کتاب “کتابخانه نیمه شب” اثر مت هیگ داستانی است درباره نورا سید که در مرز بین زندگی و مرگ قرار دارد. این کتاب درباره جهان های موازی یا چند جهانی است که نشان می دهد هر کس میتواند در هر نسخه ای از جهان های مختلف حضور داشته باشد. خلاصه رمان کتابخانه نیمه شب یک خلاصه ای کامل از این کتاب در دو پارت است که توسط تیم خلاصینو گردآوری شده است و به رایگان در اختیار شما عزیزان قرار گرفته. اگر دوست دارید ماروحمایت کنید به صفحه حمایت مالی سایت مراجعه کنید. نوشته ای که هم اکنون میخوانید پارت اول است. برای رفتن به پارت دوم بر روی نوشته زیر کلیک کنید.
پارت دوم رمان کتابخانه نیمه شب
درکتابخانه، قفسههای بیپایانی از کتابها وجود دارد که هر کدام نمایانگر یک زندگی متفاوت هستند. هر کتاب به نورا این شانس را میدهد که زندگیهای مختلفی را تجربه کند و ببیند اگر انتخابهای دیگری کرده بود، چه میشد. نورا با این پرسش مواجه میشود که آیا زندگیاش میتوانست متفاوت باشد و آیا میتواند حسرتهایش را از بین ببرد.
شروع خلاصه رمان کتابخانه نیمه شب
نورا سید در کتابخانه کوچک مدرسهاش نشسته و به صفحه شطرنج خیره شده است. خانم علم، کتابدار مهربان، به او میگوید که طبیعی است نگران آیندهاش باشد و او را تشویق میکند که به امکانات و انتخابهایش فکر کند. به نورا یادآوری میکند که میتواند هر کسی که بخواهد بشود و زندگیهای متفاوتی را تجربه کند. نورا با لبخند به این ایدهها پاسخ میدهد و درباره باران در سیارههای دیگر صحبت میکند. او احساس میکند که کتابخانه برایش پناهگاهی است و به دنبال یافتن مسیر جدیدی در زندگیاش است.
نورا به موضوع یخچالشناسی اشاره میکند و خانم علم به او توضیح میدهد که این رشته علمی به مطالعه یخچالهای طبیعی و پدیدههای مرتبط با آن میپردازد. در این حین، تلفن زنگ میخورد و خانم علم به نورا میگوید که لحظهای صبر کند. نورا به صحبتهای خانم علم گوش میدهد و متوجه میشود که او در حال دریافت خبری مهم است.
19سال بعد، نورا از آنکه تصمیم بگیرد بمیرد، بر روی کاناپه زهوار در رفتهاش نشسته و زندگی شاد دیگران را در سرش کنکاش میکرد و منتظر بود تا اتفاقی بیفتد. ناگهان زنگ در خانهاش به صدا درآمد. لحظهای با خود فکر کرد شاید بهتر باشد در را باز نکند. به هر حال، او با اینکه ساعت تازه ۹ شب بود، لباس خواب به تن داشت و از تیشرت گشاد و پیژامه چهارخانهاش خجالت میکشید. دمپاییهایش را پوشید تا کمی متمدنانهتر به نظر برسد و متوجه شد مردی پشت در است که او را میشناسد.
بخشی زندگی اصلی نورا
مردی دیلاق و شبیه به پسربچهها با صورتی مهربان و چشمان براق و تیزبین. دیدن او برای نورا اتفاق خوبی بود، حتی اگر کمی غافلگیرکننده باشد. مخصوصاً که لباس ورزشی به تن داشت و در آن هوای سرد و بارانی حسابی خیست عرق بود. این وضعیت ظاهری متفاوت باعث شد تا نورا از ۵ ثانیه پیش هم بیشتر احساس شلختگی کند. اما با این حال، احساس تنهایی میکرد. با اینکه به اندازه کافی فلسفه اگزیستانسیالیسم را مطالعه کرده بود که بپذیرد تنهایی بخشی اساسی از زندگی انسان است، اما از دیدن او خوشحال بود.
نورا با لبخند گفت: «اش، هستی؟» و ادامه داد: «درسته، بله درسته، اینجا چیکار میکنی؟ خوشحالم میبینمت.» چند هفته پیش، نورا پشت پیانوی برقیاش نشسته بود که اش را از پشت پنجره خانهاش دیده و برایش دست تکان داده بود. سالها پیش، یک بار اش او را به قهوه دعوت کرده بود و شاید باز هم همین قصد را داشت.
اما اش، با پیشانی چینخوردهاش، نشان نمیداد که از دیدن نورا خوشحال است. زمانی که نورا در مغازه با او صحبت میکرد، همواره با نشاط و سرزنده بود، اما اکنون چیزی ناخوشایند در چهرهاش بود. سکوت بینشان به چیزی بیشتر از آزاردهنده تبدیل شده بود. سرانجام اش گفت: «گفته بودی یه گربه داری، آره؟» نورا پاسخ داد: «آره، یه گربه نارنجی به اسم ولتر.»
اش به او گفت که متأسفانه فکر میکند ولتر مرده است. نورا از این خبر شوکه شد و به لبخند زدن ادامه داد، انگار این لبخند او را در دنیایی که کمی پیش در آن بود نگه میداشت. او به یاد آورد که اش یک جراح است و اگر او بگوید چیزی یا کسی مرده است، قطعاً مرده است. نورا احساس اندوه آشنا را حس کرد، اما این بار سرترالین جلوی گریهاش را گرفت.
سپس نورا به بیرون رفت و حیوان پشمالو و نارنجی بیچاره را دید که بر روی آسفالت خیس کنار جدول افتاده بود. او میدانست که باید برای گربهاش ناراحت باشد، اما در دلش حس اجتنابناپذیری در حال به وجود آمدن بود. حسادت.
بخش دوم خلاصه رمان کتابخانه نیمه شب
سپس نورا به نیل، دوستش، میرسد که در مغازه آلات موسیقی کار میکند. به نیل گفت: «متأسفم، گربهام دیشب مرد. باید خاکش میکردم. یه نفر کمکم کرد خاکش کنم، ولی بعدش توی آپارتمانم تنها مونده بودم و خوابم نمیبرد.»
نیل از بالای کامپیوترش به نورا نگاه کرد و به صندلیاش تکیه داد. دستانش را در هم قفل کرده و انگشتانش را زیر چانهاش به هم چسبانده بود، انگار که به یک حقیقت عمیق درباره جهان هستی فکر میکند. نیل، مردی حدوداً ۵۰ ساله و عاشق گیتار، به نورا گفت که مشکلات روحی داشته و به طور کلی حالش بهتر است. او میگفت که افسردگیاش بالینی نیست و به خاطر موقعیتهای جدیدی که پیش میآید، احساس افسردگی میکند.
نورا به مدت ۱۲ سال و ۱۱ ماه در این مغازه کار کرده بود و نیل به او میگفت که برای کارهای بهتری ساخته شده است. نورا به یاد میآورد که در ۱۴ سالگی سریعترین شناگر کشور بوده و فشار ناشی از رقابت را حس کرده است. نیل به او یادآوری میکند که هیچگاه برای دنبال کردن رویاهایش دیر نیست و او توانمندیهای زیادی دارد.
نیل به او میگوید که در بدفورد بازار و تقاضای زیادی برای فیلسوفها وجود ندارد. نیل به نورا میگوید که همه ما انتخابهای مختلفی داریم و این به آزادی یا حق انتخاب مربوط میشود.
نورا از شنیدن این جمله جا میخورد و به یاد میآورد که برادرش جو، برای دیدن راوی آمده است. راوی بهترین دوست برادرش است و در گروه موسیقی اجرا میکند.
ترس از زندگی و رویاها
نورا به یاد رستوران مکزیکی افتاد که دن او را به آنجا برده بود تا فاجیتا بخورد، همان بیمارستانی که مادرش درمانش را در آن گذرانده بود. دن دیروز پیغام داده بود که دلتنگ صدای نورا است و میخواهد صحبت کند. نورا در پاسخ به طرز احمقانهای گفت که سرش شلوغ است. او هنوز هم به دن حس داشت، اما پس از اینکه دو روز قبل از عروسی همه چیز را به هم زده بود، احساس گناه میکرد.
باران شروع به باریدن کرد و نورا به زیر سایبان دکه روزنامهفروشی رفت. در آنجا، مجلهای از نشنال جئوگرافیک با تصویری از یک سیاهچاله توجهش را جلب کرد و او احساس کرد که به یک سیاهچاله تبدیل شده است. در این حین، راوی، دوست برادرش، را دید که در دکه ایستاده بود. راوی به نورا گفت که جو به بدفورد آمده و حالش خوب است، اما نورا میدانست که جو در حال گذراندن دوران سختی است.
راوی با عصبانیت گفت که جو به زودی مجبور میشود از خانهاش بیرون بیاید و از شرایط بد موسیقی و عدم درآمد صحبت کرد. نورا به یاد روزهای خوب گروه موسیقیشان افتاد و احساس کرد که راوی به او و جو انتقاد میکند. راوی به نورا گفت که مشکل او ترس از زندگی است و این حرف برای نورا دردناک بود. در نهایت، نورا از راوی خواست که سلامش را به جو برساند و او را در حال خروج از مغازه زیر باران دید.
نورا آرزو کرد که ایزی، بهترین دوست سابقش، در کنارش بود، اما او در استرالیا زندگی میکرد و رابطهشان سرد شده بود. نورا پیغامی برای ایزی نوشت و دلتنگیاش را ابراز کرد.
نورا به این فکر میکرد که چه کسی واقعاً به سمت رویاهایش قدم برمیدارد و احساس میکرد که زندگیاش بیهدف شده است. او دلش میخواست هدفی برای زندگیاش پیدا کند، اما هیچ چیز در دسترسش نبود. در نهایت، در حالی که به سمت خانهاش میرفت، موبایلش لرزید و صدای مضطرب و عصبانی از آن بیرون آمد. او متوجه شد که فراموش کرده ساعت چند است و به یاد آورد که قرار ملاقاتش را فراموش کرده است. نورا در مکالمهای مضطرب و عذرخواهانه به لئو دانش آموزش گفت که دیر کرده و از اینکه یک ساعت بیرون آپارتمان منتظر ماندهاند، متأسف است.
بخش سوم خلاصه رمان کتابخانه نیمه شب
باران دوباره شروع به باریدن کرد و نورا پشت کرکره باز پنجرهاش نشسته بود، به قطرات باران که بر روی شیشه میخورد، نگاه میکرد. ساعت ۱۱ و ۲۲ دقیقه بود و او تنها یک چیز را با اطمینان میدانست: نمیخواهد فردا را ببیند. از جایش بلند شد و قلم و کاغذی پیدا کرد و به این نتیجه رسید که اکنون زمان مناسبی برای مردن است.
نورا نامهای نوشت و در آن از ناکامیهایش و اینکه هر فرصتی را که برای موفقیت داشت، خراب کرده است، صحبت کرد. او احساس میکرد که دنیا از او روی گردانده و دیگر نمیتواند بماند. در انتهای نامه، از دیگران خواست که با یکدیگر مهربان باشند و خداحافظی کرد.
سپس، مه غلیظی او را در بر گرفت و نورا در مسیری قرار گرفت که دو طرفش را ستونهایی خاکستری با لکههای کوچک لاجوردی پر کرده بود. این ستونها به آرامی محو شدند و حجمی جامد به شکل یک ساختمان به اندازه یک کلیسای کوچک یا سوپرمارکت در مقابلش پدیدار شد. نمای سنگی ساختمان همرنگ ستونها بود و در چوبی بزرگی داشت. بالای در ورودی، ساعتی بزرگ قرار داشت که عقربههایش نیمه شب را نشان میدادند. پنجرههای بلند و طاقی شکل با قابی از جنس آجرهای سنگی، دیوار جلویی را علامتگذاری کرده بودند. نورا در ابتدا فکر کرد که چهار پنجره دارد، اما دوباره نگاه کرد و مطمئن شد که پنج پنجره آنجا قرار دارد.
از آنجایی که هیچ چیز دیگری در اطرافش نبود و جایی برای رفتن نداشت، محتاطانه به سمت ساختمان قدم برداشت. به ساعتش نگاه کرد و متوجه شد که ساعت صف و صفر دقیقه و صفر ثانیه است، همانطور که ساعت ساختمان هم نشان میداد. او منتظر ماند تا ثانیه شمار یک عدد به جلو برود، اما این اتفاق نیفتاد. حتی وقتی که به ساختمان نزدیکتر شد و در چوبیاش را باز کرد، زمان همچنان متوقف به نظر میرسید.
نورا با خود فکر کرد چه اتفاقی در حال وقوع است و شاید جواب پرسشهایش را درون ساختمان بیابد. داخل ساختمان به خوبی نورپردازی شده بود و زمینش با سنگهای روشن پوشیده شده بود. اما پنجرههایی که از بیرون دیده بود، از داخل وجود نداشتند و به جای دیوارها، قفسههای کتابی تا سقف وجود داشتند.
جهان های موازی به شکل کتابخانه
نورا در مقابل یکی از ردیفها ایستاد و به حجم ظاهراً پایانناپذیر کتابها نگاه کرد. همه کتابها سبز رنگ بودند و طیفهای مختلفی از رنگ سبز را شامل میشدند. هوای داخل کتابخانه تازه و شاداب بود و بویی شبیه به هوای چمنزار حس میشد. قفسهها به نظر میرسیدند که تا بینهایت ادامه دارند و نورا به صورت اتفاقی یکی از راهروها را انتخاب کرد و در آن قدم گذاشت.
او کمی گم شد و دنبال راهی برای خروج گشت، اما اثری از یک راه خروجی دیده نمیشد. برای آرامش بیشتر، با خود گفت که این وضعیت عادی نیست. به چند کتاب نزدیکتر شد و متوجه شد که هیچ عنوان یا اسم نویسندهای بر روی جلد کتابها نوشته نشده است. کتابها هم قد بودند اما قطرشان متفاوت بود. نورا دستش را بلند کرد تا یکی از کتابها را بردارد و یک کتاب سایز متوسط به رنگ زیتونی چرک را انتخاب کرد. قبل از اینکه کتاب را کاملاً از قفسه خارج کند، صدایی پشت سرش شنید و به عقب پرید.
صدایی از پشت سر نورا گفت: “مواظب باش.” او چرخید و زن تمیز و خوشپوشی را دید که ناگهان ظاهر شده بود. زن با موهای کوتاه خاکستری و بلوز یقهاسکی زیتونی به نظر حدود ۶۰ ساله میرسید. نورا از او پرسید کیست، اما قبل از اینکه سوالش را کامل کند، زن پاسخ داد: “من کتابدار هستم.”
این زن، خانم علم، یادآور روزهای بارانی و بازی شطرنج بود. نورا به یاد آورد که خانم علم در کتابخانه به او خبر مرگ پدرش را داده بود و چطور او را در آغوش گرفته بود. حالا، خانم علم به او گفت که اینجا کتابخانهای است که دنیای بعد از مرگ را نشان میدهد.
نورا متوجه شد که در اینجا قفسههای کتاب وجود دارند که هر کتاب فرصتی برای تجربه زندگیهای متفاوت را به او میدهد. خانم علم توضیح داد که نورا مرده نیست و او باید تصمیم بگیرد که چگونه میخواهد زندگی کند.
نورا احساس میکرد که هنوز زنده است و نمیتواند بمیرد، حتی اگر خودش دعوتنامه مرگ را فرستاده باشد. خانم علم به او گفت که آدمهایی که به این کتابخانه میرسند معمولاً زیاد نمیمانند و یا به زندگی برمیگردند یا میمیرند.
نورا به پشیمانیهایش فکر کرد، به موقعیتهایی که به آنها دست نیافته بود و به زندگیهایی که میتوانست داشته باشد. در این میان، قفسهها شروع به تکان خوردن کردند و خانم علم به او گفت که وقت شروع انتخابهاست. هر زندگی از میلیونها انتخاب تشکیل شده و هر انتخابی میتواند سرنوشت او را تغییر دهد.
خانم علم توضیح داد که اینجا زندگیهای موازی وجود دارند که به اندازه زندگی واقعی نورا واقعی هستند. او از نورا پرسید آیا میخواهد زندگیاش را متفاوت تجربه کند یا چیزی را تغییر دهد. نورا پاسخ داد که تقریباً همه چیز را میخواهد تغییر دهد.
کتاب پشیمانی ها
در همین حین، خانم علم دچار آلرژی شد و با دستمال کاغذی که از آستینش بیرون آورد، عطسه کرد. او گفت که هر کتاب در این کتابخانه نسخهای از زندگی نورا است و اینجا به خاطر اوست. خانم علم کتابی خاکستری را از قفسه برداشت و به نورا داد. این کتاب، “کتاب پشیمانیها” نام داشت و شامل تمام پشیمانیهای نورا از زمان تولدش تا کنون بود.
نورا کتاب را باز کرد و متوجه شد که فصلها بر اساس سالهای زندگیاش دستهبندی شدهاند. او به پشیمانیهایش فکر کرد، از پشیمانیهای کوچک و روزمره تا پشیمانیهای بزرگ و اساسی. او به یاد آورد که از خیلی چیزها پشیمان است؛ از اینکه نتوانسته شناگر المپیک شود، از اینکه با پدرش قبل از مرگش صحبت نکرده و از اینکه به خاطر انتخابهایش نتوانسته زندگیاش را به شکلی که میخواست، بسازد.
در این میان، خانم علم به نورا گفت که بعضی از پشیمانیها وجود دارند و بعضی دیگر نه. او همچنین اشاره کرد که پشیمانیهای مربوط به دن، مردی که نورا به او نزدیک شده بود، در سالهای بعدی بیشتر و پررنگتر شدهاند. نورا به یاد آورد که از اینکه نمیخواست با دن ازدواج کند و نقش مادر را بر عهده بگیرد، احساس ترس و سردرگمی میکرد.
سه ماه قبل از عروسیاش، مادرش فوت کرده بود و این اندوه او را در بر گرفت. با اینکه پیشنهاد داد تاریخ عروسی را عقب بیندازند، اما این اتفاق نیفتاد و احساس اضطراب و افسردگی او را بیشتر کرد. عروسی برایش مانند نمودی از احساسات به هم ریختهاش بود و او احساس میکرد که تنها راه رهایی، عقبنشینی از عروسی است.
در نهایت، نورا تصمیم گرفت که کتاب را ببندد و از این احساسات رها شود.
کتابخانه دوباره شروع به تکان خوردن کرد و خانم علم کتابی به نورا داد که عنوانش “زندگی من” بود. نورا با خود فکر کرد که این زندگی، زندگی او نیست.
حالا باید چکارکنم؟ کتاب و باز میکنی و به صفحه اول میری. نورا با دقت کتاب را باز کرد و به صفحه اول رفت. نورا خط اول را خواند: “او از میکده خارج شد و به دل خنکای شب رفت.” به محض خواندن این جمله، نوشتهها شروع به درهم رفتن کردند و نورا احساس کرد که در حال ضعیف شدن است. او دیگر آن شخصی که کتاب را میخواند نبود و ناگهان در هوای سرد و خشک بیرون ایستاده بود.
بخش چهارم خلاصه رمان کتابخانه نیمه شب
نورا به اطراف نگاه کرد و متوجه شد که در یک جاده روستایی زیبا قرار دارد. خانههای قدیمی و ساکت با چراغهای روشن در کنار جاده قرار گرفته بودند و آسمان پر از ستاره و هلال ماه بود. او از سکوت و آرامش این مکان لذت برد و به تابلو میخانهای که در آنجا بود، نگاه کرد. نام میخانه “سه نعل اسب” بود و او احساس کرد که این زندگی، زندگیای است که همیشه آرزویش را داشته است.
مردی با ریش خاکستری و کاپشن شمعی به سمت نورا میآمد و او به یاد میآورد که این مرد احتمالاً دن است. نورا به یاد رویای مشترکشان برای باز کردن یک میخانه در مناطق روستایی انگلستان افتاد و احساس کرد که این زندگی واقعاً به حقیقت پیوسته است.
او به میخانه نزدیک شد و از پنجره به داخل نگاه کرد. فضای گرم و جذاب میخانه او را وسوسه کرد. در این لحظه، نورا به یاد روزهایی افتاد که با دن در کنار رودخانه سن در پاریس قدم میزدند و رویای زندگی مشترکشان را میساختند. حالا، در این زندگی جدید، او میتوانست آن رویا را به واقعیت تبدیل کند.
نورا وارد میخانه شد و با فضایی آشنا مواجه شد. راهرو با کفپوش کاشی و دیوارهای چوبی تزئین شده بود. او به فضای اصلی میخانه رفت و ناگهان با گربهای شکلاتی به نام ولتر روبرو شد که او را نوازش کرد. گربه به نظر خوشحال میرسید و نورا احساس راحتی کرد.
در میخانه، انواع مختلفی از آبجو روی پمپها بود و صدای لیوانها به هم میخورد. ناگهان مردی جوان با لباس راگبی از پشت پیشخوان بیرون آمد و به نورا توجهی نکرد. او به سرعت کارهایش را انجام داد و رفت. نورا احساس کرد که در این محیط غریبه است و نمیداند چه باید بگوید.
سپس دن، همسرش، وارد شد. او ظاهری متفاوت داشت و نورا متوجه شد که چروکهای بیشتری روی صورتش است. دن با لیوانی در دستش به نورا نزدیک شد و از او خواست که به خودشان افتخار کنند. نورا به یاد روزهای گذشته افتاد و به این فکر کرد که چقدر دن تغییر کرده است.
نورا به دنبال تخت سیاه به بیرون رفت و متوجه قاب عکسی از خود و دن در روزنامه آکسفورد تایمز شد که داستان موفقیتشان را روایت میکرد.
نورا به این فکر کرد که آیا میتوان یک زندگی را فقط با چند دقیقه دیدن قضاوت کرد یا نه. در خیابان، پیغامی از ایزی دریافت کرد که شامل عکسهای زیبایی از نهنگها بود و او را به یاد دوستیاش با ایزی انداخت. نورا به این نتیجه رسید که رابطهاش با ایزی در این زندگی بهتر شده است.
وقتی به میخانه برگشت، دن آنجا نبود و نورا به دنبال او به طبقه بالا رفت. در اتاق خواب، عکس عروسیشان را دید و به یاد روزهای خوششان افتاد. اتاق خواب با وسایل گرانقیمت چیده شده بود و نورا متوجه شد که در این زندگی بیشتر ورزش میکند و احساس بهتری نسبت به بدنش دارد.
دن به اتاق خواب آمد و از نورا پرسید که حالش خوب است یا نه. صدای او متفاوت به نظر میرسید و نورا احساس کرد که این تغییرات به خاطر خستگی، استرس یا حتی ازدواج است. دن به سمت پنجره رفت و پردهها را کشید و نورا سعی کرد جذابیت سابق او را دوباره احساس کند، اما این کار برایش دشوار بود. دن به تخت افتاد و به دنبال پادکست رفت تا به آن گوش دهد، در حالی که نورا در افکارش غرق شده بود.
نورا احساس میکرد که نیمی از وجودش در اینجا نیست و به یاد حرف خانم علم افتاد که گفته بود ناامیدی او را به کتابخانه برمیگرداند. در کنار مردی که تقریباً دو سال است او را ندیده، احساس عجیبی داشت. دن در حالی که گوشیاش در گوشش بود، از نورا خواست که اگر نمیخواهد بچهدار شوند، میتوانند یک ماه دیگر صبر کنند.
باد در خیابان زوزه میکشید و نورا خود را بابت خراب کردن زندگیشان سرزنش میکرد. او به این فکر کرد که شاید آنها به درد هم نمیخورند و از جایی که باید باشند، گذشتهاند. نورا به دن گفت که دو روز قبل از عروسیاش چقدر به ترک کردن او نزدیک بوده و این موضوع اعتماد به نفس او را زیر سوال برد. دن به او گفت که در یک جهان دیگر، به من پیام دادی و از دلتنگیت گفتی.
دن آرام گفت که کالیفرنیا آتشسوزی شده و سپس گوشیاش را کنار گذاشت و لپتاپش را بست و از نورا پرسید که آیا به تخت میآید یا نه. نورا احساس میکرد که هنوز به فضایی که در زندگیاش میخواست نرسیده.
غرق شدن در احساسات: آغاز یک تجربه جدید
ناگهان به جایی در کتابخانه نیمه شب برگشت و خانم علم را دید که با لبخندی کنجکاوانه از او پرسید چطور پیش رفته است. او به نورا گفت که این زندگیاش تقصیر خودش است و میتوانسته راههای دیگری را انتخاب کند. نورا حس کرد که در یک اتاق وسیع و بیپایان قرار دارد و به میز کار و کامپیوتری که در آنجا بود توجه کرد.
نورا با حس ناامیدی گفت که مدتی است دلم میخواهد بمیرم و حساب کرده که درد زندگیاش کمتر از درد دیگران خواهد بود اگر بمیرد. این احساسات عمیق و تاریک او را در افکارش غرق کرده بود و او را به چالش میکشید.
خانم علم گفت شاید به خاطر این است که تو خواسته ای نداری؟ نورا گفت میخوام به زندگی ای برم که در آن ولتر (گربه اش) زنده باشه. سپس به اتاقش رفت در آنجا ولتر زیر تخت بود وقتی اونو از زیر تخت بیرون کشید دید که مرده و حسابی از دست خانم علم عصبانی شد.
نورا از خانم علم پرسید که چرا او را به زندگیای فرستاده که میدانست ولتر مرده است. خانم علم به او گفت که او به بهترین شکل از ولتر مراقبت کرده و گربهها میفهمند که چه زمانی قرار است بمیرند. نورا سعی کرد این موضوع را هضم کند و به این فکر کرد که ولتر فقط نتیجهای را پذیرفته بود.
خانم علم از نورا خواست که صفحه آخر کتاب پشیمانیهایش را باز کند. نورا با اکراه این کار را کرد و متوجه شد که پشیمانیهایش بر اساس واقعیت نیستند. خانم علم به او گفت که بعضی اوقات تنها راه فهمیدن چیزی، زندگی کردن آن است.
نورا به این فکر کرد که چرا خانم علم او را به آن زندگی فرستاده و خانم علم پاسخ داد که گاهی اوقات تنها راه یادگیری، تجربه کردن است. نورا در نهایت تصمیم گرفت که یکی از زندگیهای دیگر را انتخاب کند و به زندگیای فکر کرد که در آن با ایزی به استرالیا رفته بود.
خانم علم کتابی را به او داد و گفت که این کتاب زندگیهای ممکن را نشان میدهد. نورا نگران بود که در آن زندگی بمیرد، اما خانم علم توضیح داد که تنها زندگیهایی که در اینجا وجود دارند، زندگیهایی هستند که نورا در آنها زنده است. نورا کتاب را باز کرد و ناگهان در استخر آب شور غرق شد.
بخش پنجم خلاصه رمان کتابخانه نیمه شب
نورا بهترین شناگر ۱۴ ساله زن در بدفورد شایر بود و دو بار قهرمان مسابقات کشوری شنای نوجوانان شده بود. پدرش هر روز او را به استخر میبرد و او به یادگیری نواختن آهنگهای مختلف مشغول بود. نورا به استخر رسید و به دوردست نگاه کرد، جایی که ساحل و فضای سبز زیبایی وجود داشت.
او متوجه مردی شد که به او لبخند میزد و به زن میانسالی که در آب شنا میکرد، سلام کرد. نورا احساس کرد که اینجا مشتری دائمی استخر است. او به اقیانوس زل زد و به موجسوارانی که در آب بودند، نگاه کرد. ساعتش را چک کرد و به فکر ایزی افتاد، اما خبری از او نبود.
نورا به شنا کردن ادامه داد و از ناپدید شدن در آب لذت میبرد. اما وقتی درد در بازوها و سینهاش را حس کرد، فهمید که باید از استخر بیرون بیاید. تابلویی را دید که نام استخر ساحل برونته را نشان میداد و به یاد دن افتاد که درباره اینجا صحبت کرده بود. نورا متوجه شد که در این زندگی، ایزی ممکن است در خلیج بایرون نباشد یا او با او نیست.
او به رنگ کاراملی پوستش که از آفتاب گرفته بود، توجه کرد و به یاد مچبند پلاستیکی و کلیدی که به دستش بود، افتاد. شماره کمدش ۵۷ بود و وقتی کمد را باز کرد، متوجه شد که سلیقهاش در لباس نیزتغییر کردهو لباساش در این زندگی رنگیتر شده است.
نورا متوجه زخمهایی بر روی بازویش شد و به خالکوبی ققنوس پایین شانهاش نگاه کرد. او احساس کرد که سلیقهاش در این زندگی خوب نیست، اما به این فکر کرد که سلیقه ربطی به خوشبختی ندارد. لباسهایش را پوشید و با موبایل قدیمیاش به قدم زدن در ساحل پرداخت. روز گرمی بود و همه چیز زندهتر از انگلستان به نظر میرسید.
انتخابها و نتایج: قدرت تصمیمگیری
در حالی که روی نیمکتی نشسته بود، پیامهای موبایلش را بررسی کرد و پیامی از دن دید که درباره سفرش به استرالیا نوشته بود. پیام دن نورا را شگفتزده کرد و او به این فکر افتاد که چقدر آدمها ممکن است رویای چیزی را داشته باشند که وقتی به آن دست مییابند، از آن متنفر شوند.
در نهایت، نورا به آپارتمانش برگشت و با زنی که در حال بازی با زامبیها بود، روبرو شد. نورا به دستشویی رفت و به آب که خلاف عقربههای ساعت میچرخید، نگاه کرد. او احساس کرد که در این زندگی مانند یک دانشجو زندگی میکند و به قرصهای ضد افسردگی که در کنار سینک بود، نگاه کرد.
پس از ترک دستشویی، نورا به تماشای همخانهاش پرداخت که در حال بازی بود. او به گفتوگویی درباره گربهها و انگل توکسوپلاسموز گوش داد و به این فکر کرد که زندگیاش چقدر با آنچه تصور کرده بود، متفاوت است.
سپس نورا متوجه شد که ایزی در یک تصادف جان باخته است. او با دیدن خبر مرگ ایزی احساس ضعف کرد و به اندوهی واقعی و عذاب وجدان دچار شد. در همین حین، موبایلش زنگ خورد و صدای مردی از طرف محل کارش به او گفت که چرا دیر کرده است.
نورا به کتابخانه برگشت و خانم علم به او گفت که انتخابهای مختلفی دارد، اما نتایج آنها را نمیتواند انتخاب کند. نورا به افسردگیاش فکر کرد و به تحقیقی درباره ماهیها که نشان میداد آنها نیز افسرده میشوند، اشاره کرد. او متوجه شد که شاید بعد از مرگ ایزی، استرالیا برایش مانند یک آکواریوم خالی بوده و هیچ انگیزهای برای تغییر نداشته است. نورا به این فکر کرد که شاید در برخی از زندگیها، آدمها فقط در جریان آب شناور هستند و برای تغییر هیچ تلاشی نمیکنند.
بخش ششم خلاصه رمان کتابخانه نیمه شب
خانم علم به نورا گفت که زندگیای که خواسته بود را به او نشان میدهد و کتابی به سمتش پرتاب کرد. نورا کتاب را گرفت و متوجه شد که در اتاق یک هتل است. او برنامه سفرش را بررسی کرد و متوجه شد که قرار است در کنفرانس انگیزشی بنیاد گالیور ریسرچ سخنرانی کند. این موضوع او را خوشحال کرد و به او امید داد که در این زندگی موفق باشد.
نورا از تخت بیرون آمد و به حمام رفت. او احساس خوبی داشت و متوجه شد که این زندگی به او حس قدرت و سلامتی میدهد. در حین دوش گرفتن، به یاد روزهای گذشتهاش افتاد و احساس کرد که این بهترین حالتش است. سپس به فیسبوک سر زد و متوجه شد که بهترین دوستش، ایزابل، زنده است و در استرالیا زندگی میکند. این خبر او را خوشحال کرد.
نورا همچنین به دن سر زد و دید که او با یک مربی تناسب اندام ازدواج کرده است. سپس به جستجوی خود پرداخت و متوجه شد که خودش در این زندگی به موفقیتهای زیادی دست یافته است. او دو بار به المپیک راه پیدا کرده و در مسابقات جهانی رکورددار شده است.
او در نهایت متوجه شد که برای رسیدن به موفقیت، باید بر روی خودش تمرکز کند و از مقایسه خود با دیگران دست بردارد.
نورا به یاد سخنان ایزابل افتاد که از او خواسته بود واقعیترین نسخه از خودش باشد و به شنا کردن ادامه دهد. او زیر لب تکرار کرد که باید به شنا کردن ادامه دهد و به این فکر کرد که آیا هتل استخر دارد یا خیر. ناگهان گوشیاش زنگ خورد و نام نادیا روی صفحه ظاهر شد. نورا نمیدانست که این تماس او را خوشحال میکند یا ناراحت.
وقتی جواب داد، صدای نادیا صمیمی اما کمی سرد بود. نادیا از نورا خواست که برای تولد پدرش بیاید.
صدای پدرش از آن طرف خط آمد و نورا با صدای لرزان گفت: «بابا، خودتی؟ حالت خوبه؟» احساس میکرد که این یک سفر در زمان است.
او به پدرش گفت که دوستش دارد و به یاد آورد که در زندگی اصلیاش پدرش نبوده. از اینکه پدرش حالش خوب است، خوشحال شد. اما در عین حال، حس میکرد که این مکالمه، یادآور همه چیزهایی است که در زندگی اصلیاش از دست داده است.
نارضایتی نورا از زندگی های جدیدش
پدر نورا از رابطهاش با نادیا صحبت کرد و حالا در لندن زندگی میکند. سپس به لابی هتل رفت و با برادرش جو ملاقات کرد. جو به او لبخند زد و نورا از دیدن او خوشحال شد.
جو نورا را به سالن کنفرانس برد و نورا متوجه شد که برادرش مدیر برنامههایش است. آنها درباره سخنرانی نورا صحبت کردند و جو به او چای نعنا داد.
نورا به یاد روزهای دانشگاه و رابطهاش با برادرش جو افتاد. جو که در زندگی اصلیاش به دلیل اعتیاد به حشیش نتوانسته بود به دانشگاه برود، حالا در زندگی جدیدش با نورا رابطه خوبی داشت و به نظر میرسید خوشحال است. نورا متوجه حلقه ازدواج جو شد و از او درباره زندگی متأهلیاش پرسید. جو با لبخندی واقعی گفت که ۵ سال است با ایوان ازدواج کرده.
جو از راوی، دوست قدیمیشان، صحبت کرد گفت که راوی حالا فیلمبردار شده و از او خواست که با هم دیداری داشته باشند.
نورا در سالن کنفرانس نشسته بود و به سخنرانی نویسنده کتاب “از فرش تا عرش” گوش میداد با استرس و عدم اعتماد به نفس، به سمت تریبون رفت و شروع به صحبت کرد.
او در ابتدا خود را معرفی کرد و به زندگیاش اشاره کرد، اما به سرعت متوجه شد که نمیتواند به خوبی صحبت کند. او به مقایسه زندگیاش با درختی پرداخت که شاخههای مختلفی دارد و هر انتخابی میتواند به زندگیهای متفاوتی منجر شود. نورا به این فکر کرد که موفقیت یک توهم است و نمیتوان آن را با معیارهای بیرونی اندازهگیری کرد.
جمعیت به حرفهای او گوش میدادند و نورا احساس کرد که در حال بیان احساسات واقعیاش است. او از ترسهایش صحبت کرد و گفت که زندگی ترسناک است، اما باید با مهربانی به دیگران نزدیک شویم. در پایان، او از برادرش جو و تمام حاضران در سالن تشکر کرد و گفت که از بودن در آنجا خوشحال است.
اما ناگهان، او به یاد کتابخانه نیمه شب افتاد و به دنیای دیگری منتقل شد، جایی که خانم علم در حال تایپ کردن بر روی یک کامپیوتر قدیمی بود. نورا پشت سرش ایستاده بود و به نمایشگر خیره شده بود، در حالی که چراغهای بالای سرشان چشمک میزدند.
نورا درباره زندگی ای که دیده بود صحبت کرد، جایی که پدرش به خاطر او زنده بود اما رابطه پنهانی داشت و مادرش زودتر از دنیا رفته بود. او با برادرش جو رابطه خوبی داشت، چون هرگز ناامیدش نکرده بود. اما در این زندگی، جو به خاطر پولی که به نورا میآورد با او خوب بود و این همان رویای المپیکی نبود که او تصور میکرد. نورا درگیر افکارش بود و به خانم علم توجهی نداشت.
خانم علم نگران به نظر میرسید و نورا متوجه شد که مشکلی در سیستم وجود دارد. او به نورا گفت که کتابخانه نیمه شب فقط به این دلیل وجود دارد که او در زندگی اصلیاش زنده است. نورا به این فکر کرد که آیا زندگیهای متفاوتی وجود دارد یا فقط ظاهرشان تغییر میکند. خانم علم به او گفت که نمیتواند به زندگیای برود که مادرش هنوز زنده باشد، چون هیچ تصمیمی نگرفته که این را ممکن کند.
نورا احساس کرد که در زندگیاش همیشه تحت فشار بوده و هیچوقت نتوانسته است به آرزوهایش برسد.
ادامه دارد…
ادامه ی خلاصه رمان کتابخانه نیمه شب