خلاصه کتاب زنان کوچک
فهرست

خلاصه رمان زنان کوچک

کتاب “زنان کوچک” اثر لوئیز می الکات یکی از آثار کلاسیک ادبیات آمریکاست که داستان زندگی چهار خواهر به نام‌های مگ، جو، بت و ایمی را روایت می‌کند. این رمان به بررسی چالش‌ها و آرزوهای زنان در قرن نوزدهم می‌پردازد و به موضوعاتی چون عشق، خانواده، استقلال و رشد شخصی می‌پردازد. خلاصه کتاب زنان کوچک با نگاهی عمیق به روابط خانوادگی و دوستی، و به تصویر کشیدن زندگی روزمره و دغدغه‌های زنان جوان می‌پردازد و نشان می‌دهد که چگونه هر یک از خواهران با چالش‌های خود روبرو می‌شوند.

بخش اول خلاصه کتاب زنان کوچک

برف آرام آرام بر سقف شیروانی خانه‌ها می‌نشست و خانه خانواده مارچ گرم و پرنور بود. دختران خانواده کنار شومینه نشسته و بافتنی می‌بافتند. جوزفین، دومین دختر خانواده، خوابش برده بود و پاهایش را در هوا تکان می‌داد. مارگات که به آن مگی میگفتند، دختر بزرگ خانواده، به یاد بابا افتاد که در سرمای زمستان در جبهه جنگ بود و گفت که چرا مادر گفته هدیه کریسمس نخرند. او معتقد بود که این کار منصفانه نیست و باید پول را به جبهه بفرستند.

جو خواست کتاب بخرد و مگ به فکر تدریس به بچه‌ها بود. ایمی، کوچک‌ترین خواهر، از زجرش در مدرسه گفت و مگ یاد روزهای خوش گذشته افتاد. دخترا تصمیم گرفتند به جای خرید برای خود، برای مادرشان هدیه بخرند. وقتی مادرشان به خانه آمد، دخترا به او محبت کردند و با هم عصرانه‌ای آماده کردند.

خانم مارچ خبر از نامه‌ای از پدرشان داد و دخترا با ذوق منتظر بودند. نامه پدر از امید و عشق به دخترانش صحبت می‌کرد و آن‌ها را به تلاش و قوی بودن تشویق می‌کرد. دخترا در حین خواندن نامه گریه کردند و هر کدام قول دادند که دختران خوبی باشند تا پدرشان از آن‌ها راضی باشد.

دخترانی با اراده

مادرشان یادآوری کرد که وقتی بچه بودند، نمایش سیر و سلوک زائر را بازی می‌کردند و دخترا با لبخند به یاد آن روزها افتادند. مادر گفت که هر روز بار زندگی را به دوش می‌کشند و نباید ناامید شوند.

ایمی که تخیل کمتری داشت، پرسید بارهایشان کجاست و مگ گفت که هر کدام وظایفی دارند. بت هم گفت که کارش شستن ظرف‌هاست و به دخترانی که پیانو می‌زنند حسودی می‌کند. مادر بت را نوازش کرد و گفت که کتاب سیر و سلوک زائر را به عنوان هدیه کریسمس برایشان گذاشته است.

دخترا با هم ملافه‌ها را دوختند و شب با صدای مادرشان خوابشان برد. صبح کریسمس، جو زودتر از همه بیدار شد و وقتی یادش افتاد که هدیه‌ای نیست، ناراحت شد. اما بعد یاد حرف‌های مادرش افتاد و کتابی با جلد قرمز زیر بالشش پیدا کرد. مگ هم کتابی با جلد سبز داشت و مادر یادداشتی برایشان نوشته بود.

ایمی و بت هم بیدار شدند و کتاب‌هایشان را پیدا کردند. مگ گفت که باید زودتر شروع به خواندن کنند و جو هم از او پیروی کرد. بت به ایمی گفت که بیایند با هم کتاب را بخوانند و از جو و مگ کمک بگیرند.

دو خواهر، جو و بت، مشغول آماده‌سازی برای کریسمس بودند. متوجه شدند که مادرشان برای کمک به خانواده‌ای فقیر رفته است و دخترا هم تصمیم گرفتند صبحانه‌شان را به آن خانواده هدیه دهند.

خانواده هومل در شرایط سختی زندگی می‌کردند و دخترا با خوشحالی صبحانه را برایشان آوردند. مارمی به دخترانش افتخار می‌کرد و وقتی آنها هدیه‌هایشان را آماده کردند، مارمی با دیدن خنده‌های دختران و سبد هدیه غافلگیر شد.

بعد از جشن، دخترا تصمیم گرفتند نمایشی برای دیگر دختران شهر اجرا کنند. با خلاقیت و وسایل موجود، نمایشی بامزه و تاریخی را به صحنه آوردند که تماشاچیان را به وجد آورد. پس از نمایش، مارمی مهمانی شامی مجلل ترتیب داد و غذاهایی از آقای لارنس برایشان فرستاده شده بود. این شب، شب خاصی برای همه بود و محبت و دوستی در دل‌ها جاری شد.

آقای لارنس واقعاً پیرمردی خوش‌قلب است. دختران دور میز می‌چرخیدند و مشغول پر کردن بشقاب‌های خود بودند. مگ به شدت دلش برای پدرش تنگ شده بود.

ماجراهای مهمانی و چالش‌های لباس

مگ و جو به یک مهمانی بزرگ دعوت شده بودند و مگ تمایل داشت لباس ابریشمی بپوشد، اما متأسفانه خبری از آن لباس نبود. جو با استفاده از انبر و کاغذ موپیچی، موهای مگ را فر می‌کرد، اما زمانی که کاغذ را باز کرد، موهای مگ خراب شد و او بسیار ناراحت گردید. ایمی به او پیشنهاد داد که موهایش را با روبان جمع کند و نگران نباشد.

سرانجام دختران آماده شدند و به مهمانی رفتند. مگ با لباس خاکستری نقره‌ای و جو با لباس آلبالویی بسیار زیبا به نظر می‌رسیدند. هنگامی که به مهمانی رسیدند، مگ جلوی آینه موهایش را مرتب کرد و جو نیز موهای خوش حالت خود را درست کرد. جو و مگ کمی خجالت می‌کشیدند، اما میزبان به استقبال آن‌ها آمد و دختران با دختر بزرگ میزبان گرم گرفتند. جو بیشتر تمایل داشت با پسران درباره اسکیت صحبت کند، زیرا عاشق اسکیت بازی بود

جو در جمع دخترانه‌ای ایستاده بود، اما به خاطر سوختگی لباسش، احساس راحتی نمی‌کرد و مجبور بود طوری بایستد که کسی پشت لباسش را نبیند. ناگهان پسری با موهای بور به او نزدیک شد و جو دستپاچه شد و پشت پرده قایم شد. او از پشت پرده همه را می‌دید، اما خبر نداشت که یک پسر خجالتی دیگر هم آنجا پنهان شده است. وقتی پرده را کشید، متوجه شد نوه آقای لارنس آنجا نشسته است. جو با خجالت گفت که نمی‌دانسته کسی دیگر هم اینجاست. لاری با لبخند گفت که اگر دوست دارد، می‌تواند بماند و فکر کند کسی اینجا نیست.

هر دو ساکت نشسته بودند و جو با لحن مؤدبانه‌ای گفت که قبلاً باهات آنا شدم لاری . لاری از لحن رسمی جو خنده‌اش گرفت به او هدیه ای داد و جو هم با لحن صمیمانه‌ای از او بابت هدیه کریسمس تشکر کرد. آن‌ها درباره سفرهای لاری صحبت کردند و جو متوجه شد که او هم سن اوست. لاری از دانشگاه رفتن خوشش نمی‌آمد و جو از او خواست تا به سالن بروند.

وقتی به سالن رفتند، مگ با رنگ پریده و کفش‌های پاشنه بلندش به آن‌ها پیوست و جو به او گفت که باید زودتر برگردند. اما مگ پیشنهاد کرد که کمی صبر کنند تا هانا بیاید. برف شدیدی شروع به باریدن کرد و مگ از درد پا گریه می‌کرد. لاری پیشنهاد داد که با کالسکه برگردند و دختران هم قبول کردند. در راه، جو و مگ تمام ماجراهای مهمانی را برای خواهرانشان تعریف کردند.

بخش دوم خلاصه کتاب زنان کوچک

فردای مهمانی، دختران احساس بدی داشتند و مجبور بودند به کار برگردند. مگ آرزو می‌کرد که پولدار باشد و جو هم دوست داشت همیشه کریسمس باشد. بت و ایمی هم از حال و هوای بدی برخوردار بودند و جو از رفتارهای بدخواهانه‌شان شکایت کرد. مارمی در حال نوشتن نامه‌ای بود و از دختران خواست که ساکت باشند. جو و مگ نان‌های داغ را برداشتند و از خانه بیرون رفتند.

دخترها از هم جدا شدند و هر کدام به محل کارشان رفتند. چند سال پیش، آقای مارش تمام ثروتش را برای کمک به دوستش از دست داده بود و از آن زمان دخترها از پدر و مادرشان اجازه گرفته بودند تا خودشان خرجشان را دربیاورند. مارمی، مادرشان، نمی‌خواست دخترانش در سن کم مستقل شوند، اما قبول کرد. مگ بزرگ‌ترین مشکلش فقر بود و همیشه حسرت زندگی مجلل را می‌خورد. او قبلاً زندگی راحتی داشت، اما حالا از زندگی فعلی‌اش شکایتی نداشت، فقط گهگاهی دلش برای زندگی گذشته تنگ می‌شد.

جو پرستار عمه‌اش، مارچ، بود که معلول بود و به کسی نیاز داشت که مثل جو فعال و زرنگ باشد. عمه‌اش از خانواده مارچ خواسته بود یکی از دخترانشان را به فرزندی قبول کنند، اما خانواده مارچ این درخواست را نپذیرفتند. جو با عمه‌اش خوب بود و عاشق کتابخانه‌اش بود. وقتی عمه‌اش می‌خوابید، جو یواشکی به کتابخانه می‌رفت و غرق دنیای کتاب‌ها می‌شد.

بت، خواهر جو، خجالتی و کمرو بود و به همین دلیل دیگر به مدرسه نرفت. بت با حوصله از عروسک‌هایش مراقبت می‌کرد و به آن‌ها لباس می‌پوشاند. ایمی، خواهر کوچک‌تر، استعداد زیادی در نقاشی داشت و همیشه در حال کشیدن نقاشی بود. او به خاطر دماغش نگران بود و دوست داشت دماغش قلمی باشد.

مگ و جو با هم وقت می‌گذرانیدند و به خواهران کوچکترشان رسیدگی می‌کردند. وقتی دخترها از سر کار برگشتند، دور شومینه جمع شدند و مگ در حین کوک کردن لباسش از آن‌ها خواست داستان خنده‌داری تعریف کنند. جو که عاشق داستان تعریف کردن بود، از روز عجیبی که داشت صحبت کرد و اینکه چطور عمه‌اش از خواب پرید و فهمید او یواشکی به کتابخانه رفته از او خواست کتاب را بلند بخواند.

دخترها منتظر بودند تا بقیه داستان را بشنوند. عمه مارچ با داشتن کتابخانه‌اش خوشبخت بود و جو به این نتیجه رسید که پولدارها همیشه خوشبخت نیستند. امروز خانواده کینگ به خاطر فرار پسرشان در ماتم بودند و جو از این که برادر ندارد، خدا را شکر کرد.

بت در حین کوک زدن گفت که امروز آقای لارنس را دیده و از او تعریف کرد که چطور یک ماهی بزرگ برای زن فقیری خریده است. ایمی هم داستان تنبیه یکی از بچه‌ها در مدرسه را تعریف کرد. مارمی به دخترانش لبخند زد و یاد مردی افتاد که دو پسرش را در جنگ از دست داده بود. او به دخترانش گفت که از هر اتفاقی درس بگیرند و خوشبختی‌هایشان را ببینند.

داستان جو و لاری

جو لباس‌های گرمش را پوشید و به سمت خانه آقای لارنس رفت تا برای بت و عروسک‌هایش در برف راه درست کند. او به خانه آقای لارنس که قصر باشکوهی بود، نگاه کرد و دلش می‌خواست لاری را بهتر بشناسد. وقتی جو به خانه آقای لارنس رسید، لاری را دید که با چشمان غمگینش به بیرون نگاه می‌کند. جو گلوله برفی به سمت پنجره پرت کرد و لاری با شادی به او نگاه کرد.

جو از مادرش اجازه گرفته بود و با شیرینی و سه بچه گربه به خانه لاری رسیده بود. او به لاری گفت که می‌خواهد برایش کتاب بخواند و بعد از مرتب کردن اتاقش، شروع به صحبت کرد. لاری از خنده اشک ریخت و حالش بهتر شد. جو به لاری گفت که هیچ وقت پرده‌ها را نمی‌کشد تا او بتواند آن‌ها را تماشا کند و پیشنهاد داد که لاری به خانه‌شان بیاید و دوستان جدیدی پیدا کند. لاری از این پیشنهاد خوشش آمد و گفت که بیشتر وقت‌ها تنهاست و باید با هم سن و سال‌هایش باشد.

لاری به جو گفت که نگران نباشد و پدربزرگش بیرون است. جو با شوق به خانه آقای لارنس نگاه می‌کرد و سعی داشت همه چیز را به خاطر بسپارد تا بعداً برای خواهرانش تعریف کند. وقتی دکتر خانوادگی برای معاینه لاری آمد، جو را در کتابخانه تنها گذاشت. جو محو تماشای عکس آقای لارنس بود که ناگهان صدای خشنی از پشت سرش او را غافلگیر کرد. آقای لارنس از او تشکر کرد و جو با وجود ترسش سعی کرد به او احترام بگذارد.

ماجراهای خانواده مارچ: از ترس تا دوستی

جو ماجرای دیدن لاری را برای آقای لارنس تعریف کرد و او متوجه شد که لاری به تفریح نیاز دارد. آقای لارنس از جو خواست که برای مدتی پیش آن‌ها بماند. لاری برای تشکر از جو یک دسته گل زیبا به او هدیه داد و گفت که این گل‌ها را به مادرش بدهد. وقتی جو به خانه برگشت، همه مشتاق شنیدن ماجرا بودند و هر کدام آرزو داشتند خانه آقای لارنس را ببینند.

مارمی به جو گفت که آقای لارنس دوست ندارد لاری پیانو بزند، زیرا پسرش با یک زن ایتالیایی ازدواج کرده و آقای لارنس مخالف این ازدواج بود. جو از این رفتار آقای لارنس ناراحت شد و مارمی به او گفت که نمی‌توانند در زندگی شخصی آن‌ها دخالت کنند. جو و لاری به خاطر دوستی‌شان بیشتر با هم در ارتباط بودند و رفت و آمد خانواده‌ها بیشتر شد.

دخترها از رفتن به قصر زیبای آقای لارنس هیجان‌زده بودند، اما بت از نزدیک شدن به پیانو ترسید و دیگر جرأت نکرد به آن نزدیک شود. آقای لارنس که از علاقه بت به پیانو خبر نداشت، تصمیم گرفت موضوع را حل کند.

 داستان الیزابت و آقای لارنس

یک روز آقای لارنس به خانه خانواده مارچ سرزده آمد و به طور تصادفی درباره موسیقی و نوازنده‌ها صحبت کرد. بت کوچولو که از شنیدن حرف‌های او شگفت‌زده شده بود، با هیجان به او نزدیک شد و آقای لارنس هم تظاهر کرد که حواسش به او نیست. او گفت که لاری دیگر پیانو نمی‌زند و اگر کسی از پیانو استفاده نکند، خراب می‌شود. بت با شوق گفت که او و خواهرانش دوست دارند بیایند و پیانو بزنند.

آقای لارنس به بت (الیزابت) گفت که هر وقت خواستند می‌توانند بیایند و او همیشه در کتابخانه‌اش است. بت با دست‌های ظریفش دست آقای لارنس را گرفت و با هیجان گفت که خیلی دوست دارند بیایند. آقای لارنس با محبت او را بوسید و گفت که زمانی دختر کوچکی شبیه او داشته است.

بت به آرامی از نرده‌ها رد می‌شد و در اتاق پذیرایی تمرین می‌کرد، بی‌خبر از اینکه آقای لارنس به صدای پیانو گوش می‌دهد. او تصمیم گرفت لطف آقای لارنس را جبران کند و برایش جوراب ببافد. بعد از ارسال جوراب‌ها، دو روز خبری نشد و بت نگران شد که شاید آقای لارنس آن‌ها را دوست نداشته باشد.

اما وقتی بت از خرید برگشت، خواهراش خبر دادند که آقای لارنس نامه‌ای برایش فرستاده است. بت با هیجان به خانه دوید و وقتی نامه را خواند، متوجه شد که آقای لارنس پیانوی جدیدی برایش هدیه کرده است. بت اشک در چشمانش جمع شد اما لبخندش از همیشه بزرگ‌تر بود.

بت تصمیم گرفت از آقای لارنس تشکر کند و به کتابخانه رفت. وقتی وارد شد، از دیدن آقای لارنس جا خورد و با او صحبت کرد. او به خاطر مهربانی آقای لارنس از او تشکر کرد و در آغوشش گرفت. آقای لارنس تحت تأثیر قرار گرفت و احساس کرد نوه عزیزش دوباره برگشته است. بت دیگر از آقای لارنس نمی‌ترسید و در هنگام خداحافظی، او را تا دم در خانه همراهی کرد. خواهرانش از پشت شیشه به او نگاه می‌کردند و از تعجب شاخ درآورده بودند.

 ایمی و تلاش برای کمال و دوستی

ایمی که فقط 12 سال دارد و کوچکترین فرد خانواده است در حین اسب‌سواری لاری حسرت می‌خورد که کاش کمی از پول‌های او را داشت. او به مگ گفت که به بچه‌های مدرسه بدهکار است و دلتنگ بوی لیمو ترش است. مگ به او سکه‌ای داد تا اعتبارش را برگرداند. روز بعد، ایمی با ۲۴ لیمو ترش به مدرسه رفت و دختران با او مهربان شدند. اما یکی از دوستان حسودش خبر آورد که او لیمو ترش به کلاس آورده است.

معلم ایمی را مجبور کرد تا لیموها را یکی یکی از پنجره پرت کند. بچه‌ها از این کار ناراحت شدند و ایمی با حسرت آخرین لیمو را پرت کرد. معلم به او گفت که به خاطر آوردن لیمو تنبیه می‌شود و ایمی مجبور شد ضربه‌های خطکش را تحمل کند. او احساس تحقیر کرد و بعد از مدرسه به خانه دوید و تصمیم گرفت دیگر به مدرسه برنگردد.

مادرش از او دلجویی کرد و گفت که مخالف تنبیه بدنی است. ایمی به دست‌های زخمی‌اش نگاه کرد و گفت که کاش هیچ‌کدام از دخترها به مدرسه نمی‌رفتند. لاری به ایمی گفت که او هم دختر بااستعدادی را می‌شناسد که پیانو می‌زند. ایمی از او خواست تا او را ببیند و لاری گفت که هر روز او را می‌بیند.

ایمی تصمیم گرفت تظاهر را کنار بگذارد و دختر با کمالاتی باشد. روز بعد به مدرسه رفت و به معلمش گفت که خواهرش دیگر نمی‌آید. او به اتاق خواهراش رفت و متوجه شد که جو و مگ به تئاتر می‌روند. ایمی با هیجان گفت که او هم می‌خواهد بیاید، اما جو به او گفت که دعوت نشده و نمی‌تواند بیاید. ایمی ناراحت شد اما مطمئن بود که مگ به او خواهد گفت.

همون موقع لاری دخترا رو صدا زد و اون‌ها از پله‌ها پایین رفتن. ایمی عصبانی بود و به جو گفت که نتیجه کارش رو می‌بینه. جو و مگ از تئاتر خوششون اومده بود، اما جو نگران بود که ایمی چه جوری تلافی می‌کنه. وقتی برگشتن، ایمی روی مبل دراز کشیده بود و کتاب می‌خوند. جو به اتاقش رفت و دنبال داستانش گشت، اما چیزی پیدا نکرد. وقتی از ایمی پرسید، او خونسرد جواب داد که نمی‌داند داستان کجاست. جو عصبانی شد و ایمی فاش کرد که داستانش را سوزانده است.

جو کنترلش را از دست داد و به ایمی ضربه زد. او گفت که دیگر نمی‌تواند بنویسد و به اتاق زیر شیروانی رفت. وقتی مادرش برگشت، جنجال آرام شد و به ایمی گفت که کارش خوب نبوده. جو برای کتابش خیلی زحمت کشیده بود و حالا هیچ کتابی نداشت. ایمی تصمیم گرفت معذرت‌خواهی کند و قبل از خواب به جو گفت که باید همدیگر را ببخشند. اما خشم جو فروکش نمی‌کرد و کل خانه در غم و کسالت فرو رفته بود.

ایمی و جو در دنیای اسکیت

ایمی به اسکیت بازی فکر کرد و وقتی جو را دید که به یخ‌های رودخانه می‌رود، تصمیم گرفت دنبالش برود. جو به حرف لاری گوش داد و مراقب بود، اما ایمی که سرگرم کفش‌هایش بود، صدای لاری را نشنید. جو چند چرخ حرفه‌ای زد و وقتی برگشت، دید که ایمی وسط رودخانه اسکیت بازی می‌کند. ناگهان یخ زیر پای ایمی شکست و او به داخل رودخانه افتاد، در حالی که فقط کلاهش روی آب ماند. جو از وحشت سر جایش میخکوب شد و نمی‌توانست به ایمی برسد.

همون موقع لاری با سرعت از کنار جو رد شد و ازش خواست که یه چوب بلند بیاره. جو فوری رفت و چوب رو آورد و لاری و جو ایمی رو از آب بیرون کشیدن. ایمی از سرما و ترس میلرزید و لاری کتش رو بهش داد و گفت باید زود به خونه برسند. وقتی رسیدن، دور ایمی پتو پیچیدن و کنار شومینه نشوندنش. جو رنگش پریده بود و به زخمای دستش توجهی نداشت، فقط به ایمی نگاه می‌کرد که چشماشو بسته بود.

جو نمی‌دونست آیا ایمی خوابش برده یا بیهوش شده و می‌ترسید دیگه چشمای آبی‌اش رو نبیند. مادرش کنار جو نشست تا زخماش رو ببنده و گفت حال ایمی خوبه. جو با اشک و آه همه ماجرا رو برای مادرش تعریف کرد و گفت که به خاطر اخلاق بدش این اتفاق افتاده. مادرش با محبت بوسیدش و گفت همیشه دعا کن و حواست به کارات باشه. جو از حرف‌های مادرش جا خورد و باور نمی‌کرد که او هم مثل خودش بوده.

مادرش گفت که همیشه قبل از اینکه از روی عصبانیت حرف بزنه، فکر کنه و یادش نرود که کسی کنارش هست که کمکش می‌کنه. جو به ایمی نگاه کرد که کنار شومینه خوابیده بود و نزدیکش نشست. وقتی ایمی دستش رو دراز کرد و لبخند زد، جو دلش گرم شد. جو و ایمی همدیگه رو بخشیده بودن و جو فهمید که چقدر باید مراقب رفتاراش باشه.

بخش سوم خلاصه کتاب زنان کوچک

مگ قرار بود با دوست پولدارش آنی به سفر بره، اما دلش اصلاً راضی نبود. وقتی آماده می‌شد، به بچه‌های خانم کینگ اشاره کرد که اگر سرخک نمی‌گرفتند، تعطیلاتی در کار نبود. مگ آرزو داشت که لباس ابریشمی بپوشه و حسرت می‌خورد. وقتی به خانواده آنی رسید، احساس کرد که عضوی از خانواده‌شون شده و زندگی‌شون بی‌نقصه. اما هر چه بیشتر با زندگی مرفه آنی آشنا می‌شد، حسادتش بیشتر می‌شد.

در یکی از شب‌ها، در مهمانی‌ای که برگزار شد، مگ احساس کرد که لباس ساده‌اش باعث میشه بقیه بهش با ترحم نگاه کنند و از مهمانی خوشش نیامد. اما وقتی نامه و گل از مادرش دریافت کرد، حالش بهتر شد و به خودش لبخند زد. اما بعد از مدتی، حرف‌های پشت سرش از دخترا ناراحتش کرد. آن‌ها می‌گفتند که مادرش نقشه‌ای برای ازدواجش با لاری کشیده و مگ احساس کرد که این حرف‌ها دنیای قدیمیش رو خراب کرده.

فردا صبح با چشمای پف کرده از خواب بیدار شد و دوستاش از قیافه‌اش تعجب کردند. پچ‌پچ‌ها ادامه داشت. آنی با نگاهی کنایه‌آمیز به مگ گفت: “ما برای آقای لارنس دعوتنامه‌ای فرستادیم و گفتیم شاید از اومدنش خوشحال بشی.” مگ با خجالت سرخ شد و در دلش فکر کرد: “خیلی لطف کردی، اما ایشون نمیان چون خیلی پیرن.” آنی پرسید: “پیر مگه چند سالشه؟” و سالی با لبخندی گفت: “فکر کنم حدود ۷۰ سالشون باشه.”

مهمانی و معضلات نوجوانی

در همین لحظه، خانم مفت وارد شد و پرسید: “دخترا، چیزی نمی‌خواید؟” آنی گفت: “مامان، لباسم برای پنجشنبه رسید. مگ، تو چی می‌پوشی؟” مگ پاسخ داد: “من همون لباس سفیدمو می‌پوشم، البته باید خوب روپوش کنم چون دیشب تصادفاً پاره شد.”

خواهر آنی به مگ گفت: “عزیزم، من یه لباس آبی ابریشمی دارم، می‌تونی لباس منو بپوشی.” مگ که آرزوی پوشیدن لباس ابریشمی رو داشت، با کمال میل قبول کرد و روز مهمونی با لباس ابریشمی مد روز حاضر شد.

مگ در مهمانی کمی معذب بود و به سالی گفت که خجالت می‌کشد جلوی مهمان‌ها برود. سالی او را تشویق کرد که نترسد و برود. در مهمانی، همه توجه‌شان به مگ بود و خانم مفت درباره خانواده‌اش صحبت می‌کرد. مگ از دروغ‌های خانم مفت تعجب کرد اما سعی کرد خود را نادیده بگیرد و فقط با لباس قشنگش در مهمانی بچرخد.

او لاری را در جمع دید و به سمتش رفت. لاری با ناراحتی به او نگاه می‌کرد و مگ از او پرسید که راحت آمده یا نه. لاری گفت که چقدر تغییر کرده ای ‌. مگ با لبخند پرسید که چه چیزی را می‌گویی و لاری با بی‌ادبی به او گفت که شبیه آدم بزرگ‌ها شده و این باعث ناراحتی مگ شد.

لاری بعداً از مگ عذرخواهی کرد و گفت که از رفتار بزرگ‌ترها خوشش نمی‌آید. مگ دو هفته بعد به خانه برگشت و به مادرش گفت که چقدر خوب است آدم آرامش داشته باشد و مجبور نباشد آداب مهمانی را رعایت کند. او از تجملات خانواده مفت خوشش نمی‌آمد و به مادرش گفت که از فکرهای مردم درباره خودشان متنفر است.

مادرش به او گفت که دیگر حرف‌های مزخرف دیگران را تکرار نکند و از نقشه‌های خود برای آینده دخترانش صحبت کرد. او می‌خواست دخترانش با کمالات و زیبا باشند و عاقلانه ازدواج کنند، بدون اینکه زندگی‌شان را به خاطر ثروت تباه کنند.

مگ به مادرش گفت که ترجیح می‌دهد با فردی فقیر ازدواج کند اما خوشبخت باشد، نه با شاهزاده‌ای که آرامش نداشته باشد. آنی هم اشاره کرد که دختران فقیر باید خود را نشان دهند تا شانسی داشته باشند.

بخش چهارم خلاصه کتاب زنان کوچک

جو پیشنهاد داد که لاری را به عنوان عضو جدید هفته‌نامه بپذیرند، اما مگ و ایمی مخالف بودند و می‌گفتند که نمی‌خواهند پسری در جمعشان باشد. جو با لحن شوخی گفت که لاری نویسندگی را دوست دارد و می‌تواند هفته‌نامه را ارتقا دهد.

در نهایت، لاری به عنوان عضو جدید پذیرفته شد و برای جبران، هدیه‌ای برای دخترها آورد: کلیدهای یک اداره پست کوچک که درست کرده بود. این اداره پست به دخترها اجازه می‌داد تا هر چیزی که می‌خواستند به هم بدهند. لاری با این کار بچه‌ها را سرگرم کرد و نامه‌های مرموز و تلگراف‌های خنده‌دار برایشان فرستاد. جلسه با شور و هیجان ادامه پیدا کرد و دخترها از این سرگرمی جدید لذت بردند.

مگ از سر کار برگشت و روی صندلی ول شد. تابستان یعنی تعطیلات خانواده کینگ و همه خوشحال بودند. جو گفت که او هم تعطیله چون عمش به مسافرت رفته. مگ گفت که می‌خواهد صبح تا دیروقت بخوابد و هیچ کاری نکند. جو و ایمی هم تصمیم گرفتند استراحت کنند.

مگ از مادرش پرسید که آیا موافق است که یک هفته تفریح کنند. مادرش گفت که تفریح بدون کار هم بد است. فردا صبح مگ دیر بیدار شد و صبحانه‌اش را تنهایی خورد. خانه نامرتب بود و مگ تصمیم گرفت برای خودش لباس تابستانی بدوزد، اما پارچه‌ها را خراب کرد.

جو کتاب می‌خواند و سردرد گرفت، بت مشغول کارهایش بود و ایمی احساس تنهایی می‌کرد. روزها به همین شکل گذشت و دخترها از اینکه تعطیلاتشان به زودی تمام می‌شود خوشحال بودند. مادرشان تصمیم گرفت که تجربه دخترانش را کامل کند و خانه را مرتب کرد.

چالش ناهار

صبح که دخترها بیدار شدند، متوجه شدند که اجاق خاموش است و صبحانه‌ای نیست. مگ از همه عذرخواهی کرد و جو به عهده گرفت که ناهار درست کند. جو برای لاری نامه نوشت و او را به ناهار دعوت کرد.

جو از مادرش اجازه گرفت تا برای ناهار خرید کند و مادرش گفت که می‌خواهد به خودش استراحت دهد. وقتی جو به خانه برگشت، بت گریه می‌کرد چون پرنده‌اش مرده بود. جو به بت قول داد که مراسم بگیرد و بعد به آشپزخانه رفت.

مگ مشغول پذیرایی از دوشیز کراکر بود و جو به شدت نگران بود. دوشیز کراکر هر جا که می‌رفت، بعد از مهمانی پشت سر میزبان بدگویی می‌کرد و به همین خاطر جو مجبور بود بهترین ناهار عمرش را تهیه کند.

مگ در حین کار، خمیر نان را نیمه‌کاره رها کرد و به سمت دوشیز کراکر رفت. جو که در حال درست کردن ناهار بود، مارچوبه‌ها را در قابلمه گذاشت تا بپزند. سپس به سختی خرچنگ را شکست و ریز کرد، اما وقتی تکه‌های خرچنگ را به سالاد اضافه کرد، آنقدر کم بود که اصلاً دیده نمی‌شد.

مارچوبه‌ها هم نیم‌پز شده بودند و سیب‌زمینی‌ها سوخته بودند. نیم ساعت دیرتر زنگ ناهار به صدا درآمد و همه با اکراه به غذاهایشان نگاه می‌کردند. لاری سعی کرد با شوخی کردن جو را آرام کند و طعم بد غذا را فراموش کند. جو امیدوار بود که بتواند با تلاشش رضایت مهمانان را جلب کند.

جو به آخرین مرحله کارش امیدوار بود و همه با ولع به دسر خوشرنگش نگاه می‌کردند. ظرف دسر دست به دست می‌شد و جو نگران بود که نکند برای خودش دسر نماند. اما دوشیز کراکر بعد از اولین قاشق دسر، ابروهایش را در هم کشید و بقیه هم آب خوردن را شروع کردند. ایمی عق زد و از سر میز بلند شد. جو با تعجب پرسید چه شده و مگ گفت: “جو، به جای شکر، نمک زدی!” جو آه بلندی کشید و دلش می‌خواست گریه کند، اما وقتی چشمش به قیافه خندان لاری افتاد، خنده‌اش گرفت و انقدر خندید که اشک از چشمانش ریخت.

مهمانی ناهار با نان و کره و زیتون و کلی خنده تمام شد. بعد از ناهار، مراسم تدفین پرنده بت برگزار شد و بعد از آن، جو ظرف‌ها را شست و بت رخت‌خواب‌ها را مرتب کرد. دخترها آنقدر خسته شده بودند که شام درست نکردند و به جای آن نان و چای خوردند. بعد از شام هم دوخت و دوزی که فراموش کرده بودند را انجام دادند.

خانه بدون مادر: غم و شادی در کنار هم

خانم مارچ بعد از همه اتفاقات به خانه برگشت و دخترها در بالکن نشسته بودند و به باغچه‌شهر نگاه می‌کردند. جو گفت: “امروز روز مزخرفی بود.” مگ هم اضافه کرد که انگار روزها کوتاه‌تر شده بودند اما خیلی سخت گذشت. ایمی اخم می‌کرد و گفت که اصلاً شبیه خانه همیشگی‌شان نبود. بت با قیافه غم‌زده گفت: “بدون مادر و پرنده بیچاره، خانه خانه نمی‌شود.”

مارمی که داستان ناهار را شنیده بود، از دخترها پرسید که آیا از یک هفته استراحت و تفریح راضی بودند یا نه. جو گفت: “به نظرم هفته مزخرفی بود.” بقیه هم با او موافق بودند. مگ گفت: “شما از قصد رفتید بیرون تا ببینید ما چه کار می‌کنیم.” او توضیح داد که وقتی همه کنار هم کار کنند، خوشحال‌ترند.

دخترها تصمیم گرفتند از این به بعد مثل زنبورها کار کنند و قول دادند که در تعطیلات آشپزی یاد بگیرند و کارهای خانه را انجام دهند. مارمی به دخترانش یادآوری کرد که کار بدون تفریح به اندازه تفریح بدون کار بد است و از ته دل به آنها افتخار کرد.

لاری که رئیس پست شده بود، یک روز با دست پر به خانه برگشت و بسته‌های پستی را پخش کرد. اول دسته گلی به مارمی داد و گفت که هیچ‌وقت فراموش نمی‌کند برای او گل بفرستد. مارمی لبخند زد و دست گل را در آب گذاشت. بت هم یک لنگه دستکش مک را به او داد و گفت: “این هم دستکش شما.”

گفت‌وگوهای دلنشین

بت نامه اش را به لاری داده بود و شعر آلمانی‌ای که به او گفته بود ترجمه کند، به دستش رسید. بت به اتاق زیر شیروانی رفت و جو را دید که مشغول نوشتن بود. بت کلاه بزرگی را به جو داد و گفت که این هم از بسته‌اش و دو نامه از لاری است. یکی از نامه‌ها از طرف مارمی بود که به جو بابت تلاش‌هایش برای کنترل خشمش افتخار کرده بود. نامه دوم دعوتنامه‌ای از لاری بود برای پیکنیک.

دخترها در تکاپوی پیکنیک بودند و بت از پشت پنجره به خواهراش گزارش می‌داد. مهمان‌ها به تدریج می‌رسیدند و جو کلاهش را سرش گذاشت. لاری همه را معرفی کرد و جو با دقت مهمان‌ها را نگاه می‌کرد. کیت، خانم قدبلند، از همه چیز ایراد می‌گرفت و آقای بروک، معلم لاری، هم آنجا بود. بعد از آشنایی، همه سوار قایق شدند و به اردو رفتند.

در اردو، جو با کنترل خشمش باعث شد گروه لاری برنده شود. بعد از ناهار، بچه‌ها مشغول بازی شدند و مگ و کیت به نقاشی و کتاب خواندن پرداختند. مک به دفتر طراحی کیت نگاه کرد و از او خواست که بهش یاد بدهد. آقای بروک به مگ گفت که باید آلمانی یاد بگیرد و مگ با شور و شوق شعری را خواند که همه را تحت تأثیر قرار داد.

فرانک یکی از پسرهای جمع، از بت خواست که با او صحبت کند و بت شجاعت به او گفت که در مورد شکار و قایق‌سواری حرف بزنند. بت از تجربه‌اش در شکار گفت و فرانک خوشحال شد و خنده‌هایش در اردو پیچید.

تپه شادی: جایی برای رویاها و خاطرات

لاری تمام روز کسل و بدخلق بود و سعی کرد خود را سرگرم کند، اما فایده‌ای نداشت. بعد از ظهر، وقتی در بالکن دراز کشیده بود، متوجه شد که چهار کلاه و وسایلی از خانه بیرون آمده‌اند. با خود گفت که چرا به او نگفته‌اند که با آن‌ها برود.

لاری با وسواس کلاهی انتخاب کرد و به سمت دختران مارچ راه افتاد. دخترها کنار دریاچه نشسته بودند و لاری آرام و بی‌صدا آن‌ها را تماشا می‌کرد. وقتی به آن‌ها نزدیک شد، با خجالت پرسید که می‌تواند بیاید. مگ با لبخند گفت که اگر کاری نکند، ایرادی ندارد. جو کتابش را به لاری داد و از او خواست که برایشان بخواند.

لاری داستانش را خواند و دخترها تصمیم گرفتند رازشان را به او بگویند. جو گفت که در تعطیلات تصمیم گرفتند کار مفیدی انجام دهند و به یاد بچگی‌هایشان به تپه شادی آمده‌اند. لاری از منظره زیبای غروب خورشید و دریاچه لذت برد و دخترها آرزو کردند که به قصر آسمانی برسند.

لاری آرزو کرد که موسیقی‌دان معروفی شود و مک گفت که دوست دارد در خانه مجللی زندگی کند. جو هم آرزو داشت نویسنده مشهوری شود و بت تنها کسی بود که آرزویش این بود که کنار خانواده‌اش باشد. ایمی هم می‌خواست نقاش مشهوری شود. لاری به بت نگاه کرد و گفت که همه ما دلمان می‌خواهد مشهور شویم، به جز بت.

جو گفت که ۱۰ سال دیگه دور هم جمع بشیم و ببینیم کدوممون به آرزوش رسیده. لاری گفت که اگر فرصت داشته باشد، به آرزوش می‌رسد، اما فعلاً باید کاری کند که پدربزرگش راضی باشد. او از اینکه پدربزرگش می‌خواهد تاجر شود، ناراحت بود و به دانشگاه رفتن فکر می‌کرد. جو به لاری گفت که باید به خواسته‌های پدربزرگش عمل کند و او را تنها نگذارد.

امید و تلاش جو

جو از خانه بیرون رفت و لاری او را در خیابان دید. وقتی جو از دندانپزشکی بیرون آمد، لاری به او نزدیک شد و جو گفت که سخت نبود. لاری متوجه شد که جو داستانی دارد و او را تشویق کرد که بگوید. جو گفت که دو داستانش را به دفتر روزنامه داده و امیدوار است که چاپ شوند. لاری خوشحال شد و گفت که مطمئن است داستان‌های جو چاپ می‌شوند.

جو راز لاری را هم پرسید و لاری گفت که لنگه دستکش مگ در جیب آقای بروک است. جو از این راز ناراحت شد و گفت که نمی‌خواهد کسی این را بداند. مگ هم به آن‌ها پیوست و جو به او گفت که برگ جمع می‌کند. مگ از جو خواست که بزرگ‌تر شود و رفتارهایش را تغییر دهد.

مگ از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد و از دل‌گیری هوا ناراحت بود. جو با بداخلاقی گفت که کاش می‌توانست برای مگ کاری کند. خانم مارچ نگران بود که هانا هنوز نیامده و همه دور هم جمع شدند تا منتظر او بمانند. وقتی هانا با تلگرافی از جبه برگشت، جو رنگش پرید و تلگراف را خواند: حال شوهرتون خیلی بده، فوراً بیاید. اتاق پر از گریه و ناله شد و هانا تلاش کرد تا همه را آماده کند.

مارمی به لاری ماموریت داد تا تلگراف بفرستد و او به سرعت به دفتر پست رفت. جو با ۲۵ دلار که از فروش موهایش به دست آورده بود، به خانه برگشت و گفت که این پول را برای پدرش آورده است. همه می‌دانستند که جو از ته دلش این حرف را نمی‌زند. مارمی از جو تشکر کرد و دخترا بی‌صدا به خواب رفتند.

مگ خوابش نمی‌برد و به فکر آینده بود. جو آرام گریه می‌کرد و وقتی مگ او را بغل کرد، جو گفت که برای موهایش گریه می‌کند. صبح روز بعد، مارمی دخترا را بوسید و به آن‌ها گفت که از هم مراقبت کنند. دخترا برای مادرشان دست تکان دادند و جو گفت که انگار زلزله آمده است.

روزهای سخت خانواده مارچ

بعد از رفتن مارمی، دخترا تلاش کردند تا گریه نکنند، اما نتوانستند. جو و مگ آماده شدند تا به کار بروند و ایمی و بت قول دادند که خانه را مرتب کنند. خبرهای امیدوارکننده از حال پدرشان می‌رسید و دخترا برای او نامه نوشتند. جو سرما خورد و نتوانست به کار برود، در حالی که ایمی به مجسمه‌سازی مشغول شد و بت به دیگران کمک می‌کرد.

بت به مگ گفت که کاش به خانواده هومل سر می‌زدند، اما مگ خسته بود. بت دراز کشید و منتظر ایمی شد، اما او نیامد. بت تصمیم گرفت خودش به خانه هومل برود و خوراکی ببرد. او دیروقت برگشت و کسی متوجه برگشتنش نشد.

جو آرام از پله‌ها بالا رفت و خود را در اتاق مادرش حبس کرد. نیم ساعت بعد، به اتاقش برگشت و متوجه بت شد که از مخملک رنج می‌برد. جو با نگرانی گفت که باید به خانواده همل سر بزند، چون حال بچه بدتر شده بود. بچه‌ها گفتند مادرش دنبال دکتر رفته و جو او را در آغوش گرفت تا آرامش کند. وقتی دکتر آمد، به جو گفت که باید دارو بخورد تا از مخملک جلوگیری کند.

جو نگران بود و از هانا کمک خواست. هانا گفت که همه مخملک گرفته‌اند و اگر درمان شود، کسی آسیب نمی‌بیند. ایمی به خانه عمه اش فرستاده شد تا از بیماری دور بماند و جو ماند تا به بت کمک کند. لاری به ایمی قول داد که هر روز او را ببیند و به گردش ببرد.

چالش‌های ایمی در خانه عمه مارچ

ایمی در خانه عمه اش روزهای سختی را گذراند و مجبور بود کارهای زیادی انجام دهد. عمه مارچ تصمیم گرفت ایمی را به سبک جوانی خود تربیت کند و ایمی ، احساس تنهایی می‌کرد. تنها کسی که به او اهمیت می‌داد، خدمتکار فرانسوی بود که با او صحبت می‌کرد و دلش را شاد می‌کرد.

بت تصمیم گرفت وصیت‌نامه‌ای بنویسد و وسایلش را به خانواده‌اش ببخشد. وقتی لاری وصیت‌نامه را خواند، متوجه شد که حال بت خوب نیست و برای او دعا کرد. جو در کنار بت بود و هر چه می‌خواست برایش فراهم می‌کرد. بت دختر صبوری بود و از بیماری شکایت نمی‌کرد، اما حالش بدتر می‌شد.

چند روز بعد، نامه‌ای از مارمی رسید که حال پدر بدتر شده بود و ممکن بود مدت زیادی برنگردد. روزهای سیاه زندگی دخترا آغاز شده بود و مگ در گوشه‌ای نشسته و آرام گریه می‌کرد. جو و لاری نگران حال بت بودند و همسایه‌ها نیز به خانه‌شان سر می‌زدند و برای بت دعا می‌کردند. هیچ‌کس باور نمی‌کرد که بت خجالتی، دوستان زیادی داشته باشد.

حال بت به مرور بدتر شد و تقریباً همیشه بیهوش بود. دکتر روزی چند بار به او سر می‌زد و هانا در اتاق بت می‌خوابید. مگ تلگرافی برای مارمی آماده کرده بود تا هر وقت لازم شد بفرستد. در حالی که برف سنگینی می‌بارید، جو با نگرانی به دکتر نگاه کرد و وقتی دکتر گفت که باید تلگرافی برای مادرشان بزنند، جو فوری لباسش را پوشید و رفت.

بیماری بت

دکتر به بت سر زد و گفت که امشب شب مهمی است. دخترا منتظر بودند و هانا کنار تخت بت خوابیده بود. وقتی ساعت زنگ زد، جو به بت نگاه کرد و احساس کرد که صورتش تغییر کرده و آرام شده است. جو بدون گریه، پیشانی بت را بوسید و خداحافظی کرد.

هانا از خواب بیدار شد و متوجه شد که تب بت پایین آمده و حالش بهتر شده است. دکتر هم این خبر را تأیید کرد و دخترا خوشحال شدند. جو گفت که کاش مادرشان زودتر می‌رسید. وقتی مارمی به خانه برگشت، دخترا از خوشحالی دور او می‌چرخیدند و احساس کردند که بهترین روز زندگیشان است.

مارمی داستان سفرش را برای دخترا تعریف کرد و آن‌ها از اینکه بار سنگینشان را به مقصد رسانده بودند، خوشحال بودند. عصر، مارمی به خانه عمه مارچ رفت تا ایمی را ببیند. ایمی از دیدن مادرش خوشحال شد و از تغییراتش گفت. او حالا اتاقی برای دعا و یک انگشتر فیروزه داشت که به او یادآوری می‌کرد که خودخواه نباشد.

بخش پنجم خلاصه کتاب زنان کوچک

آقای بروک به لاری گفته که به مگ علاقمنده و می‌خواهد با او ازدواج کند، اما نمی‌تواند به مگ چیزی بگوید چون سنش کم است و خودش هم فقیر است. جو نمی‌داند که آیا مگ هم آقای بروک را دوست دارد یا نه. او به رفتار مگ اشاره می‌کند که هیچ نشانه‌ای از عشق نشان نمی‌دهد و خوب می‌خورد و می‌خوابد. لاری می‌گوید که آقای بروک به پدر محبت کرده و حالا می‌خواهد با مگ نامزد شود، اما جو اجازه نمی‌دهد چون فکر می‌کند مگ هنوز خیلی کوچک است.

کریسمس نزدیک است و لاری و جو تلاش می‌کنند تا جشن خاصی داشته باشند. صبح کریسمس، پدر نامه‌ای می‌فرستد که به زودی برمی‌گردد و بت از خوشحالی حالش بهتر می‌شود. دخترا با لباس‌های زیبا کنار پنجره می‌روند و از دیدن آدم برفی که هدیه‌های بت را در دست دارد، خوشحال می‌شوند.

وقتی پدر به خانه برمی‌گردد، دخترا به سمت او می‌دوند و از خوشحالی جیغ می‌کشند. بعد از ناهار، پدر به دخترا می‌گوید که چقدر خوشحال است که دوباره کنار هم هستند. مگ از آقای بروک می‌گوید و جو احساس می‌کند که مگ از او دور شده است.

جو به مگ می‌گوید که باید زودتر تصمیم بگیرد و مگ جواب می‌دهد که سنش برای ازدواج کمه. آقای بروک وارد اتاق می‌شود و از او می‌پرسد که آیا به او علاقه‌ای دارد یا نه. قلب مگ تند می‌زند و او با صدای خفه می‌گوید که نمی‌داند. آقای بروک از جواب مگ راضی است و لبخند می‌زند.

مگ به آقای بروک می‌گوید که نمی‌خواهد به عشق و ازدواج فکر کند چون سنش خیلی کم است و ترجیح می‌دهد تنها بماند. آقای بروک با لبخند مهربانش او را تشویق می‌کند که به عشق و درس عشق فکر کند، اما مگ هنوز از این موضوع ناراحت است. عمه مارچ وارد اتاق می‌شود و متوجه می‌شود که مگ سرخ شده و از او می‌پرسد که آیا با آقای بروک ازدواج می‌کند یا نه. عمه به مگ هشدار می‌دهد که اگر با مردی فقیر ازدواج کند، از ارث محروم می‌شود.

مگ با قاطعیت می‌گوید که به خاطر پول با کسی ازدواج نمی‌کند و می‌خواهد با کسی که دوستش دارد، زندگی کند. او به عمه می‌گوید که خوشبختی‌اش را در پول نمی‌بیند و آقای بروک را دوست دارد. عمه مارچ از اتاق بیرون می‌رود و آقای بروک از قایم شدنش بیرون می‌آید و از مگ تشکر می‌کند که او را دوست دارد.

جو که صدای در را شنیده، فکر می‌کند آقای بروک جواب مگ را شنیده و رفته، اما وقتی وارد اتاق می‌شود، مگ و آقای بروک را می‌بیند که به هم لبخند می‌زنند. جو ناراحت می‌شود و به همه خبر می‌دهد. اما همه خوشحال هستند و لاری هم از این موضوع خوشحال است. جو از اینکه مگ با آقای بروک ازدواج کند، ناراحت است و احساس می‌کند بهترین دوستش را از دست می‌دهد.

لاری به جو می‌گوید که او همیشه کنارش خواهد بود و جو به آینده امیدوار می‌شود. او در آینه به خود لبخند می‌زند و به این فکر می‌کند که آینده متعلق به زنان کوچک است.

 

 

اشتراک گذاری:

آرمان نیک بخت

عضویت در خبرنامه

درخبرنامه ما عضو شوید

با عضویت تو خبرنامه خلاصینو، جدیدترین خلاصه‌ کتاب‌ها رو مستقیماً دریافت کنید. همچنین از پیشنهادات ویژه ما بهره‌مند بشید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *