کتاب “در آغوش نور 6″نوشته ند داگرتی به عنوان یک منبع ارزشمند برای علاقهمندان به ادبیات و داستاننویسی، به بررسی عمیق مضامین و شخصیتهای این اثر میپردازد. این کتاب، که بخشی از مجموعهای بزرگتر است، داستانهایی جذاب و آموزنده را روایت میکند که میتواند الهامبخش خوانندگان باشد. در خلاصه کتاب در آغوش نور، به تحلیل محتوای کتاب، پیامهای کلیدی و تأثیر آن بر خوانندگان خواهیم پرداخت. اگر به دنبال درک بهتری از این اثر و کشف دنیای جادویی آن هستید، با ما همراه باشید تا به عمق داستانها و آموزههای در خلاصه کتاب آغوش نور 6 نفوذ کنیم.
شروع خلاصه کتاب در آغوش نور
من توی یک محله ساده بزرگ شدم که به طبقه متوسط تعلق داشت. هیزل تون، یه شهر کوچیک تو شمال شرقی پنسیلوانیا بود. بعد از اینکه دیپلمم رو از دبیرستان کاتولیکی قدیس سن گبریل گرفتم، هیزل تون رو ترک کردم. این اتفاق تو سال ۱۹۶۴ افتاد. بعدش رفتم دانشگاه سینت جان تو نیویورک و همزمان با خوشگذرانی و عیاشی و بودن کنار دخترای مختلف، فارغالتحصیل شدم.
تو تابستان ۱۹۷۶، کلوپ شبانه “مراک کشا” رو تو هم تمز باز کردم و بعدش تو سال ۱۹۷۸ یه کلوپ شبانه دیگه هم تو پالم بیچ غربی تو فلوریدا باز کردم. هر دو کلوپ خیلی معروف و موفق شدن. تابستونا رو تو هم تمز میگذراندم و زمستونا رو تو فلوریدا بودم. یه خونه خیلی مجلل با استخری بزرگ تو هم تمز داشتم و آپارتمانهایی هم تو پالم بیچ و منهتن داشتم.
یه مرسدس بنز کروکی داشتم و با هواپیمای شخصی یا هلیکوپتر به همه جا سفر میکردم و با لیموزین به این سو و آن سو میرفتم. تو معروفترین و گرانقیمتترین رستورانها با چهرههای معروف شام یا ناهار میخوردم و با ورزشکارای محبوب دوستی میکردم و همیشه بهترین میزها رو میگرفتم.
هدف وشعار زندگی من
من جزو جوانان نسل جدیدی بودم که هدف نهاییش رسیدن به رفاه و راحتی مادی و موفقیت اجتماعی بود. برخلاف تربیت مذهبیام به عنوان یک کاتولیک، هیچ توجهی به زندگی معنوی نداشتم. به معاد ایمان نداشتم و هیچ عقیدهای به این مباحث نداشتم. نه لامذهب بودم و نه معتقد به یک انرژی برتر یا خدا. بیشتر به دنبال خوشگذرانی و تفریح بودم تا بخواهم ذهنم رو با این چیزا مشغول کنم.
شعار من همیشه این بود: “کسی که با بیشترین هدایا از این دنیا میره، برنده است.” و من هم تصمیم داشتم بیشترین میزان اسب و بازی رو برای خودم جمع کنم و هیچ چیز دیگهای برام مهم نبود. هرچند زندگی پر از هیجان و تفریح داشتم و از تمام پول و ثروت و اسباب بازیهایی که دنیا میتونست به من بده، بهرهمند بودم، اما زندگیم بدون فشارهای روحی نبود.
من همیشه بر این عقیده بودم که نباید موقعیت قانونیام رو با کارهای غیرقانونی آلوده کنم. البته شکی نیست که از درگیر شدن با کارهای خطرناک لذت میبردم، اما هرگز نمیخواستم چیزی رو که دارم با کارهای خطرناک به خطر بندازم.
متأسفانه یکی از شرکای من تو اواخر دهه ۷۰ میلادی با تعدادی از اعضای مافیای محلی که از خانوادههای جنایتکار معروف بودن، وارد مذاکره شد تا درباره راهاندازی کلوپ شبانه جدیدی تو نیویورک صحبت کنه. این موضوع باعث شد که همه نگاهها به من و تجارت من متمرکز بشه.
تصمیم به آرامش و شروع داستان من
یک روز صبح که، شریکم به خاطر داشتن مقدار زیادی کوکائین دستگیر شده بود. از اینکه او با خودش کوکائین داشت ناراحت نبودم، بلکه از این ناراحت بودم که اجازه داده بود به دست پلیس بیفته. کوکائین تو کلوبهای شبانه خیلی رایج بود و تقریباً همهای که میشناختم، مصرف میکردن. بیل و مری لو هم نگران بودن که این دستگیری میتونه روی منافع حرفهای ما تأثیر بذاره.
ما تصمیم گرفتیم برای شام به رستورانی در آن سوی خیابان برویم. هرچی بیشتر به این موضوع فکر میکردم، بیشتر عصبانی میشدم. این اولین بار بود که اینقدر آدرنالین تو بدنم بالا میرفت. اما با خودم گفتم باید شب رو آرام بگذرانم و سعی کنم استراحت کنم.
وقتی به خیابان اصلی رسیدم، دیدم که جمعیت زیادی جلوی کلوپ تجمع کردهاند. خیابان شلوغ بود و همه مشغول گردش و قدمزنی بودند. کلوپ مراکش از همه ساختمانهای دیگه زیباتر و بزرگتر بود. با دوستانم قرار گذاشتم که بعد از یه سری کارهای کوتاه به کلوپ برگردیم و ببینیم همه کارمندان سر کارشون هستن.
وقتی به کلوپ نزدیک شدم، احساس راحتی بیشتری کردم. تعدادی از پرسنل امنیتی در کنار ورودی نشسته بودن و آماده استقبال از مهمونا بودن. وارد سالن شدم و از پلکانی که به نشیمن افراد مهم اختصاص داشت، بالا رفتم. از اون بالا میتوانستم همه چیز رو ببینم و نظارت کنم.
اما ناگهان شریکم رو دیدم که به سمتم میاد. با صدای بلند شروع به صحبت کرد و من اصلاً به حرفاش گوش ندادم. ناگهان خشمگین شدم و به سمتش هجوم بردم. مشتهایم رو گره کردم و چند ضربه بهش زدم. او به زمین افتاد و من دوباره بهش حمله کردم.
در اون لحظه، غریزهام به شدت فعال شد. احساس میکردم میتونم با فشردن گردنش، به زندگیاش پایان بدم. اما ناگهان نیرویی نامرئی منو به عقب کشید. در حالی که داشتم به کشتن او فکر میکردم، متوجه شدم که نیرویی دیگه مانع از این کار میشه.
نیرویی که به شکل گارد امنیتی ظاهر شد، منو از صحنه درگیری به عقب کشید. این مداخله باعث شد که من از ارتکاب به قتل بازداشته بشم. به شدت در حیرت بودم و نمیتونستم باور کنم که این اتفاق افتاده.
لحظهای سرنوشتساز
برای لحظاتی، متوجه شدم که فقط چند ثانیه باعث شد من از ارتکاب به جنایت نجات پیدا کنم. کارمندان امنیتی هم به شدت از این وضعیت شگفتزده شده بودن. من به طبقه پایین رفتم و سعی کردم خودم رو آرام کنم.
در حالی که از پلهها پایین میرفتم، تمام نیروی باطنی رو جمع کردم تا خودم رو آرام کنم. نفسهام رو کنترل کردم، اما ریههام به شدت تحت فشار بودن. وقتی از کلوپ خارج شدم، به پیادهرو رفتم و سعی کردم نفس بکشم.
در همون لحظه، متوجه شدم که اتفاقی غیرمعمول در حال وقوعه. آژیرهای خطر تو سرم به صدا درآمده بودن، اما در عین حال احساس گرما و امنیت میکردم. به آسمان نگاه کردم و احساس کردم که باید از آسمان کمک بخوام.
در حالی که بیل به سمتم میاومد، سعی کردم بهش بگم که به کمک نیاز دارم، اما دیگه خیلی دیر شده بود. نفسهام به شدت بند اومده بود و زمان و فضا از حرکت ایستاده بودن. من در شرف مردن بودم و این رو به خوبی حس میکردم.
در عرض یک چشم برهم زدن، با خودم گفتم: “این ماجرا به این شکل تموم میشه.” ناگهان چیزی رو تجربه کردم که مثل یک انفجار الکتریکی تو سرم بود و بعدش بدنم روی سنگفرش پیادهرو افتاد.
تجربه سقوط به تاریکی در خلاصه کتاب در آغوش نور
همچنان که بدن بیجانم به شدت با سنگفرش پیادهرو برخورد میکرد، حس عجیبی داشتم. انگار بدون اینکه بدنم رو حس کنم، به زمین افتادهام. احساس میکردم که به داخل زمین فرو میروم یا اینکه پیادهرو منو بلعیده. فقط میدونستم که به داخل چاهی بیانتها سقوط میکنم و هیچ کالبدی ندارم. با این حال، سرم رو بالا گرفتم و به نوری خیره شدم که به نظرم شکاف ایجاد شده در پیادهرو بود.
همچنان که سرعت سقوط من بیشتر میشد، اون نور کوچیکتر و کوچیکتر میشد تا اینکه به یه نقطه خیلی ریز تبدیل شد. انگار یه ستاره دوردست بود. کمکم از شدت نور کم شد و من به سمت تاریکی فرو میرفتم. همه جا تاریک بود و من در حال سقوط بودم. اما عجیب این بود که کاملاً هوشیار بودم و از اطرافم آگاه. حس میکردم که در نوعی آگاهی کامل هستم و از هرگونه واقعیت جسمانی دور شدم.
این من نبودم که با بدنم در حال سقوط بودم، بلکه من به صورت موجودی آگاه و واقف بودم. دیگه ناراحت نبودم که شکلی جسمانی ندارم، اما از اینکه در حال سقوط بودم، ترس و وحشت به وجودم چنگ انداخت. بعد از مدتی، سرعت سقوط من کم شد و حس کردم که در حال شناور شدن در یک گودال سیاه و بیانتها هستم. در نهایت تنهایی، بدون هیچ کالبد جسمانی، در تاریکی و ظلمت شناور بودم.
با وجود اینکه کاملاً هوشیار بودم، هیچ راهی برای بیرون کشیدن خودم از اون تاریکی نداشتم. اگر بدن داشتم، میتوانستم انتهای گودال رو حس کنم یا به دیواری بچسبم و خودم رو بالا بکشم. اما حالا هیچ کدوم از این کارها ممکن نبود. احساس ناخوشایندی از ترس و وحشت بر وجودم مستولی شد. دیگه هیچ کنترلی بر روی وضعیتی که درش بودم نداشتم و به شدت احساس تنهایی میکردم.
در این لحظه به این فکر کردم که به چه کسی میتوانم بچرخم. ناگهان به خدا فکر کردم. حس آگاهی جدیدی به وجودم راه یافت. حس کردم که اون نور، نشانهای از فرصت و نجات است. با خودم فکر کردم که این نور از سوی خدا ساطع میشود، خدایی که خالق همه چیز است. با این فکر، به یاد آگاهیهای روحیای افتادم که سالها در ضمیر ناخودآگاهم خوابیده بود.
نور الهی
حالا میدونستم که اون نور الهی و نور خالق است. در بدترین وضعیت، دور از خدا به سر میبردم. حس میکردم که باید به سمت اون نور بروم، اما از اونجا دور شده بودم. احساس میکردم اگر بیشتر سقوط کنم، دیگه وجود نخواهم داشت. در واقع، به نوعی از زندگی و بودن دست میکشیدم.
مدت زیادی در اون تاریکی بودم و نمیدونستم چقدر طول کشیده. به پایینترین درجه حیات رسیده بودم. ناگهان احساس خفقان و ترس بر وجودم چنگ انداخت. اما در همون لحظه، ترسم هم از بین رفت. فقط یک اندیشه تو ذهنم بود: “من هستم، من وجود دارم.” این جمله رو بارها و بارها تکرار میکردم تا شاید بتونم بقای خودم رو تضمین کنم. این فکر مثل ضربان قلب خدا بود که به من اجازه میداد به زندگی ادامه بدم.
چند ثانیهای طول کشید تا بفهمم که توی چه وضعیتی هستم. حس میکردم که توی هوای شب شناورم، شاید ۴۰ یا ۵۰ پا بالاتر از سطح جاده. در حال معلق بودن بودم و سعی میکردم آرامش رو به دست بیارم. ناگهان به پایین نگاه کردم و دیدم که ساعت رولکس گرانبهام گم شده. اون تکنسینهای نابکار ساعتم رو در همون لحظه دزدیده بودن و به نظر میرسید که پولها و لباسهام هم مفقود شده.
احساس تنهایی
دوباره سعی کردم بفهمم دقیقاً کجا هستم و ناگهان متوجه شدم که هیچ چیزی همراهم نیست. بدنم دوباره به جاده تاریک دوخته شده بود. آمبولانس لحظاتی پیش از اونجا دور شده بود و بدنم رو با خودش برده بود. با خودم فکر کردم نکنه من سکهای دست گروهی افراد آزاردهنده شدم که فراتر از درک و آگاهیم عمل میکنند. من در هوا شناور بودم و در جاده تاریک و جنگلی در نهایت تنهایی به سر میبردم.
