کتاب “کیمیاگر” به انگلیسی (the alchemist) نوشته پائولو کوئیلو که به عنوان یکی از پرفروشترین آثار ادبی جهان شناخته میشود، داستانی جذاب و آموزنده درباره جستجوی معنای زندگی و تحقق رویاها را روایت میکند. با ما همراه باشید تا در خلاصه کتاب کیمیاگر با شخصیت اصلی داستان، سانتیاگو، و سفر هیجانانگیز او به سوی گنجی که در دل رویاهایش نهفته است، آشنا شویم. همچنین به بررسی پیامهای عمیق و فلسفی این کتاب خواهیم پرداخت که میتواند الهامبخش خوانندگان در مسیر زندگیشان باشد.این کتاب داستانی خطی و تنها برای سرگرم کردن خواننده نیست، بلکه مفاهیم عمیقی را در خود دارد که باید بارها و بارها خوانده شود.
شروع خلاصه کتاب کیمیاگر داستان سانتیاگو
کتاب کیمیاگر داستان چوپانی به نام سانتیگوست که آرزوی سفر و ماجراجویی در سر دارد. او هر شب در کنج یک صومعه قدیمی در کنار گوسفندانش به خواب میرود و هر بار رویایی تکراری میبیند. او برای تعبیر خواب خود از یک فالگیر کمک میگیرد و فالگیر به او میگوید که برای یافتن گنج باید به مصر برود. سانتیاگو در مسیر یافتن گنج با موانع زیادی مواجه میشود و درسهای مهمی را میآموزد.
بنابراین اگر مشتاق شنیدن این داستان جذاب هستید، در ادامه با خلاصه کتاب کیمیاگر با ما همراه باشید. سادهترین مسائل زندگی، خارقالعادهترین چیزها هستند که تنها انسان خردمند قادر به درک آنهاست.
سانتیاگو چوپانی جوان است که از شغل چوپانی و گشت و گذار با گوسفندانش لذت میبرد. او از اینکه میتواند آزادانه و هر کجا که دلش میخواهد برود، راضی است. پدر او بارها از او خواسته بود که شغلی ثابت برای خود دست و پا کند و در شهر محل سکونتشان بماند. با این حال، سانتیاگو ترجیح میداد که با ماجراجویی و سفر به شهرهای ناشناخته، روح خود را همواره تازه و شاداب نگاه دارد. او اعتقاد داشت که ماندن در کنار گوسفندان و سفر از مکانی به مکان دیگر تجربیات بهتری نسبت به سکونت در یک جای ثابت و زندگی با انسانها به او داده است. خرید کتاب کیمیاگر
انتخاب مسیر
سانتیاگو تنها چوپانی بیسواد نبود، بلکه تا ۱۶ سالگی در مدرسه الهیات درس خوانده بود تا بتواند روزی آرزوی والدینش را برآورده کند. پدر و مادرش دوست داشتند که روزی سانتیاگو را در جامعه کشیشی ببینند و مایه افتخارشان شود. سانتیاگو به زبان لاتین، اسپانیایی و الهیات مسلط بود و کتابهای زیادی مطالعه میکرد. با تمام اینها، یک روز جسارتش را پیدا کرد و به پدرش گفت که هیچ علاقهای به کشیش شدن نداشته و به جای آن سفر کردن و ماجراجویی را بیشتر از هر چیز دیگری در دنیا ترجیح میدهد.
او در نهایت همان تصمیمی را گرفت که از کودکی به آن فکر میکرد. سفر کردن و تجربه چیزهای ناشناخته تنها چیزی نبود که سانتیاگو به آن فکر میکرد. او به دنبال جواب سوالهایی بود که به ذهنش هجوم آورده بود و در جستجوی حقیقتی بود که در کتابهای الهیات آنها را نیافته بود. در کنار سؤالات بیجوابی که به ذهنش خطور میکرد، درگیر رویایی شده بود که اغلب آن را در خواب میدید. سانتیاگو اغلب که در کنج یک صومعه قدیمی به خواب میرفت، رویایی تکراری میدید. در آن رویا، کودکی را میدید که مکان یک گنج قدیمی را به او نشان میدهد، اما درست در لحظهای که کودک میخواهد محل دقیق گنج را به سانتیاگو نشان دهد، از خواب بیدار میشد.
تعبیر خواب
این رویا چندین بار تکرار شد و سانتیاگو رو به این فکر انداخت که برای تعبیر آن از یک زن کولی کمک بگیرد. زن کولی به سانتیاگو میگوید که چون در رویای او یک کودک به گنج اشاره میکند، پس آن رویا حقیقت دارد. او در ادامه از سانتیاگو میخواهد که اگر روزی به آن گنج دست پیدا کرد، یک دهم آن را به عنوان دستمزد تعبیر خواب به او بدهد. با این حال، سانتیاگو تعبیر خواب زن کولی را چندان جدی نمیگیرد و باز هم چندان اهمیتی به حرفهای او نمیدهد و دوباره به زندگی عادی خود بازمیگردد. او سعی میکند که با خواندن کتابها و وقت گذراندن با گوسفندهایش رویایش را فراموش کند.
ملاقات با پیرمرد
در یکی از روزها، او مشغول خواندن کتابی شده بود که از همان ابتدا برایش سخت و پیچیده به نظر میرسید. در همان حال، پیرمردی که شبیه عربها لباس پوشیده بود به او نزدیک شد و سر صحبت را با او باز کرد. پیرمرد به کتابی که سانتیاگو در دست داشت اشاره کرد و گفت: “این کتاب در مورد ناتوان بودن انسان در تغییر سرنوشتش صحبت میکند و کاری میکند که تو این دروغ بزرگ را باور کنی.” سانتیاگو به پیرمرد گفت که با انتخاب چوپانی در مقابل خواسته والدینش مخالفت کرده و اسیر سرنوشت نشده است.
پیرمرد به سانتیاگو گفت که نامش ملکی صدق است و پادشاه شهر سالی است. سانتیاگو در عمرش نام آن شهر را نشنیده بود و چندان مطمئن نبود که پیرمرد راستش را گفته باشد. پیرمرد کتاب را در دستش گرفته و با تحمل به صفحات آن نگاه کرد. سانتیاگو میخواست کتابش را از دست پیرمرد بگیرد و هرچه زودتر آنجا را ترک کند، اما پیرمرد در ادامه صحبتهایش چیزی گفت که او را بر سر جایش میخکوب کرد: “هیچ کس در آغاز نمیداند چه چیزی در انتظارش است.”
درسی که در این بخش از زندگی سانتیاگو وجود دارد بسیار ساده است. موضوعاتی که در زندگی به آن علاقهمند هستیم، نشانههایی از سمت جهان هستی هستند که شما را به سمت سرنوشتتان هدایت میکنند. اکثر افراد در کودکی رویاهایی را دنبال میکنند، اما در هنگام بزرگسالی تنها در مورد آن خیالپردازی کرده و آن را به دست فراموشی میسپارند. در واقع، بیشتر افراد ترجیح میدهند همان کارهایی را تکرار کنند که بقیه مردم انجام میدهند و زندگی خود را بدون هیجان و اشتیاق به امتحان میرسانند.
ما نیز همانند سانتیاگو افرادی را در کنار خود داریم که به نوعی مانع تحقق رویاهایمان میشوند. سانتیاگو در برابر درخواست والدین خود و انتخاب شغل کشیشی مقاومت کرد. او رویای خودش را دنبال کرد و پیگیری آن باعث شد که در مسیر سرنوشتش قرار گیرد. او آنقدر شجاع بود که برای انتخاب چوپانی و ماجراجوییهای سفر کردن هیچ تردیدی به دلش راه نداد.
شروع سفر موفقیت
احتمالاً همه شما داستانهای بسیاری از افراد موفق را خوانده یا شنیدهاید. شروع سفر موفقیت خود را با یک رویا و یک اشتیاق درونی برای انجام دادن کاری آغاز کردند. تمامی کارهای بزرگی که به انجام میرسند ابتدا با تلنگری کوچک از سر اشتیاق شروع میشود. حتی تمام کسانی که رویایی را محقق میکنند از ابتدا نمیدانستند که مسیر سرنوشت آنها را با چه رویدادهایی غافلگیر خواهد کرد. با این حال، تمام افراد موفق مسیر طولانی خود را با همان اشتیاق اولیه آغاز کردند.
کسانی که در این مسیر انگیزه بخش شما میشوند، همانند فالگیری که سانتیگو را برای پیدا کردن گنج مصمم ساخت، خود نیز نمیدانند چه چیزی در انتظار شماست. مهم شروع مسیر و رویارویی با حوادثی است که مانند نشانهای شما را به دنبال کردن رویایتان تحریک میکند. مهمتر از همه این است که تحقق رویاها بدون پرداختن هزینه ممکن نیست. هزینه شما، سختی و تلاشیست که برای تحقق رویاهایتان انجام میدهید و تا انتهای مسیر این روند ادامه خواهد داشت.
بهای تحقق رویاهای سانتیاگو
بسیاری از مردم انتظار دارند که بدون هیچ هزینهای به چیزی که میخواهند برسند. موفقیتهای یک شبه و دستاوردهای بزرگ بدون سعی و پشتکار امکانپذیر نیست. سانتیگو هم برای دستیابی به چیزی که آرزویش را داشت، حاضر شد که یک دهم گنجش را به زن فالگیر ببخشد. با این حال، این تنها شروع کار بود.
در بخش بعد خواهید دید که پیرمرد عرب در قبال رمزگشایی مکان گنج چه چیزی از سانتیاگو درخواست کرده و او چگونه مسیرش را آغاز کرد. هنگامی که چیزی را میخواهید، تمام جهان به شما کمک میکند تا به آن دست پیدا کنید. سانتیگو در مقابل پیرمردی ایستاده بود که حرفهای عجیبی میزد. او زمانی که سانتیگو میخواست با گوسفندهایش آنجا را ترک کند، گفت: “یک دهم گوسفندهایت را به من بده تا به تو بگویم که چگونه به آن گنج دست پیدا کنی.” سانتیگو ابتدا تصور کرد که آن پیرمرد حتماً همسر زن کولیست و از طریق او این اطلاعات را به دست آورده.
نوشتن بر روی شنها
پیرمرد خم شد و روی شنهای ساحل شروع به نوشتن جملاتی مبهم کرد. در حین خم شدن، چیزی درخشان شبیه الماس از یقه پیراهنش دیده میشد که خیلی زود آن را پوشاند. وقتی پیرمرد عرب کارش تمام شد، ایستاد و به نوشتههای روی شن اشاره کرد. سانتیگو نگاهی به جملات کرد و ناگهان تمام زندگیاش را روی آن شنا خواند؛ از نام شهر و مادر و پدرش گرفته تا بازیهای کودکی و عشق پنهانیاش به دختر بازرگانی که پشمهای گوسفندانش را به آنها میفروخت.
پیرمرد به سانتیاگو گفت که تنها به یک دلیل قصد کمک به او را دارد. تنها دلیل او این بود که سانتیاگو توانسته بود افسانه شخصیاش را تحقق ببخشد، یعنی سفر کردن و متعلق نبودن به یک مکان ثابت و همیشگی. پیرمرد توضیح داد که همه افراد در دوران جوانی با افسانه شخصیشان آشنا هستند و هدفی جز رسیدن به آن را ندارند، اما کمی بعد نیروی مرموز آنها را از دنبال کردن افسانه شخصیشان منع میکند. نیروهای مرموز در ظاهر ویرانگر و مخرب به نظر میرسند، اما اراده و شجاعت افراد را به مرحله آزمون میگذارند.
قدرت خواستهها در خلاصه کتاب کیمیاگر
پیرمرد با اعتماد و یقینی که در چشمانش پیدا بود گفت که اگر هر کدام از انسانها چیزی را از ته دلشان بخواهند، آن خواسته در روح جهان متولد میشود. در واقع، آن خواسته افسانه شخصی هر کدام از انسانهاست که حکم یک وظیفه و رسالت را برای آنها دارد. سانتیاگو کمکم جذب حرفهای پیرمرد شده بود. او از پیرمرد پرسید که چرا در چنین زمانی به سراغ او آمده است.
پیرمرد جواب داد که وقتی افراد از انجام دادن افسانه شخصیشان منصرف میشوند، او به شکلهای مختلفی بر سر راه آنها سبز میشود؛ گاه به شکل یک فکر خوب و گاهی به شکل تکه سنگی بیجان و سرد. حالا پیرمرد آنجا بود تا سانتیاگو را بار دیگر به یاد رویایی که در خواب دیده بود بیندازد. پیرمرد به سانتیاگو گفت که در ازای نشان دادن مکان گنج، شش گوسفند را به عنوان مزد کارش دریافت خواهد کرد. سانتیاگو با خود فکر کرد که حتی اگر به گنج هم نرسد، چیز زیادی را از دست نخواهد داد و میتواند مجدداً به چوپانیاش ادامه دهد.
بنابراین، او تصمیم گرفت که روز بعد به همان مکان بیاید تا پیرمرد طبق قولش مکان گنج را به او نشان دهد. دست از غرور بردارید و در مسیر تحقق رویاهایتان از دیگران کمک بگیرید. تا این بخش داستان متوجه شدید که چگونه پیرمرد عرب و زن کولی برای کمک به سانتیاگو بر سر راهش سبز شدند. این بخش از داستان میتواند پیامی کلیدی برایمان داشته باشد.
اهمیت کمک از دیگران
پیام کلیدی این بخش از داستان درخواست کمک از دیگران است. اگر کسی به شما بگوید که فردی خودساخته است، باید به این حرف او شک کنید. به جرئت میتوان گفت که هیچ فردی در دنیا وجود ندارد که به تنهایی به رویاهای خود دست پیدا کرده باشد. همه ما در طول مسیر زندگی به راهنمایی و تجربیات افراد موفق و با تجربه نیازمند هستیم. مطمئن باشید که بدون کمک دیگران نمیتوانید اشتباهات خود را اصلاح کرده و درسهایی که قرار است تجربه کنید را پشت سر بگذارید.
سانتیاگو با کمک زن فالگیر و پیرمرد عرب متوجه شد که پیگیری رویاهای شخصی مهمترین کاریست که باید انجام دهد. بنابراین، همه ما نیازمند کمک دیگران هستیم و نباید خود را در این مسیر تنها بدانیم. علاوه بر این، هر چقدر دانش خود را از طریق مطالعه یا تجربیات افراد موفق بیشتر کنیم، مسیرمان هموارتر خواهد شد. شرکت در سمینارهای آموزشی، یادگیری مهارتهای جدید و ارتباط با انسانهای موفق عواملی هستند که نقاط ضعفمان را بهبود بخشیده و ما را برای رویارویی با موانع احتمالی مجهز میکنند.
مواجهه با چالشها در خلاصه کتاب کیمیاگر
در مسیر رسیدن به رویاها، قطعاً با شکست نیز مواجه خواهید شد و گاه آنقدر خسته و ناامید خواهید شد که ترجیح میدهید به همان نقطه آغاز برگردید. با این همه، رسیدن به موفقیت و دنبال کردن افسانه شخصی ارزش آن همه رنج کشیدن و سختی را خواهد داشت. علاوه بر این، در طول مسیر نشانههایی خواهید دید که شما را برای ادامه مسیر دلگرم میکند، اما تمامی این نشانهها خوشایند نیست.
گاهی وقوع اتفاقی تلخ و ناگوار نیز میتواند به عنوان نشانهای برای سنجش اراده شما باشد. بر عین بهره بردن از لذتهای دنیا، نباید از افسانه شخصی غافل شد. سانتیگو متوجه شده بود که حرفهای پیرمرد عرب ارزش شنیدن دارد. به همین دلیل، او درخواست پیرمرد را برای اینکه روز بعد مجدداً به همان مکان بازگردد، پذیرفت.
کشف گنج
روز بعد، پیرمرد عرب قبل از اینکه چیزی بگوید، آن شش گوسفند را بر اساس قراری که با یکدیگر گذاشته بودند از سانتیاگو تحویل گرفت. سپس به او گفت که مکان گنج در اهرام مصر است و فقط کافیست نشانهها را دنبال کند. بر اساس گفته پیرمرد، خداوند از طریق یک سری نشانه به انسانها کمک میکند که به افسانه شخصیشان برسند. در واقع، این نشانهها از قبل برنامهریزی شدند و تنها کافیست که به رویدادهای اطراف با تأمل و دقت بیشتری نگاه کرد.
سپس، او یک سنگ سیاه و یک سنگ سفید را به سانتیاگو داد و گفت که سنگ سیاه به معنای بله و سنگ سفید به معنای نه است. او از سانتیاگو خواست که هر زمان در طول سفر قادر به خواندن و تعبیر نشانهها نبود، از این دو سنگ استفاده کند. پیرمرد عرب تأکید کرد که تنها در صورتی که سانتیاگو نتوانست معنای نشانهها را بفهمد، از آن سنگها استفاده کند.
او هنگام خداحافظی با سانتیاگو داستانی را برایش نقل کرد که بسیار تأثیرگذار بود. روزی پسری برای یافتن راز خوشبختی به خانه فرزانهترین شخص جهان رفت. شخص فرزانه به پسر گفت که دو ساعت دیگر برای گرفتن جوابش بازگردد. او یک قاشق غذاخوری که دو قطره روغن داخلش بود را به پسر داد و از او خواست تا در حین تماشای عمارت و زیباییهای آن، مراقب روغن داخل قاشق باشد که از آن نریزد.
پسر در بار اول فقط به روغن داخل قاشق نگاه کرد و به همین دلیل نتوانست آنطور که باید از محیط اطراف خود لذت ببرد. وقتی مرد فرزانه از او راجع به ویژگیهای عمارت و زیباییهای اطراف آن پرسید…
سفر سانتیاگو
پسر هیچ جوابی نداشت چون تمام ذهنش را بر روی نریختن روغن متمرکز کرده بود. او بار دیگر با همان قاشق به عمارت بازگشت و این بار به چیزهایی که اطرافش قرار داشت دقت کرد. این بار او قادر به توصیف رویدادهای اطرافش بود، اما قاشقی که در دست داشت خالی از روغن شده بود. مرد فرزانه به پسر گفت که راز خوشبختی لذت بردن از شگفتیهای جهان است و در عین حال باید حواست به روغن داخل قاشق هم باشد.
سانتیاگو با شنیدن این داستان متوجه شد که میتواند به سفر و ماجراجویی برای یافتن گنج فکر کند و در عین حال گوسفندانش را هم هرگز از یاد نبرد. نیروهای مرموزی که بر سر راه افسانه شخصیتان آشکار میشوند، سانتیاگو تصمیمش را گرفته بود. با فروش گوسفندانی که برایش مانده بود، توانسته بود پول زیادی برای سفر پرماجرایش فراهم کند. حالا او با پول کافی و سفری که او را به گنج میرساند، میتوانست بدون دغدغه به راهش ادامه دهد.
چالشهای سفر
با این حال، در شروع افسانه شخصیتان همیشه کارها آنطور که انتظارش را دارید پیش نخواهد رفت. در میانه راه، در شهر طنجه با جوانی اسپانیایی آشنا شد که بدون هیچ دلیلی به او اطمینان کرد. او از مرد جوان در مورد اهرام مصر پرسید و او نیز به سانتیاگو قول داد که در این مسیر کمکش کند. آن مرد از سانتیاگو خواست تا برای خرید شتر و آذوقه سفر، پولش را در اختیارش قرار دهد. سانتیاگو هم سادهلوحانه پول خود را در اختیار جوان اسپانیایی قرار داد تا هزینه سفر و آذوقه بین راه را تأمین کند.
متأسفانه، گاهی اوقات دنیا و انسانهایش را آنگونه که دوست داریم میبینیم و توصیف میکنیم. این چیزی بود که سانتیاگو بعد از اینکه جوان اسپانیایی ناغافل غیبش زد به آن رسید. او با خود فکر کرد که خداوند اصلاً عادل نیست و در یک چشم برهم زدن از یک چوپان شاد و عاشق پیشه، تبدیل به یک جوان آس و پاس شده، آن هم در جستجوی گنجی که حالا بدون پول نمیتوانست حتی قدمی بیشتر بردارد.
تصمیم به بازگشت از سفر
در آن لحظات، تصمیم گرفت که دیگر به اهرام مصر و یافتن گنج فکر نکند و راه عاقلانهتر یعنی بازگشت را انتخاب کند. اما برای بازگشت به پیشه چوپانی و خرید گوسفند نیاز به پول داشت. سانتیاگو با خود فکر کرد که چه تصمیمی باید بگیرد و آیا خداوند نشانهای برایش فرستاده است. او قادر به تصمیمگیری نبود چون ماجرای دزدی ذهنش را خیلی به هم ریخته بود.
در آن لحظات، دو فکر در ذهنش مدام رژه میرفت. فکر اول این احساس را القا میکرد که او چیزی بیشتر از یک قربانی بدبخت که همه دار و نداش به یغما رفته است، نیست. فکر دوم او را از غمی که دچارش شده بود خلاص میکرد. آن فکر همانند ندای روحانی به او گوشزد میکرد که با این وجود، او یک جستجوگر گنج است و در مسیر ماجراجویی وقوع چنین رخدادهایی طبیعی است.
سانتیاگو در حین مرور افکار ضد و نقیضش ناگهان به یاد سنگهایی افتاد که پیرمرد آنها را به او داده بود. او از خود پرسید آیا پیرمرد و دعای خیرش هنوز با من است؟ سپس دست در خورجینش کرد و سنگی بیرون آورد. با دیدن سنگ سیاه متوجه شد که پاسخ مثبت است. او این نشانه را به خوبی تعبیر کرد و به جای اینکه خود را قربانی سرنوشت پیش آمده بداند، عزم خود را جزم کرد که به مسیرش ادامه دهد.
او با خود تکرار میکرد: “من یک جستجوگر گنج هستم.” نیروهایی که عزم شما را برای تحقق افسانه شخصیتان میسنجند، هر چند سانتیاگو تمام پولش را از دست داده بود، اما باز هم رنج سفر و ماجراجوییهایش را به بازگشت ترجیح میداد. دست کم نشانهها پیام خوبی به او رسانده بودند و بار دیگر شوق یافتن گنج، امید از دست رفتهاش را به او بازگردانده بود.
کار در بلورفروشی
حالا او برای رسیدن به مصر نیاز به پول داشت و به همین دلیل باید کاری برای خودش دست و پا میکرد. در میانه راه، او به یک مغازه بلور فروشی برخورد که یک تاجر مسلمان در آن مشغول به کار بود. او از مرد تاجر خواست تا در ازای کار کردن و تمیز کردن مغازه بلور فروشی، غذایی برای خوردن و پولی برای رفتن به مصر به او دهد.
مرد تاجر برای سانتیاگو توضیح داد که اگر تمام سال را هم آنجا کار کند، نمیتواند هزینه سفر به مصر را به دست آورد. سانتیاگو ناامید شده بود. رفتن به مصر و یافتن گنج بار دیگر با اتفاقی ناخواسته در شرف فراموشی بود. او به مرد تاجر گفت که تا زمانی که پول خرید چند گوسفند را به دست آورد، همانجا خواهد ماند. این تنها گزینهای بود که در آن شرایط برایش باقی مانده بود.
سانتیاگو یک سال تمام در مغازه بلور فروشی کار کرد و در حین کار، ایدههایی در مورد کسب درآمد بیشتر به مرد تاجر پیشنهاد میداد. برای مثال، او به مرد تاجر پیشنهاد یک بوفه را داد که با قرار دادن بلورها در داخل آن، توجه مشتریان بیشتری را جلب میکرد. مدتی بعد، او به این فکر افتاد که به مشتریان در فنجانهای بلوری چای دهد. از این طریق هم از طریق فروش چای و هم ترغیب کردن مشتریان به خرید فنجانهای بلور، درآمد بیشتری روانه مغازه بلور فروشی شد.
بعد از مدتی، آنها آنقدر پول داشتند که مرد تاجر میتوانست به رویای دیرینهاش یعنی سفر به مکه و زیارت کعبه دست پیدا کند. سانتیاگو هم میتوانست گوسفندانی که نیاز داشت بخرد و به چوپانی ادامه دهد. با این حال، مرد تاجر ترجیح میداد که سفر به مکه همچنان در قالب رویا بماند. اما سانتیگو تصمیم گرفت که سفر به اهرام مصر را بار دیگر در برنامه ماجراجوییهایش قرار دهد.
وسوسهها و تصمیمات
وقتی شرایطی پیش میآید که به رویاییتان نزدیک میشوید، گاه یک وسوسه شما را از پیگیری هدفتان دور میکند. این اتفاق برای مرد بلور فروش نیز افتاد. یکی از همان نیروهای مرموز، اراده و جسارت او را برای تحقق رویایش به مرحله آزمایش گذاشته بود. مرد بلور فروش که تا دیروز به دنبال پول بیشتری برای سفر به مکه بود، حالا با وجود سرمایه کافی، دست از رویایش کشیده بود. گویی تنها فکر کردن به رویایش برایش لذت بخش بود و چیز دیگری نمیخواست.
با این حال، نیروهای مرموز نتوانستند مانع تصمیم سانتیاگو شوند. او حالا پول زیادی داشت، اما چیزی بیشتر از گنج او را به سمت اهرام مصر میکشاند. او میخواست سفری که آغاز کرده را به پایان برساند و جز این آرزویی نداشت. سانتیگو یک روز بدون اینکه مرد تاجر متوجه شود، مغازه بلور فروشی را ترک کرده و مسیرش را به سمت پیدا کردن گنج از نو آغاز کرد.
آشنایی با مرد انگلیسی
وقتی از عمق وجودتان چیزی را بخواهید، به روح جهان نزدیکتر میشوید. سانتیاگو سفرش را مجدداً آغاز کرد. او در بین راه با مردی انگلیسی آشنا شد که همانند سانتیاگو دو سنگ سیاه و سفید با خود داشت. مرد انگلیسی آن سنگها را از همان پیرمرد عرب گرفته بود. او برای سانتیاگو تعریف کرد که به دنبال پیدا کردن مردی کیمیاگر است و به سانتیاگو گفت که همه چیز در زندگی همانند یک نشانه است که مسیر را نشان میدهد.
مرد انگلیسی در مورد زبانی عجیب صحبت میکرد که آن را زبان کیهانی مینامید. جهان هستی زبانی کیهانی و مشترک دارد که همه موجودات قادر به درکش هستند. سانتیاگو و مرد انگلیسی به یک کاروان بزرگ پیوستند، در حالی که هر کدام خواسته متفاوتی را در ذهنشان جای داده بودند. در طول سفر، سانتیاگو متوجه شد که اگر بتواند مرد کیمیاگر را پیدا کند، میتواند با زبان کیهانی آشنا شود و از این طریق با همه جهان هستی ارتباط برقرار کند.
عشق و گنج
در نهایت کاروان به یک آبادی میرسد و در آنجا سانتیاگو عاشق دختری به نام فاطیما میشود که با دیدنش رویای اهرام مصر را فراموش میکند. سانتیاگو متوجه میشود که زبان عشق همان زبان مشترکیست که با کمک آن میتواند با هر موجودی ارتباط برقرار کند. وقتی سانتیاگو موفق به پیدا کردن مرد کیمیاگر میشود، به او میگوید که یافتن گنج دیگر معنایی برایش ندارد، چون عشق فاطیما همان گنجیست که در حال حاضر دارد.
او به مرد کیمیاگر گفت که در مغازه بلور فروشی آنقدر سرمایه به دست آورده که نیازی به گنج خفته در اهرام مصر ندارد. با این حال، مرد کیمیاگر به او میگوید که سفر را ادامه دهد، زیرا قلب او در جایی است که گنجش وجود دارد و تنها با یافتن گنج، تمام چیزی که در مسیرش به آن دست یافته، معنا پیدا خواهد کرد. کیمیاگر از سانتیاگو میخواهد که به ندای قلبش گوش کند، زیرا قلب هر انسانی به دنبال این است که رویاهایش تحقق پیدا کنند.
آزمایشهای روح
او توضیح داد که همیشه قبل از تحقق یک رویا، روح جهان افراد را مورد آزمایش قرار میدهد. در حقیقت، در مسیر رسیدن به یک خواسته، هر شخصی درسها و تجربیاتی کسب میکند که او را برای رسیدن به خواستهاش آمادهتر میکند. با این حال، درست در لحظاتی که به خواستهتان نزدیک میشوید، موانع بزرگی پدیدار میشوند. درست در همین لحظات است که بسیاری از افراد منصرف میشوند و دست از رویایشان برمیدارند.
کیمیاگر به سانتیاگو گفت که در زبان صحرا این حالت را “مردن از فرط تشنگی” آن هم درست در لحظهای که نخلهای یک آبادی از دور نمایان میشوند، مینامند. سانتیاگو با شنیدن این جمله یاد ضربالمثل قدیمی سرزمینش افتاد: “تاریکترین ساعات پیش از طلوع خورشید فرا میرسد.” هر کجا گنج باشد، قلبتان هم آنجا خواهد بود.
رسیدن به اهرام مصر
لحظهای که سانتیاگو به اهرام مصر رسید، بسیار هیجان زده شد و اشک ریخت. اشک سانتیاگو ردی را روی شنها بر جای گذاشت که ناگهان سوسکی طلایی از زیر شنها بیرون آمد و روی رد اشکش حرکت کرد. سانتیاگو دیدن سوسک طلایی را نشانه خوبی تعبیر کرد، چرا که سوسک طلایی در مصر از نمادهای ایزدی و از سوی خدا هستند. او تمام شب را شروع به کندن کرد.
در حین کندن، وقتی خسته در گوشهای نشست، ناگهان سایه چند انسان را دید که به سمتش میآمدند. یکی از آن چند نفر رو به سانتیاگو کرد و از او پول خواست. مشخص بود که آن چند نفر دزدانی بودند که با قصد تلکه کردن به سمتش آمده بودند. آنها جیبهای سانتیاگو را گشتند و همه پولش را به سرقت بردند. سانتیاگو برایشان توضیح داد که به خاطر تعبیر یک خواب و پیدا کردن گنج به اهرام مصر آمده است. متأسفانه، آنها حرف او را باور نکردند و از او پول بیشتری خواستند.
سانتیاگو هر چقدر برایشان توضیح داد که پول بیشتری در بساط ندارد، آن حرفها به گوششان نمیرفت. دزدها تا میتوانستند سانتیاگو را کتک زدند و بعد او را همانجا رها کردند. سردسته دزدها هنگام رفتن به سانتیاگو گفت: “در یک کلیسای ویران در دشتهای اسپانیا، زیر یک درخت انجیر که در انبار اشیای متبرک کلیسا ریشه کرده، گنجی وجود دارد. من دو سال به صورت متوالی این رویا را میدیدم، اما احمق نبودم که سفری پرخطر را تنها به خاطر این رویای تکراری آغاز کنم.”
سانتیاگو بیرمق لبخندی زد. او با خود فکر کرد که این همان مکانی است که در اسپانیا با گوسفندهایش بارها و بارها شب را در آنجا سپری کرده است. سانتیاگو متوجه شد که تمام راه را تا اهرام مصر آمده بود تا مکان گنج را از زبان یکی دیگر بشنود. او برای رسیدن به گنج میبایست با مرد بلور فروش، مرد انگلیسی، کیمیاگر و فاطیما آشنا میشد و حوادث زیادی را پشت سر میگذاشت. حال او باید تمامی مسیری که آمده بود را برمیگشت.
پایان سفر سانتیاگو
زمانی که سانتیاگو به کلیسای ویرانه بازگشت، در زیر درخت انجیر به گنج عظیمی دست یافت. او صندوق بزرگی را پیدا کرد که با سکههای قدیمی اسپانیایی، بتهای سنگی پوشیده با جواهرات گران قیمت و ماسکهای زرین پر شده بود. سانتیاگو با خود فکر کرد که زندگی نسبت به کسانی که به دنبال افسانه شخصیشان هستند، چقدر سخاوتمندانه رفتار میکند. او به یاد زن کولی افتاد که میبایست یک دهم گنج را به او میداد و از طرفی دیگر به یاد فاطیما افتاد که باید هرچه زودتر به سویش بازمیگشت.
نکته کلیدی خلاصه کتاب کیمیاگر و پایان سفر
خلاصه کتاب کیمیاگر یک نکته کلیدی در خود دارد. آن نکته مهم این است که همیشه باید به احساس قلبی خود توجه کنید تا بتوانید در مسیر سرنوشتتان قدم بردارید. احساسات قلبی ما هدیهای ارزشمند است که جهان هستی آن را در اختیار انسان قرار داده است. رویاهای ما از منطق و عقلمان نشأت نمیگیرد، بلکه ریشه آن از اعماق وجود و از قلبمان جوانه میزند.
ممکن است در حال حاضر موضوعات مختلفی ذهنتان را درگیر خود کرده باشد و واقعاً ندانید که کدام یک از رویاهایتان ارزش دنبال کردن را دارد. حتی ممکن است مشاورانی که از آنها کمک میگیرید نتوانند به درستی شما را راهنمایی کنند. در چنین شرایطی فقط کافیست به قلبتان رجوع کنید، چرا که جواب درست همانجاست. قلب انسان هرگز دروغ نمیگوید و شما را از گمراهی نجات خواهد داد. سانتیاگو نیز به دنبال چیزی که قلبش آن را با همه وجود میخواست رفت.
او در این مسیر با استفاده از نشانههایی که جهان هستی برایش میفرستاد، از درستی قدمهایش مطمئن میشد. اگر به دنبال رویایتان نروید، بعد از گذشت سالها، زمانی که پیر و سالخورده میشوید، با حسرت به گذشته و کارهایی که باید انجام میدادید فکر خواهید کرد. برای یافتن افسانه شخصیتان نیاز به قدری آرامش و مراقبه دارید. اگر ذهن خود را از نگرانیها دور کنید، آنگاه قلبتان با شما سخن خواهد گفت.
فراموش نکنید که در مسیر تحقق رویاها و یافتن افسانه شخصی باید اراده قوی داشت و هرگز ناامید نشد. همانطور که در این داستان هم به آن اشاره شد، تاریکترین ساعت پیش از طلوع خورشید فرا میرسد.
خرید اینترنتی کتاب کیمیاگر
با خرید نسخه اصلی کتاب کیمیاگر، شما به سفری جادویی و آموزنده در جستجوی رویاها و آرزوهای خود میپیوندید.
نسخه اصلی کتاب کیمیاگر، نه تنها یک تجربه ادبی لذتبخش است، بلکه میتواند به شما کمک کند تا در مسیر زندگیتان با اعتماد به نفس بیشتری پیش بروید.
فرصت را از دست ندهید! درصورت نیاز و برای خرید کتاب کیمیاگر با تخفیف از فروشگاه کتاب خلاصینو روی لینک زیر کلیک کنید.