کتاب “بوف کور” مشهورترین اثر صادق هدایت، نویسنده، مترجم و روشنفکر ایرانی است. این رمان در دو بخش و به صورت اول شخص نوشته شده است. بخش اول داستان در شهر کوچکی در ایران آغاز میشود. راوی که نامش مشخص نیست، نقاش جوانی است که از زندگی خود ناراضی است. این اثر با نگاهی متفاوت به زندگی، تنهایی و هویت، روایتگر داستان شخصیتی است که در دنیایی سرد و بیرحم گرفتار شده است. در خلاصه کتاب بوف کور به بررسی خلاصه این کتاب تأثیرگذار میپردازیم.
شروع خلاصه کتاب بوف کور
در زندگی زخمهایی هست که مثل خرهه در انضباط میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد چون مردم عادت دارند که این دردهای باور نکردنی را جزو اتفاقات نادر بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، با لبخند شکاک و تمسخرآمیز به آن واکنش نشان میدهند. بشر هنوز چاره و دوایی برای این دردها پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به وسیله شراب و خواب مصنوعی از طریق افیون و مواد مخدر است. اما افسوس که تأثیر این داروها موقت است و به جای تسکین، درد را بیشتر میکند.
من فقط به شرح یکی از این پیشامدها میپردازم که برای خودم اتفاق افتاده و به قدری مرا تکان داده که هرگز فراموش نخواهم کرد. از روز ازل تا ابد، زندگیام زهرآلود خواهد بود. من سعی میکنم آنچه را که یادم هست بنویسم، شاید بتوانم یک قضاوت کلی کنم. برای من اهمیتی ندارد که دیگران باور کنند یا نکنند، فقط میترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم.
در طی تجربیات زندگی، فهمیدم که ورطه هولناکی میان من و دیگران وجود دارد. به همین دلیل، باید خاموش شوم و افکارم را برای خودم نگهدارم. اگر حالا تصمیم گرفتم بنویسم، فقط برای این است که خودم را به سایهام معرفی کنم. در این دنیای پست، برای نخستین بار گمان کردم که در زندگیام یک شعاع آفتاب درخشید، اما افسوس که این فقط یک پرتو گذرنده بود.
بعد از آنکه او را دیدم، دیگر معنی و مفهوم هر جنبش و حرکتی از نظرم افتاد. من همیشه یک درخت سرو میکشیدم که زیرش پیرمردی غوز کرده نشسته و دختری با لباس سیاه گل نیلوفر به او تعارف میکرد. این مجلس همیشه در نقاشیهایم تکرار میشد، اما بعد از دیدن آن دختر، همه چیز تغییر کرد.
روز سیزده فروردین
روز ۱۳ نوروز، عمویم به خانهام آمد. او را هرگز ندیده بودم و وقتی وارد شد، به یادش افتادم که برای پذیرایی چیزی تهیه کنم. ناگهان نگاهم به بیرون افتاد و دیدم پیرمردی غوز کرده زیر درخت سروی نشسته و دختری جوان گل نیلوفر به او تعارف میکند. این دختر به نظر میرسید که هیچ متوجه اطرافش نیست و من از زیبایی و افسونگریاش شگفتزده شدم.
این دختر تأثیر عمیقی بر من گذاشت و من حس کردم که زندگیام برای همیشه بیهوده و گم شده است. از آن روز به بعد، به تریاک و شراب پناه بردم، اما هیچکدام نمیتوانستند افکار و احساساتم را از بین ببرند. من به جستجوی او ادامه دادم، اما هیچ اثری از او پیدا نکردم.
تجربهای از مرگ و زندگی: تحلیل شخصیت و فضای بوف کور
در هوای بارانی که خطوط اشیا را محو میکند، حس آزادی و راحتی دارم. باران افکار تاریکم را میشوید و در این شب، بیاراده پرسه میزنم. در این ساعتهای تنهایی، صورت او مانند نقاشیهای روی جلد قلمدان جلوی چشمم مجسم میشود. وقتی به خانه میرسم، یک هیکل سیاهپوش را میبینم که روی سکو نشسته است. وقتی به او نگاه میکنم، دو چشم درشت و سیاه او را میبینم که به من خیره شدهاند.
او همان دختری است که همیشه در ذهنم بوده است. او بدون اراده به اتاق من آمده و در تخت من دراز کشیده است. من نمیدانم آیا او مرا میبیند یا نه. او حالتی آرام و بیحرکت دارد و من حس میکنم که او مرده است. وقتی به او نزدیک میشوم، حس میکنم که هیچ تپشی در قلبش وجود ندارد و او به طور کامل بیحرکت است.
من تصمیم میگیرم که او را گرم کنم و روح خودم را به او بدهم. به او شراب میدهم و حس آرامش عجیبی در من ایجاد میشود. اما وقتی به او نزدیک میشوم، بوی مرده را حس میکنم و متوجه میشوم که او واقعاً مرده است. من به فکر میافتم که او را از اتاق خارج کنم و به دور از چشم مردم دفن کنم.
در نهایت، تصمیم میگیرم که او را تکهتکه کنم و در چمدان بگذارم. این کار را با دقت انجام میدهم و بعد از اتمام کار، نفس راحتی میکشم. چمدان را برمیدارم و به سمت بیرون میروم. در این حین، با پیرمردی مواجه میشوم که پیشنهاد میدهد او را به عبدالعظیم ببرد.
من چمدان را در کالسکهای میگذارم و خودم هم سوار میشوم. در طول مسیر، احساس راحتی عجیبی دارم، اما در عین حال، وزن چمدان را روی سینهام حس میکنم. اطراف من منظرهای جدید و بیمانند است که هرگز ندیدهام. در نهایت، کالسکه در محوطهای خلوت و آرام نگه میدارد و من چمدان را روی زمین میگذارم.
چمدان رازها: نمادها و معانی در بوف کور صادق هدایت
پیرمرد گورکن به من گفت که اینجا عبدالعظیم است و جایی بهتر از این پیدا نمیشود. او با چالاکی شروع به کندن گودالی به اندازه چمدان من کرد. من در حین کار او، احساس میکنم که بار سنگینی از دوش من برداشته شده است. وقتی گودال آماده میشود، میخواهم برای آخرین بار به چمدان نگاه کنم. اما وقتی در آن را باز میکنم، دو چشم درشت سیاه را میبینم که به من خیره شدهاند و زندگی من در آنها غرق شده است.
با عجله در چمدان را میبندم و خاک روی آن میریزم. سپس با دقت گودال را پر میکنم و سعی میکنم اثر قبر را محو کنم. بعد از اتمام کار، متوجه میشوم که لباسهایم خاکی و خونین شدهاند. در این حین، باران شروع به باریدن میکند و من بیهدف در تاریکی راه میروم.
در تاریکی، احساس میکنم که همه چیز را ترک کردهاند و سکوت کامل حاکم است. من به قبرستان کنار جاده میروم و روی سنگ قبری مینشینم. ناگهان صدای خندهای مرا به خود میآورد و متوجه میشوم که پیرمرد گورکن دوباره به من نزدیک شده است. او میگوید که میتواند مرا به شهر برساند.
من با او به سمت کالسکه میروم و در آن دراز میکشم. در طول مسیر، احساس راحتی عجیبی دارم، اما وزن کوزهای که در دست دارم، مرا تحت فشار قرار میدهد. درختها و خانههای عجیب و غریب از کنارم میگذرند و بوی مرده همه جا را فراگرفته است.
تقابل گذشته و حال در بوف کور
وقتی به خانهام میرسم، کوزه را روی میز میگذارم و به یاد میآورم که باید به پیرمرد مزد بدهم، اما او ناپدید شده است. کوزه را از دستمال بیرون میآورم و متوجه میشوم که روی آن تصویری از او وجود دارد. این تصویر به طرز عجیبی شبیه به نقاشیای است که من از او کشیدهام.
این دو تصویر به هم شباهت دارند و من احساس میکنم که روح نقاش در آنها وجود دارد. حالا من خودم را در میان دو چشم درشت سیاه میبینم که به من نگاه میکنند. این احساس برایم غیرقابل تحمل است، اما در عین حال خوشی عجیبی به من دست میدهد.
من تصمیم میگیرم که به افکارم نظم دهم و با دود تریاک به آرامش برسم. در حالتی نیمه خواب و نیمه بیداری قرار میگیرم و احساس میکنم که از قید بار تنم آزاد شدهام. گذشتهام را میبینم و به یاد میآورم که چگونه زندگیام تحت تأثیر او قرار گرفته است.
من خودم را در اتاقی کوچک و آشنا میبینم. احساس میکنم که در یک دنیای جدید متولد شدهام، جایی که همه چیز به من نزدیک و طبیعی است. اما با وجود تب و اضطراب، هیجان خاصی در من وجود دارد.
اضطراب و هیجان خاصی در من ایجاد شده بود که از فکر محو کردن آثار خون قویتر بود. مدتها بود که منتظر دستگیریام بودم، اما تصمیم داشتم قبل از آن پیالهای شراب بنوشم. نوشیدن شراب برایم به یک وظیفه اجباری تبدیل شده بود. میخواستم دردهایی که مرا آزار میدادند را روی کاغذ بیاورم و افکارم را مرتب کنم. نوشتن وصیتنامه برایم بیمعنا بود، زیرا چیزی برای از دست دادن نداشتم.
من به سایه خودم نیاز داشتم تا با او حرف بزنم و زندگیام را برایش تعریف کنم. احساس میکردم که زندگیام مانند خوشهای از انگور است که باید آن را بفشارم و شیرهاش را در گلوی سایهام بریزم. اما نمیدانستم از کجا شروع کنم، زیرا همه چیز در ذهنم به هم ریخته بود و زمان برایم بیمعنا شده بود.
اتاقم پر از بوهای قدیمی و خاطراتی بود که در آن زندگی کردهام. زندگیام در یک حالت ثابت و تاریک گذشته است. در این میان، ارتباط من با دنیای بیرون از طریق دریچههای اتاقم برقرار بود، اما آینهای که در اتاقم بود، مهمتر از همه چیز بود. من به زندگی قصاب و پیرمردی که در کوچه نشسته بود، نگاه میکردم و از آنها میآموختم.
خاطرات گذشته در خلاصه کتاب بوف کور
در نهایت، به یاد مادر و دایهام افتادم که مرا بزرگ کرده بودند. داستان پدر و عموی دوقلویم را شنیده بودم که به هندوستان رفته بودند و در آنجا عاشق یک دختر باکره شده بودند. این داستانها و خاطرات، زندگی من را شکل داده بودند و من را به یاد گذشتهام میانداختند.
من به راحتی میتوانم تصویر مادرم را تصور کنم که با ساری ابریشمی و حرکات موزونش در حال رقص است. این حرکات به همراه بوی عطر و روغنهای معطر، تأثیر عمیقی بر پدرم گذاشته بود. او به قدری شیفته بوگم دسی میشود که به مذهب او میگراید. اما وقتی مادرم آبستن میشود، او را از معبد بیرون میکنند.
عمویم که به پدرم شباهت داشت، عاشق مادرم میشود و او را فریب میدهد. مادرم شرط میگذارد که هر یک از آنها که زنده بماند، او را به دست خواهد آورد. آزمایش با یک مار ناگ انجام میشود و در نهایت عمویم زنده میماند. پدرم دچار اختلال فکری میشود و نمیتواند بچهاش را بشناسد.
در نهایت، عمویم مرا به عمهام میسپارد و مادرم برای من شرابی به یادگار میگذارد. این شراب، اکسیر مرگ است که آرامش همیشگی میبخشد. من به یاد مادرم میافتم و تصور میکنم که او هنوز در هند میرقصد.
من در خانه عمهام بزرگ میشوم و او را به عنوان مادر خود میپذیرم. اما در شب عروسیام، با دختر عمهام به مشکل برمیخورم و او از من دوری میکند. من به تنهایی و با خفت و خواری زندگی میکنم و سعی میکنم از فاسقها یاد بگیرم.
در نهایت، به حالتی میرسیم که دیگر نمیتوانم تحمل کنم و به دکتر مراجعه میکنم. دایه ام داروهایی تجویز میکند که حال مرا بدتر میکند. او که پیر و موهای خاکستری داشت، در کنار بالین من نشسته و به پیشانیام آب سرد میزد و جوشانده میآورد. او از دوران کودکیام و زنم، لکاته، صحبت میکرد و قصههایی نقل میکرد که حس بچگی را در من زنده میکرد. این قصهها به من یادآوری میکردند که زندگیام پر از خاطرات و احساسات است، حتی اگر اکنون در دنیای جدیدی زندگی میکنم.
حس میکردم که در این اتاق تنگ و تاریک، به نوعی در گور هستم و زمان برایم بیمعنی شده است. در این حالت، به یاد زنم میافتادم که هرگز نمیآمد و این موضوع مرا بیشتر دچار افسردگی میکرد. من در دنیایی غریب و غیرقابل تحمل زندگی میکردم و از همه چیز دور بودم.
عبور از قید و بندهای زندگی در خلاصه کتاب بوف کور
با این حال، شبها خوابهای عجیبی میدیدم و احساس میکردم که در دنیای دیگری زندگی میکنم. این خوابها به من نشان میدادند که خودم را به درستی نمیشناختم و دنیا به شکلی که تصور میکردم، مفهوم خود را از دست داده بود.
در نهایت، تصمیم گرفتم از این زندگی فرار کنم. صبح زود از خانه خارج شدم و بدون هدف مشخصی از میان کوچهها گذشتم. حس میکردم که سبکتر و آزادتر شدهام و از قید و بندهای زندگی رستهام. در کوچههای خلوت، خانههای عجیب و غریب را میدیدم و همه جا آرام و سکوت بود، گویی که همه چیز در انتظار چیزی پنهان است.
من ناگهان متوجه شدم که از دروازه خارج شدهام و حرارت آفتاب عرق تنم را میمکید. بوی خاص خاک و گیاهان در صحرا مرا به یاد دوران کودکیام انداخت و احساس سرگیجهای گوارا به من دست داد. این احساس به من یادآوری کرد که دوباره در دنیای گمشدهای متولد شدهام، اما همزمان حس میکردم که از آن یادگارها دور شدهام و خودم شاهدی بیچاره هستم.
در این سفر به یاد دایام و کوهها افتادم و به محوطهای باصفا رسیدم که درختان نیلوفر کبود آن را پوشانده بودند. در آنجا دختری را دیدم که لباس سیاهی به تن داشت و ناخن دستش را میجوید. او به سمت قلعه رفت و من حس کردم که او را میشناسم، اما نتوانستم او را تشخیص دهم. این تصویرها مرا به یاد روزهای دوردست و بازیهای کودکانهام انداخت.
سپس به خانه پدرزنم رسیدم و با پسر کوچکش که شبیه خواهرش بود، روبرو شدم. به او کلوچهای دادم و حس کردم که او و خواهرش شباهتهای زیادی دارند. اما پدرش، پیرمردی غوزی، از در خانه بیرون آمد و خندهای ترسناک کرد که مرا به وحشت انداخت.
به خانهام برگشتم و در آنجا دچار خوندماغ شدم و بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، به آینه نگاه کردم و صورت خود را محو و بیروح یافتم. در رختخواب دراز کشیدم و به خواب رفتم، اما خوابهای وحشتناکی دیدم که مرا به یاد مرگ و کابوسهای تاریک میانداخت. در خواب، خود را در میان جمعیتی میدیدم که به دار آویخته شده بودم و مادرزنم به من اشاره میکرد که مرا دار بزنند. از خواب پریدم و تلاش کردم تا خود را از این کابوس نجات دهم، اما خواب به چشمم نمیآمد.
در سایه روشن اتاق، به کوزه آبی که روی رف بود خیره شدم و ترس بیدلی داشتم که کوزه بیفتد. وقتی کوزه افتاد و شکست، به خواب رفتم و در حالت اغما صدای دایه و فروشندهها را شنیدم. به یاد دوران کودکیام افتادم و حس کردم که دایام در کنارم است. او قلیان میکشید و از زندگی خود و خانوادهاش برایم میگفت. این افکار مرا به زندگی دیگران و دردهای خودم میبرد.
تقابل با افکار و احساسات در دنیای تاریک
دایه ام به من رسیدگی میکرد و من به او احساس نزدیکی میکردم، اما در عین حال از زندگیاش و دردهایش بیزار بودم. او از عروسش و مشکلاتش میگفت و من به این فکر میکردم که زندگی من به طرز دردناکی در حال خاموش شدن است.
وقتی دایام برایم غذا آورد، ناگهان فریاد زدم و همه اهل خانه جمع شدند. حکیم باشی برایم تریاک تجویز کرد و وقتی آن را کشیدم، افکارم آزاد شد و به دنیای دیگری پرواز کردم. اما در عین حال، حس میکردم که زندگیام در حال از دست رفتن است و من به نوعی مرده متحرک شدهام.
در شب، به بیرون نگاه کردم و حس کردم که همه چیز موقتی و تهی است. صدای اذان و ناله سگی را شنیدم و به این فکر کردم که شاید هیچ ستارهای در آسمان من وجود نداشته باشد. صدای گزمهها و شوخیهایشان به من رسید و سپس سکوت و تاریکی دوباره همه جا را فرا گرفت. در این تاریکی، افکار و ترسهای فراموش شدهام دوباره به سراغم آمدند و به من دهنکجی میکردند.
در کنج اتاق، احساس ترس و تهدید از هیکلهای بیشکل و سایهها به من دست داد. یکی از این هیکلها شبیه به صورت آشنایی بود که در دوران کودکیام دیده بودم. وقتی سعی کردم سوس را روشن کنم، آن هیکل محو شد و به آینه نگاه کردم. تصویر خودم در آینه برایم بیگانه و ترسناک به نظر میرسید. حس میکردم نمیتوانم تنها در اتاق بمانم و ترس از فرار از آنجا به سراغم آمد.
به خواب رفتم و در خواب به شهری ناشناس با خانههای عجیب و غریب رفتم. مردم این شهر به طرز عجیبی مرده بودند و هر بار که به کسی دست میزدم، سرش کنده میشد. از شدت ترس بیدار شدم و احساس سنگینی سقف و دیوارها را بر سرم حس کردم. دایهام به اتاقم آمد و جوشاندهای برایم آورد، اما من به این مسخرهبازیها بیتوجه بودم.
در افکارم به مرگ و احساسات بعد از آن فکر میکردم. حس میکردم که مرگ و زندگی برایم بیمعنی شده و از تنها چیزی که میترسیدم، این بود که ذرات تنم در بدن دیگران برود. به این فکر میکردم که آیا احساسات بعد از مرگ باقی میمانند یا نه. در نهایت، به این نتیجه رسیدم که این دنیا برای من نیست و از زندگی دوباره میترسیدم
اما من نمیتوانم دروغ بگویم و آرزو میکنم که بدون زحمت نفس بکشم و در سایه ستونهای یک معبد زندگی کنم. صدای زندگی و حرف مردم گوشم را میخراشد و من در تنهایی خود فرو میروم. این تنهایی مانند شبهای غلیظ و تاریک است که منتظرند بر سر شهرهای خوابآلود فرود آیند. مرگ تنها حقیقتی است که دروغ نمیگوید و ما بچههای مرگ هستیم. در تمام زندگی، مرگ به ما اشاره میکند و ما را به فکر فرو میبرد.
سفر در دنیای ذهن و روان در خلاصه کتاب بوف کور
در رخت خواب نمناک، وقتی پلکهایم سنگین میشود، ترسها و یادبودهای گمشده دوباره جان میگیرند. ترس از اینکه خوابم ببرد و صدایم را ببرند، مرا آزار میدهد. آرزو میکنم که بچهام را به یاد آورم، اما این یادآوری دردناک است. زندگی و مرگ برایم بیمعنی شده و تنها چیزی که میترسم این است که ذرات تنم در بدن دیگران برود.
افکارم مسموم شده و دیوارهای اتاقم تأثیر زهرآلودی بر من دارند. در حمام، وقتی سایهام را بر دیوار میبینم، حس میکنم که زندگیام مانند سایهای بیمعنی و بیمقصد گذشته است. دیگران محکم و سنگین هستند، اما سایه من زود پاک میشود. وقتی به آینه نگاه میکنم، از خودم خوشم میآید، اما در عین حال به خودم میگویم که باید شر خودم را کم کنم.
در نهایت، در حالی که به خودم میخندم، احساس میکنم که از همه چیز میترسم و این حالت ناشی از ناخوشی است. صدای پیرمرد خنزرپنزری و قصاب ترس را در من ایجاد میکند. در این حال، به یاد میآورم که زندگیام پر از درد و نکبت است و به این فکر میکنم که آیا میتوانم از این وضعیت رهایی یابم یا نه.
در این وقت، در باز شد و لکاته وارد اتاقم شد. معلوم میشد که گاهی به فکر من میافتد و این جای شکرش باقی بود. او هم میدانست که من زندهام و رنج میکشم. این دفعه حالش بهتر بود و با هفت قلم آرایش آمده بود. او دیگر آن دختر ظریف و آزاد نبود، بلکه زنی جاافتاده و رنگین شده بود که به فکر زندگی بود. من از دیدن او خجالت میکشیدم و احساس میکردم که خودم به حالت بچگی ماندهام.
او از من پرسید که حالت چطور است و من جواب دادم: «آیا تو آزاد نیستی؟» او در را به هم زد و رفت. من نمیتوانستم طرز حرف زدن با آدمهای زنده را به یاد بیاورم و حس میکردم که اگر میتوانستم گریه کنم، راحت میشدم. در آن لحظه، حس کردم که برتری خودم را بر همه چیز حس میکنم.
ناگهان او برگشت و من دامنش را بوسیدم و به پایش افتادم. گریه کردم و نمیدانم چقدر وقت گذشت. وقتی به خودم آمدم، او رفته بود و من در حالتی مثل پیرمرد خنزرپنزری مانده بودم. در آینه به قیافهام نگاه کردم و احساس کردم که همه شکلها و ریختهای مزحک و ترسناک در من پنهان شدهاند.
حس تنهایی و تصمیمات مرگبار در خلاصه کتاب بوف کور
در نهایت، تصمیم گرفتم به اتاق زنم بروم. وقتی به او نزدیک شدم، حرارت نفسش را حس کردم و فهمیدم که او تنهاست. اما صدای خندهای از بیرون مرا به خود آورد و باعث شد که از تصمیمم منصرف شوم. اگر آن صدا نمیآمد، شاید کارهای وحشتناکی انجام میدادم.
هراسان بیرون دویدم و گزلی را روی بام سود کردم، چون همه افکار جنایتآمیز را این گزلی برایم تولید کرده بود. در اتاقم که برگشتم، پیرهن لکاته را برداشته بودم، پیرهن چرکی که بوی تن او را میداد. آن را بوییدم و میان پاهایم گذاشتم و خوابیدم. هیچ شبی به این راحتی نخوابیده بودم. صبح زود از صدای داد و بیداد زنم بیدار شدم که سر گم شدن پیراهن دعوا را انداخته بود.
ننه جون که شیر و نان برایم آورده بود، گزلی را که دست استخوانی هم پای چاشت من گذاشته بود، نشانم داد. بعد از ظهر برادر کوچک لکاته وارد شد و با چشمهای متعجب به من نگاه کرد. او گفت که حکیم گفته تو میمیری. من بیاختیار زدم زیر خنده. بچه از اتاق بیرون دوید و من به یاد قصاب و خون مرده افتادم.
حس میکردم نیمچه خدا شدهام و جریان ابدیت را در خود حس میکردم. ناگهان صدای لکاته را شنیدم که میگفت: «اومدی شال گردنتو وا کن.» من در تاریکی وارد اتاق شدم و حرارت رخت خوابش را حس کردم. به او حمله کردم و در ته دلم از او اکراه داشتم. ناگهان حس کردم که گزلی که در دستم بود به یک جای تن او فرو رفت و مایع گرمی روی صورتم ریخت. او فریاد کشید و مرا رها کرد.
مواجهه با واقعیت وحشتناک در بوف کور
به اتاق خودم برگشتم و جلوی نور پیسوز مشتم را باز کردم. دیدم چشم او میان دست بود و تمام تنم غرق خون شده بود. به آینه نگاه کردم و دیدم شبیه پیرمرد خنزر شدهام. از شدت ترس دستهایم را جلوی صورتم گرفتم و بیاختیار زدم زیر خنده. خندهای که معلوم نبود از کدام چاله گمشده بدنم بیرون میآمد.
چشمهایم را مالاند و در همان اتاق سابق خودم بودم. دم در یک نفر با سایه خمیده دیدم که خندهای خوشک و زننده میکرد. وقتی خواستم از جایم بلند شوم، او از در اتاق بیرون رفت. من بلند شدم خواستم دنبالش بروم، اما او با چالاکی دور شد. برگشتم و پنجره را باز کردم، هیکل خمیدهاش را در کوچه دیدم که میلرزید و آن دستمال بسته را زیر بغلش گرفته بود. لباسم پاره و سر تا پایم آلوده به خون بود و وزن مردهای روی سینهام فشار میداد.