ناگهان اتفاق عجیبی افتاد. به سرعت دیدم که تمام داراییهام ناپدید شدند: دفتر معاملات املاکم، خونههام، هلیکوپترها و هواپیماهای شخصیام، لیموزینهام… همه و همه در اون خله بیانتها ناپدید شدند. انگار که دود شده و به هوا رفته بودند. بعد ناگهان توجهام به آسمان جلب شد که با ستارههای روشن و نورانی پر شده بود. با اعتماد به نفس به ستارهها خیره شدم و به طور غریزی حس کردم که در شرف بازگشت به خونه هستم.
همزمان، میدان انرژی عظیمی در آسمان شکل گرفت. صدای مکانیکی بلندی به گوشم رسید و اون توده انرژی به شکل سیلندری درآمد که به سمت بالا میرفت. تاریکی آسمان حالتی مایع به خود گرفته بود و اون توده انرژی مثل امواج اقیانوس در هم پیشخورده و تونل درازی رو شکل داد که تا بالای آسمان امتداد داشت.
در همون حال، میدان انرژی آبی رنگی از آسمان فرود آمد و به سمت من نزدیک شد. وقتی بهش نگاه میکردم، دیدم که شکل انسانی به خود میگیره. ناگهان متوجه شدم که این کسی نیست جز دن مکبل، دوست عزیز و مرحومم. هرگز تصور نمیکردم که دوباره او رو ببینم، چون او در جنگ ویتنام کشته شده بود. دن با لبخندی دوستداشتنی به استقبالم آمد و گفت: “به اینجا آمدم تا مسیر رو نشانت بدم.”
در حین گفتگو با دن، متوجه شدم که ما به شیوهای متفاوت صحبت میکنیم. به محض اینکه به چیزی فکر میکردم، به او منتقل میشد. ما به صورت تلپاتی با هم ارتباط برقرار میکردیم. این نوع ارتباط فراتر از کلمات و صداها بود. ما نه تنها با افکار بلکه با احساسات و عواطف هم صحبت میکردیم.
دن به من گفت: “تو در آستانه انجام سفری بسیار مهم هستی. هر یک از این مکانها و وقایع که در پیش روی تو شکل خواهد گرفت، صرفاً برای این است که تا جایی که میتوانی آنها را در وجودت ادغام کنی. تو باید دوباره به زمین برگردی و تمام آنچه را که در اینجا تجربه میکنی، بازگو کنی. تو مأموریتی در زندگی داری و این تجربه به تحقق بخشیدن به آن مأموریت کمک خواهد کرد.”
خلاصه کتاب در آغوش نور: ورود به تونل
در حین گفتگو، ما در هوای نامعلوم شناور بودیم و در برابر اون تونل انرژی بیحرکت مانده بودیم. وقتی دن به من گفت که وقت پیشروی است، دوباره به سمت تونل متمرکز شدم. دن مرا به سوی تونل هدایت کرد و من حضورش را در سمت چپ خود حس کردم. با هم به جلو پیش رفتیم و متوجه شدم که دارای شکلی بشری و همزمان روحانی هستم. دیگه دلتنگ کالبد بشری نبودم و تازه فهمیدم که چقدر این محدودیتها ناخوشایند بودند.
وقتی وارد تونل انرژی شدیم، صدای بلندی در اطرافمان شنیدم. احساس کردم که وارد فضایی خالی شدهایم، اما صدای زنگولهای بسیار خوشآوا و هماهنگ هم به گوشم میرسید. دیوارهای تونل مثل موجی بزرگ در اقیانوس بودند. کنجکاویام باعث شد که به جلو بروم و دیواره سمت راستم رو لمس کنم. وقتی به جوهرهاش دست زدم، ناگهان جرقههای مایع و بلورین شروع به رقصیدن کردند و در رنگهای درخشان منفجر شدند.
ناگهان با نوری طلایی و درخشان محصور شدم. این نور از نور خورشید هم درخشانتر و قدرتمندتر بود. در میان درخشش اون نور، حس کردم که در برابر خدای متعال حضور دارم. احساس کردم که خدا در شرف در آغوش کشیدنم است و مرا از روز اول دوست داشته. عشق او بزرگتر از هر عشقی بود که تا حالا تجربه کرده بودم.
بازگشت به زمین
در مدتی که در کنار نور مقدس الهی بودم، مکاشفات زیادی به من ارزانی شد. حس میکردم که خدای متعال انرژی بسیار شدیدی رو به سمتم سرازیر میکنه. این انرژی پر از اطلاعات درباره قوانین عالم هستی بود. مکاشفات و پیامهایی که دریافت میکردم، بخشی از نقشه الهی برای عالم هستی به شمار میرفت.
متوجه شدم که هرگز نمیتونم تمام این اطلاعات رو به خاطر بسپارم، اما میدونستم که در زمان مشخصی در آینده میتونم دوباره بهشون دسترسی پیدا کنم. البته این فقط زمانی ممکن بود که ضروری باشه. حافظهام نامحدود بود، اما به عنوان یک موجود بشری، توانایی درک همه این دانشها محدود بود. بعد از بازگشتم به زمین، این محدودیتها وجود نداشت.
بازگشت به زمین به معنای فراموش کردن همه این اطلاعات بود و همزمان به معنای بیداری دوباره و احیای تازهای. برای مدتی در جوار نور و عشق مقدس الهی شناور بودم. انرژی درخشان و طلایی من رو محاصره کرده بود و از سرچشمهای که به عنوان ذات مقدس میشناختم، سرازیر میشد.
خلاصه کتاب در آغوش نور: سفر روحانی
ما به عنوان موجودات روحانی سفر خودمون رو از لحظهای که آفریده شدیم آغاز میکنیم و در گروههای خاصی از ارواح قرار میگیریم. این گروهها برای اهداف تعلیمی و رشد روحانی ما تشکیل شدهاند تا برای ورود به دنیای زمینی آماده بشیم. ما به سمت گروههای خاصی جذب میشویم چون علائق و هماهنگیهای مشابهی داریم.
مأموریتهای ما در طول سفر روحانی تقریباً یکسان است. در این گروهها میمانیم تا رشد کنیم و چیزهای زیادی یاد بگیریم. این شرایط به ما کمک میکنه تا بعداً به دنیا بیاییم و تجربه زندگی به عنوان انسان رو داشته باشیم. خداوند مقصد نهایی سفر روحانی ما رو به من نشان داد: عشق به خدا، عشق به خود و عشق به دیگران.
ناگهان متوجه شدم که باید مراحل مرور زندگیام رو بر عهده بگیرم. واقعاً با زندگیام چه کرده بودم؟ برای ابراز عشق به خدا چه کارهایی انجام داده بودم؟ چه خدمتی برای بشریت کرده بودم؟ اینها مهمترین سؤالاتی بودند که باید بهشون پاسخ میدادم.
بازگشت به دوران نوزادی
در همون لحظه، صحنهای زنده و واقعی از زندگیام در برابر دیدگانم ظاهر شد. به دوران نوزادیام برگشتم و خودم رو در ۶ ماهگی دیدم که در گهواره خوابیده بودم. در حالی که پدرم در حال مربیگری تیم بسکتبال دبیرستان بود، او به عنوان قهرمان محلی شناخته میشد. اما بعد از یک شب بد، او شروع به نوشیدن الکل کرد و این موضوع زندگیاش رو به شدت تحت تأثیر قرار داد.
از آن شب به بعد، پدرم نتوانست بر اعتیادش تسلط یابد و در نهایت در ۵۷ سالگی به خاک سپرده شد. ناگهان خودم رو در برابر موجودی آسمانی بسیار زیبا و درخشانی دیدم. او پیراهنی سپید بر تن داشت و نوری از وجودش ساطع میشد. این موجود آسمانی به من گفت که باید به نگارش کتابی درباره تجربیاتم بپردازم.
او به من نشان داد که در آینده در دانشگاهها و سمینارها حضور فعالی خواهم داشت. صحنههایی از آینده رو دیدم که در حال سخنرانی برای پزشکان و محققان بودم. همچنین خودم رو در حال گفتگو با سران سیاسی و کارگردانی صحنههای سینمایی دیدم. این تمایل به برقراری ارتباط با مردم و رساندن پیامهای مهم به آنها در من وجود داشت.
در طول زندگیام، بزرگترین پاداشها از انجام کارهای بشردوستانه و مهرورزی به دیگران به دست آمده بود. صحنههایی از عیادت از بیماران و کمک به نیازمندان رو دیدم. متوجه شدم که در طول بحرانهای جهانی، نیاز به توزیع مواد غذایی افزایش خواهد یافت و این موضوع به شدت نگرانکننده است.
به من گفته شد که تغییرات اساسی در زمین رخ خواهد داد و این تغییرات به دلیل تغییر محور کره زمین خواهد بود. زمینلرزهها و آتشفشانها فعال خواهند شد و بسیاری از مناطق به زیر آب خواهند رفت. اما بانوی غرق در نور به من گفت که این وقایع فجیع تنها در صورتی رخ میدهد که بشریت به درک الوهیت نائل نشود.
دعا و عبادت
او به من گفت که نجات عالم هستی از طریق دعا و عبادت امکانپذیر است. دعاهای گروهی میتواند ملتها را از جنگ نجات دهد. سرنوشت بشریت به قابلیت ما برای تغییر مسیر زندگیمان بستگی دارد.
ناگهان صحنهها از برابر دیدگانم محو شد و دوباره خودم رو در فضای دلنشین و چشمنواز اون باغ زیبا یافتم. در فراسوی اون باغ، یک فضای وسیع و باز بود و باز هم در دوردست، صحنهای بسیار زمینی مشاهده میشد؛ کوهی با دشت و صحرایی که به عنوان مکانی در کره زمین شناخته میشد.
همچنان که خودم رو به اون مکان تطبیق میدادم، موجودی با ظاهری بسیار باور نکردنی در برابرم بود. اون مرد باشکوه، چنانکه تمایل داشتم او رو بدین گونه بنامم، در فضایی بسیار آرامشبخش و سرشار از صلح و سکوت در اون باغ نشسته بود. او ردایی بلند به رنگ سپید بر تن داشت و به گونهای مینمود که گویی جنس اون ردا از لطیفترین ابریشم ممکن تهیه شده است و به طرزی خیرهکننده میدرخشید و برق میزد.
او موهایی بلند و نسبتاً مجعد به رنگ بلوتی تیره و ریشی بسیار مرتب و زیبا بر چهره داشت. دیدگانش برایم قابل رویت نبود، چون در اون لحظه مشغول رسیدگی و توجه به گروه کوچکی از کودکانی خوردسال یا نوپا بود که با نهایت شادمانی و حالتی سرگرم او رو محاصره کرده بودند. توجهام به دو کودک که در سمت راست گروه حضور داشتن جلب شد، چون هر دو به طور ناگهانی به من خیره شدند. هرچند این احساس به من دست میداد که یکی از آنها پسر و دیگری دختر است، اما بیش از هر چیز متوجه شباهت و ظاهر بسیار یکسان آنها شدم. بعدها مقدر بود دریابم که آنها دوقلوهای اطراف اون مرد باشکوه بودند.
چند کودک خوردسال دیگر هم مشغول بازی بودند. همچنان که توجه خود رو به هر یک از اون کودکان معطوف میساختم، اونها هم با حالتی مشتاق و آرزومند و با نگاه مستقیم به سوی من به چهرهام خیره شده بودند، انگار در انتظار دریافت نشانه یا علامتی از سوی من بودند یا اینکه میل داشتند از میزان درک و آگاهی بیشتری برخوردار گردم تا علت نگاهشون رو دریابم. ناگهان این احساس در وجودم شکل گرفت که میبایست به گونهای نامعلوم اون کودکان رو بشناسم، اما اون وضعیت برایم غیرقابل درک مینمود.
ورود بانوی غرق در نور
در همون لحظه، بانوی غرق در نور در برابرم ظاهر شد و شاهد ورود او به داخل اون باغ زیبا شدم. او از سمت راست وارد باغ شد و این بار ظاهری دقیقتر و مشخصتر و قابل رویت داشت، چون دیگه هیچ حجابی بر روی سر یا چهره مبارکش وجود نداشت. گیسوانی باز و بسیار بلند به رنگ بلوطی پررنگ داشت و حلقههای زیبای گیسوانش بر روی شانههایش فرو میریخت. او تاجی طلایی بر سر داشت که از شکل و طرحی بسیار ساده برخوردار بود. همانطور که پیشتر هم به این نتیجهگیری رسیده بودم، او زیباترین بانویی بود که تاکنون در عمرم دیده بودم.
به گونهای به بانوی غرق در نور فهماندم که لازم است صحنه پیش رویم رو درک کنم و اینکه قادر نیستم به شیوهای آشکار از آنچه در شرف وقوع پیش رویم بود به درستی آگاهی یابم. او به جای پاسخ، مرا به صحنه دیگری هدایت فرمود. ناگهان پی بردم که خودم به عنوان قهرمان اصلی اون صحنه ایفای نقش میکنم و سرشار از احساس عشق و شادمانی و غرور و افتخار بودم. من در کنار گروهی از افراد ایستاده بودم که در آغاز نتوانستم شناسایی کنم، مگر مرد جوان بسیار خوشسیما و جذابی که لباس بلندی بر تن داشت و کلاهی بر سر نهاده بود. اون صحنه در محوطه بیرونی یک دانشگاه اتفاق میافتاد و روزی آفتابی و بسیار درخشان بود.
من سرشار از عشق و محبت بودم و احساس شادمانی و غرور زیادی نسبت به مرد جوانی که قرار بود در اون روز مراسم فارغالتحصیلیاش رو به انجام برسونه، احساس میکردم. اما ناگهان دوباره به درون همون باغ زیبا بازگشتم و تمام وجودم آکنده از سؤالات گوناگون شد. به بانوی غرقه در نور گفتم که میل دارم معنای اون مکاشفه رو دریابم، چون من از هیچ فرزندی برخوردار نبودم و به همان اندازه نیز در نظر نداشتم که روزی صاحب فرزندی گردم. چون همواره به داشتن فرزند به عنوان کاری پردردسر و مزاحمتآفرین اندیشیده بودم.
تعجب و وحشت
هیچ فرزندی نمیتوانست جایی در زندگی من داشته باشد، زیرا تمایلی به این کار در وجود خویش نمیدیدم. با این حال از واکنش خود در برابر اون صحنه و دیدن مرد جوان بسیار متعجب بودم. به ویژه در هنگام حضور در مراسم فارغالتحصیلی او، احساساتی رو در وجودم تجربه کردم که هرگز در طول عمرم با آنها آشنایی نیافته بودم. آمیزهای از عشقی نامشروط، افتخار، شادمانی، سعادت و غروری که تنها یک پدر میتواند با آن آشنایی داشته باشد. اما من که هرگز در طول عمرم پدر نشده بودم و هیچ فرزندی نداشتم، از اندیشه ایجاد تعهد طولانیمدت با انسان دیگر به شدت به وحشت میافتادم.
همچنان که این احساسات و این استدلالهای درونی رو به مخاطبم منتقل میکردم، کودکانی که اون مرد باشکوه رو با حضور خود محاصره کرده بودند و نیز اون مرد زیبا و خوشسیما به آهستگی از برابر دیدگانم محو شدند و دیگه اونها رو ندیدم. بیدرنگ دستخوش احساس گمگشتگی و توحش عمیقی شدم. به نظرم میرسید که درد و رنجی تحملناپذیر و بسیار دردناک در قلب و جانم احساس میکنم. رنجی که به راستی جانگداز بود. من در حال تجربه کردن رنج تحملناپذیر از دست دادن اون کودکان بودم.
تازه اون هنگام بود که در مییافتم اون کودکان که بودند. در طول حیات زمینی، امکانات فراوانی برای صاحب فرزند شدن و در نوبتهای مکرر به من فراهم آمده بود. از آنجا که همواره تصور کرده بودم که داشتن فرزند باعث مزاحمت و دردسرهای بیهوده در زندگیم خواهد شد، تصمیم گرفته بودم هرگز صاحب هیچ فرزندی نگردم. حالا که اون فرزندان نقطه توجه و علاقه اون مرد باشکوه به شمار میرفتند، اونها کودکانی بودند که مقدر بود در عالم زمینی به عنوان فرزندان من درآیند و به عالم هستی قدم نهند.
اونها همه فرصتهای خوبی بودند که من با نهایت بیفکری تصمیم گرفته بودم که صرفاً به عنوان مشکلات و دردسرهای مزاحمتآفرین نگاهشان کنم. به اندیشه فرو رفتم و به صحنهای که دیده بودم فکر کردم. اونجا دیگه هیچ کودکی نبود و مدت زمانی بسیار طولانی به همین شکل سپری شد. ناگهان پسرک خردسالی ظاهر شد که از مکانی که بانوی غرق در نور در آنجا حضور داشت، به داخل باغ قدم نهاد. اون پسرک زیبا و خوشسیما بیدرنگ به سوی اون مرد باشکوه جلب شد.
او نیز دست چپ خود رو پیش آورد تا به شیوهای حمایتکننده و بسیار محبتآمیز و دوستداشتنی به اون پسرک درود گوید و از او استقبال به عمل آورد. پسرک خردسال سرشار از انرژی و شور هستی و بسیار قوی بود. موهای طلایی داشت و دارای آبیترین چشمانی بود که تاکنون در عمرم دیده بودم. احساس کردم که اون مرد باشکوه سعی داشت اون پسرک خردسال رو به من نشان بده و او رو با حالتی حمایتآمیز به من معرفی نماید. چون این فرصت در آینده به من داده میشد تا به حمایت و دوست داشتن پسرکی خردسال نایل گردم. احساس میکردم که اون پسرک خردسال یگانه فرصت دیگری بود که به من ارائه میشد.
پرسش از بانوی نور
رو به سوی بانوی غرق در نور کردم و به او گفتم که میل دارم بدانم اون پسرک خردسال کیست و معنای صحنه پیش رویم چیست. آخر من صاحب هیچ فرزندی نبودم و به همان اندازه نیز هرگز قصد نداشتم در آینده دور یا نزدیک صاحب فرزندی گردم. آیا مقدر بود که اون پسرک خردسال پسر من باشد؟ بانوی غرقه در نور پاسخ فرمود که به راستی که او مخلوق خداست.
همچنان که او این پاسخ رو به صورت پاسخی ذهنی به من منتقل میفرمود، پسرک از برابر دیدگانم محو شد. سپس مرد باشکوه از مکانی که در آن حضور داشت به پا خواست و از باغ دور شد. آنگاه به نظر رسید که در وسعت بیکران فضای اطراف در هوا معلق بر جای ماند. همچنان که از اون مکان دور میشد، نگاه خود رو مستقیم به صورت من خیر نگاه داشت.
این بار دیگه میتوانستم شکل و ظاهر کامل او رو ببینم. او ردایی بلند و سپید بر تن داشت و نواری زرشکی در مرکز ردا مشاهده میشد. هنگامی که به شکلی کامل در برابر دیدگانم ظاهر گشت و بازوان خود رو کاملاً از هم گشود، احساس کردم که مایل است از وقایع بسیار مهمی با من سخن گوید. دروسی که میبایست بیاموزم و پیامهایی که میبایست پیش از بازگشتم به حیات زمین در وجود خویش جذب کنم.
سیلی از انواع سؤالات گوناگون به ذهنم هجوم آورد و انواع وقایع گوناگون به من نشان داده شد. من تنها به این حقیقت وقوف داشتم که تمام این اتفاقات در زمانی در آینده در کره زمین روی خواهند داد. در طول آخرالزمان، من هنوز هم حضور بانوی غرق در نور رو در کنار خود احساس میکردم و میدانستم که در سمت راست من حضور دارد و مانند من به تماشای تمام آن وقایع آتی مشغول است.
درک جایگاه بانوی نور
پی میبردم که بانوی غرق در نور در حال تأثیر نهادن به نحوه درک من از اون صحنههای دوره آخرالزمان است. همچنان که توجهم رو به اون بانو معطوف میساختم، مقام و جایگاه والای او رو در مراحل گوناگون اون وقایعی که قرار بود در دوره پایان عالم هستی در زمین روی دهند دریافتم. آگاه بودم که مناظر زمینی که از کوهها و مناطق کوهستانی و دشتها و صحراها و درهها حکایت داشت، فراسوی گستره وسیع و بیکرانی که نشانگر دوره آخرالزمان بود، قابل رویت است.
به گونهای واضحتر، چشماندازها و مناظری از زمین رو به من نشان دادند که درست پس از دوران آخرالزمان وقوع مییافت. تازه در مییافتم که آخرالزمان همانا به معنای پایان دنیا بدان گونه که ما با آن آشنا هستیم، نیست، بلکه به نشانه سرآغاز عالمی نو و تازه بود. احساس میکردم که مناظر دوردست زمین بخشی از عالم تازه بود، اما با این حال همه چیز حالتی بسیار دور و دوردست داشت. چیزی که به سختی قابل رویت و تشخیص بود، چیزی که حالتی عرفانی داشت، درست مانند عالمی رویایی.
بانوی غرق در نور دست راست خود رو در جهت همون مناظر و چشماندازهای زمینی تکان داد و توجهام رو به اون سو جلب کرد. به نظر میرسید که اون منظره حالتی تلسکوپی داشت. صحنه کوهستان و دشتها برایم آشنا مینمود و من دیگه بار صحنهای از مکانی واقعی رو در زمین مشاهده کردم. با این حال، اونچه در پیش روی من بود به دورانی مربوط میشد که گویی چندین دهه از سال ۲۰۰۰ میلادی سپری شده است.
صحنه اون باغی که در آن حضور داشتم، در طول سالهایی که از راه رسیده و با انواع تغییرات ژئوفیزیکی در زمین دگرگون گشته بود، شکلی دیگر داشت. این بار دشتی پوشیده از چمنی سبز بود، به گونهای که رنگ و نوع اون سبز از حالتی خیرهکننده و بسیار خوشرنگ همراه با قنایی باور نکردنی بود. در هر سو بیشههای سبز و انبوه مشاهده میشد و انواع درختان، گیاهان و گلها خودنمایی میکردند و گویی حیاتی جداگانه از سایر چیزها داشتند.
انرژی حیاتی
ریشهها و تنها و شاخ و برگهای گیاهان از نیروی حیاتی و انرژی بسیار والایی برخوردار بودند و حتی ساقههای سبزهها و علفزارها سرشار از حیاتی جانانه و پرشور بودند. همه چیزها از انرژی خاصی برخوردار بودند و حیات و هستی به شکلی بسیار زنده و مشهود در شرف خودنمایی بود. همه چیز به یکدیگر متصل بودند و با هم پیوندی حیاتی داشتند و گویی همه از نوعی سرچشمه اولیه انرژی و قدرت تغذیه میشدند.
به نظر میرسید که گویی حیاتی نباتی در حال انتقال انرژی عظیمی به هر سو بود. نوعی انرژی که من آن رو داوطلبانه با نهایت شوق در وجودم منتقل ساختم و پی بردم که انرژی اون مکان دارای صفات شفادهی بسیار عالی و سودمندی است که نیاز داشتم در داخل وجودم وارد سازم. احساس میکردم که با طبیعت یکی شدم و اینکه همه چیز در طبیعت، خواه جاندار یا بیجان، دارای انرژی کیهانی عظیمی است و اینکه همه چیزها تمایل داشتند اون انرژی ناب و خالص درونی رو با دیگر چیزها تقسیم کنند.
آب و هوای اون مکان گرمتر از آنچه به خاطر داشتم شده بود. شاید به همین خاطر بود که گیاهان مناطق هاره در کنار درختان سنوبر و کاج و افرا حضور یافته بودند. از سوی دیگر، آسمان درخشانتر شده و از رنگ متفاوتتری برخوردار بود و این نیز نتیجه تغییرات پیشین کره زمین بود. پی میبردم که اینک طبیعت در هماهنگی با نقشه الهی است و اینکه تأثیرات الهی در کره زمین به وضوح قابل رویت شده است و صرفاً با نظاره کردن همه چیزهای موجود در طبیعت اطرافمان محسوس و قابل درک میشود.
دوباره بانوی غرق در نور توجه مرا به سوی مناطق کوهستانی و درهها و دشتها معطوف ساخت. خانهای دیدم که در بیشهای واقع بود و در دامنه کوه قرار داشت. پس از آن صحنهای رو دیدم که در طبقه دوم خانهای اتفاق میافتاد. پیرمردی رو دیدم که با نهایت آرامش و وقار خود رو برای مرگ آماده میساخت. پسرش در کنار بالین او حضور داشت. اون صحنه یکی از لحظات بسیار مخصوص و بیهمتایی بود که میان پدر و فرزند روی میدهد و تا ابدیت به خاطر سپرده خواهد شد.
اونها به یکدیگر ابراز میداشتند که تا چه اندازه زندگی خارقالعاده و بسیار زیبایی رو در کنار هم سپری کردهاند. هرچند با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کرده بودند، اما در اون لحظه احساس عشق و محبت و شادمانی و بهجت خاصی رو با هم تجربه میکردند. احساسی که تنها میتواند میان والد و ولد وجود داشته باشد. کوچکترین اندوهی میان اون دو وجود نداشت، زیرا در اون دوران عمل مردن به هیچ وجه به عنوان واقعی غمانگیز و ترسآور در نظر گرفته نمیشد و همه میدانستند که به زودی به یکدیگر خواهند پیوست.
مرگ به عنوان انتقال
در اون دوره نو و جدید در روند تکامل بشری، مرگ به عنوان امری قابل قبول پذیرفته شده و حقیقت واقعی مورد بررسی قرار گرفته شده بود. یعنی مرحله انتقالی میان مراحل سفر روحی آسمانی به کره زمین پس از اینکه حیات روحانی رو نیز در عالم بالا سپری کرده بود. این یکی از تغییرات بسیار بزرگ و فاحشی بود که عالم تازه رو از عالم قدیمی جدا میساخت. دنیای تازه ماهیتی شجاعانه و خوشایند داشت. منظورم همون دنیایی است که اون پدر و پسر در آن زندگی میکردند.
همین که تصاویر عجیب و غریب از آینده زمین به پایان میرسید، ناگهان گوی بلورینی که توش بودم محو شد. هنوز هم توی آمفیتئاتر آسمانی بودم و یادم اومد که اون صحنههایی که توی گوی بلورین دیدم، توسط هزاران موجود روحانی که در سکوت ایستاده بودند، تماشا میشد. این باعث شد که همه توجهها به سمت من جلب بشه.
یک دوره پر از تفکر و تعمق شروع شد. زمانش بود که همه چیزهایی رو که دیده بودم، به ویژه اهمیت و عظمت هر صحنه رو توی وجودم جا بدم. توی دنیای روحانی، هیچ راز یا سری پنهانی وجود نداره. همه وقایعی که توی زندگیام افتاده، یا اونهایی که هنوز نیفتاده، برای همه اون موجودات روحانی مشخص بود.
اما بیشتر اون وقایع، به من به عنوان یک موجود بشری و روحانی بستگی داشت. من توی هر دو دنیا از آزادی و اختیار برخوردار بودم و میتوانستم سرنوشت خودم رو انتخاب کنم. اینکه چطور میخواستم از این آزادی استفاده کنم، تأثیر زیادی روی زندگیام داشت و میتوانست مسیر آیندهام رو تغییر بده، درست مثل گذشتهام.
سکوت و ارتباط با ارواح
سکوت توی آمفیتئاتر به نظر بیپایان میرسید. به تماشای موجودات روحانی نشسته بودم و با دقت بیشتری بهشون نگاه میکردم. ناگهان متوجه شدم که دارم با هر کدوم از اونها ارتباط برقرار میکنم. به هر یک از ارواح نگاه میکردم و منتظر پاسخشون بودم. با کمال تعجب دیدم که دارم باهاشون ارتباط برقرار میکنم.
پاسخی دریافت کردم، اما در ابتدا نتونستم اون رو درک کنم. در واقع دنبال پاسخهای واضحتری بودم چون ازشون پرسیده بودم: “حالا باید چه کار کنم؟ از اینجا به کجا بروم؟” در حین تماشای ارواح، توجهام به سمت راستم جلب شد و به گروهی از اعضای خانواده و دوستانم که دیگه توی دنیا نبودند، نگاه کردم. با کمی دقت فهمیدم که اونها دوستان و آشنایانم بودند که قبل از فرودم به زمین، باهام بودند.
پاسخ همهشون یکی بود: “برنامهریزی و اجرای مأموریت زندگی به خودت بستگی داره.” دوباره دوستم که در اون دنیای روحانی راهنمای من بود، به کنارم اومد و ایستاد. در حالی که به جمعیت عظیم حاضران در آمفیتئاتر نگاه میکردم، دوباره به عقب کشیده شدیم و از اونجا خارج شدیم.
احساس میکردم که دارم خونه و سرای اصلیام رو برای یک سفر طولانیتر ترک میکنم. گویی قرار بود مأموریتی رو به انجام برسونم و این احساس رو در وجودم حس میکردم که دوباره به زمین برمیگردم. ناگهان هزاران موجود روحانی شروع به ابراز شادی کردند و هیاهوی شادیشون مثل بادی که به حرکت درمیاد، به گوشم رسید.
اون موج قدرتمند انرژی رو در وجودم حس کردم، گویی اون انرژی به درونم سرازیر شده بود. من و دن همچنان در حال ترک آمفیتئاتر بودیم. اون موج انرژی به نوعی سمفونی خداحافظی تبدیل شد و گویی ارواح به طور کامل از من حمایت میکردند. دوباره با من ارتباط برقرار کردند و گفتند: “کار فوقالعادهای رو انجام میدی. ما همیشه اینجا هستیم تا از تو حمایت کنیم. به کارهای خوب ادامه بده. ما در کنارت هستیم و هر زمان که به یاری ما نیاز داشته باشی، به یاریات خواهیم آمد. ما را صدا بزن و هر بار که نیاز به کمک داشتی، به سمتت خواهیم آمد.”
من و دن دوباره از میان ستارهها گذشتیم. به نظر میرسید که ضمیر خودآگاهم در حال تغییر و دگرگونی عجیبی بود، چون احساس میکردم که دوباره در حال بازگشت به زمین هستیم. با این حال، نتونستم تجربه سفر کردن رو از میان سالهای نوری در فضا حس کنم و فقط به شناور شدن در هوا ادامه میدادم.
خلاصه کتاب در آغوش نور: بازگشت به جو زمین
ناگهان ستارهها به درخشندگی قبل نبودند. احساس کردم که دوباره به جو زمین برگشتم. خطوط تپههای پوشیده از درختان جنگلی رو دیدم که با نورهای مختلف تزئین شده بودند. ما به فرود آمدن به زمین ادامه دادیم و بعد خطوط ساختمانهایی رو در یک شهر کوچک و خیابانهای پایین پای خود دیدم. به مرکز شهر هیزلتون رسیدیم و همچنان در هوا پرواز میکردیم تا اینکه درست بالای خیابان علم روی زمین آسفالتی ایستادیم.
ناگهان شب تاریک محو شد و آسمان درخشان یک روز تابستانی با رنگ آبی خیرهکننده و عاری از ابر جایگزین شد. نوری که از اون صحنه عبور میکرد، نور خدا بود. احساس میکردم که نه تنها خودم، بلکه همه چیزهایی که دور و برم بود با نور الهی در آغوش گرفته شده. احساس آرامش و خوشنودی میکردم و عشق الهی رو که از میان آفرینش به هر سو جریان داشت، به خوبی حس میکردم.
من و دن هنوز هم بر فراز خیابان علم در هوا شناور بودیم، اما به نظر میرسید که همه چیز حالتی نو و تازه پیدا کرده. هر خانه و هر بنایی با جزئیاتش در پیش رویم ظاهر میشد و همه چیز درخشان و زنده به نظر میرسید. درختان، بیشهها و حتی پرچینهای خانهها سرشار از رنگ و زندگی بودند. گلها در باغهای اطراف شکوفا شده بودند و سبزهها کاملاً زنده و در قید حیات بودند.
به ویژه اینکه نور الهی از میان اون تلألؤ میتابید. میفهمیدم که با سفری که داشتم، دنیای آسمانی از سطوح و ابعاد مختلفی که فراتر از عالم هستی ماست، برخوردار است. حالا میفهمیدم که نور خدا میتواند حتی اون مکان در زمین رو به یک جایگاه عالی و آسمانی تبدیل کنه. درک من از آسمان و زمین در حال تغییر بود.
میفهمیدم که همه چیزهای مادی، هرچند ممکنه در برابر دید بشری بیجان یا بیمعنا به نظر برسن، اما به وسیله انرژی خاصی که از سوی خالق به همه چیز داده شده، تحت تأثیر قرار میگیرند. در یک حالت روحانی خالصانه و پاک، میتوانستم یگانگی همه چیزها رو ببینم و درک کنم که همه ذرات حیات و هستی به وسیله انرژی روحانی خاصی که از سوی خدا خلق شده، تحت کنترل و حرکت و مدیریت کامل هستند.
بهشت روی زمین
سفرم تا اون زمان من رو آماده کرده بود تا به خاطر بسپارم که این اوضاع تماماً در چارچوب طرح و نقشه الهی قرار داره و اینکه وظیفهام اینه که اون نیروی حیاتی رو در سراسر عالم پخش کنم. میدونستم که این جزو نقشه الهی است که نور الهی رو در سراسر زمین پخش کنه. البته در آینده به گونهای که تمام بشریت این امکان رو پیدا کنه تا حیات الهی رو در واقعیت موجود در زمین شناسایی کنه.
آیا سعی داشتن به من نشون بدن که آینده کره زمین درست مثل اجرای نقشه الهی خواهد بود؟ نمیدونم. سعی کردم با قدرت ذهنم با دن صحبت کنم، اما هیچ پاسخی دریافت نکردم. دن به سمت خانه مادربزرگم اشاره کرد و با لبخند گفت: “میخواستم تو رو به این محله قدیمی برگردونم. باید این تجربه رو به خاطر بسپاری. این یک رویای ساده نیست. هنوز کارهای زیادی در پیش داری و نیاز خواهی داشت تا این تجربه رو به یاد داشته باشی تا بتونی مأموریتت رو در زندگی انجام بدی.”
ما دوباره به کره زمین برگشتیم. حالا وقتش بود که به همون مکانی که این سفر رو با هم شروع کردیم برگردیم. من شروع به اعتراض کردم. هنوز آماده بازگشت نبودم. هنوز سؤالات زیادی توی ذهنم بود. هنوز خیلی چیزها بود که میخواستم ازشون آگاه بشم. ناگهان متوجه شدم که سفرم در حال پایان است، در حالی که بینهایت میخواستم این سفر تا ابد ادامه پیدا کنه.
ناگهان گرما و ارتعاش نور الهی رو که در تمام وجودم پخش میشد، به شدت حس کردم. دیگه بدون هیچ درد و رنجی بودم. درد و رنجی که هنگام ترک کالبد بشرم به جا گذاشته بودم. با این حال، حتی در اون لحظه هم احساس میکردم که نور خدا داره من رو آماده میکنه. در واقع، در حال بیحس کردن من بود تا بتونم به داخل کالبد جسمانیام برگردم.
وقتی دن به من نگاه کرد و برای اولین بار از زمان شروع سفرمون به من نگاه کرد، ناگهان این حقیقت توی دلم جا گرفت که وقت بازگشت رسیده. آری، هیچ تردیدی نبود، اما من هنوز هم در دنیای روحانی بودم، نه در کالبد جسمانی معمولی. حالا وقتش بود که وارد کالبدم بشم و به زندگی زمینیام برگردم.
پیام نهایی خلاصه کتاب در آغوش نور
دن آخرین پیامش رو به من داد: “نگران چیزی نباش، همه چیز روبهراه خواهد شد. حالا وقت بازگشت تو است.” او دستش رو به سمتم دراز کرد و با ملایمت من رو به عقب راند. من هنوز هم غرق در نور درخشان الهی بودم که ناگهان حس کردم در حال دور شدن از کنار او هستم. وقتی به عقب میرفتم، اون نور درخشان کمکم کمرنگ شد و همه چیز محو شد.
درخشش گرم و دوستداشتنی و سرشار از عشق و محبتی که تمام وجودم رو در بر گرفته بود، به تاریکی گرایید. در آغاز فرودم به آرامی انجام شد، اما ناگهان سرعتش زیاد شد. احساس میکردم که گویی دارن من رو از بهشت بیرون میافکنند تا دوباره به داخل کالبد جسمانیام برگردند. وقتی دوباره با کالبدم ارتباط برقرار کردم، حس کردم که با فشار برق شدیدی که در سینهام منفجر شد، روبرو شدم. این یکی از بدترین دردهایی بود که هرگز تجربه کرده بودم.
ناگهان همه چیز سرد و مرطوب شد و من در تاریکی مطلق به سر بردم. فهمیدم که به داخل کالبد برگشتم و در اون حبس شدم. حالا میتوانستم درد و رنج و خشم و نفرت و ناامیدی رو به عین در وجودم حس کنم. من دوباره موجودی بشری بودم
من حدود ۱۰ سال بود که تجربه نزدیک به مرگم و مکاشفاتی که درباره آخرالزمان داشتم، توی ذهنم مونده بود. مثل یه کپسول زمان! تو این مدت هیچ وقت احساس نمیکردم که باید این تجربیات رو جدی بگیرم یا به دیگران بگم.
اما تو سال ۱۹۹۴، یه تماس تلفنی از بهشت داشتم که باعث شد جدیتر به این موضوع فکر کنم و شروع کنم به تحقیق درباره تجربیات نزدیک به مرگ.
این افراد بعد از برگشتن از مرگ، احساس بیداری معنوی و روحانی داشتن و به سمت خدمت به بشریت رفتن. اما سوال من این بود که چرا این پیامها رو از آسمان دریافت میکنیم؟ آیا خدا از طریق فرشتگانش با ما ارتباط برقرار میکنه؟ آیا این تجربیات واقعی هستن؟
من به این نتیجه رسیدم که این پیامها واقعی هستن و تجربیات من هم واقعی بودن. بانوی غرق نور به من گفت که باید کارهای مادی رو کنار بذارم و فقط به دنبال حقیقت و دانش برم.
بعد از تجربه نزدیک به مرگم، تصمیم گرفتم که به عنوان داوطلب در بیمارستانها کار کنم و به بیماران کمک کنم.
بانوی غرق نور به من گفت که وقایع مهمی در خاورمیانه و ایتالیا در راهه و این وقایع ممکنه به جنگ و خشونت منجر بشه. من پیشبینی کردم که حملات تروریستی در ایتالیا و آمریکا روی خواهد داد و این موضوعات باعث تغییرات زیادی در زندگی مردم و سیاستها میشه.
به نظر میرسه که غربیها با فجایع طبیعی زیادی مواجه خواهند شد. آب و هوا به شدت غیرمعمول و بیثبات میشه و سیلابهای خطرناک و فرسایش زمین رو به وجود میاره. طوفانها و گردبادهای شدید هم همه چیز رو به هم میریزن و شرایط سختی رو در زمستون ایجاد میکنن.
تغییرات بزرگی در زمین رخ میده و مناطق ساحلی و کم ارتفاع به شدت تحت تأثیر قرار میگیرن. انسانهای خداپرست به سمت همدیگه جذب میشن تا جوامع خودکفا بسازن و دور از دیگران زندگی کنن. این تغییرات باعث بیداری معنوی در بشریت میشه و هر فردی به نوعی با واقعیت الهی و وحدانیت خدا آشنا میشه. این بیداری به افراد کمک میکنه تا از زندگیشون و عشق به خدا و دیگران بیشتر آگاه بشن.
دعا و عبادت به عنوان سلاحهای قدرتمند برای مقابله با مشکلات و بلایای طبیعی شناخته میشن. از طریق دعا میتونیم به خدا نزدیکتر بشیم و از او راهنمایی بخواهیم.