کتاب “قلهها و درهها” نوشته اسپنسر جانسون، یک راهنمای عملی برای درک چالشهای زندگی و نحوه مواجهه با آنهاست. خلاصه کتاب قله ها و دره ها داستان مرد جوانی است که در زندگی و کسب و کارش با مشکلات و ناگواریهای زیادی دست و پنجه نرم میکند و سرانجام تصمیم میگیرد به قله کوهی که در نزدیکی اوست صعود کند.
شروع خلاصه کتاب قله ها و دره ها
داستان در یک شامگاه بارانی در نیویورک آغاز میشود، جایی که مایکل براون به ملاقات آنجلا میرود؛ شخصی که یکی از دوستانش گفته بود میتواند به او در حل مشکلاتش کمک کند. وقتی مایکل وارد رستوران میشود، از دیدن آنجلا که به نظر امیدوار و پرانرژی میرسد، تعجب میکند. او انتظار داشت که آنجلا در شرایط سختی باشد، اما او توضیح میدهد که وضعیتش به خاطر مشکلاتی که داشته، بهتر شده است.
پس از یک گفتگوی کوتاه، مایکل به آنجلا گفت که برخلاف شنیدهها، به نظر میرسد او در شرایط خوبی است. آنجلا با لبخند پاسخ داد که بله، او هم در کار و هم در زندگیاش وضعیت خوبی دارد و این به خاطر مشکلاتی است که تجربه کرده و یاد گرفته چگونه از آنها بهرهبرداری کند. مایکل که کمی گیج شده بود، از او پرسید چگونه این کار را انجام داده است.
آنجلا ادامه داد که در شرکتی که کار میکند، فکر میکردند بخششان عملکرد خوبی دارد، اما در واقع اینطور نبود. آنها موفق بودند، اما غرورشان مانع از دیدن واقعیت شد. وقتی متوجه شدند که شرکتهای دیگر بهتر عمل میکنند و مدیرشان از آنها ناراضی است، فشار برای بهبود و ارتقا شروع شد و استرس روز به روز بیشتر میشد.
مایکل پرسید چه اتفاقی افتاد و آنجلا توضیح داد که سال گذشته یکی از همکارانش داستانی برایش تعریف کرده که دیدگاهش را نسبت به شرایط خوب و بد تغییر داد و به او کمک کرد تا در هر شرایطی، چه خوب و چه بد، آرامتر و موفقتر باشد. مایکل کنجکاو شد و از آنجلا خواست داستان را برایش تعریف کند.
آنجلا مدتی سکوت کرد و سپس پرسید چرا مایکل میخواهد این داستان را بداند. مایکل با اکراه گفت که احساس میکند امنیت شغلی ندارد و در زندگی شخصیاش نیز شرایط خوبی ندارد. آنجلا با درک این موضوع گفت که به نظر میرسد او هم به اندازه او به این داستان نیاز دارد. او شرط گذاشت که اگر داستان برای مایکل مفید بود، او نیز آن را با دیگران در میان بگذارد.
مایکل قبول کرد و آنجلا گفت که برای استفاده از داستان، باید با قلب و ذهنش گوش کند و آن را با تجربیات خود کامل کند. او تأکید کرد که مفاهیم داستان اغلب تکرار میشوند تا یادآوری آنها آسانتر شود. مایکل پرسید چرا این تکرار لازم است و آنجلا پاسخ داد که این کار به او کمک میکند تا مفاهیم را بهتر به یاد بیاورد و از آنها استفاده کند.
آنجلا ادامه داد که او تمایل به تغییر ندارد، بنابراین باید مطالب جدید را به دفعات بشنود تا ذهن انتقادیاش آنها را بپذیرد. مایکل پرسید آیا واقعاً فکر میکند یک داستان میتواند چنین تغییر بزرگی ایجاد کند و آنجلا پاسخ داد که اگر نتواند، چیزی از دست نخواهد داد. او تأکید کرد که وقتی از این داستان بهرهبرداری کرده، تأثیر مثبتی بر زندگی و کارش گذاشته است.
در نهایت، مایکل با اشتیاق گفت که واقعاً میخواهد داستان را بشنود و آنجلا که مشغول خوردن شام بود، شروع به تعریف داستان کرد.
بخش دوم خلاصه کتاب قله ها و دره ها
روزی جوان باهوشی در درهای زندگی میکرد که با گذشت زمان افسرده شده بود. او تصمیم میگیرد به دیدن پیرمردی برود که در قله زندگی میکند. زمانی که جوانتر بود، زندگی شاد و آرامی داشت و در چمنزارها بازی میکرد و در نهرها شنا میکرد. اما با افزایش سن، مشکلات را بیشتر از خوبیها میدید و هر روز غمگینتر میشد.
او تلاش کرد مشاغل مختلفی را امتحان کند، اما هیچکدام او را راضی نکرد. در یکی از شغلها، مدیرش او را به خاطر اشتباهاتش سرزنش میکرد و در شغل دیگری کارهایش نادیده گرفته میشد. وقتی به شغلی رسید که احساس میکرد از او قدردانی میشود، باز هم احساس امنیت شغلی نداشت و زندگی شخصیاش نیز پر از ناامیدی بود.
او به قلههای بالای دره خیره میشد و تصور میکرد اگر به آنجا برود، زندگیاش تغییر خواهد کرد. اما خانواده و دوستانش او را از رفتن به قله دلسرد میکردند. با این حال، روزی تصمیم میگیرد به قله برود و ترس را کنار بگذارد. سفر به قله آسان نبود و زمان زیادی طول کشید، اما هرچه بالاتر میرفت، احساس بهتری پیدا میکرد.
از بالای قله، دره کوچک و غبارآلود به نظر میرسید و او میتوانست زیباییهای بیشتری را ببیند. اما ناگهان در میانه راه گم شد و ترس به دلش افتاد. با این حال، او تصمیم گرفت از لبه خطرناک عبور کند و با وجود زخمی شدن، به راهش ادامه داد. هرچه بالاتر میرفت، خوشحالتر میشد و میدانست که بر ترس خود غلبه کرده است. او مشتاقانه منتظر تماشای غروب آفتاب از قله بود و به زیبایی روز فکر میکرد.
مرد جوان که سخت مشتاق دیدن غروب آفتاب از قله بود، پس از تاریک شدن هوا نشسته و با ناله گفت که نتوانسته غروب را تماشا کند. ناگهان صدایی از تاریکی گفت: “چی رو نتونستی؟” او با تعجب متوجه پیرمردی شد که چند متر دورتر نشسته بود. جوان گفت: “ببخشید، متوجه شما نشدم. نتونستم غروب آفتاب رو از این بالا تماشا کنم. این شکست، مشکل هر روز من است.”
پیرمرد خندید و گفت: “میدونم چه احساسی داری.” مرد جوان که گیج شده بود، از او پرسید: “کدام منظره؟” او به تاریکی خیره شده بود اما هیچ چیز نمیدید. پیرمرد دراز کشید و به آسمان نگاه کرد و مرد جوان نیز به همین صورت به آسمان نگاه کرد. او ستارههایی را که در بالای سرش میدرخشیدند، دید و متوجه شد که هرگز از داخل دره ستارهها را به این وضوح ندیده بود.
پیرمرد گفت: “زیباست.” مرد جوان با بهت زدگی تمام گفت: “بله.” او در حالی که به ستارهها خیره شده بود و از آرامش آن لذت میبرد، ادامه داد: “آنها همیشه آنجا بودند، اینطور نیست؟” پیرمرد پاسخ داد: “هم بله و هم نه. آنها همیشه آنجا بودند، این تو بودی که باید جهت نگاه خودت رو تغییر میدادی.” او کمی مکس کرد و ادامه داد: “و نه، واقعاً نه. دانشمندان میگن نوری که اکنون به آنها نگاه میکنیم، میلیونها سال قبل از ستارههایی که در حال مرگ بودند و اکنون دیگر وجود ندارند، جدا شده.”
مرد جوان سرش را تکان داد و گفت: “نمیتوان چیزهای واقعی رو از غیر واقعی تشخیص داد.” پیرمرد چیزی نگفت، فقط خندید. وقتی جوان از او پرسید چرا میخندد، پیرمرد پاسخ داد: “به این فکر میکردم که وقتی هم سن تو بودم، احساساتم چقدر مشابه تو بود. سعی میکردم واقعیت را از تخیل تشخیص دهم.”
آنها مدت زمانی را در سکوت به تماشای ستارگان در آسمان پرداختند. سپس پیرمرد پرسید: “چرا به این قله آمدی؟” مرد جوان پاسخ داد: “نمیدونم. فکر میکنم به دنبال چیزی هستم.” او به پیرمرد گفت که چه احساس ناخوشایندی در دره داشته و فکر میکرده راه بهتری برای زندگی وجود دارد. او درباره شغلهای مختلف خود و روابطی که چندان پایدار نبودند، صحبت کرد و اینکه احساس میکرد از تمام تواناییهایش استفاده نمیکند.
مرد جوان از اینکه تمام زندگی خود را برای فرد غریبهای تعریف کرده، متعجب بود. پیرمرد با دقت به حرفهای مرد جوان گوش کرد و پس از اینکه صحبتهای او تمام شد، گفت: “به یاد دارم من هم بارها احساس شکست میکردم. به یاد دارم اخراج از اولین شغلم برایم خیلی سخت بود. هرچه تلاش کردم، نتوانستم شغل دیگری پیدا کنم. زمان زیادی عصبانی و افسرده بودم. روزگار اصلاً بر وفق مراد نبود، اما یکی از دوستان خوبم که هیچگاه او را فراموش نمیکنم، مطلبی به من گفت که همه چیز را عوض کرد.”
روش قلهها و درهها: کلید موفقیت و آرامش در زندگی
مرد جوان پرسید: “آن مطلب چه بود؟” و پیرمرد پاسخ داد: “درباره روشی که خودش آن را روش قلهها و درهها برای لحظههای خوب و بد مینامید. او گفت هرچه بیشتر از این روش استفاده کنید، موفقتر میشوید و به آرامش بیشتری میرسید.” پیرمرد در ادامه گفت: “من ابتدا به این روش اطمینان نداشتم، اما بعد متوجه شدم که روش صحیحی است و این روش تأثیر زیادی بر کار و زندگی من گذاشت.”
مرد جوان که مشتاق شده بود بداند، پرسید: “چگونه؟” پیرمرد پاسخ داد: “آن روش نگرش من را به فراز و نشیبهای زندگی عوض کرد و با کمک آن توانستم رفتار خودم را تغییر دهم.” مرد جوان پرسید: “با چه روشی؟” پیرمرد پاسخ داد: “دوستم به من کمک کرد سه چیز را درک کنم: چگونه با سرعت بیشتری از دره خارج شوم، چگونه برای مدت طولانیتری بر روی قله بمانم و چگونه در آینده قلههای بیشتر و درههای کمتری داشته باشم.”
این حرفها آنقدر جذاب بودند که پذیرش آنها برای مرد جوان سخت بود، اما او کنجکاو بود و به دنبال پاسخ میگشت. بنابراین پرسید: “اگر امکان دارد، برای من هم بگویید.” پیرمرد گفت: “میگم، اما به شرط آنکه اگر مفید بود، آن را با دیگران نیز در میان بگذاری.” مرد جوان گفت: “چرا باید به دیگران بگم؟” پیرمرد جواب داد: “به دو دلیل. اول کمک به اونا و دوم کمک به خودت. زمانی که مردم اطراف تو بدانند چگونه از فراز و نشیبهای زندگیشان استفاده کنند، عملکردهای بهتری دارند و این موضوع زندگی و کار با آنها را برای تو لذتبخشتر خواهد کرد.”
مرد جوان گفت: “اگر مطالب شما بتواند مشکلات من را حل کند، من هم آنها را برای دیگران بازگو خواهم کرد.” پیرمرد شروع کرد: “شاید بهتر باشد اینگونه آغاز کنم: وجود قلهها و درهها در کار و زندگی برای همه و در همه جا طبیعی است.” مرد جوان ناامید شد؛ این پاسخی نبود که او انتظار میکشید.
خلق لحظههای خوب و بد: قدرت انتخاب در زندگی
مرد جوان از پیرمرد پرسید که منظورش از “قلهها و درهها” چیست. پیرمرد توضیح داد که این قلهها و درهها به لحظههای خوب و بد زندگی اشاره دارند و هر دو نوع طبیعی هستند. او گفت که این فراز و نشیبها برای همه انسانها وجود دارد و هیچکس تنها نیست. مرد جوان با ناامیدی گفت که شرایط او در درهها بسیار متفاوت است و زندگی در قلهها برای پیرمرد آسانتر به نظر میرسد.
پیرمرد با آرامش گفت که حتی در بدترین شرایط، انسان میتواند احساس خوبی درباره خود داشته باشد. مرد جوان با تردید گفت که در درهها هیچ چیز مطابق میلش نیست. پیرمرد از او پرسید آیا در طول مسیر شکافی بین قله و دره دیده است و جوان متوجه شد که هیچ شکافی وجود ندارد و این دو به هم مرتبط هستند.
پیرمرد ادامه داد که قلهها و درهها نه تنها از نظر فیزیکی بلکه از نظر فردی نیز به هم مرتبطاند. اشتباهات در لحظههای خوب میتواند لحظههای بدی را در آینده بسازد و برعکس. او گفت که بسیاری از مردم نمیتوانند لحظههای خوش خود را مدیریت کنند و این باعث ایجاد لحظههای ناخوشایند در آینده میشود. مرد جوان کمکم به این درک رسید که خودشان لحظههای خوب و بد را ایجاد میکنند.
پیرمرد با خوشحالی گفت که شاید برای امشب کافی باشد و فردا ادامه دهند. صبح روز بعد، پیرمرد با قهوه داغ به ملاقات مرد جوان آمد.
قدردانی از لحظهها
در روشنایی روز، مرد جوان به خوشحالی پیرمرد اشاره کرد و پرسید آیا علت آن زندگی بر روی قله است. پیرمرد توضیح داد که خوشحالی او به این دلیل نیست و گاهی برای تأمین مایحتاج زندگی به دره میرود. او گفت که هیچکس نمیتواند برای همیشه در یک جا بماند و راز خوشبختی در قدردانی از لحظههای خوب زندگی است.
مرد جوان با خوابآلودگی گفت که در این قله میتواند همیشه خوشحال باشد، اما پیرمرد تأکید کرد که تجربهای که از دره به دست میآید با زمان ماندن در قله ارتباط دارد. او قلهها را لحظههایی دانست که قدر آنچه داریم را میدانیم و درهها لحظههایی هستند که در آرزوی آنچه از دست دادهایم میگذرانیم.
مرد جوان به این موضوع فکر کرد و متوجه شد که در لحظه رسیدن به قله، به جای لذت بردن از منظره، بر روی از دست دادن غروب تمرکز کرده بود. پیرمرد گفت که او قلههایش را به دره تبدیل کرده و احساس شکست میکند. مرد جوان فهمید که مقایسه با دیگران باعث این احساس میشود و اگر از خوشیها لذت ببرد، احساس میکند که بر روی قله ایستاده است.
پیرمرد گفت که نمیتوان حوادث خارجی را کنترل کرد، اما میتوان قلهها و درههای شخصی را با عقاید و اعمال خود کنترل کرد. مرد جوان کمی گیج شد و گفت که مطمئن نیست چطور باید این کار را انجام دهد.
مرد جوان هنوز مطمئن نبود که چطور باید احساساتش را تغییر دهد. پیرمرد توضیح داد که برای تبدیل دره به قله، باید یا موقعیت را تغییر دهی یا احساست را نسبت به آن. او مثالی آورد: تصور کن تنها حامی مالی خانواده هستی و ناگهان اخراج میشوی. مرد جوان گفت که در آن لحظه احساس ترس و خشم خواهد داشت.
پیرمرد ادامه داد که اگر متوجه شوی این اخراج ممکن است بهترین اتفاق برای تو باشد و شغلی بهتر را به دست بیاوری، چه احساسی خواهی داشت؟ مرد جوان نگران بود که ممکن است به شغل بدتری برود. پیرمرد خندید و گفت که هیچکس نمیداند چه اتفاقی خواهد افتاد، اما طرز فکر خوشبینانه معمولاً نتیجه بهتری به همراه دارد.
سپس پیرمرد از زاویه دیگری به موضوع نگاه کرد و پرسید که اگر بخواهی فردی را استخدام کنی، کدام یک را انتخاب میکنی: فردی که همیشه از بدرفتاری کارفرمای قبلیاش صحبت میکند یا فردی که در لحظههای ناخوشایند به دنبال نکات مثبت است؟ مرد جوان گفت که فرد مثبت را انتخاب میکند، زیرا احتمالاً کارش را بهتر انجام میدهد.
پیرمرد گفت که به همین دلیل افراد با طرز فکر مثبت معمولاً شغل بهتری پیدا میکنند. مرد جوان متوجه شد که باورها و عملکردهای فرد میتواند در ایجاد تفاوت مؤثر باشد و این موضوع واقعاً عملی است.
تأثیر باورها بر موفقیت شغلی
مرد جوان هنوز مطمئن نبود که چطور باید احساساتش را تغییر دهد. پیرمرد توضیح داد که برای تبدیل دره به قله، باید یا موقعیت را تغییر دهی یا احساست را نسبت به آن. او مثالی آورد: تصور کن تنها حامی مالی خانواده هستی و ناگهان اخراج میشوی. مرد جوان گفت که در آن لحظه احساس ترس و خشم خواهد داشت.
پیرمرد ادامه داد که اگر متوجه شوی این اخراج ممکن است بهترین اتفاق برای تو باشد و شغلی بهتر را به دست بیاوری، چه احساسی خواهی داشت؟ مرد جوان نگران بود که ممکن است به شغل بدتری برود. پیرمرد خندید و گفت که هیچکس نمیداند چه اتفاقی خواهد افتاد، اما طرز فکر خوشبینانه معمولاً نتیجه بهتری به همراه دارد.
سپس پیرمرد از زاویه دیگری به موضوع نگاه کرد و پرسید که اگر بخواهی فردی را استخدام کنی، کدام یک را انتخاب میکنی: فردی که همیشه از بدرفتاری کارفرمای قبلیاش صحبت میکند یا فردی که در لحظههای ناخوشایند به دنبال نکات مثبت است؟ مرد جوان گفت که فرد مثبت را انتخاب میکند، زیرا احتمالاً کارش را بهتر انجام میدهد.
پیرمرد گفت که به همین دلیل افراد با طرز فکر مثبت معمولاً شغل بهتری پیدا میکنند. مرد جوان متوجه شد که باورها و عملکردهای فرد میتواند در ایجاد تفاوت مؤثر باشد و این موضوع واقعاً عملی است.
مسیر خروج از دره زمانی نمایان میشود که با نگاهی متفاوت به مسائل بنگریم. در حالی که دما کاهش یافته و برف شروع به باریدن کرده بود، پیرمرد از مرد جوان پرسید آیا برای ماندن روی قله آمادگی دارد. مرد جوان اعتراف کرد که لباس گرم همراه نیاورده و به خاطر عجلهاش برای خروج از دره، به وسایل مورد نیاز فکر نکرده است.
پیرمرد اشاره کرد که بسیاری از مردم نمیدانند برای اقامت طولانی روی قله باید آماده باشند. او به مرد جوان گفت که امیدوار است دوباره او را ببیند و از او خداحافظی کرد. مرد جوان از ترک قله ناراحت بود، اما از آموختههایش احساس دلگرمی میکرد. او تصمیم گرفت دیدگاه متفاوتی به کار و زندگی داشته باشد و درهها را به عنوان فرصتهایی برای کشف نکات مثبت ببیند.
او با نفس عمیقی از هوای پاک کوه، امیدوار بود که پس از بازگشت به دره، امیدش را حفظ کند و نکات مثبت را که در لحظههای ناخوشایند پنهان شدهاند، بیابد. با این کار، او میتوانست دره را به قله تبدیل کند.
زمانی که مرد جوان به دره بازگشت، لحظههایی را که در چمنزار ایستاده و به قلههای دوردست نگاه میکرد، به یاد آورد. او ناگهان شور و هیجانی در خود احساس کرد و متوجه شد که واقعاً به قله صعود کرده و دیدگاه بهتری پیدا کرده است. حالا مشتاق بود با نگرشی جدید به شغلش بازگردد و نمیدانست وقتی این ماجرا را برای والدین و دوستانش تعریف کند، چه واکنشی خواهند داشت.
در راه خانه، او به این فکر میکرد که دید او در دره محدود بود، اما از بالای قله، مناظر بسیار وسیعتری را میتوان دید. وقتی به خانه رسید، تمام ماجرای سفرش به کوهستان و آموختههایش را برای والدینش تعریف کرد و گفت که با این فلسفه جدید در کارش موفق خواهد شد. والدینش به یکدیگر نگاه کردند و به خود گفتند که این حرفها نشانه خودنمایی اوست.
مرد جوان با وجود تردید، مشتاق بود دانستههایش را امتحان کند و آنچه را در قله آموخته بود، با افتخار برای دوستانش تعریف کرد. برخی از آنها مجذوب شدند و برخی دیگر شک داشتند. او همچنین این داستان را برای نامزدش تعریف کرد و از خوشحالی او لذت برد.
اما وقتی در شرکت مشغول کار شد، یک روز محموله مهمی گم شد و مشتری بزرگ شرکت تهدید به لغو قرارداد کرد. همه تحت فشار بودند و شرایط شرکت مایوسکننده بود. مرد جوان به یاد حرفهای پیرمرد افتاد که میگفت میتوان با پیدا کردن نکات مثبت در لحظههای ناخوشایند، دره را به قله تبدیل کرد.
او روز بعد با ایدهای به مدیر شرکت رفت و پیشنهاد کرد که از این بحران به عنوان فرصتی برای شناسایی نقاط ضعف سیستم استفاده کنند. مدیر از ایدهاش استقبال کرد و او را مسئول رهبری تیم تحقیقاتی کرد. پس از چند روز، تیم نقاط ضعف را شناسایی کرد و سیستمی قابل اعتمادتر و ارزانتر برای تحویل سفارشات ایجاد کردند. مشتریان از این تغییر خوشحال شدند و بسیاری دوباره سفارش دادند. این خبر در شرکت پخش شد و شهرت مرد جوان در میان همکارانش بیشتر شد.
بخش سوم خلاصه کتاب قله ها و دره ها
زمانی که مرد جوان به دره بازگشت، لحظههایی را که در چمنزار ایستاده و به قلههای دوردست نگاه میکرد، به یاد آورد. او ناگهان شور و هیجانی در خود احساس کرد و متوجه شد که واقعاً به قله صعود کرده و دیدگاه بهتری پیدا کرده است. حالا مشتاق بود با نگرشی جدید به شغلش بازگردد و نمیدانست وقتی این ماجرا را برای والدین و دوستانش تعریف کند، چه واکنشی خواهند داشت.
در راه خانه، او به این فکر میکرد که دید او در دره محدود بود، اما از بالای قله، مناظر بسیار وسیعتری را میتوان دید. وقتی به خانه رسید، تمام ماجرای سفرش به کوهستان و آموختههایش را برای والدینش تعریف کرد و گفت که با این فلسفه جدید در کارش موفق خواهد شد. والدینش به یکدیگر نگاه کردند و به خود گفتند که این حرفها نشانه خودنمایی اوست.
مرد جوان با وجود تردید، مشتاق بود دانستههایش را امتحان کند و آنچه را در قله آموخته بود، با افتخار برای دوستانش تعریف کرد. برخی از آنها مجذوب شدند و برخی دیگر شک داشتند. او همچنین این داستان را برای نامزدش تعریف کرد و از خوشحالی او لذت برد.
ایجاد سیستم جدید تحویل
اما وقتی در شرکت مشغول کار شد، یک روز محموله مهمی گم شد و مشتری بزرگ شرکت تهدید به لغو قرارداد کرد. همه تحت فشار بودند و شرایط شرکت مایوسکننده بود. مرد جوان به یاد حرفهای پیرمرد افتاد که میگفت میتوان با پیدا کردن نکات مثبت در لحظههای ناخوشایند، دره را به قله تبدیل کرد.
او روز بعد با ایدهای به مدیر شرکت رفت و پیشنهاد کرد که از این بحران به عنوان فرصتی برای شناسایی نقاط ضعف سیستم استفاده کنند. مدیر از ایدهاش استقبال کرد و او را مسئول رهبری تیم تحقیقاتی کرد. پس از چند روز، تیم نقاط ضعف را شناسایی کرد و سیستمی قابل اعتمادتر و ارزانتر برای تحویل سفارشات ایجاد کردند. مشتریان از این تغییر خوشحال شدند و بسیاری دوباره سفارش دادند. این خبر در شرکت پخش شد و شهرت مرد جوان در میان همکارانش بیشتر شد.
مدیر که از کار او راضی بود، سمتش را ارتقا داد. مدتی بعد، او با پیشنهادی جدید به مدیر رفت و خواست که در بازارهای در حال توسعه سرمایهگذاری کنند، اما مدیر به او پاسخ رد داد و به او تذکر داد که باید از موقعیت فعلیاش راضی باشد. مرد جوان متوجه شد که مدیر نیز مانند بسیاری دیگر از افراد، از وضعیت شرکت راضی است.
وقتی موفقیت به خودخواهی تبدیل میشود
با گذشت زمان، مشکلاتی در داخل و خارج شرکت پدیدار شد، اما بسیاری از افراد به گونهای عمل میکردند که گویی شرکت هنوز در اوج است. هزینهها افزایش یافت و درآمد به شدت کاهش پیدا کرد. بسیاری از کارمندان معلق شدند و شرایط هر روز بدتر میشد. مرد جوان توانسته بود موقعیت خود را حفظ کند و به دلیل سیستم کارآمدش، ارزش بالایی برای او قائل بودند. اما او به خود مغرور شد و به حرف هیچکس گوش نمیداد.
با گذشت زمان، او فراموش کرد که از آموختههایش در قله استفاده کند و این باعث رنجش دوستانش و دوری همکارانش از او شد. مدیر نیز او را سرزنش کرد و اعتماد به نفسش کاهش یافت. شرایط کاریاش مناسب نبود، اما نمیتوانست علت آن را بیابد. وقتی والدینش سعی کردند با او صحبت کنند، به حرفهایشان گوش نکرد و با دفاع از رفتار خود، شرایط را بدتر کرد. در نهایت، او به یاد توصیههای پیرمرد افتاد و متوجه شد که مشکلاتش عمیقتر شده است.
بخش چهارم خلاصه کتاب قله ها و دره ها
میان قلهها درههایی وجود دارد و مدیریت کردن دره، زمان رسیدن به قله را تعیین میکند. مرد جوان به این فکر میکرد که چگونه درهها را مدیریت کند، اما نمیتوانست صحبتهای پیرمرد را به یاد بیاورد. او سعی کرد دوستانش را پیدا کند، اما همه پراکنده شده بودند و برخی از او دوری میکردند. مدتی از نامزدش خبری نداشت و احساس تنهایی بیشتری میکرد.
او میدانست که داشتن قلهها و درهها طبیعی است و سعی کرد با نگرشی متفاوت از دره خارج شود. اما هیچ چیز نتوانست احساس بهتری به او بدهد. روش قلهها و درهها در ابتدا به او کمک کرده بود، اما اکنون کارایی نداشت. او به چمنزار رفت و انعکاس خود را در آب دید و از آنچه دید، ناراضی بود. او میدانست که محبوبیتش را از دست داده و آرامش ندارد.
سخنان پیرمرد به یادش آمد که میگفت باید در هنگام مشکلات درس بگیری. او از خود پرسید چه درسی باید بگیرد. دوستانش به او پیشنهاد کردند که برای سفر به کویر با آنها همراه شود. او هرگز به کویر نرفته بود، اما میدانست که رسیدن به آنجا دشوار نیست و نسبت به قله فاصله کمتری دارد. بنابراین به سمت کویر حرکت کرد تا از احساس ناتوانی در دره فاصله بگیرد.
مدیریت احساسات در قلهها و درهها
مرد جوان از دیدن کویر خشک و بیحیات تعجب کرده بود. هیچ درختی نبود و آب و هوای آنجا کاملاً متفاوت از قلههای سرد بود. او گاهی چند نفر را دوردست میدید اما میخواست تنها باشد. در ابتدا از اینکه هیچ احساسی نداشت، آسوده خاطر بود و از بودن در کویر خوشحال بود، اما وقتی دوستانش را پیدا کرد، متوجه شد که آنها از دیدن او احساس خوبی ندارند و بیروح به نظر میرسند.
او نگران شد که مبادا خودش هم مانند آنها سرد و بیاحساس شده باشد. مرد جوان خسته شده بود و به این فکر میکرد که رفتن به کویر در واقع فرار از واقعیت بوده است. او با خود اندیشید که کویر چه فایدهای دارد و آیا محلی برای استراحت است یا فرار. در نهایت، با دیگران خداحافظی کرد و به تنهایی راه افتاد.
او به قله نگاه کرد و آرزو کرد که کاش در کنار پیرمرد بود. شب نتوانست راحت بخوابد و به دشواریهای صعود به قله فکر میکرد. سرانجام تصمیم گرفت به دره بازگردد و چند روز برای بازگشت به قله برنامهریزی کرد.
وقتی به قله رسید، پیرمرد او را به کلبهاش دعوت کرد و مرد جوان از زیبایی آنجا شگفتزده شد. او به پیرمرد گفت که سعی کرده از نکات مثبت در شرایط بد استفاده کند، اما نتیجهای نگرفته است. پیرمرد از او پرسید آیا رفتن به کویر تفریح سالمی بود و سپس با کشیدن شکلی، مفهوم پستی و بلندیها را توضیح داد.
مرد جوان متوجه شد که فرار از واقعیت اشتباه است و استراحت و اطمینان از بهبود شرایط بسیار خوب است. او نوشت که کویر میتواند محلی برای استراحت و تجدید قوا باشد. در نهایت، پیرمرد به او یادآوری کرد که مدیریت نادرست احساسات در شرایط خوب، باعث بروز مشکلات میشود و وقتی ارزش شرایط خوب را درک کند، شرایط بد کمتری خواهد داشت.
خودخواهی و عشق: کلید ماندن در قله زندگی
مرد جوان مدتی درباره احساساتش فکر کرد و گفت که نمیداند چه کار اشتباهی انجام داده که لحظههای خوبش را به درستی مدیریت نکرده است. پیرمرد از او پرسید آیا در زمان خوشی خودستایی کرده است و جوان به این فکر افتاد که شاید همین دلیل دوری دوستانش از او باشد. او به یاد نامزدش افتاد و گفت که بار اول که به قله آمده بود، پیرمرد گفته بود که برای ماندن در قله باید آماده بود.
پیرمرد تأکید کرد که کسانی که خود را برای قله آماده نکردهاند، زود سقوط میکنند. جوان پرسید چگونه باید خود را برای ماندن در قله آماده کند و پیرمرد از او خواست تا احساساتش را در زمان تغییر شرایط بیان کند. مرد جوان گفت که احساس بدی داشته و نمیداند چرا رفتار خود را تغییر نداده است. او به ترس از قبول اشتباهاتش اشاره کرد.
پیرمرد توضیح داد که خودخواهی منشأ ترس است و باعث میشود در قله مغرور و در دره نگران باشیم. او گفت که خودخواهی واقعیت را وارونه جلوه میدهد و جوان این نکته را در دفترچهاش یادداشت کرد. پیرمرد با مثال از تجربههای خود در یک شرکت بزرگ، توضیح داد که چگونه خودخواهی مانع از پذیرش واقعیت میشود و او چگونه با تغییر نگرش و خدمات بهتر به مشتریان، شرکتش را نجات داد.
سپس پیرمرد به جوان گفت که در زندگی شخصیاش نیز با مشکلات مشابهی مواجه شده است. وقتی همسرش بیمار بود، او در دره عمیقتری فرو میرفت و فشار روحی زیادی را تحمل میکرد. اما با تمرکز بر عشقش به همسرش و انجام کارهایی که او دوست داشت، شرایط بهبود یافت و او احساس آرامش بیشتری پیدا کرد.
جوان متوجه شد که کنار گذاشتن خودخواهی میتواند به او کمک کند تا مدت بیشتری بر روی قله بماند. در نهایت، مرد جوان با هیجان به قلهای بلندتر اشاره کرد و پیرمرد با خنده تأیید کرد که نمای آنجا حتی بهتر از قله فعلی است.
مرد جوان گفت که باید به دیدن کسی برود، اما ناگهان به درهای که میان دو قله بود نگاه کرد و چهرهاش درهم کشید. او میدانست که عبور از این دره ممکن است دشوار باشد. پیرمرد از او پرسید که وقتی به دره نگاه کرد چه دید. مرد جوان با خنده گفت که ترس را دید. پیرمرد هم خندید و گفت که بسیاری از مردم همین دیدگاه را نسبت به درهها دارند؛ لحظههای شکست، رنج، ناامیدی و ناکامی.
پیرمرد به جوان یادآوری کرد که وقتی بر روی چیزهای خوبی که میتواند در آنجا پیدا کند تمرکز کند، چه اتفاقی میافتد. جوان به نشانه تأیید سرش را تکان داد و گفت که میتواند از دره به قله برسد. پیرمرد تأکید کرد که این کار نیازمند فردی است که از آنچه در دره مخفی شده استفاده کند و برای آن ارزش قائل شود.
جوان از پیرمرد تشکر کرد و گفت که مشکلش عبور از دره با روش متفاوتی است. او پرسید که چگونه این کار را انجام دهد. پیرمرد گفت که بهترین راه برای عبور از دره، ایجاد تصویر ذهنی از قلهای است که میخواهد در آینده بر روی آن باشد. او توضیح داد که باید بزرگترین هدفی که میتواند ترسیم کند را تصور کند و آن را به اندازه کافی واقعی و دستیافتنی کند.
بخش پنجم خلاصه کتاب قله ها و دره ها
جوان متوجه شد که باید با استفاده از حواس پنجگانهاش تصویری با جزئیات قابل باور از قله آیندهاش ایجاد کند، به طوری که آنچنان برایش واقعی شود که تصور رسیدن به آنجا بتواند او را از دره عبور دهد. او فهمید که این حس تا چه حد میتواند قوی باشد.
مرد جوان فهمید که بهترین راه برای رسیدن به قله بعدی، پیروی از تصویر ذهنیاش است. او باید خود را در آیندهای بهتر و لذتبخش تصور کند، بهگونهای که این تصویر به حدی دقیق و با جزئیات قابل باور باشد که او را به سمت اقدام برای رسیدن به آن قله هدایت کند. آن شب، وقتی به چادرش رفت، در رویای رسیدن به جایی بهتر بود.
صبح روز بعد، جوان به پیرمرد گفت که آرزو دارد رسیدن به قله بعدی زمان زیادی طول نکشد. پیرمرد به او پیشنهاد کرد که وقتی به قله بلندتر رسید، به شناخت حقایق درونیاش بپردازد و به تفکراتش گوش دهد. جوان از پیرمرد تشکر کرد و با امید به فتح قله بلندتر راهی شد.
اما مرد جوان در میانه راه با چالشهایی روبهرو شد. باران به شدت به صورتش میخورد و او به دنبال سرپناه میگشت. در حالی که دره عمیق به نظر میرسید، او از خود میپرسید چرا زندگی باید اینگونه سخت باشد. در حالی که پاهایش خیس و سرد شده بود، به یاد آورد که روزی به این مشکلات خواهد خندید و تصمیم گرفت که همین حالا بخندد.
ناگهان صدای رعد و برق او را ترساند و او به پایینترین نقطه دره رسید. رودخانهای خروشان جلویش بود و او احساس میکرد نمیتواند از آن عبور کند. در این لحظه، به یاد جملهای از پیرمرد افتاد که رنج درون دره حقیقتی را به او نشان میدهد که نادیده گرفته بود. او به قله دوردست نگاه کرد و با خود گفت که از صمیم قلب میخواهد بر روی آن قله باشد.
جوان متوجه شد که تصویر هولناکی از غرق شدن در رودخانه در ذهنش ایجاد کرده و باید به جای آن، تصویری از آیندهای روشن بسازد. او فهمید که انسان همواره تصویری از آینده خود در ذهن دارد، چه آگاهانه و چه ناآگاهانه. در میان صدای باران و غرش رعد و برق، او با صدای بلند گفت که درهاش ترس است و به این نتیجه رسید که ترس عامل ایجاد بسیاری از درههای اوست. او تصمیم گرفت که ترس را کنار بگذارد تا احساس بهتری داشته باشد.
آرامش در دل طوفان: چگونه ترس را کنار بگذاریم
مرد جوان با وجود اینکه کاملاً خیس شده و در پایین دره نشسته بود، از اینکه ترسش را کنار گذاشته بود، احساس خوشایندی داشت. او به این واقعیت پی برد که خودش مسئول بسیاری از درههای زندگیاش بوده و آرزو میکرد مدت بیشتری بر روی قلههای زندگی بماند. او همچنین دوست داشت درههایش طولانی نباشد و با خنده گفت که شاید آرزوهای خوبی داشته باشد و به واقعیت بپیوندد.
او به یاد صحبتهای پیرمرد افتاد و دفترچهاش را بیرون آورد تا بنویسد که وقتی روی قله هستید، نباید مسائل را بهتر از آنچه که هستند ببینید و در دره نیز نباید مشکلات را سختتر از واقعیت تصور کنید. او دوباره به قله نگاه کرد و احساس موفقیت کرد. پیرمرد گفته بود که قویترین ابزار برای عبور از دره، پیروی از تصویر ذهنی است.
جوان سعی کرد تصویر ذهنیاش را ایجاد کند و با جزئیات واقعی تصور کرد که بر روی قله ایستاده است. او احساس کرد که نور خورشید بر صورتش میتابد و مزه آب شفاف دریاچه را میچشد. ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد و طنابی را از کولهپشتیاش بیرون آورد و آن را به شکل کمند گره زد. او تلاش کرد تا طناب را به سمت تنه درختی در آن طرف رودخانه پرتاب کند، اما چندین بار ناموفق بود.
با وجود درد در بازوها و کمرش، او دوباره به قله نگاه کرد و تصویرش را به یاد آورد. این بار با تمرکز طناب را پرتاب کرد و به تنه درخت گیر کرد. او با احتیاط وارد آب خروشان شد و با کمک طناب خود را به آن طرف رودخانه کشید. جریان آب نزدیک بود او را با خود ببرد، اما او محکم طناب را گرفت و سرانجام به آن طرف رسید.
او با دو دست بالای سرش فریاد زد و با وجود اینکه هنوز در دره بود، احساس میکرد که بالای قله ایستاده است. او ناگهان فهمید که قله شخصی، غلبه بر ترس است.
بخش ششم خلاصه کتاب قله ها و دره ها
مرد جوان پس از اینکه بر ترسش غلبه کرد، احساس خوبی داشت و تصمیم گرفت کمی استراحت کند. او درباره تفاوت میان آرزو و پیروی از تصویر ذهنی فکر کرد و متوجه شد که عمل به تصویر ذهنی، او را به سمت اقدام و تحقق آرزوهایش هدایت میکند. او فهمید که ترس مانع موفقیت است، اما حقیقت به او کمک میکند تا سریعتر به موفقیت برسد.
با ادامه مسیر، او انرژی و اعتماد به نفس بیشتری پیدا کرد و با وجود افتادن چند بار، خوشحال بود که به هدفش نزدیک میشود. وقتی به قله رسید، زیبایی دریاچه و درختان را دید و به دشواریهای مسیرش فکر کرد. او متوجه شد که ترسهایش از جمله عدم علاقه دوستان، توجه پدرش و از دست دادن نامزدش، مانع دیدن حقیقت شده بود.
او فلسفه قلهها و درهها را درک کرد و تصمیم گرفت زندگیاش را بر اساس واقعیت بسازد. او به قدرت تصویر ذهنی پی برد و فهمید که پیروی از آن، راهی عملی برای رسیدن به اهدافش است. با یادداشت نکتهای مهم در دفترش، او به آرامش و موفقیت دست یافت.
مرد جوان به صدای باد و آب گوش داد و احساس آزادی کرد. او امیدوار بود این احساس را با عزیزانش تقسیم کند و به یاد پیرمرد افتاد. وقتی به دره نگاه کرد، راه میانبری را دید که پیش از این ندیده بود و تصمیم گرفت هنگام بازگشت از آن استفاده کند.
پس از رسیدن به قله، او به سمت پیرمرد دوید و او را در آغوش گرفت. پیرمرد با خنده گفت که او تغییر کرده و سفر خوبی را پشت سر گذاشته است. مرد جوان نیز از تجربیاتش از زمان رفتن برای پیرمرد تعریف کرد و به این نتیجه رسید که زندگی واقعاً یک سفر شگفتانگیز است.
قدرت تصویر ذهنی: راهی به سوی موفقیت
پیرمرد از مرد جوان پرسید که مهمترین درسی که از سفرش گرفته چیست. جوان پاسخ داد که فهمیده تنها داشتن اطلاعات درباره قلهها و درهها کافی نیست و باید با فلسفه آنها زندگی کرد. او متوجه شد که هر دو زمان خوب و بد موهبت هستند و اگر به درستی مدیریت شوند، ارزش زیادی دارند. همچنین، او به اهمیت خانواده و دوستانش پی برد و فهمید که از آنها چیزهای زیادی میتواند یاد بگیرد.
پیرمرد با خنده گفت که جوان فروتنی را نیز یاد گرفته و اکنون میتواند مدت بیشتری روی قلههای زندگیاش بماند. مرد جوان به یاد آورد که در اولین ملاقاتشان چقدر از زندگی در دره ناراحت بود و اکنون درک کرده که درهها فرصتی برای رشد و یادگیری هستند. او قله را محلی برای ارزش نهادن به زندگی و دره را محلی برای یادگیری دانست.
پیرمرد از او خواست تا درباره تجربهاش در دره بگوید. جوان به یاد آورد که عبور از رودخانه خروشان بسیار خطرناک به نظر میرسید و ترسید که شکست بخورد، اما فهمید که میتواند با غلبه بر ترسش، دره را به قله تبدیل کند. او به یاد آورد که بهترین راه برای رسیدن به قله، ایجاد و پیروی از تصویر ذهنیاش بود.
پس از بازگشت به دره، مرد جوان متوجه شد که تغییر کرده و خانواده و دوستانش از بودن با او لذت میبرند. او به روزهایی فکر کرد که تازه به استخدام شرکت درآمده بود و از اینکه اکنون شرایط تغییر کرده متعجب بود. او متوجه شد که کارمندان دیگر حس کنجکاوی و پیشرفت را از دست دادهاند و به جای حل مشکلات، دیگران را سرزنش میکنند.
زمانی که خبری بد به شرکت رسید و رقابتی جدید آغاز شد، مرد جوان جلسهای برگزار کرد و از همکاران خواست تا حقیقت را در شرایط جدید بررسی کنند. او آنها را تشویق کرد تا نکات مثبت را پیدا کنند. در نهایت، گروه به این نتیجه رسیدند که میتوانند کالایی بهتر تولید کنند و در رقابت پیشتاز باشند. این نکته مثبت به آنها امید داد و راهی برای خروج از دره پیدا کردند.
مرد جوان متوجه شد که رقبای او با فعالیتهای گسترده بازاریابی، مردم را نسبت به کالای خود آگاه میکنند، اما او و گروهش تصمیم گرفتند تصویری ذهنی از آیندهای بهتر ایجاد کنند. آنها با جزئیات دقیق شروع به تصور کردند که چگونه میتوانند کالایی بهتر تولید کنند که مشتریان آن را دوست داشته باشند و از آن استفاده کنند. با گوش دادن به نیازهای مشتریان و اضافه کردن قابلیتهای جدید به محصولاتشان، آنها توانستند خدمات خود را ارتقا دهند و در نتیجه، فروش و سود شرکت افزایش یافت.
مرد جوان و همکارانش به این نتیجه رسیدند که خودبینی باعث شکست آنها شده و عهد بستند که دیگر مغرور نشوند. آنها به جستجوی راههای جدید ادامه دادند و سؤالاتی را مطرح کردند تا به پیشرفت برسند. مرد جوان از اینکه شرکت دوباره به دوران اوج خود بازگشته خوشحال بود، اما میدانست که باید شرایط را به خوبی مدیریت کند تا دوباره به دره نرود.
او تصمیم گرفت در زندگی و کارش متواضعتر و مهربانتر باشد و بخشی از درآمدش را برای کمک به دیگران پسانداز کند. وقتی خبر ارتقای شغلیاش را شنید، به جای خودنمایی، سعی کرد از روش قلهها و درهها استفاده کند و به خود گفت که باید کمتر صحبت کند و بیشتر تلاش کند.
در روزهای بعد، او تصویر ذهنی جدیدی از خود ایجاد کرد و به دنبال تبدیل شدن به فردی متواضع و دوستداشتنی بود. او به یادآوری تجربیاتش و نوشتن نکات مفید پرداخت تا بتواند آنها را با دیگران به اشتراک بگذارد. او فهمید که برای مدیریت شرایط خوب و بد، باید واقعیت را بپذیرد و از نکات مثبت در شرایط بد استفاده کند.
در نهایت، او به این نتیجه رسید که برای ماندن در قله، باید لحظههای خوب را قدر بداند و به دیگران کمک کند تا از تجربیاتشان بهرهمند شوند. او به دنبال راهی بود تا هدیه پیرمرد را به دیگران منتقل کند و به آنها کمک کند تا از قلهها و درهها در زندگی خود استفاده کنند.
قسمت پایانی خلاصه کتاب قله ها و دره ها
چند دهه گذشت و مرد جوان به پیری رسید. او به قلهای که سالها در آن زندگی کرده بود، نگاه کرد و به یاد آورد که چگونه در گذشته، بدون آنکه متوجه باشد، زمانهای خوب و بدی را برای خود ایجاد کرده است. او به یاد پیرمردی افتاد که روش ارزشمندی برای عبور از فراز و نشیبهای زندگی به او آموخته بود و تغییرات عظیمی که در کار و زندگیاش به وجود آمده بود.
مرد پیر به این نتیجه رسید که افتخار واقعی در آموختن و به کار بستن آموختههاست. او اکنون در خانهای بزرگ بر روی قله زندگی میکند و از بودن با خانواده و دوستانش لذت میبرد. او فهمیده بود که محل زندگی مهم نیست، بلکه شیوه زندگی است که اهمیت دارد. زندگی همیشه مملو از قلهها و درههاست و او احساس میکرد که نه تنها سفری آرام داشته، بلکه به هدفش نیز دست یافته است.