خلاصه کتاب کتابخانه نیمه شب یک خلاصه ای کامل از این کتاب نوشته ی مت هیگ در دو پارت است که توسط تیم خلاصینو گردآوری شده است. نوشته ای که هم اکنون میخوانید پارت اول است. برای رفتن به پارت دوم بر روی نوشته زیر کلیک کنید.
پارت اول خلاصه کتاب کتابخانه نیمه شب
بخش هفتم خلاصه کتاب کتابخانه نیمه شب
خانم علم به نورا گفت کرد میخواستی یخچال شناس شوی؟
سپس بعد از آن مکالمه کوتاه نورا خود در کابینی کوچک بر روی یک قایق دید و متوجه سردرد و خشکی دهانش شد. در کنار او زنی به نام اینگرید نشسته بود که به او صبح بخیر گفت. نورا به دور و برش نگاه کرد و متوجه بطری ودکا و کتابهای علمی در کنار تخت اینگرید شد. او سردش بود و از سرما رنج میبرد.
نورا با سردرد و حالتی ناشی از الکل شب گذشته، به سالن غذاخوری رفت و بوی ماهی نمکزده را حس کرد. در آنجا با مردی به نام هوگو صحبت کرد متوجه شد دیشب با او مشروب خورده و این سومین شبشان بوده و یکشنبه لانگر بین را ترک کرده.
یک ساعت بعد، نورا روی یک سنگ بزرگ و پوشیده از برف ایستاده بود. او متوجه شد که در جزیرهای کوچک و غیرقابل سکونت است و جزیره بزرگتری به نام شوم جزیره خرسها در آن سوی آبها دیده میشد. در کنار او، کولهپشتی زرد شبرنگ و تفنگ وینچستر قرار داشت. نورا دریافت که وظیفهاش به عنوان دیدهبان، مراقبت از نزدیک شدن خرسهای قطبی است.
پیتر، رهبر گروه، به او گفت که به محض دیدن خرس، باید شلیک منور کند تا آن را بترساند و به دیگران هشدار دهد. نورا متوجه شد که همه دانشمندان مسلح هستند و این کار به نوعی بخشی از تحقیقات میدانی آنهاست. در حالی که پیتر با صدای بلند توضیح میداد، اینگرید به نورا گفت که امیدوار است او خورده نشود و نورا با خود فکر کرد که این زندگی جدید چقدر متفاوت و پر از چالش است.
پیتر گفت که پنج ساعت دیگر برمیگردند. پیتر به او گفت که دور خودش بچرخد تا گرم شود و سپس آنها نورا را ترک کردند و در مه ناپدید شدند.
نورا یک ساعت در حال چرخیدن در دایره بود و به منظره خیره شد. او تعجب کرد که چرا به کتابخانه برنگشته است. زندگیاش در این لحظه به شدت حال به همزنی داشت؛ او به زندگیهایی فکر میکرد که میتوانست در کنار استخر، در وان آب گرم، یا در خیابانهای پاریس سپری کند. اما در اینجا، او احساس جدیدی را تجربه میکرد، شاید چیزی قدیمی که مدتها پیش دفنش کرده بود.
منظره یخچالها به او یادآوری کرد که او یک انسان است که روی این سیاره زندگی میکند و هر چیزی که در زندگیاش انجام داده، او را از فهم این واقعیت دور کرده است. نورا در این لحظه احساس تنهایی عمیقی داشت، تنهاییای که در طبیعت خالص معنا پیدا میکرد و به نوعی ارتباطی بین خود نورا و جهان ایجاد میکرد.
زندگی یخی نورا
چند متر دورتر از نورا، در جزیره کوچک سنگی، چیزی از زیر حبابهای آب دریا بیرون آمد. او آماده بود تا منور را شلیک کند، اما متوجه شد که آن یک والروس است، هیولای چاق و قهوهای که به او خیره شده بود. نورا احساس ترس کرد و میدانست که والروسها میتوانند خطرناک باشند و احتمالاً دیگر والروسها هم در آب بودند. او نمیدانست باید چه کار کند.
والروس در مه ناپدید شد و نورا با هفت لایه لباس احساس سرما میکرد. صدای همکارانش را میشنید که نزدیکش بودند و در حال بررسی نمونههای یخ بودند. او شکلات پروتئینیاش را خورد و به سکوت اطرافش فکر کرد. سکوت باعث شد تا به سر و صداهای دنیای بیرون پی ببرد. ناگهان صدای دیگری به گوشش رسید و او متوجه شد که چیزی بزرگتر از والروس به سمتش میآید.
با کنار رفتن مه، یک خرس قطبی عظیم نمایان شد که به سمت نورا میآمد. نورا هیچ کاری نمیتوانست بکند و ذهنش از اضطراب قفل شده بود. ناگهان انگیزه بقا در او زنده شد و منور را شلیک کرد، اما نورش به سرعت محو شد. او به زانو درآمد و با ملاغه به قابلمه زد و فریاد زد: “خرس! خرس!” اما سر و صدا تأثیری نداشت و خرس همچنان به سمتش میآمد.
نورا در دلش آرزو کرد که به کتابخانه برگردد و زندگیاش را تغییر دهد. او در آن لحظه فهمید که نمیخواهد بمیرد و زندگی جذابتر از مرگ به نظر میرسید. در حالی که به زدن بر روی قابلمه ادامه میداد، خرس ایستاد و به او خیره شد. نورا به اسلحهاش نگاه کرد و فهمید که نمیتواند به آن برسد. او چشمانش را بست و در دلش آرزو کرد که به کتابخانه برگردد.
ناگهان خرس به سمت آب رفت و ناپدید شد. نورا به زدن بر روی قابلمه ادامه داد تا اینکه صدای همکارانش را شنید که نامش را صدا میزدند شوکه شد. او از نزدیکی با مرگ شوکه نشده بود، بلکه از این که فهمیده بود دوست دارد زنده بماند و زندگی کند، شوکه شده بود. اما حالا میخواست زندگی کند و از این تجربههای جدید لذت ببرد.
در حین برگشت از کنار جزیرهای کوچک که مملو از طبیعت بود، خزههای سبز سنگها را پوشانده بودند و پرندهها و ماهیگیرکها (نوعی پنگوئن) در مقابل باد قطبی نزدیک هم جمع شده بودند.
در قایق، او متوجه شد که شاید زندگیها حتی به ظاهر بینقص هم در نهایت مشابه یکدیگرند و همه در یک کوه ناامیدی و یکنواختی غرق شدهاند.
نورا در این لحظه به این نتیجه رسید که شاید این توقع دستیابی به موفقیت است که والدینش و برادرش را آزرده کرده و او واقعاً نمیداند که چه چیزی در این مورد درست است. اما در آن قایق، او چیزی را متوجه شد که ممکن است زندگیاش را تغییر دهد. نورا بیشتر از آنچه که فکر میکرد، والدینش را دوست داشت و در آن لحظه کاملاً آنها را بخشیده بود.
نورا در حقیقت در شوک نبود، بلکه از این که فهمیده بود دوست دارد زنده بماند و از زندگیاش به خوبی استفاده کند، شگفتزده شده بود. او به فلسفه دیوید هیوم فکر کرد که میگوید اهمیت زندگی انسان بیشتر از یک صدف نیست، اما اگر زندگی اینقدر اهمیت دارد، باید هدفی برای آن تعیین کرد. نورا در حال حلاجی این موضوع بود و در عین حال دوستانش در حال تعیین سرعت آب شدن یخها بودند تا به مردم هشدار دهند.
بخش هشتم خلاصه کتاب کتابخانه نیمه شب
نورا در مکالمهای با هوگو به این نتیجه رسید که او دیگر همان آدم دیروز نیست و این تغییرات در ذهنش به خاطر انعطافپذیری عصبی است. هوگو به نورا گفت که او هم به زندگیهایی تعلق ندارد و در حال تجربه یک فرصت نادر است. نورا از او پرسید که آیا ارواح یا فرشتگان نگهبان وجود دارند و هوگو به او گفت که آنها مترجمهایی هستند که به ما کمک میکنند.
هوگو ادامه داد که هر زندگی انتخابی، یک فیلم ویدئویی است و او در زندگیهای مختلفی بوده است. او از پروفسور دامینیک بیسه گفت که به او درباره فیزیک کوانتوم توضیح داده است. هوگو به نظریه چندجهانی اشاره کرد و توضیح داد که هر تصمیمی که میگیریم، ما را به یک جهان جدید میبرد.
نورا به این موضوع فکر کرد و متوجه شد که هوگو بسیار زیبا و جذاب است. هوگو گفت که پنج روز است که در این زندگی است و این رکورد اوست. او به نورا گفت که شاید زندگی مناسب او هم همین باشد و ادامه داد که علم نشان میدهد که بین مرگ و زندگی یک منطقه خاکستری وجود دارد. در این نقطه، ممکن است هم زنده باشیم و هم مرده و این حالتها ممکن است به ما اجازه دهد که در این لحظه، خود را به گربه شرودینگر تبدیل کنیم. آنها به این نتیجه رسیدند که هر دو در اینجا و اکنون، در حال تجربهای مشترک هستند.
نورا سعی میکرد حرفهای هوگو را درک کند و به هوگو گفت که او هم تجربههای مشابهی داشته و در زندگیهای مختلفی با دیگران روبهرو شده است. او به این نتیجه رسید که آدمها معمولاً در پی تصمیمات متفاوتی هستند و بعضی از آنها حتی به این فکر میکنند که مردن برایشان بهتر است.
