خلاصه کتاب بیمار خاموش
فهرست

خلاصه کتاب بیمار خاموش (پارت اول)

کتاب «بیمار خاموش» نوشته الکس مایکلیدیس، یکی از آثار پرفروش و جذاب در دنیای ادبیات معاصر است که توانسته توجه خوانندگان زیادی را به خود جلب کند. این رمان مهیج و روانشناختی داستانی پیچیده و پر از رمز و راز را روایت می‌کند که حول محور شخصیت‌های اصلی، آلیس و دکتر گابریل، می‌چرخد. آلیس، زنی که به طور ناگهانی همسرش را به قتل می‌رساند و پس از آن به سکوتی عمیق فرو می‌رود، در مرکز این داستان قرار دارد. در ادامه خلاصه کتاب بیمار خاموش، به بررسی خلاصه‌ای از داستان، شخصیت‌ها و مضامین کلیدی کتاب بیمار خاموش خواهیم پرداخت.

به دلیل علاقه ی شما عزیزان به رمان بیمار خاموش ما این کتاب را در 2 پارت خلاصه کردیم. قسمت اول را در این مقاله بخوانید و برای ادامه ی داستان پارت دوم خلاصه کتاب بیمار خاموش را بخوانید.

میخواهم پارت دوم خلاصه کتاب بیمار خاموش را بخوانم.

شروع خلاصه کتاب بیمار خاموش (پارت اول)

نوشته ی آلیشیا: نمی‌دانم چرا این‌ها را می‌نویسم، شاید هم می‌دانم ولی نمی‌خواهم اقرار کنم. نمی‌دانم چه اسمی برایش بگذارم. احساس می‌کنم اگر اسمش را دفتر خاطرات بگذارم، خیلی رسمی می‌شود. من هیچ چیز خاصی برای گفتن ندارم. فرانک خاطراتی برای گفتن داشت، ولی من نه.

شاید بهتر باشد اسمش را نگذارم. این یک چیز بی نامو نشان است که گهگاهی چیزی در آن می‌نویسم. اسم گذاشتن باعث می‌شود نتوانی کلیت را درک کنی. من هرگز با کلمات خوب نیستم و افکارم را با تصاویر بیان می‌کنم. اگر به خاطر گابریل نبود، هرگز شروع به نوشتن نمی‌کردم.

اخیراً غمگینم و احساس افسردگی می‌کنم. فکر می‌کردم خوب پنهان می‌کنم، ولی گابریل متوجه شد. او همیشه همه چیز را می‌فهمید. وقتی از اوضاع نقاشی‌ام پرسید، گفتم که پیش نمی‌رود. او یک گلاس شراب برایم آورد و در حالی که آشپزی می‌کرد، نشستم و تماشا کردم. گابریل آشپز خوبی است و برعکس من که فقط ریخت و پاش می‌کنم.

او گفت: “چرا نمی‌نویسی؟” و من هم گفتم که افکارم خیلی درگیر است. چند روز بعد، این دفتر را به من داد. جلد چرمی مشکی دارد و صفحاتش خالی و سفید هستند. وقتی دستم را روی صفحه اول کشیدم، نرمیش را احساس کردم و مدادم را تراشیدم.

سپس شروع به نوشتن کردم و حق با گابریل بود؛ حالا احساس بهتری دارم. نوشتن به من حس رهایی و آرامش می‌دهد، مثل یک راه فرار. اینجا فضایی است که می‌توانم خودم را ابراز کنم. به نوعی شبیه جلسات مشاوره است. گابریل نگرانم است و دلیل اصلی نوشتن این است که او را از نگرانی در بیاورم و ثابت کنم حالم خوب است. من گابریل را خیلی دوست دارم و نمی‌خواهم او نگران باشد.

این دفترچه قرار است محل ثبت افکار شاد و مثبت باشد. افکار منفی جایی در آن ندارند. گابریل، همسرم، عکاس معروفی بود و من نقاش. او در عکاسی از زنان لاغر و نیمه برهنه سبک خاصی داشت. بعد از کشته شدنش، ارزش کارهایش بالا رفت، ولی من فکر می‌کنم کارهایش معمولی بودند و کیفیت آثار من را نداشتند.

گابریل ۶ سال پیش در ۴۴ سالگی کشته شد. آن روز گرم‌ترین روز سال بود. او صبح زود از خواب بیدار شد و به عکاسی رفت. من در آن زمان در حال آماده کردن خودم برای یک نمایشگاه بودم. احتمالاً تمام روز را در آتلیه‌ام مشغول نقاشی بودم. کار گابریل تا دیروقت طول کشید و بعد از آن، صدای شلیک تفنگ به گوش رسید که باعث تماس همسایه با پلیس شد.

آلکسیس و آلیشیا: داستانی از عشق، خیانت و سکوت در «بیمار خاموش»

درب پشتی باز بود و خانه تاریک. هیچ کدام از کلیدهای برق کار نمی‌کردند. پلیس‌ها به اتاق نشیمن رسیدند و درخشش نور چراغ قوه‌ای را دیدند. آن‌ها نور چراغ قوه‌هایشان را به طرف اتاق چرخاندند و آلیشیا را در حالی که کنار شومینه ایستاده بود، یافتند. او با حالتی شبه‌مجسمه‌ای در نور چراغ قوه‌ها می‌درخشید و به نظر می‌رسید متوجه حضور پلیس‌ها نشده است.

گابریل بی‌حرکت در کنار اسلحه‌ای روی زمین نشسته بود. دستانش و غوزک پاهایش با یک تسمه به هم بسته بودند. ابتدا ماموران فکر کردند او زنده است، اما با نزدیک شدن نور چراغ قوه، آثار گلوله‌های شلیک شده به صورتش نمایان شد. حالا زیبایی او برای همیشه از بین رفته بود و جایش را خون گرفته بود.

چاقویی که روی زمین کنار پای آلیشیا افتاده بود، زیر نور درخشید و لکه‌های خون روی لباسش نمایان شد. یکی از افسرها دستش را گرفت و زخم‌های عمیق چاقو را بررسی کرد. آلیشیا در حالتی بحرانی به بیمارستان منتقل شد و با اینکه خون زیادی از دست داده بود، زنده ماند.

روز بعد، پلیس از او بازجویی کرد، اما آلیشیا در تمام مدت سکوت کرد و هیچ حرفی نزد. حتی وقتی به قتل گابریل متهم شد، چیزی نگفت. سکوت او داستانی تراژیک را به یک راز بزرگ تبدیل کرد و تیتر روزنامه‌ها شد.  خرید کتاب بیمار خاموش

آلیشیا پس از مرخص شدن از بیمارستان، نقاشی کشید و در بازداشت خانگی به نقاشی کردن ادامه داد. او تقریباً نه می‌خوابید و نه غذا می‌خورد و تمام وقتش را صرف نقاشی می‌کرد. این بار، او نقاشی را تنها در کمتر از چند روز پس از قتل همسرش به اتمام رساند. برای بسیاری از مردم، این بازگشت به آتلیه نشان‌دهنده بی‌علاقگی و بی‌خیالی او بود.

فقدان ندامت و عذاب وجدان در این قاتل خونسرد شگفت‌انگیز بود. با اینکه احتمال می‌رفت آلیشیا برونسون قاتل باشد، او یک هنرمند نیز بود. به نظر می‌رسید که او می‌توانست افکار آشفته و عواطف پیچیده‌اش را روی بوم بریزد. نقاشی پرتره‌ای از خودش کشید و نام آن را با حروف یونانی به رنگ آبی روشن نوشت: “آلکسیس”.

آلکسیس زن قهرمان در داستان‌های اساطیری یونان است که جانش را برای نجات همسرش فدا کرد. این اشاره به آلیشیا معنای خاصی پیدا کرد. من نمی‌خواهم داستان را با شاخ و برگ دادن به اتفاقات دروغین بگویم، بلکه قدم به قدم به موضوع می‌پردازم.

آلیشیا نقاشی را در روزهای پس از قتل گابریل کشید. او را برهنه و قلم به دست در کنار سه‌پایه نقاشی نشان می‌دهد. بدنش با جزئیات خارق‌العاده‌ای ترسیم شده و چهره‌اش هیچ عاطفه‌ای نشان نمی‌دهد. در طول محاکمه، آلیشیا سکوت کرد و هیچ نشانه‌ای از پشیمانی بروز نداد. این سکوت داستان او را به یک راز بزرگ تبدیل کرد.

در نمایشگاه آثار آلیشیا، صف‌های طویلی برای بازدید شکل گرفت. مردم او را به عنوان یک قاتل خونسرد می‌شناختند و روزنامه‌ها او را تبهکار معرفی کردند. با اینکه آلیشیا در کنار جسد گابریل دیده شده بود، انگیزه‌اش همچنان در ابهام بود.

نظریه‌های مختلفی درباره انگیزه قتل ارائه شد، اما سکوت آلیشیا هیچ پاسخی به دست نداد. آیا او چیزی را پنهان می‌کرد؟ قاضی دادگاه تمایل داشت اگر آلیشیا بی‌گناه است، این را از زبان خودش بشنود، اما او همچنان سکوت کرد.

سرانجام قاضی دادخواست کاهش مسئولیت کیفری را پذیرفت و آلیشیا تحت نظر پروفسور دیوم مدس قرار گرفت. او گفت که سکوت آلیشیا ناشی از آشفتگی روانی‌اش است و باید شرایطش در نظر گرفته شود. اگر آلیشیا دیوانه نبود، سکوتش می‌توانست نقشه‌ای برای فریب هیئت منصفه باشد.

ماه‌ها و سال‌ها گذشت و آلیشیا هیچ کلمه‌ای از دهانش خارج نکرد. رسانه‌ها مایوس شدند و علاقه‌شان را به پیگیری ماجرای او از دست دادند. او به کلوپ قاتلان مشهوری پیوست که شاید چهره‌شان را بشناسیم، اما اسمشان را فراموش کرده‌ایم. با این حال، من هنوز به او فکر می‌کنم.

همچنان مجذوب معمای آلیشیا برانسون و سکوت معنادار او بودم. به عنوان یک رواندرمانگر، به نظر می‌رسید که او از آسیب روحی ناشی از مرگ گابریل رنج می‌برد و سکوتش نمود همین آسیب روحی است. می‌خواستم به او کمک کنم تا آنچه بر او گذشته را تعریف کند و التیام یابد. احساس می‌کردم تنها من می‌توانم به آلیشیا کمک کنم، چرا که من درمانگر پزشکی قانونی بودم و با آسیب‌پذیرترین افراد جامعه در ارتباط بودم.

چگونه آسیب‌های گذشته، تئو را به سمت رواندرمانی هدایت کرد

پس از ۶ سال، فرصتی برای کار به عنوان رواندرمانگر برای آلیشیا فراهم شد و من تصمیم گرفتم برای این موقعیت شغلی اقدام کنم. من تئو فابر هستم و ۴۲ سال دارم. تصمیم گرفتم روان درمانگر شوم چون زندگی‌ام به هم ریخته بود. در مصاحبه، داستانی از دوران جوانی‌ام در خانه سالمندان تعریف کردم و گفتم که این تجربه من را به روانشناسی علاقه‌مند کرد.

در واقع، انگیزه اصلی من برای ورود به این حرفه کاملاً خودخواهانه بود؛ می‌خواستم به خودم کمک کنم. ما به سمت این حرفه کشیده می‌شویم چون خودمان آسیب دیده‌ایم و روانشناسی می‌خوانیم تا خودمان را مداوا کنیم. شخصیت ما نه تنها در انزوا شکل نمی‌گیرد، بلکه برای شکل‌گیری و تکامل نیاز به ارتباط با دیگران دارد.

در دوران کودکی، من تحت تأثیر خشم‌های غیرقابل پیش‌بینی پدرم قرار داشتم و هیچگاه در کنار او احساس امنیت نمی‌کردم. این وضعیت باعث شد که احساس ناراحتی، ترس و اضطراب داشته باشم. وقتی بزرگ شدم، متوجه شدم که صدای غضبناک او همیشه مرا تعقیب می‌کند و احساس می‌کنم که موجودی شرم‌آور و ناتوان هستم.

پس از ورود به دانشگاه، این صداها همچنان مرا آزار می‌دادند و من نمی‌توانستم ارتباط برقرار کنم. در نهایت، به داروخانه‌ها می‌رفتم و قرص‌های مسکن می‌خریدم، اما هیچ‌گاه موفق به خودکشی نشدم. در عوض، به این نتیجه رسیدم که نمی‌خواهم بمیرم، زیرا هنوز زندگی نکرده بودم.

در این زمان، متوجه شدم که به کمک نیاز دارم و روان درمانگری که دانشگاه معرفی کرده بود، می‌تواند به من کمک کند. او زنی با موهای سفید و لبخند دلنشینی بود. او به صحبت‌هایم گوش می‌داد و به تدریج احساساتم را به من بازمی‌گرداند. ما چند سال یکدیگر را ملاقات می‌کردیم و او به بخشی از زندگی من تبدیل شده بود.

در طول مسیر، درخت‌ها برهنه بودند و برف سنگینی می‌بارید. وقتی به گرو رسیدم، احساس می‌کردم که دارم خودم را اذیت می‌کنم. مشاورم در براد مور به من گفته بود که با رفتنم یک حرفه آینده‌دار را از دست می‌دهم. وقتی وارد بیمارستان شدم، با یوری، سرپرست پرستاران بخش روانی آشنا شدم. او خوش‌قیافه و با اعتماد به نفس بود و به من کلید اتاقم را داد.

استفانی، مدیر بخش، نیز به من گفت که ایمنی بیماران و کارمندان برایش مهم‌تر از هر چیز دیگری است. او یک دستگاه آلارم به من داد و گفت که همیشه باید آن را همراه داشته باشم. وقتی وارد اتاق کارم شدم، متوجه شدم که ساختمان قدیمی و محاصره‌شده است و بوی کپک و پوسیدگی به مشام می‌رسید. با این حال، من آماده بودم تا این چالش‌ها را بپذیرم و به آلیشیا کمک کنم.

بحران در اتاق جلسه: اولین تجربه تئو در بیمارستان روانی

جلسه عمومی در یک اتاق طویل برگزار شده بود. بوی قهوه در اتاق پیچیده و با بوی افتر شیو یوری ترکیب شده بود. حدود سه نفر دور یک میز گرد نشسته بودند و در حالی که خمیازه می‌کشیدند و لیوان‌های چای یا قهوه در دستشان بود، تلاش می‌کردند تا خود را بیدار نگه دارند. جلسه روزی یک یا دو بار تشکیل می‌شد و مسائل مربوط به بیماران یا اداره امور بخش در دستور کار جلسه قرار می‌گرفت.

پروفسور دی مدس در مورد علاقه‌اش به مشارکت بیماران در روند درمانشان و تشویق آن‌ها برای به عهده گرفتن مسئولیت سلامتیشان صحبت می‌کرد. او با تملق من را معرفی کرد و از من خواست تا به جمع بپیوندم. وقتی به جمع نگاه کردم، آلیشیا را نمی‌دیدم. بقیه اکثراً پیراهن‌های آستین کوتاه یا تیشرت پوشیده بودند و تشخیص کارمندان از بیماران سخت شده بود.

بیماران با ترشرویی و بی‌اعتمادی به من خیره شده بودند. آن‌ها زندگی سختی داشتند و از ترس‌هایی که مجبورشان کرده بود به سمت سرزمینی بدون مرد در بخش بیماری‌های روانی عقب‌نشینی کنند، رنج می‌کشیدند. ناگهان متوجه شدم که آلیشیا درست مقابل من نشسته است. او به شدت لاغر و به نظر آشفته می‌رسید. آثار آرام‌بخش‌های قوی در چهره‌اش نمایان بود و دستانش به شدت می‌لرزید.

در همین حین، دیموس از من خواست تا چند کلمه‌ای صحبت کنم. اما صحبت‌هایم با صدای بلندی که درب باز شد، متوقف شد. ناگهان یک مرد با دو قطعه چوب نتراشیده مانند نیزه وارد اتاق شد و آن‌ها را به سمت ما پرتاب کرد. یکی از بیماران جیغ کشید و من انتظار داشتم که آن تکه چوب‌ها به ما اصابت کند، اما خوشبختانه به زمین برخورد کردند و به هیچ‌کدام از ما آسیب نرساندند.

این حادثه به وضوح نشان‌دهنده وضعیت بحرانی و غیرقابل پیش‌بینی در این محیط بود و من را به چالش‌های بیشتری که در اینجا با آن‌ها روبرو خواهم شد، آماده کرد.

موسیقی به عنوان درمان: گفتگو با پروفسور دی مدس

در واقع آن دو تکه چوب، چوب بیلیاردی بودند که شکسته شده بودند. الیف، زنی ترک‌تبار و حدود ۴۰ ساله، با صدای بلندی فریاد زد که اعصابش به هم ریخته و از تأخیر در تعویض چوب شکسته ناراحت است. دیموس به او گفت که باید مراقب صحبت‌هایش باشد و تا زمانی که تصمیم نگرفته، نمی‌خواهد در مورد این مسئله صحبت کند. سپس به من نگاه کرد و از من پرسید که چه نظری دارم.

پس از جلسه، به اتاق پروفسور دی مدس رفتم. بوی اتاق با بوی بیمارستان متفاوت بود و بوی چوب و موسیقی در فضا پیچیده بود. دی مدس از من خواست تا درباره موسیقی صحبت کنیم و گفت که موسیقی یکی از ابزارهای تأثیرگذار درمان است. او به من گفت که می‌تواند به من یاد بدهد که چگونه ساز بزنم و من از این پیشنهاد خوشحال شدم.

سپس، دیموس به من گفت که در مورد آلیشیا کنجکاو است و می‌خواهد بداند چه درمان‌هایی برای او انجام شده است. او به من گفت که خودش شخصاً از آلیشیا مراقبت کرده و در جلسات درمانی، او معمولاً به بیرون از پنجره خیره می‌شد و از حرف زدن با او امتناع می‌کرد.

من پیشنهاد دادم که شاید بتوانم به آلیشیا کمک کنم و دی مدس با لبخند گفت که من اولین نفری نیستم که این فکر را می‌کند. او به من گفت که آلیشیا مانند پری دریایی ساکت و دلفریبی است که ممکن است کشتی ما را به سمت صخره‌ها بکشاند. من به او گفتم که می‌خواهم شانسم را امتحان کنم و دی مدس با لبخند گفت که خواهیم دید.

دوگانگی انسان: تئو و تلاش برای شناسایی خاطرات پنهان آلیشیا

ابتدا باید آلیشیا را ببینم. یوری باید او را ردیف کند و بعد خبرش را به من بدهد. اتاق معالجه کوچک و باریک بود، مانند سلولی خالی. پنجره بسته بود و نمی‌شد آن را باز کرد. روی میز یک جعبه دستمال کاغذی صورتی رنگ بود که با فضای آنجا در تضاد به نظر می‌رسید. نشستم و زمان می‌گذشت، اما خبری از آلیشیا نبود. شاید نمی‌خواست بیاید یا حاضر نبود با من ملاقات کند.

برخواستم و به سمت پنجره رفتم. حیاط سه طبقه پایین‌تر بود و بیماران هر بعد از ظهر برای هواخوری جمع می‌شدند. در این هوای سرد، عده‌ای با خودشان صحبت می‌کردند یا بین دو نقطه حیاط می‌رفتند و می‌آمدند. سپس آلیشیا را در دورترین نقطه حیاط پیدا کردم. او تنها ایستاده بود و هیچ واکنشی نشان نمی‌داد. یوری به سمت او رفت و با احتیاط او را از جایش بلند کرد و به او گفت که روان درمانگر جدید می‌خواهد او را ببیند.

آلیشیا به آرامی و مردد به سمت من آمد. وقتی وارد اتاق شد، مانند یک گربه ساکت و آرام روی صندلی نشست و دستان لرزانش را روی پاهایش گذاشت. یوری نگران بود و به من گفت که او را تنها بگذارم. من به یوری اطمینان دادم که همه چیز تحت کنترل است و او رفت.

آلیشیا سرش را پایین انداخته بود و هیچ واکنشی نشان نمی‌داد. من سعی کردم با او صحبت کنم و به او بگویم که خوشحالم که ملاقاتش کرده‌ام. اما او همچنان ساکت بود. به یاد آوردم که دیموس گفته بود ما انسان‌ها از قسمت‌های خوب و بد مختلفی تشکیل شده‌ایم و تنها یک ذهن سالم می‌تواند این دوگانگی را تحمل کند. اگر قرار بود به آلیشیا کمک کنم، باید خاطراتی را که از خودش پنهان کرده بود شناسایی می‌کردم.

پرونده آلیشیا را روی میز باز کردم و به یادداشت‌های دیموس نگاهی انداختم. او در مورد رفتار آلیشیا نوشته بود که او هیچ تلاشی برای ارتباط برقرار کردن با دیگران نکرده و اکثراً گوشه‌گیر و منزوی بوده است. تنها یک واقعه در رستوران توجه‌ام را جلب کرد که در آن آلیشیا خشمگین شده و یک بشقاب را شکسته بود.

تصمیم گرفتم الیف را پیدا کنم و در مورد آن حادثه از او بپرسم. نوشتن روی کاغذ عادتی قدیمی بود که به من کمک می‌کرد افکارم را متمرکز کنم. در حال نوشتن ایده‌ها و اهدافم بودم تا بتوانم نقشه‌ای برای کمک به آلیشیا تهیّه کنم. لازم بود تا در مورد او و رابطه‌اش با گابریل بیشتر بفهمم. چرا در مورد قتل شوهرش و چیزهای دیگر کلمه‌ای صحبت نمی‌کند؟ این‌ها سوالاتی بی‌جواب بودند که باید به آن‌ها پاسخ می‌دادم.

در جستجوی حقیقت: تئو و تلاش برای درک گذشته آلیشیا

آلکسیس، می‌دانستم این پورتره که آلیشیا از خود کشیده به دلایلی اهمیت دارد. درک علت اهمیت نقاشی او نقش کلیدی در باز کردن قفل این معما دارد، چون تنها راه ارتباطی آلیشیا و تنها شهادتش از آن واقعه بود. یادداشتی نوشتم تا دوباره به آن گالری بروم و نقاشی را ببینم. همچنین یادداشتی نوشتم درباره ایام کودکی آلیشیا. اگر می‌خواستم سرنخی از قتل گابریل به دست آورم، نه تنها باید در مورد اتفاقات آن شب می‌دانستم، بلکه باید از گذشته‌اش نیز چیزهایی می‌فهمیدم.

گرایش به قتل و میل به آدمکشی چیزی نیست که یک شبه به وجود آمده باشد. این مسائل از ضمیر ناخودآگاه و سوءاستفاده‌ها و بدرفتاری‌های دوران کودکی سرچشمه می‌گیرد. لازم بود تا بفهمم دوران کودکی‌اش چه تأثیری بر او گذاشته است. اگر آلیشیا حاضر نمی‌شد چیزی بگوید، باید یک نفر را پیدا می‌کردم تا در این باره برایم تعریف کند؛ کسی که آلیشیا را بیشتر از ارتکابش به قتل بشناسد.

در پرونده آلیشیا نام خاله‌اش، لیدیا روز، نوشته شده بود. لیدیا پس از کشته شدن مادر آلیشیا در یک سانحه رانندگی مسئولیت بزرگ کردن او را بر عهده گرفته بود. آلیشیا نیز در آن تصادف حضور داشت اما جان سالم به در برد. آن ضربه روحی حتماً تأثیر عمیقی بر آن دختر کوچک داشته است. امیدوار بودم لیدیا بتواند در مورد آلیشیا برایم تعریف کند.

راه ارتباطی دیگری که در پرونده بود، وکیل آلیشیا، مکس برنسون، بود. مکس برادر گابریل می‌شد و او اشراف کاملی بر جزئیات ازدواج آن‌ها داشت. اما اینکه آیا مکس به من اعتماد خواهد کرد یا نه مشخص نبود. این کار که روان‌درمانگر بیمار بدون دعوت خانواده‌اش به سراغشان برود، کار مرسومی نیست. پیشاپیش احساس می‌کردم که ممکن است دیموس با آن موافق نباشد.

با دفتر مکس برنسون تماس گرفتم. پس از چند زنگ، صدای سرماخورده‌ای گفت: “دفتر الیاس بارو و برونسون، بفرمایید.” به او گفتم که می‌خواهم با آقای برونسون صحبت کنم. او گفت که آقای برونسون تا پایان هفته دفتر نیستند و به ادینبورگ سفر کرده‌اند. شماره‌ام را دادم و تماس را قطع کردم.

سپس با خاله آلیشیا، لیدیا روز، تماس گرفتم. صدایش به نظر پیر می‌رسید و به سختی صحبت می‌کرد. وقتی گفتم که در رابطه با خواهرزاده‌اش آلیشیا تماس می‌گیرم، او با عصبانیت گفت: “برو به جهنم!” و تلفن را قطع کرد. ناراحت شدم که شروع خوبی نداشتم.

به محض اینکه از گرو خارج شدم، دستم را در جیب کتم بردم تا سیگاری پیدا کنم، اما چیزی نبود. یوری درست پشت سرم ایستاده بود و پاکت سیگارم را که در اتاق پرستاران پیدا کرده بود، به من داد. او گفت: “ممنون، پاکت را گرفتم و یک نخ روشن کردم.” یوری گفت که او هرگز سیگار نمی‌کشد و پیشنهاد کرد که به یک بار برویم.

به بار تاریک و دود گرفته‌ای رفتیم. یوری از من خواست تا در مورد آلیشیا برایش بگویم. او گفت که آلیشیا به نظر نمی‌رسد که کسی را بخواهد در موردش نظر بدهد و به نوعی خود را پنهان کرده است. من از او پرسیدم که آیا فکر می‌کند آلیشیا هنوز آماده نیست که با واقعیت روبرو شود. یوری گفت که شاید حق با من باشد.

سپس یوری از زندگی شخصی‌اش صحبت کرد و گفت که با یک دختر مجارستانی نامزد کرده است. من به ساعت نگاه کردم و متوجه شدم که باید بروم. یوری از من خواست که به همسرم توجه کنم و آلیشیا را فراموش کنم.

عشق در نگاه اول: تئو و کتی در کافه تئاتر

به کافه تئاتر ملی در ساحل جنوی رفتم تا کتی را ببینم. او با دوستانش نشسته بود و به محض نزدیک شدن من، لبخندی به من زد. کتی در حال تعریف کردن داستانی بود و من به او گوش می‌دادم. او از مشکلاتش در مدرسه بازیگری صحبت می‌کرد و من در حالی که به او نگاه می‌کردم، احساس می‌کردم که عشق در نگاه اول را تجربه کرده‌ام.

چون سال اولش که تمام شد، با یک کارگردان قرارداد امضا کرد و از آن زمان وارد دنیای بازیگری حرفه‌ای شد. نمی‌دانم چرا، اما تصور می‌کردم بازیگر خوبی است. او گفت درس خواندن به درد من نمی‌خورد و می‌خواست مشغول شود. کتی با حالت شیطنت‌آمیز خندید و گفت: “خب تئو، چطور حوصله می‌کنی مدام این کار را ادامه بدهی؟”

کتی اهل آمریکا و در آپر وست ساید منهتن به دنیا آمده بود. مادر انگلیسی‌اش تابعیت مضاعفی به او بخشیده بود، اما او حتی از دور هم شبیه انگلیسی‌ها نبود. او سرشار از اعتماد به نفس و زندگی بود و هرگز کسی مثل او را ندیده بودم. وقتی از میخانه خارج شدیم و تاکسی گرفتیم، در طول مسیر ساکت بودیم. وقتی رسیدیم، کتی لبخندی زد و گفت: “خب، چی می‌شود ماریانا؟”

در ادامه، کتی از من خواست تا با ماریانا تماس بگیرم و قرار ملاقاتی ترتیب دهم. اما ماریانا از بابت شب گذشته ناراحت بود و اصرار داشت تا پشت تلفن حرفم را بزنم. بحث‌مان شد و من در کمال آرامش محترمانه این کار را کردم. او شروع به گریه کرد و ناراحت و عصبانی شد و تلفن را قطع کرد.

در اولین قرارمان، من و کتی یکدیگر را در باغ گیاهشناسی کیو ملاقات کردیم. او از اینکه تا حالا به چنین جایی نیامده بودم متعجب شد. وقتی رسیدم، کتی با شال کت بزرگی پوشیده بود و مثل بچه‌ها ذوق‌زده دست تکان می‌داد. وقتی وارد گلخانه شدیم، گرما و رنگ‌های عجیب و غریب آنجا مرا غافلگیر کرد.

در کنار کتی احساس خوشبختی عجیبی داشتم. او تمام انگیزه‌ام برای زندگی کردن شده بود و به همین خاطر دستش را محکم گرفته بودم. یادم می‌آید که به خودم می‌گفتم: “خودشه، پس به این می‌گویند عشق.”

کتی به خانه من نقل مکان کرد و ما مصمم بودیم اولین کریسمس‌مان را به بهترین شکل ممکن جشن بگیریم. از دکه کنار ایستگاه درختی خریدیم و با وسایل مختلف تزیینش کردیم. در آن لحظه، بدون فکر از دهانم پرید و گفتم: “با من ازدواج می‌کنی؟”

کتی با خنده گفت: “بله!” و ما با هم نامزد شدیم. اما وقتی به خانه والدینم رفتیم، پدرم با همان خصومت سابقش به من خوش آمد گفت و مادرم افسرده‌تر از همیشه به نظر می‌رسید.

یادآوری‌های کودکی در خلاصه کتاب بیمار خاموش

در نهایت، ما در یک دفتر ثبت کوچک خارج از میدان بستان ازدواج کردیم. هیچ‌کدام از والدینمان هم دعوت نبودند و به اصرار کتی هیچ چیز مذهبی را هم در مراسم نگنجاندیم. اما من در دل از خدا بابت چنین خوشبختی غیرمنتظره‌ای تشکر کردم.

همنشینی با کتی مرا یاد نور و گرما و خوشی‌ها می‌اندازد، در حالی که در کنار آلیشیا به یاد غم‌ها و تاریکی‌های عمیق زندگی‌ام می‌افتم.

احساسات اظهار نشده هرگز نمی‌میرند، بلکه زنده دفن می‌شوند و بعدها به وقیح‌ترین شکل بروز می‌کنند. این جمله‌ای از زیگموند فروید است که در دفترچه خاطرات آلیشیا برانسون در تاریخ ۱۶ ژوئیه نوشته شده است. در این روزها، دلم باران می‌خواست و وارد چهارمین هفته از یک موج گرما شده بودیم. هر روز گرم‌تر از روز قبل می‌شد و انگار در یک کشور دیگر زندگی می‌کردیم.

در پارکی واقع در همستد هیس نشسته‌ام و کل پارک پر شده از صورت‌های آفتاب سوخته و بدن‌های نیمه‌برهنه. ساعت ۶ شده و هوا کم‌کم دارد خنک می‌شود. خورشید غروب کرده و پرتوهای قرمز رنگش در آسمان طلایی پراکنده شده است. چهره پارک زیر این نور دگرگون می‌شود و سایه‌ها تیره‌تر و رنگ‌ها درخشان‌تر می‌شوند.

در طول مسیرم به اینجا، کفش‌هایم را درآوردم و پا برهنه راه رفتم. این کار مرا یاد کودکی انداخت که بیرون از خانه بازی می‌کردم. یاد تابستانی افتادم که مادرم مرد. آن تابستان گرم بود و من و پائول سوار دوچرخه‌های‌مان می‌شدیم و میان مزارع آفتابگردان رکاب می‌زدیم.

خاطرات آلیشیا

در روز ۱۷ ژوئیه، از شدت گرما به یک کافه پناه می‌برم که به لطف کولر گازی، هوای داخلش خیلی سرد است. در آنجا قهوه سرد می‌نوشم و یادداشت برمی‌دارم. دختر زیبای پشت پیشخان حوصله‌اش سر رفته و به موبایلش خیره شده است.

امروز صبح از مسیر تپه‌ها به سمت بازار قدم زدم. سال‌ها بود که به آنجا نرفته بودم. بازار همچنان پر است از بچه‌های جوان که از گذراندن اوقاتشان زیر آفتاب کیف می‌کنند. ناگهان چشمم به یک مرد بی‌خانمان افتاد که در پیاده‌رو نشسته و به من خیره شده بود.

احساس ناراحتی و تنفر در من به وجود آمد. به او مقداری پول دادم و سپس قدم زنان از تپه بالا رفتم تا به خانه برگردم. در آن گرمای غیرقابل تحمل، گویی شیب برایم بیشتر شده بود.

فکر و ذکرم پیش آن پیرمرد بی‌خانمان بود. آیا مادرش هرگز فکر می‌کرد که کودکش به پایان خط برسد؟ یاد مادرم افتادم و به این فکر کردم که آیا او هم دیوانه شده بود.

این افکار مرا به یاد ماشین زرد قناری‌ام انداخت که همیشه دوستش داشتم، اما اکنون از آن متنفرم. هر وقت برای نقاشی کردن از آن استفاده می‌کنم، به فکر مرگ می‌افتم. چرا این کار را کرد؟ به گمانم هرگز نخواهم فهمید.

در ابتدا فکر می‌کردم خودکشی بوده، اما اکنون به نظرم اقدام به قتل بوده است. گاهی اوقات فکر می‌کنم قربانی من بودم، کسی که او می‌خواست کشته شود، نه خودش. این دیوانگی است. چرا او باید مرا بکشد؟ هنگام بالا رفتن از سبد، اشک در چشمانم جمع شد. من برای مادرم یا خودم یا حتی آن مرد بی‌خانمان گریه نمی‌کردم، بلکه برای همه آن‌ها گریه می‌کردم. همه جا پر از درد شده است و ما فقط چشم‌مان را به روی آن‌ها می‌بندیم. حقیقت این است که همه ما می‌ترسیم، از یکدیگر وحشت داریم، اما من از خودم وحشت دارم. آیا جنون مادرم در خون من نیز وجود دارد؟

در تاریخ ۲۰ ژوئیه، دیشب من و گابریل برای شام رفتیم. ما معمولاً جمعه‌ها برای صرف شام بیرون می‌رویم. اسمش را گذاشته‌ایم شب قرار. گابریل معمولاً احساساتش را بروز نمی‌دهد و هر چیزی را که به نظرش لوس باشد، مسخره می‌کند، اما در واقع مردی شدیداً عاشق پیشه است.

به گابریل گفتم کجا می‌خواهیم برویم و او با خنده گفت: آگوستوس. آگوستوس نام یک رستوران ایتالیایی در محلمان است که در پایین جاده قرار دارد. ساعت ۸ بود که به آنجا رفتیم و کنار پنجره در گرما نشستیم. خوش گذراندیم و بلند بلند به هیچ و پوچ کلی خندیدیم. گابریل به سمت من چرخید و در گوشم زمزمه کرد: “دوست دارم.” چیزی نگفتم، چون او می‌داند که چه احساسی به او دارم.

سپس از او خواستم که مدل نقاشی من شود. به او گفتم دلم می‌خواهد یک نقاشی از او بکشم. گابریل خنده‌اش گرفت و گفت: “خودت چی فکر می‌کنی؟ منو به صلیب بکشی؟”

او به شوخی گفت که مردم چه خواهند گفت. من هم خندیدم و گفتم: “این فقط یک تصویر است.”

گابریل گفت: شاید بهتر باشه در موردش فکر کنی.

امروز گابریل آمد و به خاطر من نشست توی آتلیه تا مدل شود. او گفت: “چقدر قراره طول بکشه؟” و من گفتم که بیشتر از یک جلسه زمان می‌برد.

در تمام مدتی که در آتلیه بودیم، چشمم به چشم‌های بی‌روح تصویری بود که از گابریل کشیده بودم. آن‌ها هم به من خیره شده بودند و نگاهشان انگار مرا از درون می‌سوزاند.

خلاصه کتاب بیمار خاموش ادامه دارد…

ادامه ی خلاصه کتاب بیمار خاموش

خرید اینترنتی کتاب بیمار خاموش

با خرید نسخه اصلی کتاب بیمار خاموش، می‌توانید زبان و ادبیات خود را تقویت کنید.

نسخه اصلی کتاب بیمار خاموش، به شما در درک بهتری از زندگی و روابط انسانی کمک می کند.

فرصت را از دست ندهید! درصورت نیاز و برای خرید کتاب بیمار خاموش با تخفیف از فروشگاه کتاب خلاصینو روی لینک زیر کلیک کنید.

میخواهم کتاب بیمار خاموش را بخرم.

اشتراک گذاری:

آرمان نیک بخت

عضویت در خبرنامه

درخبرنامه ما عضو شوید

با عضویت تو خبرنامه خلاصینو، جدیدترین خلاصه‌ کتاب‌ها رو مستقیماً دریافت کنید. همچنین از پیشنهادات ویژه ما بهره‌مند بشید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *