کتاب بیگانه به انگلیسی( The Stranger) نوشته ی آلبرکامو که در سال 1940 به پایان رسیده. این کتاب داستان زندگی «مرسو»، مردی که با دنیا و احساساتش فاصله داره، رو روایت میکنه. مرسو در دنیایی پر از قواعد اجتماعی و انتظارات، راه خودش رو پیدا میکنه و این باعث میشه ما به فکر فرو بریم که چطور میتونیم با بیگانگی و احساسات انسانی مواجه بشیم. توی خلاصه کتاب بیگانه، با هم خلاصهای از داستان و تحلیل شخصیتها و موضوعات اصلی کتاب رو بررسی میکنیم. پس اگر به این موضوعات علاقه دارید، با ما همراه باشید!
داستان با خبر مرگ مادرش شروع میشود. مِرسو در مواجهه با این اتفاق، به شکلی غیرمعمول و بیاحساس رفتار میکند، که همین باعث میشود دیگران او را قضاوت کنند. بعداً، او به یک قتل دست میزند و در دادگاه، به خاطر شخصیتش و نوع نگاهش به زندگی بیشتر از جرمش محاکمه میشود.
این کتاب به مسائلی مانند معنای زندگی، آزادی و مسئولیتهای فردی میپردازد و ما را به فکر درباره احساسات و انتخابهایمان وا میدارد. اگر به دنبال یک داستان عمیق و تفکر برانگیز هستی، “بیگانه” میتواند گزینهی خوبی باشد!
خلاصه کتاب بیگانه: وداع با مادر
امروز مادرم فوت کرد نمیدانم شاید هم دیروز از آسایشگاه محل اقامتش یک تلگراف به دستم رسید مادرت فوت شد مراسم خاکسپاری فرداست آسایشگاه در شهر مارگت اوبو در ۸۰ کیلومتری الجزایر دو روز مرخصی گرفتم و با اتوبوس خودم را به آنجا رساندم وقتی وارد آنجا شدم و خودم را معرفی کردم مرا نزد رئیس آسایشگاه بردند رئیس آسایشگاه گفت حدود سه سال است که مادرتان اینجا ساکن. شما تنها کس فهمیدم که رئیس از من دلخور است شروع کردم به توضیح دادن تا کمی صحبت کردم حرفم را قطع کرد و گفت پسرم لازم به توضیح نیست من مادرتان را خوب میشناختم شما هم احتمالاً نمیتوانستید با درآمد ناچیزتان ملزومات نگهداری از او را تهیه کنید.
از همه اینها بگذریم او در اینجا واقعاً خوشحال بود و دوستان زیادی داشت هم سن و سال خودش که با آنها سرگرم بود. احتمالاً اگر قرار بود با شما زندگی کند حوصلهاش سر میره حق با رئیس آسایشگاه بود وقتی مادرم با من زندگی میکرد کارهای مرا در سکوت نظاره میکرد و این گونه وقت میگذرد نخستین روزهایی که او را به آسایشگاه برده بودند دائم گریه میکرد اما این به دلیل عادت بود چند ماه بعد اگر میخواستند او را از آنجا بیرون ببرند گریه میکرد این هم از روی عادت. رئیس آسایشگاه مرا به همراه یکی از کارکنان به سردخانه فرستاد تا برای آخرین بار صورت مادرم را ببینم منم بدون فکر کردن دنبال آن مرد در حرکت بودم وقتی به آنجا رسیدم مسئول سردخانه خواست پارچه را از روی صورت مادرم بردارد اما من قبول نکردم پرسید چرا حرفی نزدم و بعد سرش را انداخت پایین و به من گفت در دل شب ۱۰ پیرمرد و پیرزن مرا در سر خانه همراهی کردند و مراسم سوگواری مادرم را انجام دادیم.
یکی از این پیرزنان به شدت گریه میکرد مردم بود مادرم تنها همدمش در آن آسایشگاه بود وقتی صبح شد آماده شدیم تا مراسم خاکسپاری را انجام دهد هنوز هم تصاویر آن روز را به یاد دارم خاک با رنگ سرخش که روی تابوت مامان کلیسا و مردم دهکده که روی پیاده روها بودند آدمها صداها دهکده انتظار در مقابل یک کافه سر و صدای مدام موتور و بالاخره وقتی که بعد از خاکسپاری به سمت محل زندگی خودم میرفتم. شاد بودم از اینکه اتوبوس وارد روشناییهای الجزایر شده است و میرود تا ۱۲ ساعت بخوابد از خواب بیدار شدم اما خیلی خسته بودم ریشم را تراشیدم و با خودم گفتم که امروز چه کار کنم تصمیم گرفتم بروم شنا کنم توی آب ماریکاردونا را دیدم یکی از منشیهای قبلی اداره بود که آن موقع من به او علاقه داشتم رفتم کنارش و کمکش کردم که روی قایق بادی برود پایش سر خورد و کف قایق دراز کشید موهایش روی چشمهایش را پوشانده بود و میخند.
روی قایق کنارش رفتم و شوخی شوخی سرم را روی شکمش گذاشتم چیزی نبود منم همینجوری مدتی روی قایق بادی ماندیم و چرت زدیم وقتی آفتاب تند شد توی آب پریدیم دستم را دور بدنش گذاشتم و با هم شنا کردیم به او گفتم که میخواهد امروز را با هم باشیم او قبول کرد شب که شد با ماری به سینما رفت آقای بوسیدم اما بدجوری وقتی فیلم تمام شد آمد به خانه صبح وقتی بیدار شدم مایل رفته بود.
فهمیدم امروز یکشنبه است دلگیر شدم چون یکشنبهها را دوست ندارم توی رختخواب غلتیدم دنبال بوی نمک موهای ماری میگشتم و همینجور خوابیدم تا ظهر بلند شدم و تخم مرغی سرخ کردم و قالیخالی خوردم چون نان نداشتم و حوصله هم نداشتم از خانه بیرون بروم در پلکان خانه سالامانای پیر را دیدم همسایه طبقه است ۸ سالی میشود که او و سگش را میبینم روزی دوبار در ساعتهای ۱۱ و شش سگ را به گردش میبرد و در طول این ۸ سال همچنان منظم در همین ساعتها آنها را میبیند سگ پیرمرد را به دنبال خود میکشد تا آنکه پای پیرمرد پیش میخورد و سگ را کتک میزند و به باد فحش میدهد بعد سگ میترسد و دنبال پیرمرد راه میرود و بعد دوباره جلوی پیرمرد حرکت میکند در نهایت هر دو در پیادهرو میایستند و همدیگر را نگاه میکنند سگ با ترس و پیرمرد با در همین موقع همسایه دوم خودم آقای ریمون را دیدم.
پیشنهاد ازدواج ماری
چون حوصله نداشتم شام درست کنم دعوتش را پذیرفتم برای من داستان خودش و همسرش را تعریف کرد من کار میکردم به او خرجی میدادم و او با دوستانش میرفت گردش اما همیشه هم ناراضی بود به او گفتم خب تو هم به یک کار نیمه وقت مشغول شد اما میگفت من کار نمیکنم تو اگه متوجه شدم او به من خیانت. کردم اما میخواهم برای آنکه تنبیهش کنم به او نامه بنویسم تا بیاید و وقتی با او هم خوابی کردم به صورتش تف کرده و از خانه بیرونش کنم دیروز شنبه بود همانطور که قرار گذاشته بودیم ماری آمد و با هم به چند کیلومتری الجزایر رفتیم در حال شنا ماری دهانش را بر دهانم گذاشت زبانش لبهایم را تازه میکرد عجله داشتیم که اتوبوس بگیریم برگردیم به خانه و خودمان را روی تخت بیندازیم فردای آن شب من رفتم گوشت خریدم و ناهار درست کردم.
هنگامی که غذا درست میکردیم ماری خندید و من دوباره دلم را خواست در نهایت ماری ساعت ۱ رفت و من کمی خوابیدم به اداره رفتم و کمی بعد رئیس مرا صدا زد و گفت در نظر دارد دفتری در پاریس برپا کند و کارها را همان جا مستقیم با شرکتهای بزرگ انجام دهد و چون من جوان بودم گفت فکر کردم شما به پاریس بروید برایتان جالب باشد به رئیس گفتم آدم زندگیش را تغییر نمی دهد به هر حال ارزش همه زندگیها یکیست.
