کتاب خدمتکار نوشته ی فریدا مک فادن درباره داستانی از یک خدمتکار به نام میلی و یک خانواده ثروتمند است. این خانواده کشمکش ها و چالش هایی دارند که خدمتکار ناخواسته وارد این چالش ها میشود و در زندگی آنها تغییراتی ایجاد میشود. این یک رمان معمایی و رازآلود است اگر شما هم به این دسته از رمان ها علاقه دارید حتما خلاصه کتاب خدمتکار را تا انتها بخوانید تا از این ماجرای جذاب آگاه شوید.
شروع خلاصه کتاب خدمتکار
وقتی از این خانه بیرون میروم، دستبند به دستم است و میدانم که دیگر فرصتی برای فرار ندارم. پلیس در خانه است و چیزی را در طبقه بالا کشف کردهاند. احساس میکنم که دیگر راه برگشتی نیست. مأمور پلیس کنارم نشسته و به شواهد فکر میکند. او به من میگوید که باید نامم را بگویم و من در دل میدانم که او میخواهد از من اعتراف بگیرد.
من نگرانم که شواهد کافی برای بستن دستبند بر دست من وجود داشته باشد. در این شرایط پر استرس، به این فکر میکنم که آیا باید وکیلی درخواست کنم یا نه؟
سه ماه قبل
نینا وینچستر، صاحب خانه، روی کاناپه چرمی کاراملیاش نشسته و پاهایش را روی هم انداخته است. من میدانم که لباسهایش خیلی گران هستند و وسوسه میشوم تا دستم را برای لمس جنسش دراز کنم، اما میدانم که این کار به معنای از دست دادن شانس استخدامم خواهد بود. سعی میکنم خودم را معرفی کنم و از سابقهام در خانهداری بگویم. نینا لبخند میزند و میگوید که او هم در بروکلین بزرگ شده، اما میدانم که ما از دو دنیای متفاوت هستیم.
او به من میگوید که گاهی به کمک نیاز دارد تا دخترش، سیسیلیا، را به کلاسها ببرد. من میگویم که ماشین دارم، ولی واقعیت این است که تمام دار و ندارم در صندوق عقب آن است و ماه گذشته را در آن زندگی کردهام. نینا به من میگوید که صندلی ماشین سیسیلیا را به من میدهد، اما باید بوستر بگیرد.
در حین صحبت، نگاهی به اطراف میاندازم و متوجه میشوم که خانهاش بسیار مدرن و زیباست. عکسهایی از سفرهایش به نقاط مختلف دنیا دارد و سقف بلند و چلچراغهای زیبایی در اتاق وجود دارد. وقتی نینا از جبران زحماتم صحبت میکند، به پیشنهاد مالی او فکر میکنم که برایم فراتر از قابل قبول است، اما میدانم که با این شرایط، هیچکس به فکر استخدام من نخواهد افتاد.
نینا به من میگوید که این موقعیت شغلی همراه با سکونت است و از من میپرسد که آیا با ترک ماشین نیسانم مشکلی دارم. او مرا در خانهاش میگرداند و نگران میشوم که شاید آگهی را اشتباه فهمیدهام. وقتی به اتاق کوچکی که قرار است در آن زندگی کنم میرسیم، متوجه میشوم که این اتاق خیلی کوچک و تاریک است. با این حال، اگر بتوانم این شغل را به دست بیاورم، شاید شانس کوچکی برای من وجود داشته باشد.
وقتی به طبقه پایین برمیگردیم، دختر نینا، سیسیلیا، را میبینم که با چشمان آبیاش به من نگاه میکند. او به نظر میرسد که میتواند درونم را ببیند و این احساس ترس را در من ایجاد میکند.
بخش اول خلاصه کتاب خدمتکار
در نهایت، نینا خداحافظی گرمی با من میکند و من احساس میکنم که این آخرین باری است که به این خانه میآیم. وقتی از دروازه بیرون میآیم، مردی را میبینم که در حیاط کار میکند و به من خیره شده است. این نگاه او لرزی به ستون فقراتم میاندازد.
تلفنم زنگ میزند و این بار نینا وینچستر است. او به من میگوید که میخواهد من را برای کار در خانهاش استخدام کند. این خبر غیرمنتظره است و من نمیتوانم خوشحالیام را پنهان کنم. نینا از من میخواهد که فردا شروع کنم و من با خودم فکر میکنم که اگر او میدانست که ۱۰ سال از زندگیام را در زندان گذراندهام، آیا هنوز هم این احساس را نسبت به من دارد یا نه.
صبح روز بعد به خانه وینچستر میرسم و با دروازه فلزی مواجه میشوم. مردی به نام انزو در حیاط کار میکند و به آرامی به من نزدیک میشود. او به نظر جذاب میرسد و با لهجه ایتالیایی صحبت میکند. او دروازه را باز میکند و من به خانه دو طبقه و وسیع نگاه میکنم. انزو به من کمک میکند و من از او تشکر میکنم. اما به نظر میرسد که زبان انگلیسی را به خوبی نمیداند.
آغاز یک زندگی جدید: از زندان تا خانه وینچستر
اندی، شوهر نینا، به خانه میآید و از من استقبال میکند. نینا من را به اتاقم راهنمایی میکند. در اتاقم متوجه میشوم که پنجرهاش باز نمیشود و نگران امنیت آن هستم. وقتی به گوشی جدیدم نگاه میکنم، معنی کلمهای که انزو گفت را جستجو میکنم و متوجه میشوم که به معنای “خطر” است.
برای شام آماده میشوم و اندی، شوهر نینا، وارد میشود و از تمیزی خانه تشکر میکند. من سعی میکنم از اتفاقات قبلی چیزی نگوییم و روز اول را به خوبی سپری کنم. نینا با لباسهای سفیدش دوباره وارد میشود و من به تغییراتش در عکسهای قدیمیاش توجه میکنم.
روزهای اولیه در خانه جدید
چشمان اندی با دیدن نینا درخشان میشود و او را با محبت میبوسد. نینا در جواب میگوید که دلش برای او تنگ شده است و این نمایش محبتآمیز کمی برای من بیادبانه به نظر میرسد. وقتی اندی از من میپرسد که آیا میخواهم به شام ملحق شوم، نینا به من اشاره میکند که استراحت کنم.
بعد از شام، به تخت میروم و خوابم میبرد. وقتی بیدار میشوم، احساس میکنم در یک زندان هستم و در را قفل شده میبینم. با کمی تلاش، در را باز میکنم و به پایین میروم. نینا در حال به هم ریختن آشپزخانه است و به دنبال یادداشتهای جلسهاش میگردد. او فکر میکند که من یادداشتها را دور انداختهام و به شدت عصبانی میشود.
اندی وارد میشود و نینا به او میگوید که من یادداشتها را گم کردهام. من سعی میکنم بیگناهیام را ثابت کنم و از نینا عذرخواهی میکنم. او از آشپزخانه خارج میشود و اندی به من کمک میکند تا آشپزخانه را تمیز کنم. در حین تمیز کردن، به عکسهای نینا و اندی فکر میکنم و متوجه میشوم که او به تمیز کردن عادت دارد.
اندی هنوز دیوانه نینا است، اما حس میکنم که او تغییر کرده. نینا نیمی از محتویات جعبه چال را در آشپزخانه ریخته و مجبورم برای خرید به فروشگاه بروم. با کارت اعتباری نینا خرید میکنم و سعی میکنم بهترین مواد غذایی را انتخاب کنم. وقتی به خانه برمیگردم، انزو با چند وسیله باغبانی به کمکم میآید و کیسههای خرید را به داخل میآورد.
زندگی با وینچسترها و یادگیریهای تازه
در حین تهیه شام، اندی به من کمک میکند و میگوید که سیسیلیا عاشق ناگت مرغ است. من برای او ناگت مرغ درست میکنم و اندی از من تشکر میکند.
یک هفته بعد، نینا با کیسه زبالهای به خانه میآید و از من میخواهد که لباسهای کوچکش را به جعبه اهداییها ببرم. او به من میگوید که لباسهایش برای من مناسب است و من با کمال میل آنها را قبول میکنم. نینا همچنین از تمایلش برای بچهدار شدن صحبت میکند و من نمیدانم چه جوابی بدهم.
او کلیدی برای اتاقم به من میدهد و من از او میخواهم که پنجره اتاقم را بررسی کند چون باز نمیشود. نینا به من میگوید که نباید کیسه لباسها را در اتاق نشیمن رها کنم و من از او عذرخواهی میکنم.
بخش دوم خلاصه کتاب خدمتکار
وقتی سیسیلیا را پیدا میکنم، متوجه میشوم که او به کلاس کاراته میرود و نینا به من نگفته بود. زن دیگری که در آنجا است، با نینا تماس میگیرد و متوجه میشویم که نینا قاطی کرده و خواسته من سیسیلیا را به خانه ببرم. این باعث میشود که من به رفتارهای عجیب نینا فکر کنم و به یاد داروهایی که در قفسهاش پیدا کردهام بیفتم.
بعد از آن، به انزو، باغبان خانه، میرسم و با او صحبت میکنم. او به من میگوید که سه سال است برای وینچسترها کار میکند و من از او میپرسم که آیا نینا را دوست دارد یا نه. اما او به سرعت به کارش برمیگردد و من متوجه میشوم که او چیزی نمیخواهد بگوید.
شبها خوابم نمیبرد و به تلویزیون فکر میکنم. تصمیم میگیرم از تلویزیون وینچسترها استفاده کنم و دراز میکشم تا برنامهای را تماشا کنم. در همین حین، اندی به من میپیوندد و ما درباره آب لولهکشی و کره بادام زمینی صحبت میکنیم. او میگوید که سیسیلیا آلرژی به کره بادام زمینی ندارد و این موضوع مرا متعجب میکند.
ما به تماشای برنامه ادامه میدهیم و در حین بازی، به سوالات جالبی پاسخ میدهیم. این شب به نظر میرسد که به آرامش و نزدیکی بیشتری با اندی منجر شود.
در حین تماشای برنامه “فمیلی فیود” با اندی، به سوالات جالبی پاسخ میدهیم و از او میخواهم که پیش غذاها را تحویل بگیرد. او با خوشحالی قبول میکند و این بار سنگینی از دوش من برداشته میشود.
اندی به نظر میرسد که چیزی در دل دارد، اما سکوت میکند. من هم به این فکر میکنم که آیا نینا و اندی موفق به باردار شدن شدهاند یا نه
زندگی در میان زنان و شایعات
از تکتک زنان جلسه اولیا و مربیان متنفرم. نینا مرا وادار کرده که در حیاط بایستم و مراقب باشم که به چیزی نیاز نداشته باشند. وقتی نینا به سرعت از جمع خارج میشود، بقیه زنان شروع به صحبت درباره او میکنند و شایعاتی درباره وضعیت روانیاش به وجود میآورند.
پاتریس و جیلیان درباره نینا و زندگیاش صحبت میکنند و من سعی میکنم به خودم بقبولانم که نینا به من حسادت نمیکند. نینا و اندی به دنبال بچهدار شدن هستند و قرار است به دکتر بروند. من از سیسیلیا مراقبت میکنم، اما او به شدت شیطنت میکند و به حرفهای من توجهی نمیکند. امیدوارم که این روزها به خوبی بگذرد و بتوانم از پس کارهایم برآیم.
سیسیلیا به بیادبی تلویزیون را روشن میکند و از من ساندویچ بولونیا میخواهد. وقتی ساندویچ را میآورم، او آن را پرت میکند و میگوید ساندویچ آبالون میخواهد. نینا و اندی به خانه برمیگردند و حالشان خوب نیست. نینا به من پرخاش میکند و از من میخواهد به اتاقم برگردم. صدای شکستن چیزهایی از اتاق خواب به گوش میرسد و من نگران میشوم. وقتی نینا با لباس خواب خونآلودش به من نگاه میکند، متوجه میشوم که او زخمی شده است. او میگوید که فقط کمی دست بریده و نیازی به کمک من ندارد.
صبح روز بعد، نینا به حالت عادی برمیگردد و از من میخواهد صبحانه درست کنم. او از من تشکر میکند، اما من هنوز نگران مشکلات عاطفیاش هستم و به اقامت احتمالیاش در بیمارستان فکر میکنم.
نینا به نظر میرسد مشکلات عاطفی دارد و من نگران اقامت احتمالیاش در بیمارستان روانی هستم.
بخش سوم خلاصه کتاب خدمتکار
در کلاس رقص، با زنی به نام آماندا آشنا میشوم که به من قرص مسکن میدهد. او درباره نینا و وضعیتش صحبت میکند و من متوجه میشوم که همه از مشکلات نینا خبر دارند. این فرصتی است تا اطلاعات بیشتری درباره او به دست آورم.
آماندا درباره نینا میگوید که او در دیوانهخانه بوده و سعی کرده سیسیلیا را در وان حمام غرق کند. این خبر شوکهکننده است و من نمیتوانم باور کنم که نینا قادر به چنین کاری باشد.
این فرصتی است که به دنبالش هستم تا درباره نینا اطلاعات بیشتری بگیرم. از آماندا میپرسم چرا مردم او را دیوانه میدانند و او با نیشخندی میگوید که نینا در دیوانهخانه بوده و همه از او حرف میزنند. وقتی میفهمم نینا سعی کرده سیسیلیا را در وان حمام غرق کند، شوکه میشوم. آماندا توضیح میدهد که نینا دارو مصرف کرده و خودکشی کرده است.
این خبر وحشتناک است و سردردم بدتر میشود. نمیتوانم باور کنم که نینا قادر به چنین کاری باشد، در حالی که به وضوح عاشق دخترش است. شایعاتی که دربارهاش میشنوم، مرا نگران میکند.
در حین چیدن میز شام، با کارتن سنگینی مواجه میشوم که انزو به خانه آورده است. وقتی به بسته نگاه میکنم، متوجه میشوم که هدیهای برای کریسمس است.
اندی با کاتری کارتن را باز میکند و متوجه میشود که پر از لوازم بچگانه است. او نگران است و من سعی میکنم او را دلداری دهم. او میگوید عاشق نینا است و با هم خواهند ماند، اما از اینکه نمیتوانند بچه دیگری داشته باشند، ناراحت است. در حین صحبت، احساس عمیقی بین ما شکل میگیرد و وقتی دستش را روی دستم میگذارد، حس عجیبی در من بیدار میشود. اما او ناگهان از این وضعیت فاصله میگیرد و از اتاق خارج میشود.
تمام هفته را سعی میکنم از اندی دوری کنم، اما نمیتوانم احساساتم را نسبت به او انکار کنم. به شدت از او خوشم میآید و حتی خواب میبینم که من را میبوسد. اما نمیخواهم شغلم را از دست بدهم، بنابراین تمام تلاشم را میکنم تا احساساتم را کنار بگذارم.
سیسیلیا دو هفته به کمپ میرود. این خبرها باعث خوشحالی من میشود.
وقتی برای کمک به سیسیلیا چمدانها را به ماشین نینا میبرم، اندی را میبینم که از پلهها پایین میآید و به من کمک میکند. او با تعجب به من نگاه میکند و میگوید که چقدر سنگین به نظر میرسم.
تنشهای پنهان
اندی میخواهد به من کمک کند و نگران کمرم است، اما من تأکید میکنم که خوبم. نینا از رفتن من با آنها میپرسد و اندی میگوید نمیتواند به خاطر کارش بیاید. وقتی نینا میرود، من از اینکه دو هفته بدون سیسیلیا میگذرانم خوشحالم، اما نینا به طرز عجیبی از این موضوع باخبر است.
اندی به من میگوید که میخواهد با من به تماشای نمایش برود و من ابتدا تردید دارم، اما او اصرار میکند. احساس میکنم این یک فرصت خوب است و به همین دلیل موافقت میکنم. وقتی به خانه میروم، نگران این هستم که چه لباسی بپوشم. در نهایت لباسی فانتزی انتخاب میکنم که به خوبی به تنم میآید.
وقتی از پلهها پایین میآیم، اندی را میبینم که بسیار خوشتیپ و جذاب به نظر میرسد. بین ما تنش عجیبی وجود دارد و هر دو به هم خیره میشویم.
یک شب در برادوی
اندی میگوید که بهتر است به سمت برادوی برویم و من احساس میکنم که هیچ راه برگشتی وجود ندارد. وقتی سوار ماشینش میشوم، حس سلبریتی بودن دارم، اما متوجه میشوم که دامنم بالا رفته و سعی میکنم آن را پایین بکشم.
اندی به پاهای من نگاه میکند که باعث خجالت میشود. فضای تئاتر شگفتانگیز است و من از بودن در آنجا لذت میبرم. بعد از نمایش، اندی از من میپرسد که نظرم درباره شام چیست و پیشنهاد میدهد به یک رستوران فرانسوی برویم. میدانم که نینا از این
موضوع خوشش نخواهد آمد، اما تصمیم میگیرم از این شب لذت ببرم.
قبل از کار در وینچسترها، هرگز نتوانسته بودم به رستوران فرانسوی بروم که اندی میخواهد به آنجا ببرد. وقتی منو را میبینم، قیمتها بالاست و احساس میکنم که با لباس سفید نینا در کنار اندی به اینجا آمدهام. همه فکر میکنند ما زوج هستیم و اندی با ملایمت مرا به میزم هدایت میکند و شراب قرمز سفارش میدهد.
اندی میگوید که میتواند منو را به انگلیسی بخواند و من خجالت میکشم. در حین صحبت، تلفن اندی زنگ میخورد و متوجه میشوم که نینا ناراحت است. او سعی میکند او را آرام کند و بعد از تماس، از مشکلات ازدواجش با نینا صحبت میکند.
سپس پیش خدمت غذاها را میآورد و اندی برای هر دوی ما سفارش میدهد. در حین سرو غذا، من در فکر اعترافات اندی هستم که میگوید رابطهاش با نینا بعد از ویزیت دکتر به هم خورده و این موضوع مرا ناراحت میکند.
وقتی صورت حساب را پرداخت میکند، از او تشکر میکنم و او میگوید که خوش گذشته است.
اندی پیشنهاد میدهد که به لانگ آیلند برگردیم، اما هر دو مست هستیم و او میگوید که اتاقهای جداگانه در هتل پلازا میگیرد. در تاکسی، احساس میکنم لباسام راحت نیست و اندی به پاهایم نگاه میکند. او به من میگوید که امشب زیبا هستم و در حین حرکت، ناگهان او مرا میبوسد.
ما به هتل میرسیم و در اتاق، دیگر نمیتوانیم جلوی احساساتمان را بگیریم. صبح روز بعد، وقتی از خواب بیدار میشوم، به کارهایی که دیشب کردیم فکر میکنم و میدانم که این یک لحظهی یکشبه بود. اندی از من میپرسد که آیا از دیشب پشیمان هستم یا نه و من میگویم که نه. اما میدانم که نمیتوانیم دوباره این کار را تکرار کنیم.
او به من نگاه میکند و من احساس میکنم که او هم میداند که شرایط ما متفاوت است. در نهایت، من به حمام میروم تا دوش بگیرم و به این فکر میکنم که هیچ چیز بیشتری بین ما نمیتواند اتفاق بیفتد.
در آتش جاذبه
با رفتن سیسیلیا، خانه آرامتر میشود و نینا خوشحالتر به نظر میرسد. من و اندی سعی میکنیم از هم دوری کنیم، اما در یک خانه زندگی کردن کار سختی است. من نمیخواهم شغلم را از دست بدهم و میدانم که هیچ شانسی برای داشتن رابطه واقعی با اندی ندارم.
امشب شام را با عجله آماده میکنم تا پیش از آمدن اندی روی میز بگذارم. اما وقتی لیوانها را به اتاق غذاخوری میبرم، به اندی برخورد میکنم و یکی از لیوانها میشکند. او با بلوز و کراوات خوشتیپ به نظر میرسد و در حین تمیز کردن شیشهها، بین ما جاذبهای حس میشود. وقتی نینا وارد میشود، ما از هم دور میشویم و او متوجه میشود که ما چه کردهایم.
شام را با هم میخوریم و نینا از گذشته من خبر دارد. او به من میگوید که در زندان چه غذاهایی سرو میشده و من متوجه میشوم که اندی از این موضوع شگفتزده است. نینا به من میگوید که نمک و فلفل را فراموش کردهام و من به آشپزخانه میروم تا آنها را بیاورم.
بعد از شام، به اتاقم میروم و متوجه میشوم که یک کپی از برنامه نمایش در کنار تختم است. این برنامه را من در کیفم گذاشته بودم و حالا نمیدانم چطور به اینجا آمده است. نینا میداند که من و اندی در منهتن بودیم و احتمالاً از رابطهام با او خبر دارد.
در ادامه، نینا خریدهایم را به چالشی تبدیل میکند و لیستی از اقلام خاص را به من میدهد. او به من میگوید که باید عکسهای محصولات را برایش بفرستم و من در حال عکس گرفتن از نانها هستم که متوجه مردی میشوم که از آن طرف راهرو به من نگاه میکند. نمیتوانم با این وضعیت کنار بیایم و احساس میکنم در یک دنیای پیچیده گرفتار شدهام.
در حالی که منتظر نینا هستم، ذهنم به سمت اندی وینچستر منحرف میشود. بعد از اینکه نینا از زندان بودنم پرده برداشت، اندی که گفته بود میخواهد با من صحبت کند، هیچ تلاشی برای این کار نکرده است. من عاشق او هستم و این دردناک است که نمیتوانم احساساتم را ابراز کنم. در همین حین، گوشیام زنگ میزند و نان فرانسوی مورد نظر نینا را پیدا میکنم.
به خانه برمیگردم و احساس وحشتناکی دارم. نمیتوانم از فکر کردن به اندی دست بردارم و به آن شب خاصی که با هم گذراندیم، فکر میکنم. در حیاط، اندی را میبینم که تنها نشسته و آبجو مینوشد. وقتی به او نزدیک میشوم، میخواهم توضیح دهم که چرا چیزی به او نگفتم، اما او میگوید که نمیخواهد بداند.
در نهایت، او مرا میبوسد و پشیمانی در چشمانش موج میزند. من از او فاصله میگیرم و به طبقه بالا برمیگردم. سرم هنوز از آن بوسه گیج میرود و احساس میکنم که او هنوز هم به من علاقه دارد.
بخش چهارم خلاصه کتاب خدمتکار
یک روز زیبای تابستانی به پارک میروم و کتاب میخوانم. وقتی به خانه برمیگردم، متوجه میشوم که نینا در تاریکی روی کاناپه نشسته است. او با اندی دعوای وحشتناکی داشته و حالا عصبانی است.
نینا در نهایت تصمیم میگیرد که برود و ساکهایش را جمع میکند. من از بالا به آنها نگاه میکنم و احساس میکنم که همه چیز در حال فروپاشی است. نینا از خانه خارج میشود و اندی به من نزدیک میشود و از حالم میپرسد. من به او میگویم که خوبم، اما در واقع احساس میکنم که همه چیز به هم ریخته است.
در نهایت، نینا با ماشینش میرود و من نمیتوانم از فکر او بیرون بیایم. اندی به من نزدیک میشود و میخواهد مرا بوسد، اما من هنوز در فکر نینا هستم. او رفته است و من میدانم که دیگر برنمیگردد.
ماندن با اندی
صبح روز بعد کنار اندی در اتاق مهمان از خواب بیدار میشوم. نمیخواستم در تخت او بخوابم، اما شرایط به گونهای پیش رفت که اینجا هستم. او اشاره میکند که میتواند کسی را برای کارهای نظافتی پیدا کند و من میتوانم اینجا بمانم. این صحبتها باعث میشود قلبم تندتر بزند و احساس کنم که ممکن است ماجرا به یک رابطه جدی ختم شود.
دوش میگیرم و وقتی دوباره به پایین میآیم، اندی را میبینم که لباسهایش را پوشیده و قهوه مینوشد. او به حیاط نگاه میکند و من متوجه میشوم که او به انزو، باغبان، چیزی میخواهد بگوید. اندی به انزو میگوید که دیگر نیازی به خدماتش ندارد و او را اخراج میکند. انزو با بیتفاوتی میگوید که میرود و من از این تغییرات در زندگیام شگفتزده میشوم.
اندی در خانه ناپدید میشود و انزو به من هشدار میدهد که باید از اینجا خارج شوم. او به طرز عجیبی تغییر کرده و حالا به راحتی انگلیسی صحبت میکند.
به خرید میروم و با زنی به نام پاتریس روبرو میشوم که میگوید نینا من را ردیابی میکند. این خبر باعث میشود احساس خطر کنم. وقتی از فروشگاه بیرون میآیم، ماشین نینا را میبینم که در حال خروج است.
اندی به من پیام میدهد که دیرتر به خانه میآید و من در تنهایی شام را آماده میکنم. بوی نینا هنوز در خانه حس میشود و سعی میکنم از شر آن خلاص شوم. بعد از پیدا کردن و پاک کردن برنامه ردیابی در تلفن همراهم، هنوز هم نگران هستم که نینا ممکن است به من آسیب برساند. وقتی به تاریکی بیرون نگاه میکنم، تنها چیزی که میبینم انعکاس تصویر خودم است و قلبم به شدت میتپد.
به تاریکی نگاه میکنم و سعی میکنم بفهمم آیا ماشینی پارک شده یا فقط خیالاتی شدهام. زنگ گوشیام توجهام را جلب میکند و دوباره شماره غیرقابل دسترس است. تماس را جواب میزنم و صدای مکانیکی میگوید: «از اندی وینچستر دور بمان.» این هشدار مرا خسته کرده و تصمیم میگیرم این خانه را پس بگیرم و به اتاق خواب اصلی بروم.
تماس قطع میشود و من از بازیهای نینا خستهام. تصمیم میگیرم که این خانه را پس بگیرم و کلیدها را عوض کنم. امشب را در اتاق خواب میگذرانم و دیگر مهمان نیستم. به سمت پلهها میروم و به اتاق خفه زیر شیروانی میرسم. همه لوازم را جمع میکنم و به طبقه پایین میآورم. این آخرین باری است که در این اتاق کوچک و ترسناک هستم.
در حین جمع کردن وسایل، صدای اندی از پشت سرم مرا میترساند. او میپرسد که چه کار میکنم و من به او میگویم که میخواهم به طبقه پایین بروم. او به نظر نگران میرسد و میگوید که خودش هم این پیشنهاد را داشته است. احساس ناخوشایندی به من دست میدهد، اما او به سمتم میآید.
با وجود اینکه تخت در مقایسه با اتاق مهمان راحت نیست، بعد از عشقورزی با اندی خیلی زود خوابم میبرد. هرگز فکر نمیکردم در این اتاق عشق بورزم.
حدود ساعت ۳ صبح از خواب بیدار میشوم و احساس میکنم که مستانه و کمی ناراحت هستم. باید به دستشویی بروم، اما اندی قبل از خوابیدن من رفته است. احساس پوچی میکنم و متوجه میشوم که او دیگر روی تخت نیست. شاید به خاطر کوچک بودن اتاق، به طبقه پایین رفته باشد.
به سمت در میروم، اما در قفل شده است و نمیتوانم آن را باز کنم. ترس به قلبم میزند و متوجه میشوم که چه اتفاقی افتاده است.
من در این اتاق زندانی شده بودم.
ادامه ی خلاصه کتاب خدمتکار از زبان نینا
نینا: اگر کسی به من میگفت که روزی در اتاق هتل میمانم و اندی با زن دیگری یا یک خدمتکار است، هرگز باور نمیکردم.
در اتاق هتل، حولهای به دورم پیچیدهام و تلویزیون روشن است، اما حواسم به آن نیست. سعی میکنم موقعیت اندی را پیدا کنم، اما برنامه ردیابیام نشان میدهد که موقعیتش پیدا نشده است. او به احتمال زیاد برنامه را پاک کرده است.
در کیفم عکسی از اندی پیدا میکنم و به چهره خوشتیپ او نگاه میکنم. ناگهان تصمیم میگیرم که از شر او خلاص شوم. به حمام میروم و عکس لبخند او را در دست میگیرم. با فندک شعلهای را روشن میکنم و عکس را میسوزانم.
لبخند میزنم چون بالاخره از شر گذشته خلاص شدم و تصمیم دارم زندگی جدیدی را آغاز کنم. اندی وینچستر، رئیس رئیس رئیسم، دیگر در زندگیام جایی ندارد.
گذشته ی نینا و آشنایی با اندی
در محل کار، استوارت به من میگوید که وقتی اندی در اتاق است، نروم و من تمام کارهای او را انجام میدهم. احساس میکنم سینههایم پر از شیر شده و درد میکنند و نمیخواهم به این موضوع فکر کنم.
در گذشته باردار شدم و تحصیل را ترک کردم. حالا کارم را پیدا کردهام، اما شغل رویایی نیست. صدای استوارت از آیفون میآید و از من میخواهد اطلاعاتی را بیاورم. در حین کار، شیرم چند قطره روی بلوزم میریزد و احساس شرمندگی میکنم.
بعد از این اتفاق، به دستشویی میروم و شیرم را تخلیه میکنم. اندی مرا به یک هات داگ فروشی میبرد و در حین صحبت، به من گوش میدهد. این دیدار به من احساس خوبی میدهد و به نظر میرسد که ارتباط جدیدی در حال شکلگیری است.
دعوت به شام و تأملات زندگی
اندی به من میگوید که امشب میخواهد مرا به شام ببرد و من متعجب میشوم. او که میتواند هر زنی را بخواهد، چرا من را انتخاب کرده است؟ با این حال، دلم میخواهد بروم و این موضوع رد کردن درخواستش را برایم سخت میکند. مادرم فردا میآید و از اینکه میتواند سیسیلیا را نگه دارد، هیجانزده است.
اندی واقعاً میخواهد من را برای شام ببرد و این نشان میدهد که او به من اهمیت میدهد. یادم میآید که ما خیلی سریع ازدواج کردیم و او به وضوح دنبال یک رابطه جدی بود. او به من و دخترم اهمیت میدهد و من به دنبال مردی بودم که بتواند نقش پدر را برای سیسیلیا ایفا کند.
امشب، وقتی سیسیلیا را در آغوش میگیرم و به او نگاه میکنم، احساس میکنم که چقدر خوششانس هستم. اندی به من لبخند میزند و من نمیفهمم چرا او مرا انتخاب کرده است. او میتواند هر زنی را داشته باشد، اما من باید خوشحال باشم که او در کنارم است.
حبس نینا در اتاق زیر شیروانی
امشب باید قراردادی را تمام کنم و بعد از آن میتوانیم بیرون برویم. اندی میگوید که فقط یک دسته کاغذ است و چیز هیجانانگیزی نیست. اما من هرگز به انباری زیر شیروانی نرفتهام و پلههای تاریک و جیرجیرکننده آنجا کمی ترسناک به نظر میرسند. وقتی به بالای پلهها میرسیم، او در را باز میکند و چراغ را روشن میکند.
اتاق کوچک و سادهای است که بیشتر شبیه اتاق خواب است تا انباری. به کمد کنار تخت نگاه میکنم و متوجه میشوم که هیچ چیزی در آن نیست. وقتی اندی از اتاق بیرون میرود، ناگهان خودم را در اتاق تنها میبینم و در بسته میشود. تلاش میکنم در را باز کنم، اما قفل شده است و صدای اندی را نمیشنوم.
نگران میشوم و به پنجره کوچک نگاه میکنم، اما آن هم بسته است. احساس میکنم در این فضای کوچک حبس شدهام و نفسام تند میشود. بعد از چند دقیقه جیغ میزنم و نام اندی را صدا میزنم، اما هیچ پاسخی نمیشنوم.
وقتی صدای او را میشنوم، میفهمم که او صدایم را شنیده، اما هنوز در را باز نمیکند. احساس میکنم که او در حال شوخی کردن است و نمیدانم چرا نمیخواهد مرا بیرون بیاورد. با هر تلاش برای باز کردن در، ناامیدی بیشتری به سراغم میآید.
در نهایت، صدای قدمهای او دور میشود و من به شدت نگران میشوم. احساس میکنم که در این اتاق کوچک و بسته گیر افتادهام و هیچ راهی برای فرار ندارم. جیغ میزنم و از او میخواهم که مرا بیرون بیاورد، اما او به نظر میرسد که دور میشود.
خلاصه حبس و احساسات
نیمه شب است و من یک ساعت است که به در کوبیدهام و جیغ کشیدهام، اما هیچ کس صدایم را نمیشنود. نگران سیسیلیا هستم که در گهوارهاش خوابیده. اندی از من میخواهد چند تار مو به او بدهم تا اجازه دهد از اتاق بیرون بیایم. صبح که بیدار میشوم، تنها سه بطری آب در یخچال دارم و اندی درخواست مرا نادیده میگیرد.
بعد از دو شب حبس، تصمیم میگیرم تار موهایم را آماده کنم تا شاید بتوانم فرار کنم. اندی میگوید یکی از تارها مشکل دارد و من نگرانم که او مرا ترک کند. شب خواب آب میبینم و وقتی بیدار میشوم، اندی از من میخواهد تارهای مویم را به او بدهم. او در را باز میکند و من به شدت ضعیف شدهام.
اندی با آب و دونات به سراغم میآید و من ناچارم هدیهاش را بپذیرم. بعد از نوشیدن آب و خوردن دونات، هنوز سرم گیج میرود. به اندی اجازه میدهم که مرا به طبقه پایین ببرد و صدای شعر خواندن سیسیلیا را میشنوم. اندی میگوید که باید دراز بکشم، اما من میخواهم با سیسیلیا باشم. او مرا به تختش میبرد و نوازش میکند.
با صدای شرشر آب از خواب بیدار میشوم و هنوز احساس گیجی میکنم. بعد از دو روز بیآب و غذا، به سمت حمام میروم و متوجه میشوم که اندی در حال دوش گرفتن است. وسوسه میشوم با پلیس تماس بگیرم، اما باید صبر کنم. وقتی در حمام را باز میکنم، صحنهای وحشتناک میبینم: سیسیلیا در وان آب نشسته و چشمانش بسته است.
با تمام وجودم تلاش میکنم او را نجات دهم، اما نمیتوانم روی پاهایم بایستم. به سختی به سمت شیر آب میروم تا آن را ببندم، اما ناگهان مردی با یونیفرم به کمک میآید و سیسیلیا را از وان بیرون میکشد. من سعی میکنم بپرسم چه اتفاقی دارد میافتد، اما او به سؤالم پاسخ نمیدهد. صدای دیگری میگوید که سیسیلیا زنده است، اما به او دارو دادهاند.
امدادگران ما را نجات میدهند و من روی برانکارد میگذارند. حالا میدانم که کمک آمده و ما در امان هستیم.
دیوانگی نینا
مردی با یونیفرم به من نوری میاندازد و میپرسد چرا سعی کردهام دخترم را غرق کنم. دهانم را باز میکنم، اما صدایی از آن در نمیآید. من فقط سعی داشتم او را نجات دهم. پلیس سرش را تکان میدهد و به همکارش میگوید که من به دارو نیاز دارم. به بیمارستان منتقل میشوم و در آنجا به من میگویند که به خاطر افسردگی شدید و توهمات در حال درمان هستم.
در بیمارستان، خاطراتم از حبس شدن در اتاق زیر شیروانی به یادم میآید و دکتر به من توضیح میدهد که توهماتم واقعی به نظر میرسند، در حالی که واقعیت ندارند. به همین دلیل دو نوع دارو مصرف میکنم: یکی ضد روانپریشی و دیگری ضد افسردگی.
اندی، شوهرم، به عیادتم میآید و از من مراقبت میکند. او همیشه برایم مافین و شیرینی میآورد و خوشحال است که به زودی به خانه برمیگردم. وقتی از او میپرسم سیسیلیا چطور است، او میگوید که دخترم از برگشتن من خوشحال است.
با وجود هیجان برای بازگشت به خانه، احساس میکنم که دیگر اشتیاقی برای آنجا ندارم، به ویژه اتاق زیر شیروانی. در جلسات درمانیام با دکتر جان هیویت، به مشکلاتم پرداخته و سعی میکنم بر ترسهایم غلبه کنم. اندی تمام هزینههای درمانم را میپردازد و من نمیتوانم نه بگویم.
دکتر هیویت به من فشار میآورد تا درباره ترسهایم صحبت کنم. از وقتی به خانه برگشتم، به اتاق زیر شیروانی نزدیک نشدهام. او میگوید که آنجا فقط یک انباری است و من باید بروم تا آرامش پیدا کنم. اندی، شوهرم، در انتظارم است و به من لبخند میزند. او برنامههایش را تغییر داده تا به جلسات درمانی من بیاید و هنوز هم دوستم دارد.
وقتی به خانه میرسیم، دخترم سیسیلیا به سمتم میدود و من را در آغوش میگیرد. او لباس سفید توری پوشیده و به نظر میرسد که خوب مانده است. اندی از مادرش تشکر میکند که مراقب سیسیلیا بوده است.
بازگشت به اتاق زیر شیروانی
آخر شب، بعد از خواباندن سیسیلیا، اندی موضوع اتاق زیر شیروانی را مطرح میکند و من موافقت میکنم که به آنجا برویم. او قول میدهد که آرام پیش برویم و به من میگوید که هیچ چیزی برای ترسیدن وجود ندارد. در حالی که دستش را در دست دارم، دوباره به او اعتماد میکنم و آماده میشوم.
وقتی به اتاق زیر شیروانی میرسیم، اندی در را باز میکند و اتاق تاریک است. او چراغ را روشن میکند و نوری شدید به صورتم میتابد. با وجود تلاش برای عادت کردن به نور، احساس میکنم که در یک بحران دیگر قرار دارم. صدای اندی را میشنوم که میگوید اینجا فقط یک انباری است و من باید با واقعیت روبرو شوم.
احساس میکنم همه چیز واقعی است و نمیتوانم فرار کنم. اندی به من میگوید که باید برای تنبیه آماده شوم و من در حال فرو رفتن در دژاوو هستم. او به من دو گزینه میدهد: چراغ را روشن کنم یا خاموش بماند. وقتی صدای او دور میشود، اشک در چشمانم جمع میشود و میدانم که دوباره در دام او افتادهام. احساس میکنم که همه چیز مشابه دفعه قبل پیش میرود و او میخواهد به من و سیسیلیا آسیب بزند.
بعد از ماجرای قبلی، همه به سرعت حرفهای اندی را باور میکنند و من احساس میکنم دوباره از دخترم دور شدهام. نمیتوانم اجازه دهم که این اتفاق بیفتد. اندی سه بطری آب برایم در یخچال گذاشته و من تصمیم میگیرم آنها را برای روز بعد نگه دارم. در اتاق زیر شیروانی، دو لامپ خیلی روشن وجود دارد و اگر آنها را خاموش کنم، همه جا در تاریکی فرو میرود.
در تاریکی اتاق زیر شیروانی
روزها در این اتاق میگذرد و من نگران سیسیلیا هستم. وقتی صدای قدمها را از پشت در میشنوم، در تاریکی دراز کشیدهام و منتظرم تا اندی بیاید. او میگوید که باید چند قانون را رعایت کنم، از جمله اینکه به هیچکس درباره آنچه در اینجا اتفاق افتاده صحبت نکنم. لحنش قاطع است و میگوید که اگر حرف بزنم، هیچکس حرفم را باور نمیکند و سیسیلیا در خطر خواهد بود.
اندی به من میگوید که باید به انتخابهای اشتباهی که قبل از آمدن او به زندگیم داشتم فکر کنم و او فقط میخواهد به من یاد بدهد که چطور آدم بهتری باشم. او میخندد و میگوید که میتواند صدای نفسهایش را از پشت در بشنود. من سعی میکنم احساساتم را کنترل کنم و اشکهایم را پنهان کنم، اما نمیتوانم از این وضعیت فرار کنم.
تلههای عشق: در دام هیولا
حالا ۷ سال است که با اندی ازدواج کردهام و او به تمام قولهایش عمل کرده است. از نظر مالی حمایت کرده و پدری خوب برای سیسیلیا بوده، اما من از او متنفرم. هر تلاشی برای فرار از این زندگی زناشویی بینتیجه بوده و اندی همیشه به دنبال بهانهای برای تنبیه من میگردد.
سوزان به من نزدیک شده و در مورد باغبان جذابمان، انزو، صحبت میکند. او مرد خوبی به نظر میرسد و من از اینکه کارش را خوب انجام میدهد خوشحالم. اما در عین حال، احساس میکنم که نمیتوانم به کسی اعتماد کنم. وقتی به انزو میگویم که شوهرم هیولاست و مرا حبس میکند، متوجه میشوم که اشتباه کردهام. او به من نزدیک میشود و من از گفتههایم پشیمان میشوم.
احتمالاً مجبورم انزو را اخراج کنم، اما او متوجه میشود و به کارش برمیگردد. به خانه برمیگردم و یک دسته گل زیبا از اندی میبینم که دیشب برایم آورده است. ۲۴ ساعت است که در اتاق زیر شیروانی حبس هستم و میدانم که اندی بچه دیگری میخواهد. انزو به پنجره نگاه میکند و میخواهد در را باز کند.
او میخواهد کمک کند، اما من نمیتوانم بگذارم درگیر شود. او تهدید میکند که اگر فردا مرا نبیند، با پلیس تماس میگیرد. بعد از مدتی، اندی اجازه میدهد از اتاق بیرون بیایم. صبح روز بعد، وقتی اندی مرا به مدرسه میرساند، انزو در حیاط کار میکند و من مطمئنم که اندی با گل یا جواهرات به خانه میآید.
انزو به من خیره شده و من به سمت او میروم تا درباره رفتارهای اندی صحبت کنم و چگونگی پیدا کردن سیسیلیا را بیهوش در وان حمام برایش میگویم. انزو به شدت عصبانی میشود و میخواهد اندی را بکشد، اما من نمیخواهم با عواقب این کار روبهرو شوم.
چند روز بعد، با انزو قرار میگذارم تا نقشه فرار را بکشیم. او آپارتمان کوچکی اجاره کرده و من به آنجا میروم. در حین صحبت، انزو از تجربیاتش میگوید و من متوجه میشوم که او هم با مشکلات مشابهی روبهرو بوده است. او میخواهد به من کمک کند و من به پول نیاز دارم تا بتوانم فرار کنم.
بخش پنجم خلاصه کتاب خدمتکار
سیسیلیا از رفتارهای اندی نگران است و من میخواهم او را از این وضعیت نجات دهم. وقتی به خانه برمیگردم، اندی پاسپورت و گواهینامهام را پیدا کرده و میخواهد که به طبقه بالا بروم، اما من فرار میکنم.
به محله انزو میروم و او میخواهد انتقام بگیرد. من به فکر پیدا کردن جانشینی برای خودم هستم که زیبا و جوانتر از من باشد. میلی کالووی را میبینم، دختری که به شدت نیازمند شغل است و سابقه کیفری دارد. او همان کسی است که به دنبالش هستم.
اندی نمیخواهد کسی غریبه در خانهاش باشد، اما به خاطر نیاز به کمک، میلی را استخدام میکنم. او به خانه میآید و همه چیز را تمیز میکند، اما من باید او را به عنوان رقیب ببینم. اندی به میلی جذب میشود و من سعی میکنم او را از خودم دور کنم.
با استخدام کارآگاه خصوصی، متوجه میشوم که هیچ شانسی برای باردار شدن ندارم و این موضوع اندی را آشفته میکند. دعوای ما به جایی میرسد که من به آینه میزنم و دستم زخمی میشود. میلی همه چیز را میبیند و متوجه میشود که من در حال دیوانگی هستم.
جستجوی آزادی و جانشینی
اندی میخواهد بلیت یک نمایش را بگیرد و این فرصتی برای من است تا سیسیلیا را دور کنم. وقتی میلی را در منهتن میبینم، میفهمم که اندی به او جذب شده و من آزاد شدهام.
هرگز دوباره به اتاق زیر شیروانی نمیروم و دیگر احساس امنیت نمیکنم. فردا قصد دارم سیسیلیا را ببرم و به یک شروع تازه بروم. اندی هیچ ادعایی درباره سیسیلیا ندارد و من میتوانم هر جا که بخواهم بروم. ناگهان در اتاق هتل به صدا درمیآید و فکر میکنم اندی است، اما انزو است که به دیدنم آمده. او میگوید که کارش تمام شده و من از او تشکر میکنم.
احساسات عجیبی نسبت به انزو دارم و او را به تخت میکشانم. او میگوید نمیتوانیم میلی را با اندی تنها بگذاریم و من به شدت ناراحت میشوم. او می گوید اگر تو این کار را نمیکنی، خودم به او هشدار میدهم.
سپس به گذشته میلی میپردازم. او به خاطر قتل در زندان بوده و در ۱۷ سالگی به جرم قتل غیرعمد محکوم شده است. میلی در تلاش برای محافظت از دوستش، پسر دیگری را کشته و به همین دلیل به زندان افتاده است. خانواده پسر نمیخواستند او بدنام شود و میلی این معامله را پذیرفته بود.
میلی دختر شیرینی به نظر میرسید. این چیزی بود که اندی وقتی به او نگاه میکرد میدید. او آنطوری که من گذشته میلی را زیر و رو کردم، تحقیق نمیکرد. اندی نمیدانست میلی قادر به انجام چه کارهایی است. حقیقت این است که ابتدا میخواستم او را به امید جانشینی برای خودم در جایگاه خدمتکار استخدام کنم. شاید اینگونه اگر عاشق زن دیگری میشد، اجازه میداد من بروم. اما به این دلیل استخدامش نکردم و کلید آن اتاق را به او ندادم. به این دلیل هم نبود که اسپری فلفل را در سطل داخل کمد گذاشتم. او را استخدام کردم تا اندی را بکشد، فقط خودش خبر نداشت.
ادامه ی داستان از زبان میلی
میلی: بعد از آنکه مجبور بودم کاری را که اندی گفته انجام دهم تا از اتاق بیرون بیایم وقتی این کار را انجام میدهم (اسپری فلفل) ، سر خودم را برمیگردانم و چشمانم را میبندم. آخرین چیزی که میخواهم، رفتن اسپری فلفل در چشمهای خودم است. هرچند به سختی میتوانم جلوی فرو رفتن تهمان آن را بگیرم.
به آرامی موبایل را برمیدارم و مراقبم که به چیز دیگری دست نزنم. در ۲۰ ثانیه آخر، همه چیز باید درست پیش برود. پیش از این، ۶ ساعت برای این کار برنامهریزی کرده بودم. وقتی میایستم، پاهایم میلرزند اما هنوز میتوانم راه بروم و اندی هنوز روی تخت از درد به خودش میپیچد.
قبل از اینکه دوباره دیدش را به دست بیاورد، از اتاق بیرون میخزم و در را قفل میکنم. اندی از پشت در داد میزند و من به صفحه گوشی نگاه میکنم. با وجود لرزش انگشتانم، وارد تنظیمات میشوم و قفل شدن گوشی را غیر فعال میکنم. حالا این گوشی دیگر به رمز ورود نیاز ندارد.
مجازات در سکوت
قبل از اینکه بذارم اندی بیرون بیاد، باید به خاطر کاری که با من کرده، مجازات بشه. او میغرد: “این بازیو نکن، تو جراتشو نداری.” اگر میدانست مردی رو تا سرحد مرگ با وزن کاغذ زدم، اینطور با من حرف نمیزد. ازش میخوام روی زمین دراز بکشه و سه تا کتاب رو روی خودش بذاره. او میگه: “این کار مسخره است.” میگم: “تا وقتی این کارو نکنی، نمیذارم از این اتاق بیای بیرون.”
اندی به دوربین نگاه میکنه و من به خودم یادآوری میکنم که به من نگاه نمیکنه. او دراز میکشه و کتابها رو یکی یکی روی شکمش میذاره. اما حتی با کتابها هم فقط کمی ناراحت به نظر میرسه. فریاد میزنه: “خوشحالی!” و من میگم: “کتابا رو بذار پایینتر.” چهرهاش تغییر میکنه و نفس نفس میزنه. میگه: “میلی، من نمیتونم.”
به اندی میگم آروم باش و بعد از ۳ ساعت میگم متأسفم که سه ساعت شنیدی، در واقع ۵ ساعت گفته بودم. او نمیتواند ۵ ساعت دیگه تحمل کند.
وقتی به اتاق خواب میرسم، در گوگل جستجو میکنم که انسان چقدر میتواند بدون آب زنده بماند.
ادامه ی داستان از زبان نینا
نینا: تلفن همراهم زنگ میخورد و متوجه میشوم انزو است، کسی که به من کمک کرد زندگیم را نجات دهم.
احساس میکنم که اتفاق وحشتناکی در خانه افتاده است. وقتی به خانه میرسم، سوزان را میبینم که درباره شایعات صحبت میکند، اما وقت ندارم به او توضیح بدهم. به خانه میروم و با کلید وارد میشوم، اما هیچ صدایی نمیشنوم. به سمت اتاق زیر شیروانی میروم و نگرانم که میلی آنجا حبس شده باشد.
چراغ اتاق روشن است و به میلی میگویم نگران نباش، بهت کمک میکنم. حالا میفهمم که نباید او را تنها میگذاشتم و امیدوارم حالش خوب باشد. کلید در اتاق زیر شیروانی را بیرون میآورم و در را باز میکنم.
کلید در اتاق زیر شیروانی را از کیفم بیرون میآورم و در را باز میکنم. زیر لب میگویم: “وای خدایا.” همانطور که فکر میکردم، چراغ اتاق زیر شیروانی روشن است و دو لامپ روی سقف سوسو میزنند. نور کافی است تا اندی را ببینم، اما او به شدت بیحرکت است.
ناگهان صدایی از پشت سرم میآید و از ترس تقریباً سکته میکنم. میلی با اسپری فلفل به سمت من نشانه رفته و دستانش میلرزند. رنگ صورتش به شدت پریده است.
با آرامترین لحن ممکن میگویم: “اسپری فلفل رو بیار پایین.” میلی مردد است و میپرسد: “فکر میکنی قطعاً مرده؟ میتونم چک کنم اگه بخوای.” اما من میدانم که او نمیخواهد به صورتم اسپری فلفل بپاشد.
کنار بدن همسرم روی زمین زانو میزنم. او زنده به نظر نمیرسد و چشمانش نیمه باز است. وقتی روی نبضش فشار میآورم، هیچ چیزی احساس نمیکنم و میگویم: “مرده.” میلی لحظهای به من نگاه میکند و سپس اسپری فلفل را پایین میآورد و روی تخت از هم میپاشد.
او تازه متوجه کاری میشود که کرده است و با چشمان به خون نشستهاش به من خیره میشود. اشک از گونههایش سرازیر میشود و شانههایش در سکوت میلرزند. او به طرز دردناکی کم سن و سال به نظر میرسد و در این لحظه تصمیم میگیرم که به او کمک کنم.
میگویم: “تو زندان نمیری.” میلی با چشمانش به من نگاه میکند و میگوید: “من کشتمش. من گذاشتم بعد از یه هفته حبس شدن توی این اتاق بمیره.” به او میگویم که باید به پلیس بگویم که تمام این مدت اینجا بودم و خودم را به بیمارستان روانی میفرستم.
بخش پایانی خلاصه کتاب خدمتکار
نینا با صدای نگران انزو در گوشی صحبت میکند و به او میگوید که پلیس هنوز در محل است و او خوب به نظر نمیرسد. او احساس میکند که پلیس فکر میکند او مسئول مرگ اندی است، در حالی که او به طور مستقیم او را نکشته است.
انزو به نینا میگوید که دخترش کاتلین، نامزد سابق اندی بوده و این موضوع برای نینا شوکهکننده است.
انزو توضیح میدهد که جدایی اندی از کاتلین برای او سخت بوده
در ادامه، انزو به نینا میگوید که اندی به طور تصادفی در اتاق زیر شیروانی حبس شده و او نمیتواند این موضوع را انکار کند.
کارآگاه کانرز به نینا میگوید که اتاق زیر شیروانی خطرناک است و حادثهای که برای همسرش افتاده، تأسفبار است. نینا به این فکر میکند که هرگز تصور نمیکرد در مراسم تدفین اندی شرکت کند. او احساس میکند که هیچکس از مرگ اندی ناراحت نیست و به سوزان، بهترین دوستش، نگاه میکند که به وضوح از مرگ شوهرش خوشحال است.
نینا در مراسم خاکسپاری، در حالی که سعی میکند نقش بیوه غمگین را بازی کند، به انزو فکر میکند که به او کمک کرده تا زندگیاش را نجات دهد. او به انزو میگوید که مراقب میلی باشد و از او خداحافظی میکند. نینا خانهای را که با اندی زندگی میکرده، برای فروش گذاشته و در هتل با دخترش سیسیلیا مانده است.
سپس، وینچسترها وارد میشوند و نینا با دیدن آنها نفسش بند میآید. این اولین بار است که بعد از مرگ اندی آنها را میبیند و میداند که این لحظه ناگزیر بوده است.
نینا در مراسم تدفین اندی با اولین و رابرت وینچستر(مادر اندی) مواجه میشود. رابرت با صدای گرفته به او میگوید که میدانند او پسرشان را کشته و تا زمانی که او در زندان باشد، دست برنمیدارند. نینا از این تهدیدها نگران است، اما نمیخواهد میلی را در این ماجرا دخالت دهد. اولین به نینا میگوید که درباره اندی با یک دوست قدیمی در پلیس صحبت کرده و پرونده بسته شده است، اما او نگران است.