کتاب “طاعون” به انگلیسی (the plague) نوشته آلبر کامو، یک رمان فلسفی و اجتماعی است که به بررسی چالشهای انسانی در مواجهه با بحرانهای ناگهانی میپردازد. خلاصه کتاب طاعون، داستان شیوع طاعون در یک شهر الجزایری را روایت میکند و واکنشهای مختلف مردم را در برابر این فاجعه به تصویر میکشد.
داستان در سال ۱۹۴۸ در شهر اوران الجزایر آغاز میشود، جایی که رویدادهای عجیب و هولناکی در حال وقوع است. این شهر، که تحت حاکمیت فرانسه بود، آرام و نه چندان زیبا به نظر میرسید. آب و هوای ساحلی و گرم آن، زندگی مردم را تحت تأثیر قرار داده. زندگی در این شهر به قدری یکنواخت و بیهیجان است که مردم از زیباییهای اطراف غافل شدهاند و هیچگونه نگرانی یا دلهرهای در زندگیشان وجود ندارد.
شروع خلاصه کتاب طاعون
بهار سال ۱۹۸۴، شهر به قدری آرام و یکنواخت بود که هیچکس حتی تصور کوچکترین تغییری را نمیکرد. اما همه چیز از همین بهار آغاز شد. دو روایت برای شرح این رویدادها وجود دارد. روایت اول به مورخی مربوط میشود که وقایع را در یادداشتهایش ثبت کرده و معتقد است که تنها مطالب واقعی و معتبر در یادداشتهای اوست. اما روایت دوم میگوید بگذارید داستان را آغاز کنیم.
۱۶ روز از بهار میگذشت که دکتر ریو موش مردهای را بر روی پلهها دید. او موش را با نوک پا کنار زد و به راهش ادامه داد. وقتی به در خانه رسید، شک کرد و با خود گفت آیا موش واقعاً مرده بود؟ برگشت تا مطمئن شود. در این حین، میشل پیر، سرایدار ساختمان، از راه رسید و از اصرار دکتر برای پیدا کردن موش مرده تعجب کرد. دکتر گفت یا موش مرده را بیرون انداختهاند یا قبلاً از بیرون روی پلهها افتاده است.
شب، دکتر در حین برگشت، موش زندهای را دید که تلو تلو میخورد و جیغ خفیفی کشید. او به خاطر همسرش که بیمار بود، فرصت بررسی بیشتر نداشت. همسرش قرار بود فردا برای درمان به درمانگاه کوهستانی برود. دکتر با لبخند به همسرش گفت نگران نباشد، همه چیز در امن و امان است.
در ایستگاه قطار، دکتر با مردی به نام ریموند رانبر آشنا شد که برای یک روزنامه پاریسی مقاله مینوشت. او درباره وضعیت بهداشتی مردم شهر سؤال کرد و دکتر با نگرانی گفت که اوضاع خوب نیست.
موشهای مرده
دکتر پیشنهاد کرد که شاید نوشتن مقالهای درباره موشهای مرده بد نباشد و رانبر از این پیشنهاد استقبال کرد، زیرا قضیه برای او نیز جالب شده بود. در حین بدرقه روزنامهنگار، دکتر مردی را روی پلهها دید؛ مردی بلندقد که معمولاً در کافههای اسپانیایی میگشت و نامش ژان تارو بود. تارو در حال سیگار کشیدن به موشهای مرده روی پلهها نگاه میکرد. نگاه دکتر و تارو به هم گره خورد. تارو گفت: «جالب است، تا حالا چنین چیزی ندیده بودم.» دکتر پاسخ داد: «بله، جالب است، اما کمی هم خطرناک.» تارو گفت: «اما من فکر میکنم بیشتر به بیخیالی و تنبلی سرایدارها مربوط میشود.»
شب، وقتی دکتر به خانه برگشت، سرایدار پیر با چهرهای خسته در راهرو ایستاده بود و گفت که چند موش نیمهجان و زخمی پیدا کرده و آنها را کشته است. این موضوع فقط در محوطه ساختمان نبود، همسایهها هم موشهای مرده و نیمهجان زیادی پیدا کرده بودند. سرایدار خسته وکمی ناخوش شده بود.
فردا صبح، وقتی دکتر ریو مادرش را از ایستگاه میآورد، حال سرایدار بدتر شده بود. غیر از موشهای مردهای که در حیاط و دم انباری افتاده بودند، زبالههای همسایهها هم پر از موش مرده شده بود.
دکتر ریو در اولین فرصت به دوستش که کارمند شهرداری بود، تلفن کرد. دوست قدیمیاش در بخش مبارزه با موشها کار میکرد. مرد گفت: «من هم در مورد موشها چیزهایی شنیدم، اما نمیدانم موضوع چقدر جدی است.» شهرداری نزدیک اسکله بود و خودش موشهای مرده زیادی را دیده بود. دکتر گفت: «اگر فکر میکنی موضوع جدی است، روسای بالادستی را در جریان بگذاریم، چون به هر حال وظیفه آنهاست.»
قرار شد صبحهای زود شهرداری موشهای مرده را از سطح شهر جمعآوری کند و کامریونها اجساد را برای سوزاندن به کارخانه زبالهسوزی ببرند. اما اوضاع به همین شکل نماند. تعداد موشهای مرده آنقدر زیاد شده بود که دیگر جمعآوری روزانه کافی نبود.
بحران موشها: از نگرانی تا بیماری مسری
روزهای بعد، موشها دستهدسته از سوراخها بیرون میآمدند، تلو تلو میخوردند و جلوی پای مردم نقش بر زمین میشدند. تمام شب صدای جیغ و نالههایشان از کوچهپسکوچههای شهر شنیده میشد. موشها همه جا بودند؛ در پاگرد خانهها، مدرسهها، کافهها و بلوارها. موشها با پوزههای خونی و تنهای بادکرده در حال گشت و گذار بودند.
در رادریو اعلام شد که طی چند روز گذشته ۶۲۰۰ موش مرده توسط شهرداری جمعآوری و سوزانده شدهاند. این خبر سخت و هولناک بود و مردم به شدت نگران شده بودند.
روز بعد، وقتی رادریو اعلام کرد که تعداد موشهای جمعآوری شده به ۸ هزار عدد رسیده، نگرانی مردم به اوج رسید. مردم وحشتزده و عصبانی مقامات شهر را موظف به حل مشکل میدانستند و عصبانی بودند که لابد بیمسئولیتی و احمالکاری صورت گرفته وگرنه باید خیلی زودتر از اینها اقدام میکردند. برخی هم فوراً به ویلاهای کنار دریا پناه بردند. اما به طور ناگهانی فردای آن روز اعلام کردند که مشکل مرگ موشها و احصای آنها حل شده و همه شهر نفس آسودهای کشیدند.
سایه بیماری
شهرداری رسماً اعلام کرده بود که تعداد موشهایی که اخیراً پیدا شده، بسیار کم است. دکتر ریو به خانه برگشت و شب بود. از دور در انتهای دالان سرایدار میشل پیر را دید. سرایدار بیرمق و آویزان دست کشیش پدر پانل را گرفته بود. همه مردم به پدر پانل احترام میگذاشتند، حتی آنهایی که مذهبی نبودند.
سرایدار از صبح حالش وخیمتر شده بود و درد شدیدی در گردن، زیر بغل و کشهای رانش احساس میکرد. او آمده بود تا کمی هوا بخورد و کشیش هم به او کمک کرده بود. دکتر به گردن سرایدار دست زد و چیزی سفت زیر دستش حس کرد. به او گفت: «برو دراز بکش تا بیام دقیقتر معاینت کنم.» سرایدار که رفت، دکتر از کشیش پرسید: «به نظر شما ماجرای موشها چیه؟» کشیش از پشت عینک گردش لبخندی زد و گفت: «بیماری مسری، یک بیماری مسری بین موشها.»
سرایدار روی تخت خوابیده بود و صدای روزنامهفروش کوچه را پر کرده بود. مرگ و میر موشها تمام شده و مردم آسوده بودند که دیگر خبری نیست. اما سرایدار شکمش را گرفته بود و مایه صورتی رنگی را بالا میآورد. تبش حدود ۳۹ درجه بود و گردنش ورم کرده بود و از درد مینالید. همش با نگرانی از دکتر میپرسید: «خیلی میترسم.»
او به همسرش گفت: «امشب بهش غذاهای سبک بدین و آب زیاد.» دکتر ریو وقتی به خانه برگشت، به ریچارد که یکی از بهترین دکترهای شهر بود زنگ زد، اما دکتروهمکارانش مورد خاصی را مشاهده نکرده بودند. حداقل مورد غیرعادی ندیده بود. نیمه شب تب سرایدار به ۴۰ درجه رسید و غدههای لمفاوی سفتتر و بزرگتر شده بودند.
صبح زود دکتر به دیدن سرایدار رفت. سرایدار تبش پایین آمده بود و لبخند بیرمقی داشت، اما ظهر نشد که دوباره تبش بالا رفت. دکتر ریو گفت: «دیگه فایدهای نداره، این فرد باید فوراً بستری بشه. فوراً آمبولانس خبر کنین!» اما قبل از اینکه به بیمارستان ببرنش، حالش خیلی وخیمتر شد. آنقدر وخیم که به سختی نفس میکشید.
بخش دوم خلاصه کتاب طاعون
کسی فکر نمیکرد که آرامش شهر یکباره در وحشت فرو برود. مرگ سرایدارها و فقرا در ابتدا خیلی ترسناک نبود، اما وقتی برای بقیه مردم شهر، یعنی کسانی که زندگی بهتر و راحتی داشتند، اتفاق افتاد، وضعیت دیگر عادی نبود. یادتان هست ژان تارو؟ همون مردی که روی پلهها چند کلمهای با دکتر درباره موشها حرف زده بود. کسی نمیدانست او واقعاً کیست، از کجا آمده و چرا آمده. او در طبقه آخر هتل گرانی اقامت داشت و حضورش برای همه عادی شده بود. لابد آنقدر پول داشت که راحت زندگی کند.
ژان تارو در شهر میچرخید و بیشتر وقتها همدم نوازندگان اسپانیایی میشد. اما نکته مهم، دفترچههای یادداشتش بود. این دفترچهها پر از یادداشتهای روزانهاش از شهر و وقایع آن بودند. او از همان روزهای اول ورودش به اوران، هر چیزی را که دیده بود یادداشت کرده بود. ظاهراً از آمدن به شهری که نه زیبا بود و نه روح گرمی داشت خوشحال بود.
او دکتر ریو را اینطور توصیف میکند: مردی حدوداً ۳۵ ساله با چهره و سبیل که آدم را یاد روستایی ایتالیایی میاندازد. سالم و چارشونه با موهای مرتب مشکی، تند و سریع راه میرود و کلاه سرش نمیگذارد. نگاهی دارد که انگار همه چیز را میداند.
دکتر ریو پیشنهاد داد بیماران جدید را از بقیه جدا کنند، اما دکتر ریچارد توضیح داد که چنین تصمیم مهمی نیاز به کسب اجازه از مقامات بلندپایه دارد. ضمن اینکه هنوز ثابت نشده که بیماری مصری یا خطرناک است. در این مورد خاص فقط فرماندار اختیار تصمیمگیری داشت.
دکتر طبق معمول به بالین بیمارانش میرفت و غدههای وخیمشان را جراحی میکرد. غدههایی که به محض تخلیه، جاهای دیگری از بدن بیمار بیرون میزدند.
دکتر کاستل، دکتر پیر شهر، سراسیمه به دیدن ریو رفت. به محض اینکه به مطبش رسید، پرسید: «من مطمئنم تو حقیقت این بیماری را میدانی.»
دکتر ریو گفت: «من فعلاً منتظر جواب آزمایشها هستم.» خودت میدانی جواب آزمایشها لازم نیست. من توی چین بودم و حتی توی پاریس نمونههای مشابهی را دیدم. کسی جرأت ندارد اسمش را به زبان بیاورد چون افکار عمومی به خطر میافتد.
اما تو که میدونی اسم این بیماری چیه؟ ریو از پنجره به دوردست خیره شده بود. آسمان آبی اما گرفته بود. بله، باورش سخت است، اما حقیقت دارد: طاعون. ریو گفت: «امیدوارم اینجا هم مثل پاریس خیلی زود ریشهکن بشه.» اما امید دکتر ریو بیهوده بود.
نگرانیها و آمار مرگ و میر
دکتر ریو با نظر کاستل پیر درباره بیماری موافق بود، اما هنوز باورش نمیشد. سعی کرد ذهنش را جمع و جور کند. چقدر طاعون را میشناخت؟ اطلاعاتش چقدر بود؟ تاریخ طاعون بزرگ را به یاد آورد که ۱۰۰ میلریون آدم به خاطرش مرده بودند. آمار هولناکی بود، اما شاید جنگ بیشتر از اینها آدم کشته باشد. تا انسانی را در آستانه مرگ نبینی، تصور درستی از مرگ هم نداری. یادآوری ۱۰۰ میلریون آدمی که مردهاند، بیشتر شبیه خیال است. مگر میشود در طاعون استانبول ۱۰ هزار نفر در یک روز بمیرند؟ ۱۰ هزار نفر یعنی ۵ برابر تماشاچی یک سالن سینما. اگر تماشاچیها را در ۵ سالن سینما جمع کنی و اجسادشان را روی هم تلمبار کنی، آنوقت شاید بدانی مرگ ۱۰ هزار نفر در یک روز یعنی چه.
دکتر ریو نفس عمیقی کشید. شاید زیادهروی میکرد. شاید این فقط یک نوع بیماری سخت باشد که ظاهر ترسناکی دارد. با چند مورد که نمیشود به مسیرهای تاریک فکر کرد. خب، علائم چه میگویند؟ سردرد، سرخی چشم، لکههایی روی بدن، دهها چرکی و در نهایت نبضی که کند میشود و دیگر هیچ. دکتر توریو از پنجره به بیرون نگاه میکرد. پشت شیشه پنجره بهاری زیبا نشسته بود، اما طرف دیگر پنجره ذهنی بود که مدام تکرار میکرد: «طاعون، طاعون، طاعون.»
دکتر در همین خیالات بود که خبر دادند ژوزف گران به دیدنش آمده است. گران در شهرداری کار میکرد و مأمور آمار بود. او به دکتر اطلاع داد که تعداد مرگها روز به روز در حال افزایش است: «۱۱ نفر طی ۸ ساعت گذشته.» دکتر گفت: «اوه خدای من! فکر میکنم وقتشه بیماری یک اسمی داشته باشد.»
گران به دنیا آمده تا با حقوق ناچیز کارمندی زندگی کند. قول داده بودند پست بهتری نصیبش شود، اما رئیسی که قول ترفیع داده بود مرده بود. دیگر هیچکس یادش نمیآمد که ترفیعی در کار بوده و از آنجا که از التماس کردن بیزار بود، هنوز حقوق و موقعیت ناچیزش همان بود. حتی حالا که در آستانه میانسالی بود. شهردار بارها گفته بود که کسی در شهرش از گرسنگی نمیمیرد. شاید راست میگفت، اما زندگی فقیرانه گران اصلاً قابل توجیه نبود.
گران رفت و دکتر به مأمور شهرداری فقیر نگاه کرد و با خود گفت: «مطمئنم مشغول نوشتن کتابی یا چیزی شبیه به آن است.» بعد آهسته زمزمه کرد: «نه، نه، شهری که کارمند فقیرش عزت نفس داشته باشد، طاعون نمیگیرد.»
بخش سوم خلاصه کتاب طاعون
دکتر ریو و دل پیر به سمت جلسه فرمانداری راهی شدند. در راه، ریو توضیح داد که به انبار بهداشتی شهر تلفن کرده و ظاهراً واکسن و بقیه وسایل پزشکی کافی نیست. مدیر انبار به او گفته بود که کمبودها خیلی زود از پاریس برایشان میرسد. وقتی به جلسه رسیدند، فرماندار عصبی و دستپاچه بود، اما ظاهر آرامش را حفظ کرده بود. او از همه خواست گزارشی ارائه دهند. شرح گزارشها نشان میداد که همه از اوضاع باخبرند و وضعیت پیشآمده به یک راهحل نیاز دارد.
کاستل: «من در مورد طاعون بودن بیماری شک ندارم، اما اگر به رسمیت شناختن اسم بیماری باعث اقدامات سختگیرانه شود و یا پزشکان را بترساند، و اگر بناست آرامش را به هر قیمتی حفظ کنیم، حتی به قیمت ویرانی جامعه، حرفم را پس میگیرم.» فرماندار عصبانی گفت: «این استدلال خوبی نیست. اینطوری ما را تهدید نکنید.»
دکتر ریو گفت: «نمونهها را به آزمایشگاه داده بودم و آزمایشگاه باکتری طاعون را در نمونهها پیدا کرده بود، اما میکروب دیدهشده همه مشخصات طاعون را به طور کامل نداشت. پزشکان گفتند نظر ریو بیشتر آنها را مردد میکند و باعث میشود در تاریکی بمانند. ریو هم گفت: «بیماری هر چه که باشد، قادر است در عرض دو روز آنقدر پیشرفت کند که آدمها را بکشد. پس باید زودتر اقدام کنیم، چون در ماه نشده قاتل نصف مردم شهر میشود.»
اما دکتر ریچارد هنوز در مورد مسری بودن بیماری شک داشت، چون خانواده بیمارانی که از آنها عیادت کرده بود هنوز سالم بودند. اما ریو گفت: «خانواده بیمارانی هم هستند که دچار شدهاند. ما با مرگ و میر رو به افزایش مواجهیم. چنین وضعی یعنی مسری بودن بیماری، پس باید اقدامات پیشگیرانه سختی انجام شود.»
اقدامات اضطراری
فرماندار گفت: «اینطوری نمیشود. برای اقدامات سختگیرانه باید قبل از هر چیز مطمئن شویم که اسم این بیماری طاعون هست یا نه، بعد به طور رسمی اعلام کنیم.» ریو گفت: «بیماری باید به رسمیت شناخته شود، وگرنه نصف مردم شهر را میکشد. من مسئولیت طاعون بودن بیماری را به عهده میگیرم.»
ریو خسته و مضطرب از جلسه بیرون آمد گران را از دور دید. قبل از اینکه او حرفی بزند، دکتر گفت: «بله، میدانم آمار کشتهها روز به روز بیشتر میشود.» و گران ساکت شد. وضع عجیبی بود. واکسنها هنوز نرسیده بودند و دکتر اصلاً نمیدانست واکسنها مؤثر هستند یا نه و اگر هستند، تا چه میزان. دکتر کاستل پیر گفته بود میکروب طاعون جانور خطرناکی است، اما در طول تاریخ همیشه شکل یکسانی داشته و تغییرات ظاهریاش بسیار کم است. اما تمام ذهن ریو پر شده بود از طاعون.
در عرض دو روز، همه تختها پر شد. باید مدرسهها را هم ضدعفونی میکردند و تخت میگذاشتند. دکتر ریو غدههای بیماران را نیشتر میزد و کاستل کتابهای قدیمی پزشکیاش را میخواند. کمکم وضع آب و هوا ثابت شد و تابستان از راه رسید.
بیماری جهش حیرتانگیزی کرده بود. هر روز تعداد بیشتری میمردند. روز اول ۱۶ نفر، روز دوم ۲۴ نفر، روز سوم ۲۸ نفر، روز چهارم ۳۲ نفر. روز چهارم، کودکستانها را هم برای پذیرش بیماران آماده کرده بودند. ریو نگران به فرماندار تلفن کرد. فرماندار گفت: «میدانم اوضاع وخیم شده، اما برای کسب تکلیف باید با مقامات بالاتر حرف بزنم.» ریو عصبانی شد و تلفن را قطع کرد.
کسب تکلیف آدم باید خلاقیت و جرات داشته باشد. همه منتظر رسیدن واکسن و دارو بودند. دکتر ریچارد به پایتخت نامه نوشته بود و تقاضای کمک فوری کرده بود. فرماندار هم با مسئولیت خودش اقدامات سختگیرانه را بیشتر کرد: جدا کردن اعضای خانواده از بیماران، ضدعفونی کردن خانه بیماران، قرنطینه خانوادهها و خاکسپاری توسط مقامات. اما مردم همچنان از وخامت اوضاع باخبر نبودند.
سکوت و ترس: زندگی در سایه طاعون
تا بالاخره روزی رسید که مرگها به ۳۰ نفر در روز رسید. همان روز فرماندار تلگرافی به ریو زد تا او را اعلام کند که دروازههای شهر را ببندید. از آن لحظه به بعد بود که طاعون تمام مسئله شهر شد. تا قبل از آن، همه مشغول زندگیشان بودند. مردم غافلگیر شدند. خیلی زود احساس عادی زندگی در شهر تبدیل به رنج و درد و ترس شد.
کشیش شهر در این باره گفته بود که آدمهای شهر با رنج خود کفاره گناهانشان را میدهند. همه چیز به لحظه بند بود و امیدها به همان لحظه که بشود یا نشود. در چنین شرایطی، آدمها همدم خوبی برای هم نبودند
فرمانداری پهلو گرفتن کشتیها را به ساحل شهر ممنوع کرده بود. هیچ پیادهای حق نداشت نزدیک شهر شود و داد و ستد کند. همه چیز تعطیل شده بود و مردم عصبانی و سردرگم بودند. دقیقاً نمیدانستند این طاعونی که میگویند چیست. خبرگزاریها و فرمانداری هم آمار درست و مشابهی نمیدادند و مردم را بیشتر سردرگم و دچار تردید کرده بودند. آیا آمار مرگهایی که اعلام میشد فقط مربوط به بیمارستانها بود؟ آیا آنهایی که در خانههایشان مرده بودند هم به حساب میآمدند؟ آیا گورستان مناسبی برای دفن آنها وجود دارد؟
بعد از فاجعه بود که فرمانداری به فکر ذخیره افتاد. اجناس را هوایی به انبارها میبردند و ذخیره میکردند. بعد هم نیاز مردم را جیرهبندی کردند. مردم رفتهرفته به ایستادن در صفها عادت کرده بودند. همه تفریحات تعطیل شده بود. کافهها خود به خود تعطیل شدند، سینماها تعطیل شد و مردم در خانههایشان حبس شدند.
بخش چهارم خلاصه کتاب طاعون
سه هفته از بستن درهای شهر گذشته بود که دکتر ریو به همسرش تلفن کرد. او گفت حالش خوب است و نگرانش نباشد. دکتر نمیدانست همسرش راست میگوید یا فقط به خاطر او دارد فداکاری میکند. از خانه که بیرون آمد، مرد جوانی را دید که منتظرش بود. دقیقتر نگاه کرد و بله، رانبر بود، همان روزنامهنگار جوان. او گفت: «از شما خواستم درباره وضعیت بهداشتی عربهای ساکن شهر بگویید. امروز هم همان سؤال را دارم.»
دکتر گفت: «من موضوع گزارشتان را دوست داشتم، اما ظاهراً دیگر عجلهای برای چاپش نداریم.» خبرنگار گفت: «راستش دکتر، من در شهر شما گیر افتادهام. پس چارهای ندارم جز اینکه فعلاً به کار خودم برسم.» رانبر و دکتر به طرف محلههای تنگ و باریک و سیاه حاشیهنشین رفتند. از همه جا صدای آمبولانس میآمد. «نامزدم الان پاریس است. من آمده بودم یک گزارشی تهیه کنم و زود برگردم که گرفتار شدم. یک روز صبح از خواب بلند شدم و فهمیدم نه راه پس دارم و نه راه پیش. از دفتر روزنامه پاریس هم کاری برنمیآید. دکتر، از شما خواهش میکنم کمکم کنید. باید هرطور شده از قرنطینه بروم بیرون.»
اما تنها کاری که از دکتر برمیآمد، کمک به تنظیم مقالهاش بود، نه بیشتر. رانبر آشفته شد و گفت: «فقط یک گواهی کوچک میخواهم تا ثابت کند که مریض نیستم.» دکتر گفت: «البته که تشخیص بیماری ظرف چند دقیقه ممکن است، اما از کجا معلوم چند دقیقه بعد تو در صف فرمانداری و حین خروج از شهر را نگیری؟ تازه اگر میرفت، بهانهای میشد برای دیگرانی که در شهر گیر افتاده بودند. آنوقت همه میآمدند و گواهی میخواستند.»
تضاد عشق و وظیفه: دکتر ریو در برابر طاعون
رانبر تمام تلاشش را میکرد که دکتر را در برابر عشق و وظیفه تحت تأثیر قرار دهد، اما دکتر آدم احساسی نبود. او پزشک بود و باید مردم را در برابر طاعون مراقبت میکرد. رانبر رفت و دکتر با خود فکر کرد شاید خشم او برای رهایی از شهر و رسیدن به محبوبش حقش بود. اما او نمیدانست شهر طاعونزده فقط دو بیمارستان دارد و او باید به عنوان رئیس بیمارستان سوم، هزاران معجزه بکند، آن هم بدون واکسن و دارو.
دکتر هر شب از بالین بیماری به بالین بیمار دیگر میرفت. مادرها دست به دامنش میشدند که بچههایشان را نجات بدهد. خیلیها از او انتظار معجزه داشتند. دکتر ریو گفته بود بیمارانی که بهبود پیدا میکنند، از کانال آب ضدعفونیشده بگذرند. این مرحله آخر درمان کمک بزرگی برای بهبودی بود. برای پذیرفتن بیماران جدید هم حیاط مدرسهای را مجهز کرده بودند. بیماران اول آنجا واکسن میزدند و بعد برای بستری آماده میشدند.
دکتر ریو میدانست درمان بیماران بدون مداوای اقوام و خانواده بیمار غیرممکن است. تمام نگرانیها به کنار، صبحها وقتی به بیمارستان میرفت، نگاه نگران مادرش تا عمق جانش را میسوزاند. یک ماه گذشت تا سایه خودش را کاملاً روی شهر انداخته بود.
پدر پانل همه را به جنایت و گناه متهم کرده بود، اما آیا واقعاً مردم گناهکار بودند؟ سخنرانی پدر پانل در مردم شهر باعث ایجاد شرمی شده بود که خودشان هم نمیدانستند دلیل واقعیاش چیست. دکتر ریو و گران از میدان شهر گذشتند. مردی تلو تلو میخورد و با صدای بلند میخندید. مست نبود، اما عادی هم نبود. دکتر ریو گفت: «خیلی زود دیوانگان بیشتری خواهیم داشت.» گران در رویاهای خودش غرق بود و به دکتر گفت: «فکر میکنم ناشر یک روز نوشتههای من را میخواند. بعد بلند میشود و در حالی که از شادی میخندد، به بقیه میگوید: بلند شوید و کلاهتان را به نشانه احترام بردارید. نوشتههای تحسینبرانگیزی به دستم رسیده است.»
ریو با تعجب به حرفهای گران گوش کرد. پس گران خودش را کشف کرده بود. باید کمی دیر باشد، اما در هوای دم کرده و بلای بیماری فعالتر شده و خود را شناخته بود.
از استعداد نویسندگی میگفت که گاهی حتی یک هفته برای انتخاب یک کلمه وقت میگذارد و به ریزترین تفاوتها در انتخاب شخصیتش اهمیت میدهد. اما ریو در فکر بلای طاعون بود. گران یکی از دستنوشتههایش را برای ریو خواند.
در صبح زیبای بهاری، زنی زیبا سوار بر مادیانی اصیل از خیابانی پر از گل و جنگلهای سرسبز عبور میکرد. خیلیها سعی میکردند از شهر فرار کنند و به همین دلیل با نگهبانها درگیر میشدند.
هرچه که او برای فرار اصرار داشت، دکتر ریو به عنوان ارتش یک نفره با طاعون میجنگید و جلو میرفت. روز گذشته ۷۰۰ نفر جانشان را از دست داده بودند. مردم شهر نه به دریا دسترسی داشتند و نه وسیله خنککنندهای. تابستان گرم و عذابآوری شده بود و معلوم نبود دشمن اصلی طاعون است یا گرما. روزنامهها به شایعات دامن میزدند و رادریو هم شبانهروز آمار کشتهها را میداد. هتلداران بیشتر از همه متضرر شده بودند و دیگر مسافری به شهر نمیآمد.
گفتگوهای دکتر ریو و تارا در میانه طاعون
شبی که تارو به دیدن دکتر ریو آمد، مادر دکتر گوشه سالن نشسته بود. ریو بارها از خودش پرسیده بود مادرش منتظر چه چیزی است. مادر پرسید: «امروز چطور بود؟» دکتر پاسخ داد: «مثل هر روز که خوب نیست. بله، میدانم شیرهایی که به مردم میدهند خاصیت ندارد و واکسن هم کمکی نکرده. اگر همه چیز خوب بود، بیماری باید نهایتاً تا یک ماه دیگر تمام میشد.»
دکتر ادامه داد: «داروها و تشخیص باید عوض شوند. بیماری هر روز به یک شکل درمیآید. فکر میکنم یک همهگیری دیگر در راه داریم که این بار ریهها را هم درگیر میکند. فرماندار دارد دور خودش میچرخد و اگر کمی معطل کند، موج دوم بیماری هم شروع میشود. ببینم مادر، شما ترسیدید؟»
مادر گفت: «آدمی به سن و سال من از مرگ نمیترسد. در ضمن همسرت تلگراف زد که حالش خوب است.» دکتر گفت: «میترسم فقط برای دلخوشی من این را نوشته باشد.» همان موقع تارا وارد اتاق کار ریو شد و گفت: «آمدم چند تا سؤال بپرسم. اول اینکه تا دو سه هفته دیگر وقتی بیماری شدت بگیرد، تیم پزشکی و مقامات شهری چه کاری از دستشان برمیآید؟ اصلاً کافی هستند؟ شما که تنهایی از عهدش برنمیآیید. تیم پزشکی و مراقبت شما کم و ناقص است و فکر نکنم ظرفیت بازسازی و مجهز کردنش را داشته باشید.»
«خب، راه حل من این است که فرمانداری باید از نیروهای مردمی استفاده کند. اگر از نیروهای داوطلب کمک بگیرد، کارش راحتتر میشود. من دلم نمیخواهد بمیرم و برای همین برنامه منظمی دارم.
دکتر ریو گفت: «فکر شما را قبول دارم چون معتقدم انسان همیشه به مشورت نیاز دارد. طرحتان را به فرمانداری میدهم، فقط یادتان باشد کار سادهای نیست، نه کاری که دارید پیشنهاد میدهید و نه رضایت گرفتن از فرمانداری.» تارا گفت: «بله، متوجهام. یک سؤال دیگر هم دارم: نظر شما درباره موزههای کشیش پانل چیست؟ شما هم مثل کشیش فکر میکنید یعنی بیماری چیزهای خوبی هم دارد؟ مثلاً آدم را به فکر میاندازد؟»
دکتر ریو پاسخ داد: «بله، ممکن است، اما تسلیم شدن در برابر بیماری از نشانههای عقل نیست.
ریو گفت: «من هیچوقت درگیر عیسی و خدمت به مرگ نبودم. حتی اوایل رشته پزشکی را هم دوست نداشتم. راستش را بخواهید، من پسر یک مرد کارمند بودم که میخواستم خودم را بالا بکشم. در ضمن به شغل هم نیاز داشتم. پزشکی هم شغل بود و هم شأن اجتماعی داشت، اما همیشه از رنج بیماران رنج میبردم. از بیماری که خودش مسبب بیماریاش نبود، رنج میبردم.
تارا گفت: «من شما و تلاشتان را برای بهبود حال جهان میفهمم. مرگ واقعاً خستگیناپذیر است. دکتر، شما زندگی کردن را از کجا یاد گرفتید؟» ریو پاسخ داد: «از فقر و روزهای سخت. فردا بیا بیمارستان واکسن بزن، کمک میکند بیشتر دوام بیاوری.» تارا گفت: «اما واکسن خیلی هم مؤثر نیستند. خودتان هم این را میدانید، درست است؟ اما به هر حال، یک جور فرصت موقتی است. رمز و رازهای هستی خیلی زیاد است و ما نمیدانیم بعدش چه کشف میشود.»
بخش پنجم خلاصه کتاب طاعون
طبق قرار، تارا گروه ویژهای راهاندازی کرد و آموزشها را شروع نمود. کار با هیجان زیادی آغاز شد، اما سختی کار عدهای را از میانه راه خسته و پشیمان کرد. تارا سعی کرد با تشویق آنها به نیکی و خیر، انگیزهشان را بالا ببرد. او به دیگران آموزشهای بهداشتی میداد و مرتب یادآوری میکرد که نهضت آنها تا نجات آخرین بیمار ادامه دارد و این کار فقط برای چند نفر نیست، بنابراین همه باید کمک کنند.
در واقع، تارا پیامآور نوعی همزیستی شهری شده بود، پیامی که میگفت همه باید برای هم تلاش کنند. کار مبارزه به جایی رسید که دکتر کاستل کهنسال نیز با تمام وجود به ساخت سرمها و واکسنهای جدید و مؤثر پرداخت. گران هم به نوعی دستیار دکتر کاستل شده بود. کاستل قصد داشت هرچه زودتر تأثیر واکسنها را ببیند و مردم نیز به گروه داوطلبها اعتماد کرده و کمکشان میکردند.
کمک آنها به بستن راههای نفوذ طاعون بود تا جایی که میشد. همه جا را ضدعفونی میکردند و برخی به پزشکان کمک میکردند تا زودتر به بیماران برسند یا برای انتقال آنها به بیمارستان کمک کنند. گران و تارا و ریو گروه کوچکی شده بودند و گاهی لابهلای کارهای زیاد با هم گفتگو میکردند.
او برای شخصیت اصلی داستانش راهی پر از گل و درخت و سبزه را تصور کرده بود. او هم برای کارمندی که در شهری گرم و خوش زندگی میکرد، مردی که در شهری طاعونزده دنبال نابترین کلمه برای وصف جنگل و صبحگاه بهاری میگشت، داستان مینوشت.
تازه مطمئن بود روزی برایش کلاه از سر هم برمیدارند، اما هنوز نمیدانست جملهاش چهجوری تمام شود.
با آدمی مثل گران که وسط دشت پرگل و درخت مینوشت، تارا و گروه قهرمانش فریاد تشویق مردم خیلی دور بود. کمکشان نمیکرد، اما همین که پیامش آزادی و سلامت برای همه بشر بود، جای خرسندی داشت.
موج جدید طاعون در راه بود. تلاش بخش اداری شهر روزهای اول با سر و صدا شروع شده بود، اما الان فقط به بستن درهای شهر رسیده بود و دیگر هیچ. دکتر کاستل و تارا امور داوطلبان گروه بهداشتی شهر را بر عهده داشتند، اما هنوز نه به تولید واکسن رسیده بودند و نه اقلام بهداشتی.
رانبر هم دیگر دل به دریا زده بود و قصد داشت با راهحلهای شجاعانه و جسورانه هرطور شده جوانها را وادار کند که از شرح فرار کنند. رانبر به رهبر توطئهگران تبدیل شده بود؛ کسی که قصد داشت نظم عمومی را بر هم بزند و به شدت زیر ذرهبین مقامات بود. دوباره به دیدن دکتر ریو آمد، اما ملاقات دوباره و طرح خواستهاش همچنان بیفایده بود.
رانبر عصبانی به تارا برخورد و تارا برایش یک پیشنهاد تازه داشت. گفت: «من در رفت و آمدهای زیادی که به کافهها داشتم، با چند نفر آشنا شدم که برای رفتن کمکت میکنند.» شهر درگیر کالاهای قاچاق شده بود، مخصوصاً قاچاق سیگار که روز به روز قیمتش بالاتر میرفت. تارا قاچاقچی را میشناخت و به او هم پیشنهاد کار شده بود، اما تمایلی نداشت.
فرار رانبر از شهر
از میدان اصلی شهر گذشتند و به یک کافه رفتند. مردی کوتاهقد آمد و برای تارا دست بلند کرد و پرسید: «دوستمون امشب میاد؟» مرد گفت: «همون ساعتی که خبر دادی.» شب وقتی برگشتند، مردی با پیراهن گشاد و دکمههایی نبسته در کافه نشسته بود. مرد سلام میکرد و گفت: «بیرون حرف بزنیم.» به طرف بندر رفتند. مردی که اسمش گارسیا بود، همه چیز را درباره جنس و کار گفت.
تارا گفت: «این پسر میخواهد با شما کار کند، اما هدفش بیرون رفتن از شهر است. نامزدش در فرانسه است و خودش اینجا گیر کرده.» گارسیا پرسید: «شغلش چیست؟» و وقتی گفت: «روزنامهنگار»، خندید و گفت: «حرفهای که سرمایش فقط حرف زدن است.» گارسیا گفت: «گره کارت به دست رائه باید منتظر باشی تا او بیاید.» رائول قد بلندی داشت و با وجود هوای گرم، کت و شلوار رسمی تنش بود. به رانبر گفت: «شدنی است، اما ۱۰ هزار تا برایت آب میخورد. فردا در همین رستوران اسپانیایی رانبر باش.»
فردای آن روز رائول آمد، اما گفت: «کارها همیشه آنطوری که میخواهیم پیش نمیرود. باید کمی صبر کنی.» شب دکتر ریو و تارا به رانبر گفتند: «شما هنوز راهحلهای درست را نشناختهاید.» ریو گفت: «موافقم، درست مثل نشناختن خود تو. کار گروههای آموزشیتان به کجا رسید؟» تارا گفت: «بد نیست، به پنج تا گروه درست حسابی رسیدیم.»
رانبر گفت: «من به شما و کاری که میکنید زیاد فکر میکنم. من برای کمک نکردن به شما دلایل خودم را دارم. ضمن اینکه فکر میکنم یک جایی سهم خودم را در مبارزه با طاعون دادم، همانطور که در جنگ اسپانیا دادم. من به خیلی چیزها فکر میکنم.» تارا گفت: «مثلاً به چی؟» رانبر پاسخ داد: «به شهامت انسان. با شجاعت قادر است هر کاری را انجام دهد، حتی کارهای خیلی بزرگ.»
تارا گفت: « خود بزرگبینی شجاعت نیست. متأسفم، اما اگر کسی نتواند رنجی طولانی را تحمل کند یا زیباییها و خوشبختیها را نبیند، پس توان و امکان کار ارزشمند را هم ندارد.»
رانبر گفت: «دارید برای عشق میمیرید. توانش را دارید برای یک نفر بمیرین.» ریو که تا آن موقع ساکت بود و گوش میداد، گفت: «رانبر، انسان فقط اندیشه نیست.» رانبر پاسخ داد: « یک اندیشه است، یک اندیشه کوتاه، مخصوصاً وقتی که روش را از عشق برمیگرداند. ما قدرت خلق عشق نداریم، فقط منتظر عاشق شدن میمانیم و اگر اتفاق نیفتاد، در خیال قهرمان شدن فرو میرویم.»
اما ریو خسته بود و جوری حرف زد که بحث خیلی ادامه پیدا نکند. گفت: «من برای انتخابت بهت تبریک میگویم. دورنمای انتخاب عشق خیلی زیباست. باید بگویم الان مسئله قهرمانی نیست، مسئله درستی و صداقتی است که احتمالاً خندهدار هم به نظر میآید. تنها راه مبارزه با طاعون، درستی است.»
رانبر پرسید: «چی؟ من نمیدانم تعریف فلسفی درستی چیست. من فقط میدانم همه ما باید به وظایفمان عمل کنیم. درست انجام دادن کار، کار خوبی است.» تارا گفت: «شرافت و عشق هر دو ارزشمندند، فرقی نمیکند.» ریو گفت: «اما وظیفه ما فعلاً فقط کار کردن است.» بلند شد که برود و تارا هم پشت سرش.
در لحظه آخر، تارا به رانبر گفت: «میدونستی همسر دکتر توی همین شهر کناری توی آسایشگاه بستری است؟» لرانبر احساس کرد سرش دارد گیج میرود. ظاهراً این حرف تارا روی رانبر خیلی اثر گذاشت، چون فردا صبحش تماس گرفت و گفت: «دکتر، اجازه میدهید تا وقتی راهی برای خارج شدن از شهر پیدا کنم، در کنارتان باشم؟» ریو گفت: «البته، خیلی هم ممنون.
توی خانوادههای پرجمعیت، کار مهار بیماری خیلی سختتر بود. دیگر بالا دستی نسبت به زیردست هیچ برتری نداشت و در امان نبود. اصلاً بالا شهر و پایین شهری در کار نبود. دوره عجیبی بود، انگار طاعون مأموریت داشت بالا دستها را اسیر خودش کند و جلوی چشم زیردستها خار کند. اصلاً مهم نبود کی هستی، خونت کجاست، پدرت کیست، شغلت چیست. همه به یک اندازه آدم بودند و به یک اندازه آسیبپذیر و به یک اندازه در خطر و به یک اندازه بیچاره. کار که به اینجا رسید، عدهای ریختند و در انبارها را شکستند و اموال ادارهها را دزدیدند. فروشگاههای بزرگ را خالی کردند.