وقتی دانشجو بودم از این انگیزهها زیاد داشتم اما بعد فهمیدم هیچ اهمیتی نداره رئیس ناراحت شد و گفت همیشه جواب سربالا میبری انگیزه نداشتن و این اهداف برای کار کردن فاجعه است ماری آمد سراغمو پرسید آیا میخواهم با او ازدواج کنم گفتن برایم فرقی نمیکند و اگر اینطور میخواهی میتوانیم این کار را بکنیم میخواست بداند آیا دوستش دارند گفتند این هست اما بدون شک عاشق نیست بعد توضیح داد ازدواج چیز مهمیست و من جواب دادم نه. ماری زیر لب گفت آدم عجیبی هستی شاید به همین دلیل دوستت دارم و شاید هم روزی به همین دلیل متنفر شویم .
بازویم را گرفت و گفت میخواهم با تو ازدواج کنم، من هم گفتهام باش صبح یکشنبه من و ماری طبق قولی که به ریمون داده بودیم به کلبه ساحلی دوست داشتم ماری و همسر صاحب کلبه با هم جور شده بودند و میخندیدن اینجا اولین باری بود که احساس کردم دارم ازدواج میکنم. تا ناهار آماده شود من ماری رفتیم شنا و لحظاتی هم روی ساحل دراز کشیدیم و آفتاب گرفتیم.
ماری گفت از صبح تا حالا منو نبوسیدی راستش هوسش هم داشتم دوباره رفتیم داخل آب بعد رفتیم کلبه تا ناهار بعد از ناهار من و ریمان و دوستش رفتیم ساحل قدم بزنیم که دیدیم دوتا عرب آمدند برای دعوا زن خیانتکار ریمون عرب بود و این دو نفر که یکیشان برادر زنش بود آمده بودند ریمون را بزنند هنگامی که از خانه حرکت کرده بودیم تا اتوبوس سوار شویم آنها را دیده بودیم اما فکر نمیکردیم که ما را تعقی. عربها رضوی اما در نهایت برادر زنی ریحون چاقو درآورد و دهن و بازوی ریحون را زخمی کرد و عقب نشینی بعد از اینکه ریموند را از پیش دکتر آوردیم حالش خیلی خراب بود تنهایی به صاحبه هرچی اصرار کرد که میخواهد تنها باشد اما من دنبالش رفتم دوتا عربها روی ساحل دراز کشیده بودند را برآورد و از من پرسید بکشمش من گفتم تفنگ را بده به من و برو با برادرزنت گلاویز شد اگر چاقو درآورد من خودم را با تفنگ. اما هر دو عرب فرار کردند و ما برگشتیم کلبه ریمان را تا کلبه همراهی کردند.
در دنیای بیمعنا: تنهایی در زندان
اما هوا خیلی سوزان گرم دوباره به ساحل برگشتم و تنهایی قدم میزدم زن میمون تا مرا در ساحل دید ایز برداشت و چاقو را درآورد من هم تفنگ میمون را که در جیبم بود کم گرفتم از شدت گرما عرق از من میریخت و حال خوبی نداشتم و دوباره ۴ گلوله به بدن بیحرکتش شنید. پس از بازداشت چندین بار بازجویی شدم از من پرسیدند وکیل گرفتم گفتم نه به نظرم مسئله خیلی ساده است اما آنان طبق قانون برای من وکیل تصویری تعیین کرد فردا یک وکیل جوان به زندان آمد و به من گفت پرونده را خوانده و نسبت به پیروزی در این پرونده شک نکند در مورد بیاحساس بودنم نسبت به مرگ مادرم سوالاتی کرد و گفت میتوانیم بگویی که در روز قتل بر احساساتم مسلط نبود گفتم نه چون حرف درستی نیست.
در نهایت وکیل با حالتی برآشفته مرا ترک کرد و رفت ساعتی بعد مرا پیش بازپرس گفت میگویند شما شخصیت تودار و بستهای دارید گفتم چرا چیز زیادی برای گفتن ندارم ساکت میمانم لبخند زد و گفت این بهترین دلیل است جوابهایم بازپرس را پریشان و کلافه کرده بود دستهایش را میان موهایش برد و آرنجهای خود را روی میز گذاشته بود و با صدای جسد شلیک کردی. از نظر او تنها نقطه کور این بود که چرا بعد از چند ثانیه دوباره به جسد شلیک کرد بازپرس رفت ته اتاق و از کشوی میز یک صلیب بیرون آورد و با هیجان گفت به خدا باور دارم و معتقدم هیچ انسانی آنقدر گناهکار نیست که خداوند او را نبخشد برای این کار انسان باید توبه کند از من پرسید به خدا اعتقادی داری گفتم نه با خشم نشست و فریاد زد میخواهید زندگی بی معنا شود.
اینها اعتقاد بازپرس بود و اگر قرار بود روزی تردید پیدا کند زندگی برایش بی معنا میشه گفت تا به حال آدمی به بیاحساسی تو ندیدهام آیا از قتل پشیمانی گفتم بیشتر از آنکه واقعا پشیمان باشم نوعی ناراحتی حس میکنم چند روز بعد از بازداشتم مرا به سلول انفرادی بردند که یک تخت چوبی یک لگن مضرای کاسه آهنی داشت زندان در بالاترین نقطه شهر بود و از یک پنجره کوچک میتوانستند دریا را ببینند. ماری با یک لباس قشنگ آمد به ملاقاتم با لب خندان از حال من میپرسید و از کارش برایم تعریف میکرد و گفت آزاد میشوی و با هم ازدواج میکنیم
کمی بعد برایم نامه نوشت که چون همسرت نیستم اجازه نمیدهند به ملاقاتت بیایما بعد از آن بود که برایم اتفاقاتی افتاد که هرگز نخواستم در موردشان اوایل زندان برای سخت گذشت مخصوصا برای من که آزاد بودم و همیشه کنار ساحل قدم میزدم و شنا میکردم.
سکوت در برابر قضاوت
میل پسر مرا اذیت میکرد البته طبیعی بود چون جوان بودم ممنوع بودن سیگار نیز همچنین کم کم به زندگی جدیدم عادت کردم خاطراتم را هر روز با جزئیات بیشتری مرور میکردم تمام وسایل خانهام را شماره میکردم و حتی تصور میکردم که فلان لیوان ترک زشت باید به این نتیجه رسیدم که اگر مرا داخل یک تنه درخت خشکیده هم میگذاشتم باز هم عادت میکردم تا هر روز فقط آسمان را ببینم و اون منتظر عبور پرندگان بماند مرا سوار ماشین کردند و به دادگاه بردند. ژاندارمی که همراهم بود پرسید میترسی گفتم نه اتفاقاً برایم جالب است چون تا به حال در چنین شرایطی قرار نگرفته بودم
پرسید میترسی گفتم نه اتفاقاً برایم جالب است چون تا به حال در چنین شرایطی قرار نگرفته داخل دادگاه دادستان پرسید آیا به قصد کشتن به صاحب رفته گفتم نه گفت پس چرا اسلحه داشتی و دقیقاً به مکانی رفتی که مقتول بزرگداشت گفتم اتفاقی بود دادستان با لحن بدی گفت فعلاً حرفی ندارم و جلسه موکول شد به بعد از رئیس و سرایدار آسایشگاه را به عنوان شاهد آوردند و درباره حالات من در روز دفن مادرم سوال پرسیدند و آنان گفتند. او صورت مادرش را ندید و اصلاً گریه نکرد و نمیدانست مادرش چند ساله است سپس از ماری در مورد رابطهاش با من پرسیدند و ماری در مورد قرار ازدواج ما گفت اما دادستان از لابلای حرفهای او فهمید که من فردای مرگ مادرم با ماری شنا کردم به سینما رفتم و فیلم کمدی دیدم و رابطه جنسی داشتم و دادستان با همین ها جمع را بر علیه من ایجاد کرد اینجا بود که برای اولین بار گریهام گرفته بود وقتی دیدم همه از من متنفر هستند.
حتی اگر روی صندلی متهم نشسته باشی و دیگران در مورد تو حرف بزنند جالب است دادستان با اصرار گفت این مرد عمداً رفته ساحل و آن فرد را کشته است همانگونه که مادرش را دفن کرد و گریه نکرد او حتی یک بار در بازجویی ابراز پشیمانی نکرده است دلم میخواست با صمیمیت به دادستان بگویم من هرگز در زندگی نتوانستم پشیمان باشم همیشه تسلیم چیزی که واقع میشد اما در جایگاه مجرم بودم و سکوت. دادستان به هیئت منصفه گفت در طول خدمتم این یکی از مواردی است که با اطمینان میخواهند اعدام شوند چون از انسانیت بویی نبرده است وکیلم بلند شد و گفت این مرد یک کارمند منظم است که در اداره همیشه وظیفه شناس بوده و چون حقوقش کم بوده مادرش را به آسایشگاه برده تا از او مراقبت شود من گفتم از روی عمد نکشتم و به خاطر آفتاب شدید آن روز رئیس به من گفت به نام ملت فرانسه در یک مکان عمومی با گیوتین اعدام خواهی شد.
زندگی در سایه مرگ: تفکرات یک محکوم
مرا به سلول انفرادی دیگری منتقل کردند که فقط آسمان مشخص بود و من تغییر رنگ آسمان را در طول ساعتها نگاه میکردم به این فکر میکردم که آیا راهی هست که از اعدام با گیوتیک رها شوند آیا تا به حال کسی از آن فرار کرده است کاش در زمان آزادیم خبرهای مربوط به اعدام را دنبال میکردم میدانستم که زمان اعدام سحرگاه است و به همین دلیل نمیتوانستم شبها بخوابم و گرفتار شبهایی بودم که در انتظار این سحر میگذشت به همین دلیل. فقط روزها میخوابیدم هرگز دوست نداشتم غافلگیر شود همیشه بدترین فرض را در نظر میگرفتم اینکه قبول نشود و اعدام شوم در واقع میدانستم که مردن در ۳۰ سالگی یا ۷۰ سالگی فرقی نمیکند چندین بار کشیش میخواست با من صحبت کند اما من قبول نکردم یک بار برای خودش آمد داخل سلول و گفت چرا صحبت کردن با مرا قبول نمیکنه چون اعتقاد خدا ندارد گفت نحوه حرف زدن شما بخاطر ناامیدیست گفتن ناامید نیستند فقط میترسم و این طبیعی نیست.
کشیش گفت خدا کمکتان میکند و تمام محکومان به اعدامی که من با آنها صحبت کردم به سوی خدا بازگشتم من کمک نمیخواهم و وقت ندارم با چیزهایی که برایم جالب نیستند فکر کشیش بلند شد و به چشمانم نگاه کرد و پرسید آیا با این فکر زندگی میکنید که برای همیشه میمیرید و زندگی دیگری نیست جواب دادن بله دیگر از کشیش خسته شده بودم باز هم میخواست از خدا برایم بگوید من گفتم نمیخواهم لحظات آخر عمرم را با این حرفها بگذرانم.
کشیش که با حالت غمگین مرا نگاه میکرد دست بر شانهام گذاشت و گفت پسرم شما کور دل هستید و من برایتان دعا میکنم یک دفعه با تمام وجودم فریاد زدم و به او فحش دادم که برود و دعا نکند نگهبانان آمدند او را خارج کرده و مرا تهدید کرد کشیش که رفت آرام گرفتم و فکر کنم خوابم برد چون با ستارگان روی صورتم بیدار آرامش شگفت این تابستان به خواب رفته مثل جذر و مد به درونم پس از مدت های طولانی به مامان فکر. انگار حالا فهمیده بودم که چرا آخر عمری برای خودش نامزد گرفت اگر مامان در جوار مرد حس رهایی کرده بود پس هیچکس نباید برایش گریه می کرد. برای اینکه کمتر خودم را تنها حس کنم برایم مانده تا آرزو کنم تماشاگران زیادی در روز اعدام حضور داشته باشند و با فریادهایی از به پیشوازند بیایید.
در پایان “بیگانه”، مِرسو در زندان منتظر محاکمهاش است و شروع به فکر کردن درباره زندگی و انتخابهایش میکند. او به این نتیجه میرسد که زندگی خودش بیمعناست و نمیتواند خود را با انتظارات جامعه تطبیق دهد. در نهایت، او به آرامش درونی میرسد و میفهمد که باید به احساسات و تجربیات خودش اعتماد کند، حتی اگر دیگران او را درک نکنند. اینجاست که مِرسو واقعاً به آزادی و مسئولیتهایش پی میبرد و این نکته مهمی در داستان است!