فهرست

خلاصه کتاب بادبادک باز

در کتاب “بادبادک باز”(The Kite Runner) نوشته خالد حسینی، داستان دوستی عمیق و پیچیده‌ی امیر و حسن در کابل پیش از جنگ روایت می‌شود. این رمان با نگاهی به قهرمانی و خیانت، تأثیرات اجتماعی و فرهنگی را در زندگی شخصیت‌ها به تصویر می‌کشد. وقتی رازهایی تلخ و تصمیمات دشوار گذشته، زندگی امیر را تحت تأثیر قرار می‌دهد. داستانی که خالد حسینی نوشته، اینه که دو شخصیت با گذشته سختی که به دوش دارن و سعی می‌کنن با هم اون رو فراموش کنن و از زندگی جدیدشون لذت ببرن. در خلاصه کتاب بادبادک باز به مفاهیم دوستی، خیانت و تلاش برای رستگاری می‌پردازیم.

شروع خلاصه کتاب بادبادک باز

به آسمون نگاه کردم و دو بادبادک قرمز با دم آبی رو دیدم که در حال چرخیدن بودن. بعد آرام آرام به سمت درختی که در انتهای غربی پارک بود رفتند، مثل دو چشم به سان فرانسیسکو که حالا وطنم شده، نگاه می‌کردند. ناگهان صدای حسن توی سرم پیچید: “برای تو هزاران بار حسن.”

روبه‌روی نیمکتی کنار درخت بید نشستم و به چیزی که رحیم خان گفت فکر کردم. قبل از اینکه تلفن رو قطع کنه، به نظرم می‌رسید راهی برای دوباره خوب بودن وجود داره. به بادبادک‌ها نگاه می‌کردم و به حسن فکر می‌کردم، به باباعلی و کابل، به زندگی‌ای که تا تابستان ۱۹۷۵ باهام بود و با ورود اون سال همه چیز تغییر کرد. به این فکر می‌کردم که چطور منو به کسی که امروز هستم تبدیل کرد.

یادش بخیر، وقتی من و حسن با پاهای برهنه نشسته بودیم روی دو شاخه درخت و توت می‌خوردیم، حس آزادی عجیبی داشتیم. آینه را به دست می‌گرفتیم و هر کدام به نوبت توت‌ها را پرتاب می‌کردیم. حسن هیچ‌وقت دلش نمی‌خواست گردو را به سمت سگ همسایه پرتاب کند، اما وقتی ازش می‌خواستم، همیشه با من همراه می‌شد.

خونه‌ی پدرم واقعا قشنگ بود، همه می‌گفتند بهترین خونه‌ی محله است. باغچه‌های گل و حیاط بزرگش همیشه برایم جالب بود. اما کلبه‌ی حسن، خیلی ساده‌تر و محقرتر بود. یادم می‌آید که در آنجا، نور چراغ نفتی به زحمت روشنایی می‌داد و تنها دو تشک و یک قالیچه‌ی نخ‌نما داشتند.

حسن هیچ‌وقت درباره‌ی مادرش حرف نمی‌زد. احساس می‌کردم این غم همیشه در دلش جا دارد. من هم مادرم را به خاطر زایمان از دست داده بودم و همیشه فکر می‌کردم آیا او هم به مادری که هرگز ندیده، فکر می‌کند یا نه.

وقتی درباره‌ی تاریخ هزاره‌ها خواندم و فهمیدم قوم من چطور تحت ظلم بوده، ناراحت شدم. این آگاهی باعث شد بیشتر به فاصله‌ای که بین ما وجود داشت، فکر کنم. اما در عین حال، ما دو تا به هم نزدیک‌تر شدیم، چون هر دو با دردهای مشابهی زندگی می‌کردیم. حس می‌کنم همین تجربیات ما را به هم پیوند می‌زد.

پدرم، مردی از نژاد پشتون، ذاتا قوی و پرقدرت بود. وقتی او در جمع حاضر می‌شد، همه توجه‌ها به او جلب می‌شد. یادم می‌آید چطور وقتی که دریاچه غرقا را به یاد آوردیم، از من خواست حسن را هم با خود ببرم، اما من بهانه آوردم. در واقع، من نمی‌خواستم پدرم را با کسی تقسیم کنم.

وقتی پدرم تصمیم به ساخت یتیم‌خانه گرفت، بدون هیچ تجربه‌ای نقشه‌هایش را خودش طراحی کرد. با وجود مخالفت‌ها و هشدارها، او به کارش ادامه داد و یتیم‌خانه را با هزینه‌های خودش ساخت. روز افتتاح، جمعیت زیادی به احترام او جمع شده بودند. من در کنار او نشسته بودم و احساس می‌کردم که در آن لحظه، پدرم به من افتخار می‌کند..

لحظات زیادی را با پدرم گذراندم و هر بار که به من می‌گفت باید به حرفش گوش دهم، می‌دانستم که این لحظات چقدر برای من خاص و ارزشمند است.

بابا همیشه می‌گفت مردان واقعی شعر نمی‌خوانند. در سال ۱۹۷۰ هم برای دیدن مسابقات جام جهانی به تهران پرواز کرد و منو تو تیم‌های فوتبال ثبت‌نام کرد که علاقه‌م به فوتبال رو بیشتر کنه.

من بازیکن متعصبی بودم ولی استعدادش رو نداشتم. بابا متوجه شد و سعی کرد منو طرفدار فوتبال کنه. من هم علاقه دروغین خودم رو نشون می‌دادم.

یادم میاد روزی بابا مرا به تورنمنت بوسکا شی برد. همه دور اون صحنه جمع شده بودند و وقتی یکی از چپ‌اندازها زیر سم‌ها رفت، من زدم زیر گریه. بابا خیلی تلاش می‌کرد تا ناراحتی‌اش رو پنهان کنه. شبی که برگشتیم، گوشم رو به در چسباندم و حرف‌های بابا و رحیم خان رو شنیدم. بابا گفت: «می‌دونم، ولی او همیشه توی کتاب‌هاش غرقه.» رحیم خان گفت: «بچه‌ها که کتاب نیستند، باید خودشو پیدا کنه.» بابا گفت: «اگه بچه نتونه روی پای خودش بایسته، مردی نمی‌شه که تحمل داشته باشه.»

رحیم خان گفت: «باید بهش فرصت بدی تا راهش رو پیدا کنه.» بابا جواب داد: «این بچه یه چیزی کم داره.» رحیم خان گفت: «خودخواهی نکن، باید بپذیری که او باید خودشو پیدا کنه.» بابا ادامه داد: «گاهی از پنجره می‌بینمش که با بچه‌ها بازی می‌کنه و هیچ وقت دعوا نمی‌کنه.»  خرید کتاب بادبادک باز

دوران تاریک کابل: صدای شلیک و آغاز کودتا در خلاصه کتاب بادبادک باز

یک شب صدایی شبیه به تندر به گوش رسید و زمین لرزید. ما صدای دیگری، شبیه به شلیک گلوله، شنیدیم. حسن به گریه افتاد و به اتاق نشیمن آمدیم. علی، هراسان و سراسیمه، دستانش را به دور ما حلقه زد و ناگهان نور سفیدی درخشید و آسمان نقره‌ای شد. صدای تیراندازی‌های شدید شروع شد و علی با صدای لرزان گفت: “آنها در حال شکار اردک هستند.” راستش، آنها شب‌ها اردک شکار می‌کردند.

صدای آژیر از دور به گوش می‌رسید و شیشه‌ها شکست و فریادها بلند شد. من صدای مردم را می‌شنیدم که از خواب می‌پریدند و احتمالاً با چشم‌های پف کرده و موهای پریشان با پیژامه بیرون می‌دویدند. حسن گریه می‌کرد و علی او را به سمت خود کشید و با مهربانی بغلش کرد. در آن لحظه، احساس کردم که به حسن حسودی نمی‌کنم. تا نزدیکی صبح ما همچنان آشفته بودیم. تیراندازی و انفجار بیشتر از یک ساعت طول نکشید، اما ما به شدت ترسیده بودیم.

ما در اتاق نشیمن در انتظار طلوع آفتاب بودیم و هیچ‌کدام از ما نمی‌دانستیم که چه سرنوشتی در انتظار ما خواهد بود. زندگی ما آغاز یک انتها بود، پایان رسمی که برای نخستین بار در ۱۷ آپریل ۱۹۷۸ با کودتای کمونیست‌ها آغاز شد و سپس با هجوم تانک‌های روسی در دسامبر ۱۹۷۹ در همان خیابان‌هایی که من و حسن در آن‌ها بازی می‌کردیم، کلید خورد و مرگ افغانستان را به همراه داشت.

درست قبل از طلوع آفتاب، ماشین بابا به پارکینگ آمد و محکم در را بست. او به سمت ما دوید و گفت: “امیر، حسن!” و ما را در آغوش گرفت. گفت: “آنها همه جاده‌ها را بسته بودند و تلفن هم قطع بود. من خیلی نگران بودم.” ما برای چند لحظه در آغوشش ماندیم تا آرام شود.

روز بعد، کابل بیدار شد و فهمید که حکومت پادشاهی دورانش به سر آمده است. پادشاه ظاهرشاه در ایتالیا بود و در نبود او، پسرعمویش داوود خان با یک کودتای خونین سلطنت ۴۰ ساله شاه را به پایان رساند. یادم می‌آید آن روز صبح که بابا و رحیم خان در اتاق مطالعه مشغول خوردن چای و گوش کردن به اخبار کودتا بودند، ما از خانه بیرون رفتیم.