بخش ششم خلاصه کتاب طاعون
مردم مثل سیلی ویرانکننده شهر را میشکستند و جلو میرفتند. فکری پشت ریورشهای خصوصی هم در کار نبود. کسی در مورد شورش آنی که منجر به فاجعه شود، برنامهریزی نکرده بود. همه چیز آنی اتفاق میافتاد و همه شهر را در بر میگرفت. حتی میان آتشزدهها و سوزاندنها، گاهی مالک املاک آتشگرفته هم بود، اما کسی اعتراض نمیکرد.
نمیکرد تا اینکه نظامیها وارد عمل شدند. آنها به سوی مردم شلیک میکردند و دو نفری را هم با تیر زدند، مگر اینکه بقیه مردم بترسند. اما برای مردمی که شبیه سیر شده بودند، صدای چند گلوله ترسی نداشت. تا اینکه شب شد و همه آرام شدند. کوچهها خلوت شد و مهتاب کمرمقی بر کوچهها تابید.
مردهها در گذشته مرده بودند و زندهها در حال، و در زمان حال امید آینده را رقم میزنند. وقتی حال بمیرند، دیگر نمیشود به امید آینده بود. اما خیلی از مردم در حال مرده بودند. شاید اگر شغلی به آنها داده میشد، امید هم برمیگشت. مردم به رویا نیاز داشتند؛ آنها فقط کابوس بودند، اما رویا دعوای دردشان بود.
پاییز که شد، شهر دیگر شکل شهر نداشت. همه چیز از ریخت افتاده بود. رانبر هنوز در شهر بود. اگرچه رویای فرار داشت، اما با همه وجودش کارش را انجام میداد. گران هم آمار سرم و دارو و مبتلا شدهها را ثبت میکرد. هیچکدام علاقهای به شنیدن اخبار و آمار و حوادث مربوط به طاعون نداشتند.
دکتر ریو در میان بحران
نامههای همسر دکتر که حاکی از سلامتیش بود، ریو را مشکوک کرده بود. مبادا او اینها را برای دلخوشیاش مینوشت. خودش به مدیر آسایشگاه تلفن کرد و فهمید که حال همسرش خیلی هم خوب نیست.
رانبر به بیمارستان رفت تا دکتر را ببیند. تارا هم آنجا بود. رو به دکتر کرد و گفت: «نمیخواهم بروم. میخواهم همین جا بمونم.» تارا گفت: «پس همسرت چه میشود؟» رانبر پاسخ داد: « هرچه قرار بوده پیش بیاد، پیش اومده.» تارا گفت: «احمق نشو! اینجا کاری جلو نمیرود. هر تلاشی بیهوده است. حداقل تو به رنج دوری پایان بده.
رانبر گفت: «خوشبختی من بدون فکر کردن به خوشبختی مردم شرمآور است. روزهای اول که گیر افتاده بودم، میگفتم چرا باید به خاطر مردم شهر مجازات بشوم؟ اما حالا اوضاع فرق کرده.
واکسن دکتر کاستل آماده شده بود، اما هنوز به درستی آزمایشش را پس نداده بود. پسر بچه ۱۰ سالهای که مبتلا شده بود، درد میکشید و پدر و مادرش هم همراهش درد میکشیدند. اگر واکسن کاستل جواب نمیداد، احتمالاً تمام آدمهای شهر را میبلعید.
دکتر ریو تصمیمش را گرفته بود. بچه را آماده کردند و واکسن تزریق شد. همه منتظر نتیجه بودند. تا ساعتهای اول شب خبری نبود. بچه همچنان درد میکشید، اما صبح که شد، بچه احساس بهتری داشت. پدر بچه زانو زده بود و به خدا التماس میکرد: «بچهام را نجات بده، خواهش میکنم!» دکتر ریو گفت: «من دنیایی که در آن بچههای بیگناه مریض میشوند را دوست ندارم. عاشق این دنیا نیستم.»
کشیش برای اولین بار به جای اینکه به مردم بگوید، گفت: «ما آن فاصله تقدس و برتری و کرامت را برداشتهایم.» این سخنرانی قطعاً برای نسلها ماندگار میشد. مردم با خودشان میگفتند: «کشیش چه قصدی دارد آیا راست است که دارد با تیمهای پزشکی همکاری میکند؟»
سخنرانی کشیش پانلو
کشیش پانلو شروع کرد و گفت: «نباید برای کسی که تا به حال از نزدیک ندیدهاید توضیحش دهید. نباید کسی را از زندگی دلزده کرد. دلزدگی و هشدار با هم فرق دارند. از خودمان میپرسیم آیا انسان بیگناه رنج میکشد؟ چرا کودکی که از بیماری رنج میبرد، با اینکه بیگناه است، خدا برای بهبودیاش هیچ کاری نمیکند؟ کافی است. اگر چنین اندیشهای ما را در برابر مذهب قرار دهد، رنج انسان را جاودانه میکند و آنچه که کودک گذرانده، در قیامت پاداشش را خواهد دید. مگر نه اینکه مسیح روی صلیب رنج میبرد؟
ما بیشتر از اینکه دنبال تفسیر و توضیح طاعون باشیم، باید ببینیم از آن چه یاد میگیریم. آنچه که در روزهای سخت یاد میگیری، با آنچه که در خوشبختی میآموزی فرق دارد. چه بسا رنج این بیماری فضیلت بزرگی باشد. برادران، در امپراتوری طاعون، جایی برای امنیت وجود ندارد. حد وسطی بین مرگ و زندگی نیست، پس ما راهی جز مبارزه نداریم.»
یک شب حال پانلو به هم خورد و به آمبولانس خبر دادند. دکتر او را معاینه کرد و گفت: «نگران نباش، پیشت میمونم.» کشیش گفت: «ممنونم، دکتر. مردان خدا همه چیز را به خدا واگذار میکنند.» اما مورد کشیش مشکوک بود. او تب داشت و تا حد مرگ صرفه میکرد، اما علامت دیگری نداشت.
صبح وقتی جسد بیجانش را دیدند، یادداشت کردند: « مرگ مشکوک.» تارا در یادداشتهاش نوشته بود: «مردمی که پشت دریوارها در زندان بودند، از اینکه آن طرف دریوارها کسی برای آزادیشان تلاش نمیکرد، از بشریت متنفر شده بودند.» شب عجیبی بود. دکتر ریو گفت: «هوا آنقدر خوب است که انگار هیچوقت طاعونی وجود نداشته.» تارا گفت: «تا حالا هیچوقت واقعاً خواستی بدونی من کیم. قبل از اینکه به شهر شما بیام، گرفتار طاعون بودم. لازم نیست از رنج طاعون بگویم، چون اینجا کسی نیست که نداند مرگ یعنی چی.
موقعیت خانوادگی خوبی داشتم، خیلی از شماها بهتر. پدرم قاضی بود و با او رابطه خوبی داشتم. وقتی ۱۷ سالم شد، با او به دادگاه رفتم. پدرم میخواست شاهد شکوه دادگاه و صدور رأی توسط او باشم. شاید در آینده شغلش را ادامه دهم. دادگاه شروع شد و مرد محکوم را آوردند. پدرم شنل سرخی روی دوشش انداخته بود و حکم دادگاه را خواند. حکم دادگاه مرگ بود. تمام دنیا دور سرم چرخید. یعنی پدرم هر روز صبح وقتی ساعت را کوک میکرد و میرفت، حکم اعدام صادر میکرد.
همان روز برای همیشه از خانه رفتم. من از پدرم متنفر نبودم، اما چنان قلبم آتش زده بود که آرام نمیشد. پدر و مادرم به فاصله کمی از هم مردند. من فقیر و تنها شدم، اما زندگی کردم. چیزی من را متوقف نمیکرد، الا مرگ.
اینجا بود که تصمیمم گرفتم با خودم قرار بگذارم. اینقدر با ظلم و فساد بجنگم تا رنج مردم را کم کنم. دوستان و یاران زیادی پیدا کردم و دست به مبارزه زدم.
گران دکتر ریو را نگاه میکرد و زمزمهوار چیزهایی میگفت. دکتر گفت: «من شما را خیلی خسته کردم.» حرف از دهانش بیرون نیامده بود که نقش بر زمین شد. تب داشت و نشانههای بیماری داشت. هیچکس جرات نمیکرد نزدیکش شود. ریو گران را در آغوش گرفت و روی صندلی عقب ماشین گذاشت و به بیمارستان برد. اما گران گفت که دلش میخواهد برود خانه. دکتر هم به حرفش گوش داد و او را کنار آتش خواباند.
گران گفت: «باید تمام دستنوشتههای من را بسوزانید.» دکتر نوشتههایش را برداشت. در تمام صفحات فقط یک جمله تکرار شده بود: «زنی زیبا سوار بر مادیان اصیل از جنگلهای پرگل میگذشت.»
پیرمرد به دکتر گفت: «دکتر، من موشها را دیدم. همه سالم و سرحال از یک سوراخ به سوراخ دیگر میرفتند.» ریو منتظر آمار و گزارشها شد. بیماری خونه به خونه عقبنشینی میکرد. بیماری عقب نشسته بود، اما مردم برای برپایی جشن عجله نداشتند. هرچند امید لحظه به لحظه در دلشان بارور میشد، باید کمی صبر میکردند تا بلا کمکم دامنش را از شر جمع کند و برود.
امید های جدید در دوران پس از طاعون
مردمی که از هم فرار میکردند، حالا با هم حرف میزدند. دوباره رفتارهای انسانی برگشته بود. واکسن بینظیر کاستل و طبابت بینقصش، ریو و جان مردم را نجات داده بود. مردمی که در قرنطینه بودند، بیرون آمدند. زور واکسنها از بیماری بیشتر شده بود. آرام آرام سینماها و کافهها و رستورانها کارشان را با احتیاط شروع کردند.
دکتر ریو به خانه رفت. سرایدار جدید به او لبخند زد. وقتی وارد خانه شد، مادر به او گفت: «تارا اصلاً حالش خوب نیست.» او از تب و لرز شدید میلرزید. به سختی چشمانش را باز کرد و گفت: «دکتر، تمام تنم داره میلرزه. من تمام علائم طاعون را دارم.» ریو گفت: «نه، نه! نشانههای بیماری نیست. خودت بیجهت نگران نکن.»
مرگ تارا و تنهایی دکتر ریو
مادر ریو از تارا مراقبت میکرد. ریو آهسته به او گفت: «تارا، طاعون گرفته باید ببرمش بیمارستان. برای شما هم خطرناکه.» مادر گفت: «ولی من واکسن زدم.» ریو گفت: «تارا، تارا هم واکسن زده بود، اما میبینی که بیمار شده.» دیگر صدای آمبولانسها نمیآمد. در عوض، صدای پای مردم از توی کوچهها شنیده میشد.
تا صبح چیزی نمانده بود. صبح که میشد، یکی باید پیروز این مبارزه بود: تارا یا طاعون. مردن تارا در آخرین روزهای صلح از هر شکستی تلختر بود. آن مبارزه را باخته بود و بیرون، هوا به شدت سرد میشد.
همان دم که تارا از دنیا رفت، جواب تلگراف رسید. همسر ریو هم ۸ روز پیش مرده بود. بالاخره دروازههای شهر باز شد.
فقط دکتر ریو مانده بود، بدون دوست، بدون همسر و سؤالهای بیجواب زیاد
فردا مردم لباسهای نو پوشیدند و با غذاهای اهدایی جشن گرفتند. بیماری تا اون شکل زندگی اجتماعی مردم را تغییر داده بود. مردم فقیر و ثروتمند در یک شهر قرنطینه شده بودند. بعد در یک اردوگاه در یک بیمارستان و کنار هم بودند. با شدت گرفتن بحران و کمبود بنزین، ماشینها از کار افتادند و همه با هم سوار ترموها میشدند. به این ترتیب، همه شبیه هم شدند.
بعد از بیماری، نظافت و وسواس مردم برای حفظ سلامتی جلب توجه میکرد. کسانی که دوریاش بودند، مرگ عزیزانشان را تاب آورده بودند و زندانی بودن در خانه را تاب آورده بودند. قهرمانان واقعی شهر بودند؛ کسانی مثل تارا که از مرزهای عشق گذشته بودند. او به صلح و آرامش به معنی واقعی کلمه رسیده بود.
پایان خلاصه کتاب طاعون
گزارش شهر طاعونزده به اسم کسی تمام میشود که شهر با وجود او، مادر صبورش و حلقه دوستانش دوباره شهر شد. دکتر برنارد ریو اعتراف میکند که خودش نویسنده و گردآورنده مطالب کتاب است. او سعی کرد راوی بیطرف و شاهدی باشد از آنچه که میبیند. او و همه مردم شهر در سه چیز مشترک بودند: عشق، رنج و تبعید.
دکتر ریو شب به دیدن پیرمرد آسمی رفت. حال مرد هم مثل قبل بود. پیرمرد از شنیدن خبر مرگ تارا متأثر شد و گفت: «آدمهای خوب میمیرند، اما من هنوز زندهام تا شاهد مرگشان باشم.»
طاعون زدگان مانده بودند تا بیعدالتی را گزارش دهند و ستمهایی که به آنها رفته، روزهای تلخ را تعریف کنند. اما ریو میدانست در دل هر شادی تهدیدی هست. او چیزی میدانست که مردم شاد شهر خبر نداشتند. طاعون هرگز نمیمیرد و ناپدید هم نمیشود..
داستان از زبان راوی روایت میشود. در انتهای کتاب، راوی خود را معرفی میکند و دلیل عدم افشای نامش را اینگونه توضیح میدهد که قصد داشته از دیدگاه مردم سخن بگوید، نه از منظر خود.