نورا به این فکر کرد که چرا همیشه فقط یک نفر دیگر در این فضاها وجود دارد. اگر مذهبی بود، میتوانست بگوید که آن شخص خداست، اما او به این نتیجه رسید که ذهن انسان نمیتواند پیچیدگیهای جهان را درک کند و به همین دلیل آن را به شکلهای سادهتری مانند کتابدار تبدیل میکند. او میدانست که انسانها دائماً مفاهیم پیچیده را ساده میکنند تا بتوانند آنها را درک کنند.
نورا به هوگو گفت که در زندگی قبلیاش با پدرش صحبت کرده و هوگو در حین درست کردن قهوه، به او گفت که ممکن است یکی از آنها هر لحظه ناپدید شود. نورا از او پرسید که آیا چنین اتفاقی را دیده است و هوگو تأیید کرد که چندین بار این اتفاق افتاده، اما هیچکس متوجه نمیشود.
تجربه ی زندگی های مختلف
نورا به این فکر کرد که اگر او ناپدید شود، آیا نورایی که جای اوست، یادش میآید که چه اتفاقی افتاده است یا نه. هوگو گفت که ذهن انسان میتواند فضاهای خالی را پر کند و توجیهاتی برای اتفاقات درست کند. نورا از او پرسید که دیروز چه حالتی داشته و هوگو به چشمانش خیره شد.
نورا با کنجکاوی از هوگو پرسید که چند زندگی را تجربه کرده است. هوگو گفت که نزدیک به ۳۰۰ زندگی مختلف را تجربه کرده و هیچوقت زندگیای را پیدا نکرده که مناسبش باشد. او با این شرایط کنار آمده و به این نتیجه رسیده که همیشه در جستجوی زندگی بهتری خواهد بود.
نورا به این فکر کرد که اگر قبل از پیدا کردن زندگی مناسبش، ناپدید شود، چه خواهد شد. هوگو گفت که او سرزنده بودن را دوست دارد و مرگ را به عنوان یک گزینه میپذیرد. او احساس میکرد که اگر به زودی زندگیای پیدا نکند، برای همیشه ناپدید خواهد شد. نورا در این لحظه به مشکلاتش و به چالشهایی که در مسیرش وجود داشت، فکر کرد و سعی کرد به هوگو توضیح دهد که چه بر او گذشته است.
نورا به هوگو توضیح داد که در بازگشت به کتابخانه، احساساتی را تجربه کرده که ممکن است بد یا خوب باشند. هوگو به او گفت که چند جهانی به معنای وجود بینهایت جهانهای مختلف است و هر کس میتواند در هر نسخه از جهان حضور داشته باشد. او به نورا گفت که میتواند هر اشتباهی را جبران کند و هر زندگیای را که میخواهد زندگی کند.
نورا جرعهای از قهوهاش نوشید و به این فکر کرد که اگر به دنبال معنی زندگی باشد، هرگز نمیتواند زندگی کند. هوگو به او خیره شد و نورا به یاد آورد که دانشجوی فلسفه بوده است. هوگو به او گفت که در یک زندگی، سالهاست که همدیگر را میشناسند و ازدواج کردهاند، اما نورا پاسخ داد که در بیشتر زندگیها اصلاً همدیگر را نمیشناسند.
در این لحظه، نورا به او نزدیک شد و او را بوسید. این بوسه احساس دلپذیری به او داد و او را به یاد این حقیقت انداخت که هر چیزی که ممکن است برایش اتفاق بیفتد، قبلاً در زندگی دیگری برایش اتفاق افتاده است.
سپس نورا به خانم علم، کتابدار کتابخانه، برخورد کرد و او را به عنوان یک مکانیزم در نظر گرفت. خانم علم به او گفت که اگر در یک زندگی بمیرد، دیگر راه برگشتی وجود ندارد و این عادلانه نیست. نورا به این فکر کرد که زندگیهای دیگر مدلهای مختلفی از خودش هستند و او باید بهای اتفاقاتی را که در آنجا میافتد، بپردازد.
خانم علم به نورا گفت که باید با دقت انتخاب کند و زندگیای را انتخاب کند که در آن خوشحالتر باشد. نورا به این فکر کرد که چه کتابی را میخواهد و به یاد حرف هوگو افتاد که گفته بود رویای بزرگی داشته باشد. در نهایت، نورا تصمیم گرفت که به موسیقی و آهنگسازی فکر کند و به یاد برادرش، راوی، افتاد که در صحنه اجرا میکرد.
بخش نهم خلاصه کتاب کتابخانه نیمه شب
او به صحنهای رسید که در آن عرق میریخت و احساس آدرنالین میکرد. افرادی دورش بودند و او راوی را شناخت که در حال اجرای موسیقی بود. نورا پیشنهاد کرد آهنگ “پلی” را اجرا کنند. وقتی بر روی صحنه رفت، نورها به سمتش میتابید و او احساس قدرت و شهرت کرد. او با صدای بلند گفت: “مرسی سائو پاولو!” و جمعیت به او پاسخ دادند. نورا با خود فکر کرد که چرا از خواندن در مقابل جمعیت میترسیده است و وقتی شروع به خواندن کرد، احساس زنده بودن و سرزندگی کرد و از لحظه لذت برد.
در حالت زندگی در این جهان بود که ناگهان همه چیز ناپدید شد. او به خانم علم میگوید که از این فرایند متنفر است و میخواهد که تمام شود. خانم علم به او میگوید که اینجا کتابخانه است و او نمیتواند به سادگی از آن خارج شود. نورا میخواهد عضویت خود را لغو کند و از خانم علم میپرسد که چرا هنوز اینجا است. خانم علم به او میگوید که اگر واقعاً نمیخواست اینجا باشد، الان اینجا نبود.
نورا به یاد میآورد که در یکی از زندگیهایش برادرش مرده و این موضوع برایش دردناک است. خانم علم به او میگوید که زندگی دیگرش هم برای او دردناک خواهد بود و نمیتواند بدون آزردن کسی زندگی کند. نورا به این فکر میکند که چرا باید زندگی کرد اگر مرگ دیگران را ناراحت میکند.
وقتی نورا میگوید که نمیخواهد زندگی دیگری را تجربه کند، خانم علم به او یادآوری میکند که زندگیاش به او بستگی دارد. ناگهان یک زمینلرزه خفیف رخ میدهد و نورا و خانم علم خود را به قفسهها میچسبند.
کتابها به زمین میافتند و چراغها چشمک میزنند و سپس خاموش میشوند. خانم علم نگران میشود و به نورا میگوید که او منبع انرژی این کتابخانه است و وقتی تسلیم میشود، همه چیز به خطر میافتد. نورا باید به یاد بیاورد که چقدر دلتنگ زندگیاش بوده و پشیمانیهایش بیهودهاند.
پس از پایان زمینلرزه، نورا شروع به جمعآوری کتابها میکند، اما خانم علم به او میگوید که نباید به آنها دست بزند. آنها میز شطرنج را مرتب میکنند و خانم علم به نورا یادآوری میکند که بازی تا زمانی که به پایان نرسیده، تمام نشده است. او به نورا میگوید که پیادهها میتوانند به وزیر تبدیل شوند و او باید به جلو حرکت کند.
در پی پیدا کردن زندگی ایده آل
نورا به خود میگوید که احمق بوده که فقط برای جلب توجه دیگران شنا کرده است. او احساس میکند که همیشه باید کارهایی انجام دهد تا دیگران از او راضی باشند. خانم علم به او میگوید که نباید نگران تأیید دیگران باشد و باید خود واقعیاش را پیدا کند. نورا متوجه میشود که زندگیاش بیشتر تحت تأثیر رویاهای دیگران بوده و او باید به دنبال زندگیهایی برود که واقعاً میخواهد.
خانم علم به نورا میگوید که هیچ بازیکنی نباید تسلیم شود و او باید زندگیهای بیشتری را از قفسههای کتابخانه انتخاب کند. نورا به این نتیجه میرسد که اگر بخواهد زندگی را پیدا کند که ارزش زندگی کردن داشته باشد، باید جستجویش را گسترش دهد.
نورا اکنون این فرصت را دارد که نمونهای از هر گزینه را ببیند و به جای اینکه این توانایی را مسئولیتی سنگین بداند، آن را به عنوان موهبتی میبیند که باید قدرش را بداند
نورا و خانم علم در حال بازی شطرنج هستند و نورا با هر حرکتی که انجام میدهد، دنیای جدیدی از گزینهها را باز میکند. خانم علم به او میگوید که بازی آسان است، اما استاد شدن در آن دشوار. نورا متوجه میشود که در زندگی هم مانند شطرنج، انتخابها و گزینههای زیادی وجود دارد و هیچ راه صحیحی وجود ندارد. او بازی را میبرد و حالش کمی بهتر میشود.
خانم علم از نورا میپرسد که چه کتابی را میخواهد انتخاب کند. نورا به قفسهها نگاه میکند و آرزو میکند که عنوانی مانند “زندگی بینقص” وجود داشته باشد. او تصمیم میگیرد که زندگی آرامی داشته باشد و به کار در پناهگاه حیوانات برود. او به یاد روزهایی میافتد که در آنجا کار میکرد و با سگها و حیوانات دیگر سر و کار داشت.
بخش دهم خلاصه کتاب کتابخانه نیمه شب
او با یک ماشین قدیمی به پناهگاه میرود و روزش را با غذا دادن و قدم زدن با سگها میگذراند. پائولین، زنی مهربان و خاکی، به او خوشامد میگوید و نورا را به کار در قسمت سگها دعوت میکند. در این زندگی نورا احساس خوشحالی می کند.
آرتورشوپنهاور فیلسوف بزرگ در یکی از لحظههای آرام خودش جایی نوشت است که:
شفقت و مهربانیاساس اخلاقیات است شاید اساس زندگی هم باشد.
در پناهگاه، دیلان، پسری مهربان و غمگین، به نورا نزدیک میشود در حین صحبت، آسمان تاریک میشود و باد شروع به وزیدن میکند. نورا به دیلان میگوید که سگها میتوانند باران را پیشبینی کنند و اغلب قبل از باران به داخل میروند. دیلان به آرامی دستش را دور گردن نورا میاندازد و او از این حرکت میپرد و کمی وحشتزده میشود.
نورا با فاصله بیشتری از دیلان روی نیمکت مینشیند و از خود میپرسد که آیا او واقعاً عاشق دیلان است یا نه. نورا با فاصله بیشتری از دیلان روی نیمکت مینشیند و از خود میپرسد که آیا او واقعاً عاشق دیلان است یا نه. در حین صحبت، آنها درباره همخانه شدن و زندگی مشترک صحبت میکنند.
نورا به دیلان میگوید که به جهانهای موازی اعتقاد دارد و از او میپرسد که در یک جهان دیگر چه کاری انجام میدهد. دیلان میگوید که خوشحال است و نیازی به تغییر ندارد.
نورا و دیلان در حین تماشای فیلم هستند، دیلان از نورا میخواهد که یکی دیگر از سگهایش را به تخت بیاورد. نورا احساس میکند که این زندگی را دوست ندارد و میداند که دیلان لایق نورایی است که عاشق او شده است.
بی نهایت تجربه ی زندگی
نورا بار دیگر به کتابخانه نیمه شب میرود و خانم علم به او کمک میکند تا نزدیکترین زندگی ممکن را پیدا کند. او به زندگی جدیدی به نام نورا مارتینز وارد میشود که با مردی مکزیکی آمریکایی به نام ادواردو ازدواج کرده است. ادواردو چشمان درخشانی دارد و در اوایل دهه چهل سالگیاش است. آنها یک تاکستان کوچک در کالیفرنیا دارند که با ارثی که از خانوادهاش به او رسیده، خریدهاند.
نورا از طریق مجلهای به نام واین انتوزی درباره زندگی آنها میخواند و میفهمد که آنها با تنوع انگورهای شیرازیشان موفق شدهاند. بچهای به نام آلهاندرو دارند و بیشتر درآمدشان از توریستهایی است که برای دیدن فرایند تولید شراب میآیند. نورا در حین کار در تاکستان، احساس میکند که هر زندگی که تجربه کرده، حس متفاوتی دارد و این یکی بسیار جسورانه و تعالیبخش است.
ازدواج نورا و ادواردو به نظر موفق میآید و او احساس میکند که در برچسب روی بطری شرابی که با دیلان خورده بود، زندگی میکند. در زیر ستارهها، نورا و ادواردو نشستهاند و نورا به آسمان نگاه میکند و از زندگیاش راضی است، اما در دلش میل به چیزهای دیگری دارد.
سکوتی که بین آنها وجود دارد، سکوتی از روی عدم نیاز به صحبت است، اما نورا هنوز دوست دارد که از ادواردو بشنود که خوشبخت هستند. وقتی ادواردو به تخت میرود، نورا با لیوان شرابش در میان درختان تاک قدم میزند و به آسمان پرستاره خیره میشود. احساس میکند که زندگیاش هیچ مشکلی ندارد، اما درونش میل به زندگیهای دیگر و حالتهای ممکن را حس میکند و همچنان در هواست، آماده فرود آمدن نیست.
نورا در زندگیهای مختلفی که تجربه کرده، به این نتیجه میرسد که نیازی نیست از تمام ابعاد یک زندگی لذت ببرد تا بتواند امکان تجربه کردن آنها را حفظ کند. میفهمد که کافیست امیدش را نسبت به زندگیهایی که میتوانند وجود داشته باشند، از دست ندهد. با هر زندگی که امتحان میکند، دامنه تصوراتش گسترش مییابد و به همین دلیل، نورا به کمک خانم علم کتابهای زیادی را از قفسهها برمیدارد و طعم زندگیهای مختلف را میچشد.
او در زندگیهایی به تدریس زبان انگلیسی در پاریس، مربی یوگا، غریق نجات در بارسلونا، نویسنده موفق و پیانیست کنسرت میپردازد. در برخی زندگیها، مادر است و در برخی دیگر نه. او در زندگیهای مختلفی قهرمان المپیک، ستاره موسیقی راک، وکیل، و حتی دزد مغازهها بوده است. نورا در این سفرها احساسات متنوعی را تجربه میکند؛ از شادی عمیق تا غم عمیق.
نورا متوجه میشود که هر چه زندگیهای بیشتری را تجربه کند، مشکلات کمتری در حین سفر به آن زندگیها برایش پیش میآید. در هر یک از این زندگیها خانم علم را در کتابخانه میبیند و این نشان میدهد که هر تجربهای بهش کمک میکند تا به زندگی بهتری دست یابد. نورا در این مسیر یاد میگیرد که زندگیهای مختلف به او این امکان را میدهند که به آرزوهایش نزدیکتر شود و از هر تجربهای درس بگیرد.
نورا در کتابخانه نیمه شب به این نتیجه میرسد که زندگیاش هرگز در معرض تخریب یا ناپدید شدن نبوده است. او به پذیرشی در مورد زندگی میرسد و متوجه میشود که اگر تجربه بدی داشته، قرار نیست همیشه همینطور باشد. میفهمد که پایان دادن به زندگیاش به دلیل بدبختی نبوده، بلکه به این خاطر بوده که خود را قانع کرده که راهی برای خروج از آن وجود ندارد. نورا ترس و ناامیدی را به خوبی درک میکند و میداند که ناامیدی زمانی است که در پشت در بسته قفل شدهای احساس میکند.
با تجربه زندگیهای مختلف، نورا متوجه میشود که هویت خود را فراموش کرده و حتی اسمش برایش بیمعنا شده است. احساس میکند در تاریکی گم شده و خانم علم میگوید که هر کتابی که برمیدارد، دیگر به قفسه برنمیگردد و او نمیتواند دوباره به زندگیای که امتحان کرده، برگردد.
میفهمد که باید زندگی را تجربه کند و نیازی به درک کامل آن ندارد از خانم علم میخواهد که نصیحتش را بشنود و خانم علم میگوید که در حال فراموش کردن هویت اصلیاش است. نورا باید دوباره به پشیمانیهایش نگاه کند و از آنها درس بگیرد به این فکر میکند که درک ما از تجربیات مهمتر از خود تجربیات است و در نهایت، به این نتیجه میرسد که دیگر نمیداند از چه چیزی پشیمان است.
ناگهان قفسهها در تاریکی شروع به حرکت میکنند و خانم علم کتابی را به او میدهد. نورا از خواب بیدار میشود و متوجه میشود که در اتاقی با مردی خوابیده است. او نمیداند که آیا این مرد اش است یا نه، اما به این فکر میکند که بعد از تغییرات در زندگی، پیشبینی آینده ممکن نیست.
آخرین تجربه ی نورا در زندگی
نورا تصمیم میگیرد به طبقه پایین برود و در آنجا با موبایلش تحقیق کند. متوجه میشود که هر زندگیای که تجربه کرده، موبایلش همیشه در کنار تختش بوده است. وقتی از اتاق خارج میشود، با دختر بچهای مواجه میشود بعد از تحقیقات و صحبت کردن ببا دختر میفهمد که آن دختر خودش است و با اش ازدواج کرده است.
اتاق نشیمن بزرگ و دلنشین بود، با قالیچه نرم و کفپوش سفید. تلویزیون، شومینه، پیانوی برقی و دو لپتاپ در حال شارژ، همه چیز را زیبا کرده بودند. قفسههای کتاب مرتب و یک گیتار الکترو آکوستیک در گوشه اتاق جلب توجه میکرد. نورا به عکسها نگاه کرد و متوجه شد که زن شبیه به خودش، احتمالاً خواهرش است. عکسهای خانوادگی و عکسی از پلاتو و مالی، حس نزدیکی را بهش منتقل میکرد.
نورا به کتابها خیره شد و متوجه شد که مجموعهای از کتابهای پزشکی، فلسفی و رمانهای کلاسیک در قفسهها وجود دارد. به این فکر کرد که اگر در این زندگی بماند، میتواند همه آنها را بخواند. کتابهای روشنفکرانه و آثار نویسندگان مشهور هم در قفسهها بود که هیچکدام را قبلاً نخوانده بود. نورا به پلاتو گفت که تحت تأثیر قرار گرفته است.
در آشپزخانه، نورا کشوی داروها را بررسی کرد و متوجه شد که هیچ اثری از قرصهای ضد افسردگی ندارد. شاید این زندگی همان زندگیای باشد که باید در آن بماند و خوشحال باشد.زیر دوش ایستاد و به دنبال نشانههای جدید بر روی بدنش گشت. جای زخم جراحی زیر نافش را لمس کرد و به این فکر کرد که اگر در این زندگی بماند، چه چیزهایی را از دست داده است. صبحانه را با اشک خوردند.
نورا هر شب به خواب میرفت و هر روز در همین تخت بیدار میشد، اما گاهی هم بر روی فرش بیدار میشد.به اشک گفت که آیا به نظریه جهانهای موازی اعتقاد دارد و اشک با لبخند پاسخ داد که بله. آنها درباره علم و نظریههای مختلف صحبت کردند و نورا به این فکر میکرد که شاید زندگیهای دیگری هم وجود داشته باشد که آنها را انتخاب کرده است.
نورا به این فکر کرد که در زندگی اصلیاش، عشق نداشت و احساس تنهایی میکرد. اما در این زندگی، مالی (دخترش) و اشک را داشت و احساس میکرد که عشق او را در برابر سقوط محافظت میکند. با این حال، همچنان احساس میکرد که چیزی در این زندگی درست نیست و این احساس نگرانی او را آزار میداد زیرا عیب و کاستی قسمتی از درست بودن است.
احساس ضعف و عدم وجود را تجربه کرد و به این فکر کرد که شاید نورای دیگری وجود دارد که میتواند از جایی که او جا زده، به زندگی ادامه دهد.
بخش یازدهم خلاصه کتاب کتابخانه نیمه شب
نورا به کتابخانه نیمه شب بازگشت و با خانم علم مواجه شد. خانم علم در حال تلاش برای درست کردن اوضاع بود، اما نورا احساس میکرد که خانم علم دیگر وجود ندارد. نورا با ناامیدی از او خواست که به زندگیاش برگرداند، به زندگیای که او را خوشحال میکرد. زندگی اصلیاش ممکن است به پایان برسد و این واقعیت را نمیتوان نادیده گرفت.
در همین لحظه، سقف کتابخانه شروع به تکهتکه شدن کرد و آتش به سرعت در حال گسترش بود. نورا به دستور خانم علم زیر میز رفت و در تلاش بود تا از خطر دور بماند. نمیتوانست بفهمد چرا این اتفاقات در حال رخ دادن است و چرا نمیتواند جلوی آنها را بگیرد. نورا احساس میکرد که زندگی ایدهآلش در حال نابودی است و نمیدانست چگونه باید با این واقعیت کنار بیاید.
ساعت نورا ناگهان شروع به کار کرد و زمان به سرعت پیش رفت. خانم علم گفت که باید از کتابخانه خارج شود، اما نورا نمیتوانست این مکان را ترک کند. خانم علم توضیح داد که این کتابخانه به واسطه نورا وجود دارد و باید تصمیم بگیرد که زنده بماند. نورا متوجه شد که زندگی ایدهآلش را پیدا نکرده و فقط در زندگی نسخهای دیگر از خود قرار گرفته است.
خانم علم گفت که باید کتابی به نام “پشیمانیها” را پیدا کند، اما به نورا اطمینان داد که این کتاب آخرین چیزی است که به آن نیاز دارد. نورا باید به سمت آتش برود و از آنجا فرار کند. در حالی که ساعت به سرعت پیش میرفت، نورا تصمیم قاطع گرفت که میخواهد زنده بماند و به سمت کتابخانه رفت.
خانم علم به نورا گفت که این زندگی از قبل نوشته نشده و باید آن را خودش بنویسد. نورا خودکار را گرفت و با خانم علم خداحافظی کرد. در این لحظه، سقف کتابخانه بر روی میز آوار شد و خانم علم به نورا گفت که زندگی کند. نورا در میان خاک و دود به سمت جایی که خانم علم اشاره کرده بود حرکت کرد، اما در این مسیر با چالشهای زیادی مواجه شد.
نورا در تلاش برای فرار از زیر آوار، احساس کرد که در حال مرگ است. به ردیف یازدهم رسید، اما تکهای آوار به او برخورد کرد و به زمین انداخت. در حالی که زیر آوار مانده بود، احساس کرد که همه چیز تمام شده است و در حال از دست دادن زندگیاش است. در این لحظه مطمئن بود که دارد میمیرد و تمام زندگیهایی که میتوانست داشته باشد، از دست میرود.
در دل لحظهای کوتاه که مه رقیق شد، ردیف یازدهم قفسه سوم را دید که شکافی در دل آتش وجود داشت. نمیخواست بمیرد و باید سختتر تلاش میکرد. متوجه شد که تمام زندگیهای دیگرش هم بخشی از نورا هستند و شاید فرصتهای زیادی را از دست داده باشد. اما اکنون میتوانست از تواناییهایش استفاده کند و زندگی اصلیاش را بسازد.
خانم علم گفت که تسلیم نشود و حق ندارد جا بزند. تصمیم گرفت زندگی کند و با تلاش زیاد دوباره سر پا شد. نورا روان نویسش را پیدا کرد و به ردیف یازدهم دوید تا کتابی که نمیسوزد را بیابد. اما کتاب کاملاً سفید بود و هیچ کلمهای در آن نوشته نشده بود. این کتاب زندگی اصلی نورا بود.
زنده ماندن زیباست
نورا با فشار و ترس از حرارت شروع به نوشتن کرد. نورا میخواست زنده بماند و با نوشتن جمله “من زندهام” زمین زیر پایش لرزید و کتابخانه به خاک تبدیل شد. نورا به زندگی برگشت، اما به سختی و در حال خفگی بود. با درد در سینه و سر، به حالت عمودی برگشت و گوشیاش را برداشت، اما از دستش افتاد.
با ناله به سمت در ورودی رفت و زنجیر را برداشت تا در را باز کند. در حالی که با پیژامه استفراغیاش ایستاده بود، متوجه باران نشد. هیچکس در اطراف نبود و با سرگیجه به سمت خانه آقای بانرجی همسایشون رفت. زنگ در را زد و آقای بانرجی با تعجب از شرایط نورا و ساعت شب، در را باز کرد.
با عذرخواهی از آقای بانرجی، از او خواست تا آمبولانس زنگ بزند.به بیمارستان منتقل شد و حالش بهتر بود. کادر پزشکی از نتایج معاینات راضی بودند و نورا سعی کرد با گفتن اطلاعاتی درباره وضعیتش دکترش را تحت تأثیر قرار دهد. پرستاری به او سؤالاتی درباره سلامت ذهنش پرسید و نورا تصمیم گرفت تجربه تلخ کتابخانه نیمه شب را برای خود نگه دارد.
پس از یک ساعت پرسش و پاسخ، نورا احساس عجیبی داشت اما دیگر نمیخواست بمیرد. از پنجره درختان را تماشا کرد و به زندگیاش فکر کرد. سپس مطلبی را که درباره خودکشی نوشته بود پاک کرد و با عنوان “چیزی که آموختهام” نوشت که آسان است برای زندگیهایی که نداریم غصه بخوریم، اما مشکل اصلی خود پشیمانی است که ما را پژمرده میکند.
به این نتیجه رسید که زندگیاش پر از پتانسیل و امید است. او میخواست زندگی کند و با وجود دردها و چالشها، به زندگی ادامه دهد.
به این نتیجه رسید که بزرگترین تغییر در زندگیاش این است که اکنون زنده است و انتخاب زندگی کردن را کرده است. احساس میکرد که میتواند احساسات و تجربیات جدیدی را لمس کند و از زندگی لذت ببرد. این احساس به او امید و قدردانی میداد و متوجه شد که پتانسیل زیادی برای تجربه زندگی دارد. در نهایت، از بار سنگین پشیمانی رها شده و به زندگی جدیدش با امید و شجاعت نگاه میکرد.
بخش پایانی خلاصه کتاب کتابخانه نیمه شب
نورا با هیجان در حال نوشتن آگهی تدریس پیانو بود که صدای دورین را شنید. او بابت جلسهای که نتوانسته بود برگزار کند، عذرخواهی کرد و نورا با اطمینان گفت که دیگر در آن شرایط قرار نخواهد گرفت و قول داد که کلاس لئو را ادامه دهد. دورین از تصمیم لئو برای ادامه کلاس پیانو خوشحال شد و نورا به او اطمینان داد که لئو استعداد خاصی دارد و میتواند به کالج سلطنتی موسیقی برود.
پس از پایان مکالمه، نورا پشت پیانو نشست و قطعهای جدید نواخت که خوشش آمد و تصمیم گرفت آن را به یاد بسپارد و رویش ترانهای بسراید. او به این فکر کرد که شاید بتواند آهنگهای بیشتری بنویسد و برای کارشناسی ارشد اقدام کند. در حین نواختن، به مجلهای که جو برایش خریده بود نگاه کرد و به عکس آتشفشان کراکاتوا افتاد. نورا متوجه شد که او هم مانند آتشفشانهاست؛ نماد زندگی و نابودی. او باید به درونش رسیدگی کند و جنگلی درونش بکارد.
نورا به دیدن خانم علم رفت که حالا پیرتر شده بود. خانم علم خوشحال بود که نورا به دیدنش آمده و از او خواست که او را لوئیس صدا کند. نورا با لبخند گفت که میتواند هر روز بیاید و خانم علم از او خواست تا شطرنج بازی کنند. نورا متوجه شد که احساس تنهایی خانم علم به او نیز منتقل شده و او هم به یاد روزهای گذشته و ارتباطاتش فکر کرد.
خانم علم از گذشتهاش گفت و اینکه چطور همیشه برای دیگران ناامیدکننده بوده است. نورا به او گفت که اکنون تنها نیست و یک پیاده هم به او پیوسته است. خانم علم با لبخند فیلش را به جای مناسب برد و نورا به بازی نگاه کرد و به حرکت بعدیش فکر کرد. این لحظه نشاندهنده امید و شروعی جدید برای هر دو بود.