حسن آرام در گوشم گفت: “امیر، آقا، چی شده؟ جمهوری یعنی چه؟” من گفتم: نمی‌دانم. در رادیوی پدر شنیده بودم که از آن واژه استفاده می‌کردند. حسن پرسید: “آیا جمهوری یعنی این که من و بابا باید از اینجا برویم؟” آرام گفتم: “فکر نکنم.”

سپس حسن به اتاقک رفت تا آماده شود و من به طبقه بالا رفتم تا کتابی بردارم. بعد به آشپزخانه رفتم و جیب‌هایم را پر از بادام کوهی کردم و بیرون آمدم تا حسن را پیدا کنم. ما به سوی تپه رفتیم و ناگهان سنگی از پشت به کمر حسن خورد. برگشتم و آصف و چند تا از دوستانش را دیدم که به ما نزدیک می‌شدند.

آصف پسر یکی از دوستان پدرم بود. او چشمانی آبی و موهایی بور داشت و همه او را به وحشی‌گری می‌شناختند. آصف همیشه با دوستانش مثل یک شخص مستبد رفتار می‌کرد. من او را هنگامی که از پنجه‌بکس‌هایش برای لت و پار کردن یک بچه دیگر استفاده می‌کرد، دیده بودم.

آصف به سمت ما می‌آمد و با دهن‌کجی گفت: “صبح بخیر، عوضی!” حسن پشت سر من قایم شد و آصف با لبخند وحشیانه‌ای گفت: “حسن، بابالو چطور است؟” حسن چیزی نگفت و یک گام دیگر عقب رفت. آصف با تمسخر گفت: “بچه‌ها، دهانش بسته بود!”

این اولین بار نبود که چنین صحنه‌ای را می‌دیدم. تنها شانس من این بود که پدرم کسی بود که باعث می‌شد آصف من را خیلی اذیت نکند. آصف ادامه داد: “شنیدید؟ شاه رفته و از دستش خلاص شدیم!”

یه روز، با آصف صحبت کردیم و از داوود خان و نظراتش حرف زدیم. آصف خیلی از نظرهای نژادپرستانه داشت و می‌خواست با داوود خان درباره سیاست و مشکلات اجتماعی گپ بزنه. حرفاش درباره نژادهای مختلف خیلی برام عجیبه و حس بدی بهم می‌ده.

زمستان‌های شاد کابل: یادهای کودکانه و مسابقات بادبادک

زمستون که میاد، من هر سال صبح زود با پیژامه میرم بیرون. برف همه جا رو پوشونده و من توی دلم خوشحالم. یخ زدن درخت‌ها و برفای سفید، حس خوبی به من میده. بعد میرم حسن رو صدا میزنم که بیاد با هم بازی کنیم. زمستون برای بچه‌ها یعنی تعطیلات مدرسه و کلی تفریح: درست کردن آدم برفی، بادبادک بازی و دیدن فیلم‌های روسی.

یادمه یکی از دوستام، احمد، همیشه جلیقه پشمی می‌پوشید و صبح‌ها با ماشین پدرش می‌رفت مدرسه. منم می‌نشستم پشت پنجره و تماشا می‌کردم. برف وقتی زیر پا می‌رفت صدای قشنگی داشت و بخاری توی خونه گرما می‌بخشید. حس می‌کردم بادبادک‌ها پل ارتباطی من و بابا هستن.

هر زمستون، مسابقات بادبادک توی کابل برگزار میشد. این مسابقات برای بچه‌ها خیلی هیجان‌انگیز بود و ما ساعت‌ها وقت می‌ذاشتیم تا بادبادک‌ها رو درست کنیم. به همراه حسن، شب‌ها تا دیروقت کار می‌کردیم و وقتی نوبت مسابقه می‌شد، تمام محله جمع می‌شد تا تشویق کنن.

یادمه یه سال مسابقات بزرگتر از همیشه بود و من واقعا می‌خواستم برنده بشم. بابا هم به من گفت که شاید امسال موفق بشم. من به این فکر می‌کردم که اگه برنده بشم، بابا چقدر خوشحال میشه. اون شب، وقتی برف سنگینی بارید، من و حسن زیر کرسی گرم نشسته بودیم و از فردا و مسابقه‌ها حرف می‌زدیم.

روز شروع مسابقه بادبادک بازی در خلاصه کتاب بادبادک باز

در کابل روز شروع مسابقات جالب‌ترین رویداد فصل سرما بود هرگز شب مسابقات خوابم نمی‌برد از این دنده به آن دنده می‌غلتیدم و با دست سایه جانوران را روی دیوار درست می‌کردم. حتی در تاریکی، روی بالکن می‌نشستم و پتو را دور خودم می‌پیچیدم. احساس سربازی را داشتم که در سنگر خود پیش از شروع نبرد می‌کوشید بخوابد.

چند روز بعد، روز مسابقه رسید. همه دور هم جمع شده بودن و من حس می‌کردم که باید بهترین بادبادک رو داشته باشم. تمام محله میومد تا از ما حمایت کنه. اون روز، من به یاد میارم که چطور حسن به من اعتماد داشت و ما با هم برای گرفتن بادبادک‌ها می‌دویدیم.

در کابل، مسابقات بادبادک‌ بازی آغاز می‌شد و همه انتظار آن را می‌کشیدند. بچه‌ها بادبادک‌های خود را با دقت درست می‌کردند و برای آماده‌سازی به بازار می‌رفتند. حس و حال نبردی را داشتند که با جنگ واقعی شباهت داشت. بعد از آماده‌سازی، روز مسابقه با شور و شوق شروع می‌شد و تا زمانی که تنها یک بادبادک در آسمان باقی بماند، ادامه می‌یافت. این مسابقات نه تنها برای سرگرمی بلکه بخشی از فرهنگ و خاطرات دوران کودکی‌شان بود.

حسن می‌خواست بادبادک پر کنیم، ولی من نگران بودم که شکست بخورم. در نهایت قبول کردم و وقتی بادبادک رو هوا کردم، حس پیروزی بهم دست داد. همه تماشا می‌کردن و تشویقم می‌کردن. در نهایت، بادبادکم رو بردم و قهرمان شدم. وقتی برگشتم، علی به من تبریک گفت و من هم دعا کردم که موفقیت‌ها ادامه پیدا کنه.

بعد از قهرمانی در مسابقات، حس پیروزی و شادی تمام وجودم را پر کرده بود. اما این شادی خیلی زود به ناامیدی تبدیل شد. حسن برای بازیابی بادبادکش که در مسابقه‌ای گم شده بود، به دنبال من آمد. من هم به دنبالش رفتم و بی‌خبر از آنچه که قرار بود ببینم، به کوچه‌ای رسیدم که همه چیز تغییر کرد.

وقتی حسن را دیدم، قلبم در سینه‌ام متوقف شد. او در دام آصف، ولی و کمال گرفتار شده بود. کمال و ولی او را محکم گرفته بودند و آصف به سمتش می‌رفت. احساس ناتوانی و ترس به من غلبه کرده بود. نمی‌دانستم چه باید بکنم. لحظه‌ای درنگ کردم، اما ترس از اینکه مبادا خودم هم گرفتار شوم، باعث شد که پا به فرار بگذارم.

بعد از این واقعه، من و حسن سعی کردیم وانمود کنیم که هیچ اتفاقی نیفتاده است. به خودمان گفتیم که باید به زندگی عادی‌مان ادامه دهیم، اما در دل من عذاب وجدان و احساس گناه سنگینی می‌کرد. این سکوت ما تنها به تشدید دردهای درونیمان منجر شد. حس می‌کردم که این اتفاق نه تنها بر حسن بلکه بر من هم تأثیر عمیق و مخربی گذاشته است. هر بار که به یاد آن لحظه می‌افتادم، بغضی در گلویم می‌نشست و نمی‌توانستم با این واقعیت کنار بیایم.

بازی‌های کودکانه و حسرت‌های از دست رفته: دنیای من و حسن

تا یک هفته کمتر حسن رو ندیدم. صبح‌ها که بیدار می‌شدم، نون برشته، چای دم‌کرده و تخم‌مرغ پخته روی میز بود. لباس‌هام هم مرتب و اطو شده روی صندلی بود. حسن همیشه منتظر بود تا صبحانه بخوریم و بعد لباس‌ها رو اطو کنه.

یک روز علی اومد و گفت حسن دوباره خوابیده. ظاهراً حسن فقط می‌خواست بخوابه و دیگه دلش به هیچ کاری نمی‌خواست. بعد از یک مسابقه بادبادک بازی، انگار حالش بد شده بود. وقتی از علی پرسیدم، گفت چیز مهمی نیست. گفتم شاید مریض شده.

بابا گفت که می‌خواهد روز جمعه به جلال‌آباد برویم. اما بعد از مدتی، پسرعموی بابا هم دعوت کرد و قرار شد چند نفر دیگه هم با ما بیایند. ما سوار یک وانت شدیم و سفر طولانی شروع شد. در ماشین هم شلوغ بود و همه با صدای بلند صحبت می‌کردند.

در جلال‌آباد به خانه کاکا همایون رسیدیم. شب شام خوردیم و بابا با پسرعموهاش بازی کرد. بعد از شام، همه خوابشان برد، اما من خوابم نمی‌برد و به فکر حسن بودم. حس می‌کردم که من او را به ته آب کشانده‌ام. چند روز بعد که حسن را دیدم، حالش خیلی بد بود. وقتی پیشنهاد کردم برویم تپه، قبول کردیم، اما احساس کردم او هم خسته است. خیلی چیزها تغییر کرده بود و من دلم برای آن روزهای خوب تنگ شده بود.

دنیای من و حسن در دورانی پر از تغییر

بهار نزدیک بود و حس خوبی داشتم. بابا داشت به من می‌گفت که چطور بیشتر مردم خیال می‌کنند بهتر است لاله را در فصل پاییز بکارند و این کار درست نیست. من گفتم که هیچ‌وقت به فکر افتادی مستخدم تازه‌ای بگیری. بابا پیاز تازه را به زمین انداخت و بیلچه را توی خاک فرو کرد. دستکش‌های باغبانی را درآورد. گفت چرا باید این کار را بکنم. صدایم به پچ‌پچ بدل شد و از گفتن آن پشیمان شدم.

مشکل تو و حسن همینه، می‌دانم مشکلی بینتان پیش آمده، اما خودت باید با آن روبه‌رو شوی. من پای خودم را کنار می‌کشم. بابا دوباره دستکش را به دست کرد و گفت حسن هیچ جا نمی‌رود. اینجا خانه اوست و ما خانواده‌اش هستیم.

باقی لاله‌ها را در سکوت کاشتیم. هفته بعد که مدرسه شروع شد، بچه‌ها با کتاب‌های درسی تازه و مدادهای نکت راه می‌رفتند. مدرسه دو طبقه‌ای با پنجره‌های شکسته بود. بیشتر بچه‌ها پیاده می‌رفتند و موستانگ مشکی بابا توجه عده زیادی را جلب می‌کرد.

بابا بدون خداحافظی رفت. در کلاس نشستم و دعا کردم تکلیف خانگی زیاد باشد. چند هفته‌ای ذهنم با درس‌ها مشغول شد و از حسن و بلایی که سرش آمده بود غافل ماندم. اما همیشه فکرم به آن کوچه برمی‌گشت.

اوایل تابستان از حسن خواستم با من به تپه بیاید. در حیاط رخت آویزان می‌کرد. وقتی به تپه رفتیم، درباره معلم‌ها و تنبیه‌ها صحبت کردیم. زیر سایه درخت انار نشستیم. اناری را که به زمین افتاده بود برداشتم و گفتم اگر با این بزنمت چه می‌کنی. حسن لبخند نزد و در جوابم رنگش پرید.

انار را به سینه‌اش پرت کردم و او به من زل زد. بعد اناری برداشت و به پیشانی خود کوبید و گفت بفرما. رنگش مثل خون شد و من زیر لب گفتم با تو چه کنم.

در جستجوی راهی برای رهایی از عذاب وجدان

رابطه‌ام با بابا به سردی گراییده بود. از روزی شروع شده بود که با هم لاله می‌کاشتیم و من حرف احمقانه‌ای زدم. در پایان تابستان، شام‌ها با قاشق و چنگال گذرانده می‌شد و بابا به اتاقش می‌رفت. یادم می‌آید یک هفته پیش از جشن تولدم، مهمان‌ها را بررسی کردم و فهمیدم که واقعاً به خاطر من نمی‌آیند.

بعد از آن اتفاق تلخ، من و حسن به طور فزاینده‌ای از هم دور شدیم. عذاب وجدان مرا به فکر ترک او انداخت. حس می‌کردم که نمی‌توانم در برابر این گناهی که بر دوش داشتم، باقی بمانم. بنابراین تصمیم گرفتم حسن را ترک کنم و برای این کار به یک نقشه احتیاج داشتم.

مقداری پول زیر تشک حسن پنهان کردم و به پدرم گفتم که او آن را دزدیده است. حسن، در حالی که می‌دانستم حقیقت چه بوده، آن را انکار کرد. پدرم، به خاطر حسن، او را بخشید و سعی کرد به وضعیت خانواده‌اش کمک کند. اما این بخشش باعث نشد که من از عذاب وجدانم رهایی پیدا کنم. علی و حسن، در نهایت خانه را ترک کردند و این تصمیم آن‌ها مرا بیشتر از قبل به هم ریخت. در حالی که آنها می‌رفتند، احساس می‌کردم که بخشی از خودم را نیز با آن‌ها ترک می‌کنم. این جدایی، به معنای از دست دادن دوستی عمیق و بی‌نظیرم بود و قلبم را به شدت می‌آزرد.

جستجوی امید: زندگی در تبعید و یافتن عشق در کالیفرنیا

در سال ۱۹۸۱، با حمله شوروی به کابل، زندگی ما به شدت دگرگون شد. بابا و من ناچار شدیم فرار کنیم و به دنبال امنیتی جدید باشیم. بعد از مسیری طولانی و دشوار، سرانجام به پاکستان رسیدیم. این مرحله از زندگی‌ام، پر از ترس و ناامیدی بود، اما تلاش بابا برای حفظ خانواده‌ام، مرا تقویت می‌کرد.

ما چند ماهی در پاکستان ماندیم تا اوضاع آرام‌تر شود، اما دل‌تنگی برای وطن و خانواده‌های باقی‌مانده در افغانستان هرگز از یادم نمی‌رفت. در نهایت، به فریمونت، کالیفرنیا نقل مکان کردیم. بابا در یک پمپ بنزین کار می‌کرد و زحماتش بی‌نهایت برای ما ارزشمند بود.

من نیز تصمیم گرفتم تحصیلاتم را ادامه دهم. دبیرستان را به پایان رساندم و بعد از آن وارد دانشگاه شدم تا در رشته نویسندگی تحصیل کنم. نوشتن، به نوعی، وسیله‌ای برای بیان احساسات و تجربیاتم در این دوران پرچالش شد و در مسیر ساختن زندگی جدیدم کمکم کرد.

بابا و من، با فروش اجناس در بازار، زندگی‌امان را می‌گذرانیدیم. این دوران باعث شد که من با ثریا، دختر دوست بابا، یعنی ژنرال طاهری آشنا شوم. از همان ابتدا به او علاقه‌مند شدم و هر بار که او را می‌دیدم، قلبم به تپش می‌افتاد.

ازدواج امیر با ثریا در خلاصه کتاب بادباک باز

بعد از مدتی، با اینکه تردیدهایی داشتم، تصمیم گرفتم به خواستگاری‌اش بروم. اما در این میان، خبرهای ناخوشایند به سراغ ما آمد. بابا به سرطان ریه مبتلا شد و این مسئله سایه سنگینی بر زندگی‌ام انداخت. در این شرایط سخت، از بابا پرسیدم که آیا ژنرال طاهری اجازه می‌دهد با ثریا ازدواج کنم یا خیر. بابا با نگاهی نگران اما امیدوارانه گفت که از این موضوع مطمئن است.

بعد از گفتگو با ژنرال طاهری، خوشبختانه او نیز موافقت کرد و به زودی من و ثریا در یک مراسم ساده اما پر از عشق ازدواج کردیم. این روز، همزمان با چالش‌های بزرگ زندگی‌ام، لحظه‌ای از شادی و امید را به ارمغان آورد.

بابا از ازدواج من با ثریا راضی بود و این رضایتش، احساس آرامش و خوشحالی را در دل من به وجود آورده بود. اما یک ماه بعد، ناگهان خبر مرگ او به من رسید و دنیا بر سرم خراب شد. فقدان بابا، خلأ بزرگی در زندگی‌ام ایجاد کرد و در حالی که در اندوه او بودم، اولین کتابم را منتشر کردم.

مسئولیت و امید در دل تاریکی

یک روز، تماسی از رحیم خان، دوست قدیمی بابا، دریافت کردم. او در حال مرگ بود و از من خواسته بود که به پاکستان بروم. این درخواست، قلبم را به درد آورد؛ احساس مسئولیتی در برابر او و همچنین یادآوری روزهای گذشته، همه چیز را پیچیده‌تر کرد. تصمیم گرفتم به پاکستان بروم و با رحیم خان دیدار کنم، چرا که او از معدود افرادی بود که به من و خانواده‌ام اهمیت می‌داد.

به محض ورودم به پاکستان، رحیم خان با اضطراب درباره وحشت رژیم طالبان و وضعیت نابسامان کابل صحبت کرد. او گفت که مدتی خانه بابا را زیر نظر داشت و به خوبی می‌دانست که چه بر سر مردم در کابل آمده است.

رحیم خان توضیح داد که پس از مدتی، حسن را پیدا کرده و با او و همسرش فرزانه صحبت کرده است. او توانسته بود آن‌ها را متقاعد کند که به کابل برگردند. این خبر برایم بسیار تأثیرگذار بود. بعدها، فرزانه فرزندی به نام سهراب به دنیا آورد. این اطلاعات به من احساس نزدیکی و دلبستگی به ریشه‌هایم را داد، اما در عین حال ترس و نگرانی درباره آینده آن‌ها نیز در دلم وجود داشت.

حضور سهراب در زندگی حسن و فرزانه به من یادآوری می‌کرد که حتی در دل تاریکی و ناامیدی، زندگی ادامه دارد و نسل جدیدی ممکن است روزی به امید و روشنی دست یابد.

پس از رفتن رحیم خان به پاکستان، متوجه شدم که خبرهای هولناکی درباره حسن و فرزانه به گوش رسیده است. طالبان آن‌ها را اعدام کرده و سهراب را به یتیم‌خانه‌ای فرستاده بودند. این خبر دلم را به درد آورد و احساس گناه و ناتوانی در من زنده شد.

رحیم خان از من خواست که به کابل بروم و سهراب را پیدا کنم. او به من گفت که این فرصتی است برای جبران گذشته و شاید بتوانم از طریق سهراب به حسن و فرزانه ادای دین کنم. کلماتی که او گفت بار سنگینی را بر دوشم گذاشت، اما در عین حال یک حس مسئولیت عمیق در من بیدار کرد. می‌دانستم که باید به این مأموریت بروم؛ نه تنها برای پیدا کردن سهراب، بلکه برای برقراری ارتباط با گذشته و رهایی از بار سنگینی که سال‌ها بر دوش داشتم.

حقیقت تلخ:منو حسن برادر بودیم

رحیم خان به من گفت که حقیقتی تلخ وجود دارد: بابا پدر واقعی حسن بود. این revelation دلم را به شدت به درد آورد و احساسات پیچیده‌ای در من برانگیخت. حالا نه تنها به خاطر خیانت گذشته‌ام، بلکه به خاطر از دست دادن حسن و فرزانه هم عذاب وجدان داشتم.

با تمام وجودم تصمیم گرفتم به کابل بروم و سهراب را پیدا کنم. یتیم‌خانه‌ای را که قرار بود سهراب در آن باشد پیدا کردم، اما وقتی به آنجا رسیدم، متوجه شدم که یکی از مقامات طالبان او را یک ماه پیش با خود برده است. این خبر مثل پتکی بر سرم فرود آمد. تمام امیدهایم ناامید شد و به این فکر می‌کردم که آیا سهراب را دوباره خواهم دید یا نه. حالا باید به دنبال سرنخ‌ها می‌گشتم و در این دنیای پر از وحشت و تاریکی، امیدم را زنده نگه می‌داشتم.

روز تلخ امیر و سهراب در خلاصه کتاب بادبادک باز

من و فرید به یک بازی فوتبال رفته بودیم. جو بازی پر از هیجان و شور و شوق بود، اما ناگهان همه چیز تغییر کرد. در حین بازی، من با یک مقام ملاقات کردم که خود را آصف معرفی کرد. او به من گفت که سهراب ، به وضوح مورد آزار جنسی قرار گرفته است. این خبر مثل یک پتک به سرم خورد. نمی‌توانستم باور کنم که چنین چیزی ممکن است.

آصف به من گفت که باید سهراب را فراخوانیم. وقتی سهراب را دیدم، چهره‌اش پر از ترس و ناامیدی بود. او به وضوح تحت فشار و آزار قرار گرفته بود. احساس کردم که قلبم می‌خواهد از سینه‌ام بزند بیرون. نمی‌دانستم چه باید بکنم، اما در این لحظه، آصف به من نزدیک شد و با بندهای برنجی خود به من ضربه زد. درد شدیدی در بدنم حس کردم و نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم.

اما ناگهان، سهراب با تیرکمانش به ما نزدیک شد. او با چشمان پر از خشم و اراده، هدفش را مشخص کرده بود. تیرکمان را به سمت آصف نشانه رفت و من می‌دانستم که او نمی‌خواهد اجازه دهد که آصف به ما آسیب بیشتری بزند. در آن لحظه، همه چیز به سرعت در ذهنم می‌گذشت. احساس می‌کردم که ما در یک بازی خطرناک قرار داریم و سرنوشت سهراب و خودم در دستان اوست.

فرار از جهنم و آغاز یک زندگی جدید

سهراب با شجاعت و اراده‌ای که در چهره‌اش می‌دیدم، نشان داد که نمی‌خواهد دیگر زیر بار ظلم و آزار بماند. من هم به او پیوستم و تصمیم گرفتم که دیگر سکوت نکنم. این لحظه، لحظه‌ای بود که ما باید برای حق خودمان می‌جنگیدیم و دیگر اجازه نمی‌دادیم کسی به ما آسیب بزند

من و سهراب بعد از آن حادثه وحشتناک، تصمیم به فرار گرفتیم. فرار از آن جهنم که زندگی‌مان را به خطر انداخته بود. ما به پاکستان رفتیم و در آنجا سعی کردیم بهبود یابیم. روزها و شب‌ها به همدیگر قوت قلب می‌دادیم و سعی می‌کردیم از درد و رنجی که تجربه کرده بودیم، فاصله بگیریم.

اما در دل من، یک سوال بزرگ وجود داشت: آیا می‌توانیم به زندگی عادی برگردیم؟ وقتی بهبود یافتم، از سهراب خواستم که با من به ایالات متحده برگردد. می‌دانستم که این یک تصمیم بزرگ است و سهراب با تردید به این پیشنهاد نگاه کرد. او به گذشته‌اش فکر می‌کرد و به همه چیزهایی که از سر گذرانده بود.

