش را از دست بدهد و نمیداند وقتی اسمش یادش برود، چه اتفاقی خواهد افتاد.
جنگل خنک و سایهدار است و آلیس از رفتن به سایه لذت میبرد. اما هر چه فکر میکند، نمیتواند نامش را به یاد بیاورد و زیر لب غرغر میکند. در همین حین، چشمش به بچه آهویی با چشمان درشت و معصوم میافتد. آلیس دستش را دراز میکند تا آهو را نوازش کند، اما بچه آهو کمی عقب میرود و از او میپرسد: «اسمت چیه؟» آلیس در دلش آرزو میکند که نامش را بداند و میگوید: «فعلاً هیچی.» بچه آهو تعجب میکند و میگوید: «مگه میشه؟ همه یه اسمی دارن.»
آلیس از او میخواهد که نامش را بگوید، اما بچه آهو میگوید: «اینجا نمیشه، باید بیای اون طرفتر تا بهت بگم.» آلیس با مهربانی دنبالش میرود و به محوطه بازی میرسند. بچه آهو جستی میزند و از آلیس دور میشود و با ذوق میگوید: «خدایا! من یه بچه آهو و تو هم بچه آدمیزاد هستی!»
رو به رو شدن با دو مرد کوتوله
اآلیس به جاده نزدیک میشود و تابلوهای راهنمایی را میبیند. روی یکی از تابلوها نوشته شده «خانه تویلی» و روی دیگری «خانه توید دام». آلیس حدس میزند که این دو خانه یکی هستند و نمیخواهد زیاد بماند. او فقط سلامی میکند و میپرسد چطور میتواند از جنگل بیرون برود. در همین حین، چشمش به دو مرد کوتوله چاق میافتد که به نظر میرسد خودشان هستند: توید لی و تویل دام.
آلیس متوجه میشود که روی یقه یکی از آنها «دام» و روی یقه دیگری «لی» دوخته شده است. آنها آنقدر بیحرکت هستند که آلیس شک میکند که آیا زندهاند یا نه.
آلیس مؤدبانه میگوید که دنبال خروجی جنگل است و از آنها میخواهد که راه خروج را نشانش دهند. اما کوتولهها فقط به هم نگاه میکنند و پوزخند میزنند. آنها شبیه پسر بچههای مدرسه هستند .
آلیس ناخواسته یکی یکی کوتولهها را با انگشت نشان داد و گفت: «پسر اول، پسر دوم.»
توتلی گفت: «اصلاً و ابداً!» آلیس این دفعه جای انگشتش را عوض کرد و گفت: «پس پسر اول، پسر دوم.» این بار نوبت تویل دام بود که اعتراض کند. آلیس گیج پرسید: «پس چی؟» تویل دام گفت: «اشتباه شروع کردی. اول باید سلام و احوالپرسی میکردی.»
آلیس سلام میکند و حال کوتولهها را میپرسد. آنها دست آلیس را میگیرند و سهتایی با هم چرخ میزنند و ورجه ورجه میکنند. آلیس خیلی زود خسته میشود و دست کوتولهها را ول میکند. بالاخره کوتولهها هم به نفس نفس میافتند و تویل دام میگوید: «بسه دیگه!» آلیس نمیداند چطور سر حرف را با آنها باز کند و میگوید: «امیدوارم خیلی خسته نشده باشید.»
هوا تاریک میشود و آلیس صدایی شبیه قطار را میشنود. او نگران میشود و میپرسد که آیا آنها هم صدای شیر و ببر را میشنوند. تویل دام میگوید که نترسد، زیرا صدای خور و پف شاه قرمزه. کوتولهها هر کدام یک دست آلیس را گرفتند و او را بردند جایی که شاه قرمز خوابش میبرد. تویل دام گفت: «چیز جالبی نیست.» آلیس چیزی جزتوده مچاله زیر درخت که با کلاه قرمز منگولهدار خر و پف میکرد، نمیدید. فقط گفت: «تو این علفهای خیس خوابیده، سرما نخوره.»
آیا آلیس در خواب شاه است؟
توید لی از آلیس میپرسد که به نظرش شاه چه خوابی میبیند و آلیس میگوید که نمیشود خواب کسی را حدس زد. تویل دام میگوید که خواب آلیس را میبیند و اگر خوابش قطع بشود، کجاست. آلیس میگوید که همینجا ایستاده است. تویل دام میگوید که او در خواب شاه است و آلیس نگران میشود.
آلیس میگوید که اگر او در خواب شاه است، پس کوتولهها چکار میکنند. تویل دام میگوید که آنها هم در خواب شاه هستند. آلیس نگران میشود و میگوید که باید یواشتر حرف بزنند، ممکن است بیدار شود. تویل دام میگوید که آنها واقعی نیستند و حرف زدن و حرف نزدنشان شاه را بیدار نمیکند.
آلیس گریهاش میگیرد و میگوید که او واقعی است. توید لی میگوید که گریه کردن و جیغ کشیدن او را واقعی نمیکند. آلیس بین گریههایش خندهاش گرفت و گفت: «همهچی خیلی مزحک بود. اگه واقعی نیستم، پس چرا گریه میکنم؟» تویل دام گفت: «نکنه فکر میکنی اشکات واقعیه؟» آلیس به خودش نهیب زد که خیلی احمقانه است به خاطر واقعی نبودن اشکهایش زار بزند. با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: «چه واقعی باشم، چه نباشم، باید از جنگل برم بیرون. بعید نیست با این هوا باران هم بگیره.» تویل دام چتر بزرگی روی سر خود باز کرد و گفت: «اصلاً و ابداً! لااقل این زیر که باران نمیآید، باید با خیز شدن دور و بر مشکلی نداشته باشیم.».
تویل دام سعی کرد چتر را ببیند، اما موفق نشد بعد جوری توی چتر گیر کرد که فقط سرش بیرون مانده بود و دهنش مثل ماهی باز و بسته میشد.
بخش چهارم خلاصه کتاب آن سوی آینه
هوا تاریکتر میشود و ابر سیاهی آسمان را میپوشاند. ناگهان تویل دام فریاد میزند که کلاغ آمده است. توید لی به آسمان نگاه میکند و دنبال تویل دام میدود و غیبش میزند. آلیس که وحشتزده شده، لای درختها میدود و زیر درختی ایستاده و نگران است. کلاغ هر بار که بال میزد، درختها به خودشان میلرزیدند، جوری که انگار طوفانی شده است. طوفانی که اگر آلیس شال داشت، حتماً او را میبرد.
طوفان باخود شالی آورد آلیس شال را رو هوا گرفت نگاهی به دور و برش انداخت تا صاحبش را پیدا کند. ناگهان ملکه سفید با دستهای باز و سراسیمه به سمت او میدوید. آلیس با ادب شالش را به او پس داد و به ملکه کمک کرد تا شال را دور گردنش بیندازد. ملکه به آلیس نگاه کرد و وحشتزده به نظر میرسید و زیر لب کلمات نامفهومی میگفت. آلیس که احساس میکرد باید صحبت را آغاز کند، گفت: «افتخار همصحبتی با ملکه سفید نصیبم شده.» اما گفتگو به جر و بحث تبدیل شد.
آلیس لبخند زد و گفت: «اگر اولیا حضرت روش درستش را یادم بدهند، مطمئنم بهتر انجامش میدهم.» ملکه ناله کرد و گفت: «حوصله حرف زدن ندارم. الان دو ساعته با خودم حرف میزنم.» آلیس در دلش گفت: «چه ملکه کج و کولهای!» سپس بلند گفت: «اجازه بدهید شالتان را برایتان مرتب کنم.» ملکه گفت: «نمیدانم مشکلش چیه. فکر کنم ناراحت است. همهجا را سنجاق زدم ولی بازم راضی نیست.»
آلیس گفت: «باید به دو طرفش سنجاق بزنید تا صاف بایستد. علیا حضرت، فکر کنم موهایتان هم ناراضیاند.» ملکه پاسخ داد: «شونمو گم کردم. گیره لایی موهایم گیر کرده.» آلیس گیره موی ملکه را بیرون کشید و در حین مرتب کردن موهایش گفت: «شما باید حتماً ندیمه استخدام کنید.» ملکه با کمال میل قبول کرد و گفت: «هفتگی دو پنس بهت میدهم و با دو شیشه مربا.»
آلیس به زحمت جلوی خندش را گرفت و گفت: «دنبال کار نیستم. مربا هم دوست ندارم.» ملکه ادامه داد: «اگر هم دوست داشتی، امروز مربایی نصیبت نمیشد. دیروز مربا، فردا مربا، ولی امروز مربا هرگز. قانون قانونه!» آلیس که از حرفهای ملکه گیج شده بود، شانه بالا انداخت. ملکه گفت: «زندگی کردن به سمت عقب مشکلات خودشو داره. اول همیشه گیجت میکنه.»
آلیس گفت: «تا حالا همچین چیزی نشنیده بودم. خب، فایدههاش هم کم نیست. مثلاً حافظه رو تقویت میکنه.» ملکه ادامه داد: «حافظه من فقط تو یه جهت کار میکنه. چیزایی که هنوز اتفاق نیفتاده یادم نمیاد. چه حافظه ناقصی! من باید حتماً یادم بیاد که دادگاه هفته بعد نتیجهاش چی میشه یا کی میخواد کدوم جرم رو مرتکب بشه.»
گفتگو با ملکه
آسمان کمی روشنتر شد و آلیس گفت: «انگار کلاقه رفته، بال زدنش طوفان به پا میکرد.» او خوشحال بود که رفته و گفت: «کاش میشد منم خوشحال باشم. قانونش یادم نیست. از اون چیزایی که قانونش یادم رفته، یادم رفته چطوری خوشحال باشم.» چشمان آلیس پر از اشک شد و گفت: «فقط کاش انقدر تنها نبودم.» اشکهای آلیس صورتش را خیس کرد و ملکه گفت: «گریه نکن! به این فکر کن که دختر بزرگی شدی.»
ملکه ادامه داد: «به کارایی که امروز کردی فکر کن. اصلاً هر فکری میخوای بکن، فقط به یه چیزی فکر کن. کلی فکر مختلف هست که میتونی بهشون فکر کنی تا گریه نکنی. روش معمولیش همینه. نمیشه دو تا کارو با هم کرد. بذار از سنش شروع کنیم. چند سالته؟» آلیس گفت: «هفت سال و نیم.» ملکه گفت: «چه باور کنی، چه باور نکنی، من ۲۲۱ سال و ۵ ماه و ۲ روزم.»
آلیس با تعجب گفت: «امکان نداره! باورم نمیشه!» ملکه گفت: «چشماتو ببند و نفس عمیق بکش تا باورت بشه.» آلیس خندید و گفت: «من محال همچین چیزی رو باور کنم. حتماً تمرینت کمه. وقتی هم سن تو بودم، روزی نیم ساعت تمرین میکردم و روزی ۱۰ تا چیز محال و باور میکردم.»
همان موقع، باد شال ملکه را برد. سنجاق ملکه باز شد و باد تندی شال او را با خود برد. ملکه دستهایش را باز کرد و دوید. قبل از اینکه به شال برسد، داد زد: «گرفتمش » ملکه در حال دویدن صدایش شبیه ببه گوسفند شد. آلیس جا خورد و دنبال ملکه گشت، اما او را پیدا نکرد.
بخش پنجم خلاصه کتاب آن سوی آینه
چشمانش را مالید و دوباره نگاه کرد. نمیفهمید چه شده و در مغازهای بود که گوسفندی پشت پیشخوان نشسته بود. گوسفند پیر آرن جایش را روی میز گذاشته بود و بافتنی میبافت و بعبع میکرد. از پشت عینک بزرگش نگاهی به آلیس انداخت و پرسید: «به چیزی میخوای؟
آلیس گفت: «هنوز نمیدونم. اول باید نگاهی به مغازهتون بندازم. اگه وایسی منو نگاه کنی، چیزی عایدت نمیشه، مگر اینکه پشت سر تم چشم داشته باشی.» آلیس پشت سرش چشم نداشت، پس تو مغازه راه افتاد. هر چیزی که بگی تو مغازه بود، اما همین که آلیس بهشون نگاه میکرد، غیب میشد و قفسههای پر خالی میشد. آلیس چیزهایی را که غیب میشد دنبال کرد و گفت: «اینجا همه چی جابهجا میشه.»
گوسفند میل بافتنی دیگری برداشت و گفت: « سرم گیج رفت. تو بچهای یا فرفره؟ ببینم بلدی ببافی؟» گوسفند فوری یک جفت میل بافتنی به آلیس داد. آلیس تا میلا را گرفت، میلهای بافتنی تبدیل به پارو شد. چشمان آلیس از تعجب گرد شد و متوجه شد که جای مغازه، توی قایق است و با گوسفند نشستهاند. گوسفند همون طور که پارو میزد، گفت: «دست به جنبون!»
آلیس پاروی توی دستش را توی آب فرو برد. خیلی سؤال داشت، اما چیزی نپرسید. گوسفند باز گفت: «تندتر! تندتر! پیش به سوی خرچنگ!» آلیس فکر کرد: «وای خدا جون، خرچنگ! کاش چندتایی بگیرم.» بعد چشمش افتاد به نیهای کنار قایق و ذوقزده گفت: «وای، نگاه کن! کلی نی معطر!» گوسفند که انگار خلقش تنگ شده بود، گفت: «لازم نیست هرچی دور و برت میبینی بهم نشون بدی. منظورم این بود کاش وایسیم و چندتاشو بکنیم.
دور و برش چیزهای عجیب و غریب کم نبود. باز راه افتادند و خیلی دور نشده بودند که اول قایقش گیر کرد و بعد پارو هم گیر کرد و آلیس پرت شد وسط نیها. البته خوشبختانه چیزی نشد، اما گوسفند خیلی دلخور شده بود. گوسفند بیتوجه به آلیس بافتنی میبافت. آلیس تو قایق سرک کشید و گفت: «خرچنگ خوب گرفتی؟» گوسفند پاسخ داد: «نه، من که خرچنگی ندیدم. مگه اینجا خرچنگ داره؟ اینجا همه جور چیزی داره. انتخاب با خودته. حالا چی میخوای بخری؟»
آلیس متعجب گفت: «بخرم؟» بعد دور و برش را نگاه کرد و خبری از پارو و قایق نبود. برگشته بود به مغازه. آلیس گفت: «پس لطفاً بهم یه تخممرغ بدین.» گوسفند جواب داد: «میشه دوپنی، ولی باید خودت تخممرغو برداری، چون من چیزی رو دست مشتری نمیدم.» آلیس پولش را گذاشت روی میز و کورمالکورمال تو مغازه تاریک رفت دنبال تخممرغ.
اما هرچی بیشتر میرفت، انگار از تخممرغها دورتر میشد. اما عجیبتر این بود که از کنار هرچی رد میشد، تبدیل میشد به درخت. آلیس تو دلش آرزو کرد کاش همین اتفاق برای تخممرغ هم بیفته. هرچی به تخممرغ نزدیکتر میشد، تخممرغ بزرگ و بزرگتر میشد و هرچی بزرگتر میشد، بیشتر شکل و شمایل آدمیزاد به خودش میگرفت. جوری که وقتی آلیس به چند قدمی تخممرغ رسید، چشم و دماغ و دهن داشت.
دیدار با هامتی دامتی
خود خودش بود: «هامتی دامتی!» تمام ایار انقدر اسم هامتی دامتی برای آلیس واضح بود که انگار اسمش را تو صورتش نوشته بودند. حتی اسمش را صد بار درشتتر و واضحتر از صورتش میدید. هامتی دامتی پا روی پا انداخته بود روی دیوار نازکی نشسته و قطر دیوار آنقدر کم بود که آلیس نمیدانست هامتی دامتی چطور تعادلش را حفظ کرده. نگاه هامتی دامتی در جهت مخالف بود و توجهی به آلیس نداشت تا اینکه آلیس بلند گفت: «چقدر شکل تخممرغی!»
هامتی دامتی بعد از سکوت طولانی بدون اینکه به آلیس نگاه کند، گفت: «خوب نیست به کسی بگی شکل تخممرغه.» آلیس با لحن آشتیجویانه گفت: «بعضی از تخممرغها خیلی قشنگند.» هامتی دامتی همون طور که به جای دیگهای نگاه میکرد، گفت: «فهم بعضیا هم از یه بچه دو ساله کمتره.»
آلیس نمیدانست چی بگه. گفتگو شون شبیه گفتگوهای معمول و عادی پیش نمیرفت. هامتی دامتی که انگار جای آلیس با درخت پشت دیوار حرف میزد، پرسید: «اونجوری به خودت نپیچ. فوری برو سر اصل مطلب، بگو اسمت چیه و چیکار داری؟» آلیس گفت: «اسمم آلیس است.» هامتی دامتی پاسخ داد: «چه اسم بیمسمایی! اسم منو ببین چقدر به من میاد. انگار برای من ساختنش. اما هر کسی رو با هر قیافهای میشه آلیس صدا کرد.»
آلیس که علاقۀ به ادامه بحث نداشت، گفت: «چرا بالای دیوار نشستی؟» هامتی دامتی گفت: «چون کسی پیشم نیست. توقع نداشتی همچین جوابی رو بدونم، مگه نه؟ خب، یالا یکی دیگه بپرس.» آلیس از روی خوشقلبی و مهربونی گفت: «ولی روی زمین امن تره. دیواری که روش نشسته خیلی نازکه.»
خدایا، چه معماهای پیشپاافتادهای! نمیافتنم. اگر هم بیفتم، شاه بهم قول داده سربازاشو بفرسته. هامتی دامتی خم شد و همون طور که نیشش تا گوشش وا شده بود، دستشو دراز کرد سمت آلیس. آلیس هم دستشو دراز کرد، اما دلشوره داشت که هامتی دامتی بیفته پایین.
در ضمن نگران بود اگه لبخند هامتی دامتی بیشتر شه، صورتش نصف میشه. هامتی دامتی باز گفت: «بله، کل ارتشش میفرسته. بذار کمی برگردیم عقب. گفت گومون زیادی سریع پیش رفت.» آلیس مؤدبانه گفت: «معذرت میخوام، یادم نیست در مورد چی حرف میزدیم. پس باید از اول شروع کنیم. این دفعه من موضوع بحثو انتخاب میکنم. گفتی چند سالته؟»
هفت سال و نیم؟ غلطه! تو که نگفته بودی چند سالته. آلیس چیزی نگفت. هامتی دامتی باز گفت: «چه سن ناجوری! اگه جای تو بودم، از هفت سالگی جلوتر نمیرفتم.» آلیس که کمکم خلقش تنگ میشد، گفت: «در مورد بزرگ شدن نظر کسی رو نمیپرسن.»
«چقدر از خود راضی؟ از خود راضی نیستم، اما نمیشه جلوی بزرگ شدن رو گرفت. انقدر مطمئن نباش. شاید اگه از کسی کمک میگرفتی، میتونستی تو هفت سالگی بمونی.» آلیس برای اینکه بحثو عوض کنه گفت: «چه کمربند قشنگی بستی!» هامتی دامتی عصبانی غرید: «کمربند؟»
چالش هایی با هامتی دامتی
آلیس با ترس و لرز حرفشو اصلاح کرد: «ببخشید، منظورم دستمال گردن بود.» دعا کرد این دفعه اشتباه نکرده باشه. به هر حال تشخیص گردن و کمر هامتی دامتی آسون نبود. هامتی دامتی دو سه دقیقه چیزی نگفت، اما معلوم بود عصبانیه. بالاخره دلخور غرغر کرد: «عجیب و دردناک کسی فرق کمربند و دستمال گردن رو ندونه.»
آلیس برای اینکه دل هامتی دامتی رو به دست بیاره، گفت: «حق با توئه، من خیلی نادونم.» انقدر لحنش متواضع بود که عصبانیت هامتی دامتی فروکش کرد. گفت: «بچه جون، دقت کن! اینی که دور گردن من میبینی، دستمال گردنه، نه کمربند. دستمال گردن قشنگی هم هست. هدیه شاه و ملکه است. کادوی غیر تولد.»
آلیس گفت: «کادویی که غیر روز تولدت میگیری؟ ولی من کادوی روز تولد رو بیشتر دوست دارم. اصلاً میفهمی چی میگی؟ ببینم، یه سال چند روزه؟» هامتی دامتی گفت: «۳۶۵ روز. چند روزش تولدته؟» آلیس گفت: «یکی. اگه یکو از ۳۶۵ کم کنی، چقدر میمونه؟» هامتی دامتی مردد گفت: «باید خودم حساب کنم.»
بعد دفتر یادداشتش را درآورد و توش یکو از ۳۶۵ کم کرد. چند بار دفتر را چرخاند و پیش خودش حساب و کتاب کرد، اما به نتیجه نرسید. آلیس که خندهاش گرفته بود، گفت: «فکر کنم دفتر سر ته گرفتی.» هامتی دامتی دفتر را چرخاند و خوشحال گفت: «خودشه! این نشون میده ۳۶۴ روز در سال هست که کادوی غیر تولد بگیری.
آلیس با هامتی دامتی درباره معنای شعر کتاب آینهای صحبت کرد. هامتی دامتی با تسلط شعر را برای آلیس معنا کرد و هر دو از این گفتگو راضی بودند. آلیس خوشحال بود که بالاخره معنای شعر بیمعنا را فهمیده و هامتی دامتی هم از اینکه آلیس را از نادانی درآورده، احساس غرور میکرد.
آلیس سپس بخشهایی از کتاب تویل دام و تویل دی را خواند و از هامتی دامتی خواست تا بخشهایی را که درست نفهمیده، برایش معنا کند. اما وقتی آلیس سؤالهای بیشتری پرسید، هامتی دامتی کلافه شد و گفت: «تا همینجا بسه!»
خداحافظی هامتی دامتی ناگهانی بود و آلیس جا خورد. او با خوشرویی دستش را دراز کرد و گفت: «خدانگهدار!» هامتی دامتی دست آلیس را فشار داد و گفت: «مطمئنم اگه باز ببینمت، نمیشناسمت. قیافت مثل بقیه است.»
بخش ششم خلاصه کتاب آن سوی آینه
آلیس که از ایستادن خسته شده بود، خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. ناگهان صدای سقوطی سنگین جنگل را لرزاند و آلیس متوجه شد که سربازان شاه مانند مور و ملخ از جنگل بیرون میآیند.
سربازان نامتعادل و سست بودند و آلیس ترسید زیر دست و پا بماند. او پشت درختی پناه گرفت و به جمعیت نگاه کردبعد اسبها وارد صحنه شدند. اسبها هم میلغزیدند و سوارهاشونو روی زمین میزدند.
آلیس شاه سفید را دید که زیر درختی نشسته بود و تند تند توی دفترش مینوشت. آلیس رفت نزدیکتر. شاه تا آلیس را دید، خوشحال داد زد: «همه سربازا مو فرستادم! ۴۲۷ نفر! فقط چند تا از اسبها رو نگه داشتم. دوتاشو برای بازی لازم داشتم، دوتا هم برای پجنگ رفتن شهر. نگاه کن ببین کی تو جاده است.»
آلیس نگاهی به جاده انداخت، اما کسی را ندید. گفت: «هیچکس!» شاه آهی کشید و گفت: «کاش منم آنقدر تیزبین بودم که از این فاصله هیچ کسی را میدیدم.»
آلیس دستش را سایبون چشم کرد و حواسش به جاده بود و حرفهای شاه را نشنید. همین که کسی را تو جاده دید، داد زد: «یکی تو جاده است! انگار میاد این طرف، اما رفتارش خیلی عجیبه. دستاشو از دو طرف باز کرده و پایین و بالا میپرهحتماً پیک آنجلو سکسونه. وقتی خوشحالند، اینجوری رفتار میکنند.»
شاه گفت: «اسمش یگا است. اسم اون یکی پیکم هاست. دو تا پیک دارم، یکی برای اومدن و یکی برای رفتن.» آلیس متعجب گفت: «چی؟ یکی برای اومدن و یکی برای رفتن؟» شاه بیحوصله گفت: «باید دو تا باشن، یکی برای پیغام بردن و یکی برای پیغام آوردن.»
سرباز های شاه
همون موقع، یگاشن بند آمده بود و فقط دستش را تکان میداد و شکلکهای عجیب غریب در میآورد. شاه برای اینکه نفسش جا بیاد، آلیس را بهش معرفی کرد، اما فایدهای نداشت. چشمان خرگوش همچنان تو هدقه میچرخید و حرکات آنگل و ساکسونی عجیب و غریبتر شده بود. شاه گفت: «مضطربم کردی! ضعف کردم! یالا یه ساندویچ بهم بده!»
پیک فوری از کیسهای که به گردنش آویزون بود، ساندویچی درآورد و به شاه داد. شاه ساندویچ را بلعید و بعد یکی دیگه خواست. پیک نگاهی به کیسه انداخت و گفت: «فقط هویج دارم.» شاه بدخلق گفت: «همون هویج بده!» شاه همون طور که دستش را دراز کرده بود تا هویج بگیره، پرسید: «کسی را تو جاده ندیدی؟» پیک گفت: «هیچکس!»
شاه گفت: «درسته، درسته! این خانم جوون هم همینو گفت. بگذریم، حالا که نفست جا اومده، بگو تو شهر چه خبر بود؟» پیک دستاشو مثل شیپور دم دهنش گذاشت و توی گوش شاه پچ پچ کرد. شاه دوست داشت اخبار را بشنوه، اما پیک کمی پچ پچ کرد و بعد یهو داد زد: «باز مولن!»
شاه از جاش پرید و داد زد: «گوشم کر شد! این چه جور در گوشی حرف زدنیه؟» آلیس کنجکاو شده بود و پرسید: «چه کسایی باز مشغولند؟» شاه گفت: «طبق معمول، شیر و اسب تکشاخ سر تاج میجنگند. با اینکه میدونند مال منه، باید برم ببینمشون.»
شاه به سمت مبارزه دوید و آلیس و یگا هم دنبالش رفتند. شاه در حال دویدن شعری قدیمی زیر لب زمزمه میکرد. آلیس به جمعیتی رسید که شیر و اسب تکشاخ در حال مبارزه بودند.
شاه از پیک دوم پرسید: «مبارزه چطور پیش میره؟» پیک با دهن پر گفت: «خوب پیش میره!» ناگهان گرد و خاک خوابید و مبارزه متوقف شد. شاه دستور داد طبل بزنند و آلیس هیجانزده گفت: «اونجا رو! ملکه سفیدم چقدر تند میدوه!»
آلیس گفت: «نمیرید کمکش!» اما شاه گفت: «فایدهای نداره! کسی به گرد پای ملکه نمیرسه.» در همین حین، اسب تکشاخ با حرکاتش به آلیس نزدیک شد و گفت«این دیگه چیه؟ یگا که نزدیک آلیس وایستاده بود، گفت: «بچه، همین امروز پیداش کردیم.»
آلیس گفت: «فکر میکردم اسبهای تکشاخ خیالیناند.» اسب تکشاخ گفت: «حالا که همدیگه رو دیدیم، چارهای نداریم جز اینکه وجود همدیگه را باور کنیم.»
شاه دستور داد کیک آلو را بیاورند و یگا کیک را آورد و به آلیس داد. آلیس سعی کرد کیک را تقسیم کند، اما برشها به هم چسبیده بودند. اسب تکشاخ گفت: «معلومه هنوز نمیدونی چطور با کیکهای آینهای تا کنی. اول باید دور بگردونی، بعد ببریش.»
همین که تقسیم کیک تموم شد، صدای تبل هم بلند شد. آلیس نمیدانست صدای تبل از کجاست، اما صدا جوری سرش را پر کرده بود که فکر کرد کر شده. وحشتزده دستاشو گذاشت رو گوشاش و بلند شد و از نهر باریک نزدیکش پرید. فکر کرد این صداها هر کسی را فراری میده.
بالاخره سر و صداها فروکش کرد و سکوتی مرگبار حاکم شد. آلیس با احتیاط به دور و برش نگاه کرد و اول فکر کرد همه چیز را خواب دیده، اما وقتی به سینی خالی کیک توی دستش نگاه کرد، متوجه شد که خواب نبوده است. در همین حال، شوالیهای با زره و گرز قرمز به او دستور ایست داد و گفت: «از حالا به بعد تو اسیر منی!» آلیس از او ترسید و چند قدم عقب رفت.
شوالیه سفید
ناگهان صدای شوالیهای سفید به گوش رسید که آمده بود تا به آلیس کمک کند. دو شوالیه به هم خیره شدند و شوالیه قرمز گفت: «اسیر منه!» شوالیه سفید پاسخ داد: «ولی من همین الان آزادش کردم.» در نهایت، شوالیه قرمز و شوالیه سفید تصمیم به مبارزه گرفتند و صدای گرزهایشان بلند شد.
پس از مدتی، هر دو شوالیه از روی اسبهایشان افتادند، اما سریعاً بلند شدند و با هم دست دادند. شوالیه قرمز سوار اسبش شد و به تاخت دور شد. شوالیه سفید به آلیس گفت: «پیروزی شکوهمندی بود، مگه نه؟» آلیس که نمیدانست چه خبر است، گفت: «دوست ندارم اسیر باشم! قرار بود ملکه باشم!» شوالیه سفید گفت: «فقط یه نهر دیگه مونده. اگه از نهر بعدی بپری، ملکه میشی. من تا آخر جنگل مراقبتم.»
شوالیه کلاه خود را درآورد و موهایش آشفته بود، اما چشمانش مهربان بود. او به آلیس گفت که جعبهای دارد که در آن غذا و لباسهایش را نگه میدارد. آلیس متوجه شد که در جعبه باز است و ممکن است وسایلش ریخته باشد. شوالیه از این موضوع ناراحت شد و گفت: «حالا که وسایلم ریخته، جعبه خالی به چه دردی میخوره؟»
او از آلیس خواست تا سوار اسب شود و به ته جنگل بروند. آلیس سینی کیک آلو را به خورجین شوالیه گذاشت و راه افتادند. شوالیه گفت: «امیدوارم موهاتو محکم بسته باشی، چون باد خیلی شدیده!»
آلیس فکر کرد که چه روش عجیبی است، اما با شوالیه پیش رفت. شوالیه سوارکار ماهری نبود و هر بار که اسب میایستاد، پرت میشد جلو. آلیس هر بار به او کمک میکرد تا دوباره سوار شود. شوالیه گفت: «فکر کنم خیلی تمرین ندارین!» و آلیس در پاسخ گفت: «کسی که تمرین داشته باشه، انقدر نمیافته!»
شوالیه جدی گفت: «اشتباه میکنی! من خیلی تمرین دارم!» آلیس چیزی برای گفتن نداشت و سکوت کرد. شوالیه چند بار دیگر هم افتاد و آلیس نگران شد. او پرسید: «حال شما خوبه؟ امیدوارم جایتون نشکسته باشه!» شوالیه گفت: «مهم نیست! یادت نره هنر اصلی سوارکاری تو حفظ تعادله!»
آلیس که صبرش تمام شده بود، گفت: «به نظرم شما باید اسب چوبی چرخدار سوار شی!» شوالیه مشتاقانه پرسید: «اسب چوبی که میگی، خیلی آرومتر از اسب واقعی؟» آلیس گفت: «بله، باید یکی بخرم!»
شوالیه در فکر خرید چند تا اسب چوبی بود که ناگهان افتاد و این بار توی چاله عمیق. آلیس به او کمک کرد تا از چاله بیرون بیاید و شوالیه از ابداعاتش میگفت. این روند ادامه داشت و شوالیه با خواندن ترانههای قدیمی آلیس را سرگرم میکرد.
وقتی به جادهای رسیدند که آلیس از آن آمده بود، شوالیه گفت: «از تپه که بری پایین و از نهر بپری، ملکه میشی!» آلیس هیجانزده به سمت نهر نگاه کرد. شوالیه از او خواست تا قبل از رفتن، او را بدرقه کند. آلیس گفت: «حتماً منتظرت میمونم!»
آلیس و شوالیه با هم دست دادند و شوالیه به سمت جنگل رفت. آلیس منتظر ماند تا شوالیه از نهر رد شود و وقتی او رفت، دستمالش را برایش تکان داد. آلیس از تپه پایین دوید و همون طور که از نهر میپرید، گفت: «خونه هشتم، ملکه شدن!»
پایان سفر آلیس
وقتی به آن طرف نهر رسید، سنگینی چیزی را روی سرش حس کرد. او وحشتزده گفت: «وای! این دیگه چیه روی سرم؟» وقتی به آن نگاه کرد، متوجه شد که تاج طلایی روی سرش نشسته است. آلیس هیجانزده شد و گفت: «چه با شکوه ملکه شدهام!»
او تاج را روی سرش گذاشت و چرخی زد. در همین حال، ملکههای قرمز و سفید به او نزدیک شدند. آلیس از سر رسیدن آنها تعجب نکرد و گفت: «اجازه دارم؟» اما ملکه قرمز حرفش را قطع کرد و گفت: «نه! اجازه نداری! مگه قانونو نمیدونی؟ فقط وقتی حرف بزن که باهات حرف زده باشن!»
آلیس گفت: «ولی اگه همه این قانون را رعایت کنن، که دیگه کسی حرف نمیزنه!» ملکه قرمز داد زد: «ساکت بچه! چرا نمیفهمی؟ هنوز ملکه نشدی! لااقل نه قبل اینکه آزمون بدی!»
آلیس میخواست از خودش دفاع کند، اما ملکه قرمز گفت: «دقیقاً همون چیزی که ازش بدم میاد! چه اخلاق زشت و زنندهای! لازم نیست چیزی را انکار کنی!» آلیس تصمیم گرفت ساکت بماند.
بعد از چند دقیقه سکوت، ملکه سفید گفت: «شما را به مهمونی عصرونه دعوت میکنم. امروز عصر منتظرتونم!» آلیس گفت: «اگه مهمونی منه، من باید دعوتتون کنم!» ملکه قرمز نفس عمیقی کشید و گفت: «مطمئنم هیچی از آداب و معاش به گوشش نخورده!»
ملکه سفید پرسید: «جمع کردن بلدی؟ جمع یک و یک و یک و یک و یک و یک و یک و یک و یک چند میشه؟» آلیس گفت: «نمیدونم! حسابش از دستم در رفت!» ملکه قرمز گفت: «جمع که بلد نیستی! تفریق چی؟ 8 منهای 9 چند میشه؟»
آلیس مطمئن گفت: «نمیشه! هشت از نه کم کرد!» ملکه قرمز نچ نچ کرد و ملکه سفید گفت: «تقسیم چی؟ بلدی؟» قبل از اینکه آلیس چیزی بگه، ملکه قرمز پرسید: «اگه استخونی رو از سگی بگیریم، باقی موندش چیه؟»
آلیس گفت: «باقی مونده نداره! نه سگ میمونه، نه استخون!» آلیس ادامه داد: «استخون که گرفتیم، سگم عصبانی میشه و دنبالمون میکنه تا گازم بگیره!» ملکه با اخم گفت: «غلطه! صبرکن! سگ باقی میمونه!»
آلیس پافشاری کرد: «شاید نمونه! به هر حال این سؤال جواب قطعی نداره!» ملکه قرمز از کوره در رفته بود و ملکه سفید هم حوصلهاش سر رفته بود. ملکهها به توافق رسیدند که آلیس چیزی از جمع و تفریق و ضرب و تقسیم نمیدونه و به همین دلیل، سؤالهای بیربطی از او پرسیدند.
وقتی آلیس ملکه میشود
ملکه سفید دستی روی شانه آلیس گذاشت و گفت: «من خیلی خوابم میاد.» ملکه قرمز به آلیس دستور داد موهایش را مرتب کند، شب کلاهش را به او قرض بدهد و بعد یک لالایی آرامبخش برایش بخواند. آلیس نه شب کلاهی داشت و نه لالایی آرامبخشی بلد بود. ملکه قرمز مجبور شد خودش لالایی بخواند، اما همزمان خوابش برد.
ملکهها دو طرف آلیس خوابشان برده بود و با صدای بلند خر و پف میکردند. آلیس گیج شده بود و نمیدانست باید چه کار کند. وزن ملکهها روی شانههای آلیس سنگینی میکرد و او تحمل وزنشان را نداشت. چند بار صدایشان زد تا بیدار شوند، اما خر و پفشان بیشتر شد و آنقدر واضح و هماهنگ بود که شبیه آواز شده بود.
آلیس وزن ملکهها را فراموش کرد و گوش تیز کرد تا کلمات توی آواز خر و پفشان را تشخیص بدهد، اما یهو ملکهها غیب شدند. آلیس مبهوت به دور و برش نگاه کرد و دری را دید که رویش بزرگ نوشته بودند «ملکه». دو تا زن روی دیوار بودند، کنار یکی نوشته بود «مهمانها» و کنار دیگری «خدمه». آلیس نمیدانست کدام زنگ را بزند، نه مهمان بود و نه خدمه.
در همین حال، در باز شد و موجودی با منقار دراز سرش را بیرون آورد و گفت: «تا دو هفته دیگه کسی را نمیپذیریم.» سپس در را محکم بست. آلیس از کوره در رفت و کلی زنگ زد و در را کوبید، اما فایدهای نداشت و کسی در را باز نکرد.
قورباغه پیری که زیر درخت نشسته بود، بلند شد و لنگان لنگان به سمتش آمد. لباسهایش عجیب بود؛ قبای زرد براغی پوشیده بود و چکمههای بزرگ به پا داشت. با صدای گرفتهای گفت: «ازت چی بپرسم؟» آلیس که خیلی عصبانی بود، داد زد: «مسئول این در کیه؟» قورباغه گفت: «گفتم ازت چی؟» آلیس پاسخ داد: «هیچی!»
همون موقع در باز شد و صدای آوازی بلند شد. چند نفر دست جمعی آواز میخواندند. آلیس برای ورود مردد بود، اما همین که از در رفت تو، همه جا ساکت شد.
آلیس مضطرب به تالار و میزی بزرگ که لااقل ۵۰ نفر پشتش نشسته بودند، خیره شد. مهمانها پرنده و گل و چندتایی هم چهارپا بودند. ملکه قرمز و ملکه سفید در دو طرف نشسته بودند، اما صندلی وسطی خالی بود. آلیس ساکت و معذب روی صندلی خالی نشست و در دلش دعا میکرد که یکی سکوت سنگین سالن را بشکند.
دعایش با حرف زدن ملکه قرمز مستجاب شد. ملکه قرمز داد زد: «خوراک اصلی را بیارید!» تا پیشخدمت، رون گوسفند را جلوی آلیس گذاشتند. ملکه قرمز گفت: «اجازه بدین به همه معرفیت کنم: آلیس، رون گوسفند!» رون گوسفند در بشقاب تعظیم کوتاهی کرد. آلیس نمیدانست باید بترسد یا جواب تعظیم رون گوسفند را بدهد.
جای کارد و چنگالش را برداشت و از ملکه قرمز پرسید: «یه تیکه براتون ببرم؟» قیافه ملکه قرمز در هم رفت و گفت: «دور از ادبه! همین الان به هم معرفیتون کردم!» پیشخدمتها فوری رون گوسفند را بردند و جایش پودینگ آلو آوردند. آلیس فوری گفت: «لطفاً ما را به هم معرفی نکنید، وگرنه گرسنه میمونیم!»
ملکه قرمز لبش را گاز گرفت و بعد دلخور پودینگ را به آلیس معرفی کرد. همین که پودینگ به آلیس تعظیم کرد، پیشخدمتها آمدند تا پودینگ را ببرند، اما آلیس فوری یک تیکه از پودینگ را برید و توی بشقاب ملکه قرمز گذاشت. پودینگ عصبانی داد زد: «دختر ره گستاخ! دوست داری منم یه تیکه از تو را ببرم؟»
آلیس چیزی نگفت و نمیدانست چه بگوید. ملکه قرمز کنایه زد: «نمیخوای جوابشو بدی؟» ملکه سفید آمد تا به آلیس کمک کند و بعد شعری نسبتاً طولانی خواند تا آلیس جواب معمای شعر را پیدا کند. مهمانها خوراکیهای روی میز را میخوردند.
وقتی شعر ملکه سفید تمام شد، ملکه قرمز به آلیس تشر زد: «بلند شو! باید برای مهمانها سخنرانی کنی!» آلیس یواش گفت: «سخنرانی؟ ولی آخه میشه لطفاً کمکم کنید؟ من نمیدونم باید چی بگم!» ملکه قرمز لگدی به پای آلیس زد تا از جایش بلند شود.
بخش پایانی خلاصه کتاب آن سوی آینه
آلیس مجبور شد از صندلیاش بلند شود و خبردار وایستاد و گفت: «از همتون تشکر میکنم!» اما هنوز حرفش ادامه داشت که اتفاقات جیبی افتاد. قاشق و چنگالها بال درآوردند و دور سر آلیس پرواز کردند. شمعها مثل فشفشه تا سقف قط کشیدند.
رون گوسفند جای ملکه سفید را گرفته بود و روی صندلی کنار آلیس نشسته بود. ملکه سفید از تو ظرف سوپ آلیس را صدا میکرد. آشفتگی آلیس را گیج کرد. کمی به همهمه و هیاهوی دور و برش نگاه کرد تا بالاخره عصبی و وحشتزده داد زد: «این وضعیت قابل تحمل نیست!»
سپس رومیزی را از روی میز کشید و همه چیز روی زمین ریخت. میخواست سر ملکه قرمز که مسبب این اتفاق بود، جیغ بکشد، اما ملکه قرمز روی صندلیاش نبود و قد عروسکی کوچیک شده بود و دنبال شالش روی میز میدوید. هر وقت دیگر بود، آلیس مبهوت میشد، اما عصبانیتر از آن بود که به این موضوع توجه کند.
عروسک را از روی میز برداشت و تکانش داد و داد زد: «انقدر تکونت میدم که تبدیل شی به بچه گربه!» ملکه قرمز مقاومتی نکرد و همون طور که تو دست آلیس تاب میخورد، نرمتر و کوچکتر شد تا اینکه واقعاً بچه گربه شد.
آلیس چشمانش را مالید و بچه گربه را توی دستش نگاه کرد. بعد با احترام گذاشتش زمین بچه گربه فقط خورخور کرد. آلیس روی میز شطرنج دنبال مهره ملکه گشت.
وقتی پیدایش کرد، روی قالیچه کنار شومینه زانو زد و رو به بچه گربه گفت: «اعتراف کن که تمام مدت تو نقش ملکه قرمز را بازی میکردی!» بچه گربه فقط خورخور کرد. آلیس روی قالیچه دراز کشید و دستش را زیر چانهاش گذاشت و همون طور که به دنیا و بچه گربه خیره شده بود، گفت: «بالاخره نفهمیدم من تو خواب شاه قرمز بودم یا شاه قرمز تو خواب من بود!»