سهراب به من گفت که نمی‌داند آیا می‌تواند این کار را انجام دهد. من هم متوجه شدم که پذیرفتن او برای من تقریباً غیرممکن است. در عمق وجودم، می‌دانستم که اگر او نتواند با من بیاید، ممکن است مجبور شوم به یتیم‌خانه برگردم. این فکر قلبم را به درد می‌آورد. نمی‌خواستم دوباره به آن زندگی برگردم، اما نمی‌توانستم سهراب را هم در این وضعیت تنها بگذارم.

به او گفتم: “سهراب، شاید مجبور شوم به یتیم‌خانه برگردم. اما من نمی‌خواهم تو هم این مسیر را بروی. تو شایسته یک زندگی بهتر هستی.” این جمله‌ها از عمق وجودم بیرون آمد و احساس می‌کردم که باید برای او بجنگم. اما در عین حال، می‌دانستم که این تصمیم برای هر دوی ما بسیار سخت است.

سهراب با چشمان پر از تردید به من نگاه کرد و در آن لحظه، احساس کردم که هر دویمان در یک دوراهی قرار داریم. آیا می‌توانیم به آینده‌ای بهتر فکر کنیم یا باید به گذشته‌مان برگردیم؟ این سوالی بود که در ذهن هر دوی ما می‌چرخید و ما را به چالش می‌کشید.

بادبادک‌ها و یادآوری شادی‌های از دست رفته

ثریا به من گفت که می‌تواند به ما کمک کند تا ویزای آمریکا را برای سهراب بگیریم. این خبر مثل یک نور امید در تاریکی زندگی‌ام بود. اما در عین حال، نگرانی عمیقی در دل داشتم. سهراب به شدت تحت فشار بود و من نمی‌دانستم که آیا او می‌تواند این مسیر را تحمل کند یا نه.

چند روز بعد، وقتی به خانه برگشتم، متوجه شدم که سهراب حالش خوب نیست. او سعی کرده بود خود را بکشد. قلبم به شدت شکست. نمی‌توانستم باور کنم که او به این نقطه رسیده است. خوشبختانه، او زنده ماند، اما دیگر نمی‌توانست صحبت کند. این سکوت او برای من مانند یک زخم عمیق بود. سهراب، آن پسر شجاع و پر از زندگی، حالا در دنیای خودش محبوس شده بود.

با کمک ثریا، سهراب را به کالیفرنیا آوردم. اما او همچنان ساکت و گوشه‌گیر بود. هر روز تلاش می‌کردم تا او را از این حال و هوا بیرون بیاورم، اما به نظر می‌رسید که او در دنیای خودش گم شده است. من نمی‌دانستم چگونه می‌توانم به او کمک کنم.

یک روز تصمیم گرفتیم به پارک برویم. در حین قدم زدن، ناگهان چشمم به گروهی از افغان‌ها افتاد که بادبادک‌هایی را به پرواز در می‌آوردند. صدای خنده و شادی آن‌ها در فضا پیچیده بود و من احساس کردم که سهراب به چیزی نیاز دارد که او را به زندگی برگرداند.

به او گفتم: “سهراب، بیا با هم به آن‌ها بپیوندیم.” اما او فقط به بادبادک‌ها نگاه می‌کرد و در سکوت باقی ماند. در آن لحظه، احساس کردم که او هنوز هم در درونش یک جرقه از امید دارد، اما نمی‌داند چگونه آن را ابراز کند.

سعی کردم با او صحبت کنم و بگویم که زندگی هنوز هم زیباست و ما می‌توانیم دوباره شادی را پیدا کنیم. اما او فقط به بادبادک‌ها نگاه می‌کرد و من می‌دانستم که باید صبور باشم. شاید روزی او بتواند دوباره صحبت کند و احساساتش را با من در میان بگذارد.

در آن پارک، در میان خنده‌ها و شادی‌ها، من امیدوار بودم که سهراب بتواند روزی دوباره به زندگی برگردد و با من پرواز کند.

خرید اینترنتی کتاب بادبادک باز

با خرید نسخه اصلی کتاب بادبادک باز، داستانی که از کودکی تا بزرگسالی را بخوانید.

نسخه اصلی کتاب بادبادک باز، شما را به دنیای پرپیچ و خم انسانیت می‌برد.

فرصت را از دست ندهید! درصورت نیاز و برای خرید کتاب بادبادک باز با تخفیف از فروشگاه کتاب خلاصینو روی لینک زیر کلیک کنید.

میخواهم کتاب بادبادک باز را بخرم.

اشتراک گذاری:

آرمان نیک بخت

عضویت در خبرنامه

درخبرنامه ما عضو شوید

با عضویت تو خبرنامه خلاصینو، جدیدترین خلاصه‌ کتاب‌ها رو مستقیماً دریافت کنید. همچنین از پیشنهادات ویژه ما بهره‌مند بشید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *