کتاب “چراغ سبزها” نوشته متیو مککانهی، که در سال ۲۰۲۰ به چاپ رسیده است، سفری به زندگی و ذهنیت این بازیگر مطرح هالیوود و برنده جایزه اسکار است. این خلاصه کتاب داستان زندگی شخصی و حرفهای او را به قلم خودش روایت میکند و سرشار از منطق، قانونشکنی و روشهایی برای بیشترین بهرهمندی از زندگی است. اگر شما هم از طرفداران متیو مککانهی هستید یا به عملکرد درونی یک ذهن خلاق علاقهمندید، به شما پیشنهاد میکنیم که خلاصه کتاب چراغ سبزها را تا انتها بخوانید.
متیو مککانهی از بازیگران برنده جایزه اسکار است. او فعالیت حرفهای خود را از سال ۱۹۹۳ با بازی در فیلم “مات و مبهوت” آغاز کرده و تاکنون در آثار قابل توجهی نظیر “زمانی برای کشتن”، “کلین کلن میان ستارهای” و “کارآگاه واقعی” ایفای نقش کرده است. او همچنین در دانشگاه تگزاس سمت استاد اجرایی را کسب کرده است، هرچند این عنوان به خاطر تجربه کاری و نه میزان تحصیلات دانشگاه اعطا میشود.
داستانهای شگفتانگیز زندگی عجیب و غریب متیو مککانهی
چراغ سبز چیست؟ در صنعت فیلمسازی، چراغ سبز یک اصطلاح است که زمانی استفاده میشود که یک استودیو به شما برای اجرای پروژهای که در حال توسعه آن بودید، مجوز میدهد. به این معنی که میتوانید آن پروژه را ادامه دهید و پیش بروید. متیو مککانهی میتواند چراغ سبز را در همه جای زندگی خود پیدا کند. چراغ سبز برای او میتواند یک هدیه غافلگیرکننده، یک ضربه آرام و دوستانه به شانهاش یا فرصتی برای یک شروع تازه باشد. او در طول زندگی خود دریافته است که با رویکردی صحیح و چشماندازی درست میتواند چراغ سبزهای مخصوص خود را خلق کند.
این روند با چیزی شروع میشود که او آن را “خودی شدن با امور اجتنابناپذیر” مینامد. برخی چیزها در زندگی اجتنابناپذیر هستند و قرار نیست هر طرح و نقشهای به طور کامل انجام شود، اما نحوه برخورد با شکستها مهم است و به رویکرد شما بستگی دارد. شما با نگرش صحیح همیشه میتوانید یاد بگیرید و رشد کنید، مهم نیست که با چه چیزی روبرو هستید.
در خلاصه کتاب چراغ سبزها به پرسشهای زیر پاسخ داده میشود:
چطور یک نوشیدنی اولین فرصت بزرگ متیو را در یک شب فراموشنشدنی ایجاد کرد؟
چگونه یک رویا میتواند مسیر زندگی را عوض کند و به تغییر در زندگی منجر شود؟
کار مسیحا چگونه به یک مسابقه کشتی در آفریقا رسید؟
عشق دشوار خاندان مککانهی
خاندان مککانهی در گذشته سهم نسبتاً زیادی در قانونشکنی داشته است؛ از دزدیدن گاو و قماربازی گرفته تا محافظت از گانگسترهای بدنامی مانند آلکاپون. رد پای قانونشکنی این خانواده را میتوان از نیو اورلئان و ویرجینیای غربی تا بندر لیورپول در انگلیس و ایرلند مشاهده کرد. پدر متیو، جیم، در لوئیزیانا به دنیا آمد، اما خانواده آنها در تگزاس ساکن شدند، جایی که او به عنوان فروشنده لوله در تجارت نفت تلاش کرد تا ثروتمند شود.
مادر متیو، کتی، اهل آلتونا در ایالت پنسیلوانیا بود، اما به همه میگفت که اهل ترینتون در نیوجرسی است. او به این خاطر حقیقت را نمیگفت که آلتونا محلهای بدنام بود. پدر و مادر متیو عقاید غیرمتعارفی داشتند که این عقاید را به فرزندانشان منتقل کردند و میتوان گفت که رابطه آنها با یکدیگر شکرآب بود. اما در نهایت، عشق همیشه در این خانواده وجود داشت. مادر و پدر متیو از هم طلاق گرفتند، اما دوباره پیش هم برگشتند و باز هم طلاق گرفتند. جالب اینکه پس از آن برای بار سوم با هم ازدواج کردند.
متیو در دوران بزرگ شدن خود برای چیزهایی مانند گفتن اینکه از برادرش متنفر است یا گفتن کلمه “نمیتوانم” چاقو خورده است. اینها درسها و ارزشهای مهمی بودند که به او آموخته شد. اینگونه به او آموختند که هرگز نباید متنفر باشد و هرگز نگوید “نمیتوانم”.
منطق قانونشکن متیو
در کلاس هفتم، متیو میخواست در یک مسابقه شعر شرکت کند، اما به جای ارسال شعرهای خود، مادرش به او پیشنهاد کرد که شعری از یک شاعر به نام آن اشفورد را ارسال کند. با این حال، متیو ابتدا باید شعر را میفهمید و دوست میداشت. منطق مادرش این بود که وقتی کسی از شعری لذت میبرد و آن را میفهمد، آن شعر مال او میشود. اما اگر میفهمیدند که این شعر متعلق به متیو نیست، چه؟ در نهایت، متیو با استفاده از شعر اشفورد برنده آن مسابقه شد.
این نوع منطق ممکن است عجیب به نظر برسد، اما کتی مککانهی روش تربیتی خاصی داشت. او باید موقعیتهای زیادی را تحمل میکرد که منصفانه به نظر نمیرسیدند، بنابراین مجبور شد ارزشهای خودش را ایجاد کند که متیو آن را “منطق قانونشکن” مینامد. متیو و برادرانش بر پایه منطق قانونشکن بزرگ شدند، اما روش پدرش از آن هم چشمگیرتر بود. به گفته او، زمانی فرا میرسید که هر پسری برای مرد شدن باید با پدرش مقابله کند.
برای مایک، برادر بزرگ متیو، این رویارویی زمانی رخ داد که ۲۲ ساله بود. آن زمان مایک راه پدرش را دنبال کرده بود تا به یک فروشنده درجه یک لوله تبدیل شود. یک شب، بعد از اینکه او با پدرش در انبار آبجو نوشیدند، پدر یک ایده عجیب به ذهنش خطور کرد: ایده این بود که شبانه به حیات مغازه رقیب بروند و مقداری از لولههای او را بدزدند. مشکل این بود که پدر میخواست از کسی دزدی کند که یکی از بهترین دوستان مایک بود. بنابراین مایک نپذیرفت، اما جیم قرار نبود به او اجازه دهد به این راحتی تسلیم شود.
اگر مایک فکر میکرد که آنقدر مرد شده است که برخلاف میل پدرش عمل کند، باید با او میجنگید. مایک نمیخواست در حالی که هم از لحاظ قد و هم وزن از پدرش برتر بود، با او دعوا کند، اما پدرش ناگهان یک مشت به فک او زد و انتخاب زیادی پیش پای او نگذاشت. مایک که کف انبار افتاده بود، تخته چوبی را دید و آن را گرفت و به گیجگاه پدرش زد. جیم، مبهوت و در حالی که خون از گوشهایش میچکید، با مشت دیگری پاسخ داد که دوباره مایک را به زمین انداخت.
این بار مایک یک مشت خاک برداشت و به صورت جیم پاشید. جیم که برای چند لحظه کور شده بود، هنوز آماده مبارزه بود. به پدرش هشدار داد که اگر بس نکند، دوباره او را با چوب خواهد زد. اما جیم فقط به توهین و تحقیر او ادامه داد. بنابراین مایک ضربه دیگری به سر پدرش زد. پس از آن، جیم از جایش بلند شد، اشک چشمانش را پاک کرد و مایک را در آغوش گرفت. از آن به بعد، آنها دو فرد برابر بودند و این یعنی که مایک دیگر مرد شده بود.
در آغوش گرفتن تنهایی
متیو در سال ۱۹۸۸ در اوج بود. او در کلاس خود به عنوان خوشتیپترین فرد شناخته میشد و با زیباترین دختر مدرسه که خانهاش آن سوی شهر بود، قرار میگذاشت. به عنوان یک دانشآموز دبیرستانی، همه چیز خوب به نظر میرسید. هر روز صبح وانتش را به مدرسه میبرد و همکلاسیهایش را با بلندگویی که روی سقف آن نصب بود، سرگرم میکرد. اما با پایان دوره دبیرستان، همه چیز تغییر کرد. متیو به دنبال ماجراجویی بود و بنابراین در یک برنامه ثبتنام کرد تا یک سال را در استرالیا به عنوان دانشجوی مبادلهای بگذراند. اما از همان ابتدا، همه چیز بد پیش رفت.
او در فرودگاه سیدنی مورد استقبال خانواده میزبانش به نام خانواده دولی قرار گرفت که شامل نروژ، پدر خانواده، همسرش مارجری و یکی از دو پسرانش به نام مایکل میشدند. همینطور که نروژ همه آنها را از فرودگاه به خانه میبرد، انتظارات متیو دائماً تعدیل میشد. او فکر میکرد که خانواده دولی در سیدنی زندگی میکنند، اما به زودی خط افق شهر پشت سر او محو شد. در ابتدا، نروژ توضیح داد که آنها در واقع در گازفورد زندگی میکنند، اما به زودی از سواحل گازفورد نیز عبور کردند. نروژ سپس به متیو گفت که گازفورد جای خوبی نبوده است و به همین دلیل آنها به توکلی که جای خوبی برای زندگی است، نقل مکان کردند.
اما نروژ پس از رسیدن به توکلی نیز باز به رانندگی ادامه داد و گفت: “توکلی جای خوبی است، رفیق، اما برای سلیقه ما کمی بزرگ است.” به زودی تمام سواحل و نشانههای تمدن را پشت سر گذاشتند و آخرین تابلویی که متیو دید متعلق به روستایی با ۳۵ نفر جمعیت بود. هنگامی که آنها به خانه خانواده دولی رسیدند، هیچ خانه دیگری در آن نزدیکی نبود.
نروژ با شور و اشتیاق فراوان لبخند زد و گفت: “متیو به استرالیا خوش آمدی! از اینجا خوشت خواهد آمد.” اما حقیقت این بود که این یک کابوس یک ساله برای متیو بود. او هرگز آن نوع تنهایی و انزوا را که مجبور به تحمل آن در استرالیا شد، تجربه نکرده بود. اما باید یک سال تمام در آنجا میماند. پس متیو شرایط را تحمل کرد و برای انجام این کار متوجه شد که باید به زندگی خود شکل و ساختاری بدهد. او خودش را به چالش کشید.
او گیاهخواری را در پیش گرفت و شروع به پرهیز و تهذیب نفس کرد. حتی به راهب شدن و وقف کردن زندگی خود برای آزادی نلسون ماندلا فکر کرد. این چالش برخلاف چالشهایی بود که قبلاً به آن روبرو شده بود، اما او در نهایت آن سال را پشت سر گذاشت.
هرچند که مدتی طول کشید تا متوجه شود، اما شرایط سخت و تجربه تنهایی در استرالیا در نهایت یک تجربه مثبت برای او بود. چرا که زمانی که دوست دختر خانواده و محبوبیت خود را از دست داد، توانست به درون خود نگاه کند و سعی کند بفهمد که واقعاً کیست. او اکنون با نگاه کردن به گذشته میتواند ببیند که این سفر به شکل دادن به مردی که اکنون به آن تبدیل شده، کمک شایانی کرده است.
تغییرات شغلی متیو مک کانهی
در بازگشت از استرالیا، متیو دالاس را برای زندگی برگزید. او به دانشگاه متودیست جنوبی به عنوان گام بزرگ بعدی در زندگی خود نگاه میکرد، اما پدرش مدام از او میپرسید: “مطمئنی؟” و میخواست او به دانشگاه تگزاس در آستین برود. در نهایت، متیو درخواست پذیرش در دانشگاه تگزاس را ارائه داد، اما در آن زمان به طور جدی به شغل وکالت فکر میکرد و تصور میکرد که دالاس با شرکتهای حقوقی بیشتری که دارد، فرصتهای شغلی بیشتری هم خواهد داشت.
با این حال، پدرش مدام در مورد دانشگاه تگزاس از او میپرسید. سپس برادرش پت با او تماس گرفت و درخواست پدر را تکرار کرد، اما این بار کمی وضعیت را توضیح داد. او به متیو گفت که دانشگاه تگزاس یک دانشگاه دولتی است، در حالی که دانشگاه متدیست جنوبی خصوصی است و پدرش از پس تأمین مالی آن برنمیآید. پت همچنین از شهر آستین حمایت کرد و گفت که این شهری است که با روحیه تو سازگار است و پذیرفت که به آستین و دانشگاه تگزاس آستین برود.
اما دو سال بعد، متیو احساس خوبی نسبت به وکیل شدن نداشت. او به این موضوع فکر میکرد که با تحصیل در رشته وکالت، دهه سوم زندگیش را قبل از آنکه حتی شغلی را شروع کند و به درآمد برسد، از دست خواهد داد. خوشبختانه دوستش رابینلر ایده دیگری را در سر او کاشت. راب در حال خواندن داستانهای کوتاهی بود که متیو نوشته بود و به او پیشنهاد داد که دانشکده فیلمسازی را امتحان کند. این ایده در ابتدا غیرمعمول و عجیب و نه چندان دلپذیر به نظر میرسید، اما به زودی در ذهن متیو ریشه دواند.
سپس او به پدرش زنگ زد و قضیه را گفت. آن تماس تلفنی آسان نبود. با خودش کلنجار میرفت که چه بگوید و چه زمانی زنگ بزند. در نهایت تصمیم گرفت بعد از شام و در حالی که پدرش در حال تماشای تلویزیون است، تماس بگیرد، چرا که زمان خوبی برای گفتن چنین خبری است. او سرانجام در حالی که خیس عرق و مضطرب بود، به پدرش زنگ زد و داستان را توضیح داد.
پس از ۵ ثانیه سکوت که سکوتی طولانی برای متیو بود، صدای آرام و کنجکاو پدرش را شنید که اصلاً عصبانی نبود و فقط میخواست مطمئن شود که این واقعاً همان کاری است که پسرش میخواهد انجام دهد. این بهترین پاسخی بود که متیو میتوانست به آن امیدوار باشد. این یک چراغ سبز پرنور و کورکننده بود.
اولین فرصت متیو مک کانهی
به محض اینکه متیو تحصیل در رشته فیلمسازی را شروع کرد، میدانست که با داستان متفاوتی روبرو است و وقتی نوبت به پیدا کردن کار برسد، نمرات اصلاً اهمیتی ندارند و در عوض او نیاز دارد تا کاری انجام دهد یا کاری بسازد که توجه مردم را به خود جلب کند. بنابراین در حالی که او بهترین دانشجو در تمام کلاسها نبود، اما از همان ابتدا جاهطلب و با انگیزه بود.
او با یک آژانس استعدادیابی محلی قرارداد امضا کرد و چند برنامه کوچک برگزار کرد و همین برنامهها شانس یک ملاقات ویژه را برای او ایجاد کرد که او را به یک فرصت بزرگ رساند. متیو در هتلی برنامه اجرا میکرد که دوستش سم مسئول بار آن بود و به او نوشیدنی رایگان میداد. یک شب، سم به او اطلاع داد که مردی که در ته بار نشسته، مشغول تولید فیلمی است که قصد دارند آن را در آستین فیلمبرداری کنند. نام آن مرد دان فیلیپس بود. دان دوست داشت گلف بازی کند و مشروب بنوشد، دو چیزی که متیو نیز در آنها مهارت داشت.
او برای چند ساعت نوشیدنی مورد علاقه دان را فراهم کرد تا اینکه کارکنان هتل مجبور شدند آنها را به بیرون از هتل بدرقه کنند. از آنجا سوار تاکسی شدند و دان قضیه فیلم را مطرح کرد و به متیو گفت که بخشی در این فیلم وجود دارد که او ممکن است برای ایفای نقش در آن عالی باشد. در نهایت، او به متیو گفت که فردا صبح در یک آدرس حاضر شود و فیلمنامه را برای مطالعه دریافت کند.
آن فیلم همان فیلم “مات و مبهوت” بود که یک فیلم محبوب به نویسندگی و کارگردانی ریچارد لینکلیتر است. متیو شخصیتی به نام وودرسون را در این فیلم بازی کرد که یک پسر ۲۰ ساله یلداف بود که در شهر میچرخید و هنوز با دبیرستانیها به مهمانی میرفت. وودرسون در فیلمنامه اصلی فقط در سه صحنه حضور داشت، اما این موضوع در اولین حضور متیو در صحنه شروع به تغییر کرد. وقتی متیو برای ایفای این نقش گریم شد، لینکلیتر به سرتاپای او نگاه کرد و خوشش آمد و گفت: “این عالیست! این همان وودرسونی است که میخواستم.” سپس بلافاصله شروع به پردازش ایدههای جدید کرد و نقش متیو در فیلم پررنگ شد، به طوری که متیو باید سه هفته سر صحنه فیلمبرداری حاضر میشد.
با این حال، در اولین هفته از این سه هفته، متیو خبر تکاندهنده فوت پدرش را دریافت کرد.
شهرت متیو به هالیوود رسید
در حالی که فیلم “مات و مبهوت” کمک کرد متیو به هالیوود برسد، اما یک فیلم دیگر به نام “زمانی برای کشتن” با اقتباسی از کتاب جان گریشام و به کارگردانی جوئل شوماخر بود که او را به یک ستاره تبدیل کرد. شوماخر در ابتدا متیو را برای یک نقش دیگر در نظر گرفته بود، اما متیو برای نقش اصلی مشتاق بود. متیو در حالی به سر صحنه این فیلم آمد که حتی کتابی را که فیلمنامه بر اساس آن نوشته شده بود، خوانده بود. در حالی که شوماخر اعتماد به نفس متیو را تحسین میکرد و از این ایده خوشش میآمد، میدانست که استودیو سازنده فیلم موافق نیست.
سپس یک اتفاق غیرمنتظره رخ داد. استودیو قبلاً وودی هرلسون را برای نقش اصلی انتخاب کرده بود، اما پس از اینکه یک مرد و یک زن در میسیسیپی مرتکب قتل شدند و اظهار داشتند که این عمل را از فیلمی که هرلسون در آن بازی کرده الهام گرفتند، او از این کار کنار گذاشته شد. در این مرحله، شوماخر یک صحنه آزمایشی را با متیو فیلمبرداری کرد و آن را به مدیران استودیو نشان داد. هرچند که این صحنه از دور فیلمبرداری میشد، اما متیو مشتاق بود که ثابت کند برای این نقش مناسب است. آن سکانس در یک دادگاه فیلمبرداری میشد که صحنه بزرگی بود و سبب استرس متیو شده بود، اما او دیالوگهایش را از صمیم قلب گفت.
وقتی شوماخر به او گفت که هر زمان که آماده بود شروع کند، او وارد صحنه شد و به خوبی نقشهاش را ایفا کرد. اما دیالوگها طوری بود که کسی را برانگیخته نکرد. بنابراین شوماخر به متیو گفت که از فیلمنامه خارج شود و از کلمات خودش استفاده کند. این هم یکی از آن چراغ سبزهای زندگی متیو بود که شوماخر به او نشان داد. این یک شمع از نبوغ شوماخر بود. به این ترتیب، متیو تمام وجود خود را وارد صحنه کرد، به حدی که در پایان فیلمبرداری به شدت عرق کرده بود و احساس مریضی میکرد. دو هفته بعد، شوماخر با او تماس گرفت و نقش اصلی را به او پیشنهاد داد. این به معنای واقعی کلمه یک نقشه تغییر دهنده در زندگی متیو بود.
پس از اکران این فیلم، متیو به قدری شهرت پیدا کرد که دیگر نمیتوانست مثل گذشته به راحتی در خیابان راه برود و ساندویچ مورد علاقهاش را سفارش دهد. آن روز همه رهگذرها به جز یک مرد نابینا و سه نوزاد، در حالی که او به سمت ساندویچفروشی میرفت، به او خیره شدند. او حالا مشهور شده بود.
زدن به دل جاده
یک هفته قبل از اکران “زمانی برای کشتن”، ۹۹ درصد از فیلمنامههایی که متیو دوست داشت، دور از دسترس او بودند. اما پس از اکران، به شهرتی رسید که میتوانست هر فیلمنامهای را که دوست دارد انتخاب کند. ممکن است به نظر برسد که یک رویا به حقیقت پیوسته است، اما زمانی که به طور ناگهانی به شهرت دست پیدا میکنید، میتواند بر زندگی شما تأثیر زیادی بگذارد و همراه با منافعی که دارد، مشکلات زیادی نیز ایجاد کند.
متیو تصمیم گرفت از یک صومعه در صحرا دیدن کند که مکانی مقدس در منطقه دورافتاده در نیومکزیکو بود. این صومعه به او به عنوان مکانی توصیف شد که میتواند برای تعدیل دیدگاه خود به آنجا برود، که دقیقاً همان چیزی بود که او در آن زمان نیاز داشت. متیو برای رسیدن به آنجا باید حدود ۱۴ مایل پیادهروی میکرد تا برادر آندره به استقبالش بیاید و بگوید که این صومعه یک بهشت برای همه بازدیدکنندگان است.
یکی از راهبهای این صومعه به نام برادر کریستین ثابت کرد که بهترین شنونده است و این دقیقاً همان چیزی بود که متیو در آن زمان به آن نیاز داشت. متیو به آن برادر مسیحی توضیح داد که شهرت باعث شده که خوب بودن برایش سخت باشد و احساس شهوت و شیانگاری او به سطح آمده است. شیانگاری واژهای در فلسفه و روانشناسی است که به معنی مواجهه و رفتار با دیگران به مثابه اشیا است. او احساس میکرد که از گذشته خود جدا شده است و نمیتواند مسیر درست را ببیند. خلاصه، احساس میکرد که گم شده است.
زمانی که او با کریستین درد و دل و خود را خالی کرد، اشکهایش جاری شد. او با خود فکر میکرد که برادر کریستین ممکن است سخنان سختگیرانهای برای او داشته باشد یا او را قضاوت کند، اما اینطور نبود. او بیش از سه ساعت با دلسوزی به متیو گوش داد و پس از مکثی طولانی فقط دو کلمه گفت: “من هم.” این حرف توصیهای برای تغییر زندگی متیو نبود، اما همچنان یک چراغ سبز مهم برای او بود. گاهی اوقات درک دلسوزانه تمام چیزی است که ما نیاز داریم.
گاهی اوقات دانستن اینکه ما تنها نیستیم، آرامشی به وجود میآورد که میتواند ما را از متلاشی شدن نجات دهد. کمی طول کشید تا متیو یاد بگیرد که چگونه روی آنچه واقعاً مهم است متمرکز بماند، اما یکی از کارهایی که او در اوایل شهرتش برای ثبات شخصیتش انجام داد، در واقع متحرک ماندن بود. او یک ون خرید که هم برایش ماشین بود و هم خانه و سه سال را در جادهها گذراند و با سگش، خانم هاد، به همه جا از کانادا تا گواتمالا سفر کرد. این چنین بود که اگر میخواست هفته بعد به یک کنسرت در شهری دور برود، به راحتی این کار را انجام میداد و به این ترتیب به هر جایی که میخواست میرفت.
از کمدی به فانتزی: داستان تحول متیو مککانهی
متیو در اوایل دهه ۲۰۰۰ با همبازی شدن با جنیفر لوپز در فیلم “برنامهریز عروسی” خود را در ژانر کمدی رمانتیک محک زد. این فیلم بسیار موفق ظاهر شد. متیو در آن مقطع به هتل شاتو مارمونت در بلوار سانست نقل مکان کرد، مکانی افسانهای که در طول سالها میزبان ستارههای راک، بازیگران و هنرمندان بیشماری بوده است. او یک ودیعه ۱۲۰ هزار دلاری در آنجا به عنوان سپرده قرار داد و یک موتور سیکلت لوکس نیز اجاره کرد.
پس از عیاشی و قمار، سرانجام متیو یک بار دیگر در این فکر فرو رفت که چرا اینگونه شد. ما ممکن است این وضعیت را یک بحران وجودی بنامیم، اما متیو واژه “چالش وجودی” را ترجیح میدهد و این چالشی بود که او آماده مقابله با آن بود. خوشبختیهای یک نقش عالی پیشنهاد شد تا بتواند از پس این چالش بر بیاید. آن فیلم “سلطنت آتش” نام داشت و فراتر از یک کمدی رمانتیک بود. نام شخصیت او در این فیلم دنتون ونزان و به قول خودش یک اژدهاکش شرور آخرالزمانی بود.
متیو تصمیم گرفت برای بازی در این نقش سر خود را کاملاً بتراشد. اولاً، او احساس میکرد که چنین ظاهری برای این شخصیت مناسب است. ثانیاً، مدتی بود که خط رویش موهایش عقب رفته بود و بنابراین او میخواست از یک سرم مو استفاده کند که روی سر تراشیده شده بهتر عمل میکرد. او همچنین به مدت دو ماه در مزرعه برادرش در غرب تگزاس خلوت گزید و برای تقویت ذهن و بدن خود یک رژیم پرهیزی روزانه و چهار مرحلهای گرفت.
این رژیم با مصرف ناشتای مشروبات الکلی در هر روز صبح شروع میشد. او تصور میکرد که ونزان باید نفس اژدهای خود را داشته باشد تا بتواند اژدهایان را شکست دهد. مرحله دوم در این رژیم ۵ مایل دویدن با پای برهنه در صحرای تگزاس بود، چرا که پوست کف پای ونزان باید سفت میبود. مرحله سوم این بود که با ایستادن روی لبه پشت بام انبار، ترس از ارتفاع خود را شکست دهد و مرحله چهارم این بود که با مقابله با یک جانور بزرگ مانند گاو خفته در شب، مبارزه با اژدها را شبیهسازی کند.
همانطور که ممکن است حدس بزنید، این رژیم مدت زیادی دوام نیاورد. از صبح روز ششم، مشروبات باعث شد تا متیو احساس خفگی کند و پابرهنه دویدن موجب پیدایش تاولهای بدی در کف پا شده بود. هرچه تلاش میکرد، نمیتوانست به لبه پشت بام انبار برسد. در مورد مبارزه با گاوها هم یکی از آنها در روز نهم یک ضربه کاری به او زد و او دیگر جرات نکرد این کار را دوباره امتحان کند.
متیو پس از این تجربه درد و انزوای ۶۰ روزه، همراه با کبودی و خستگی، به سراغ فیلمبرداری فیلم در زمستان ایرلند رفت. اما از نظر روحی قوی شده بود. این تجربه به او کمک کرده بود که غروری را که بر او غلبه کرده بود کنار بزند و احساس مسئولیت بیشتری برای کنترل سرنوشت خود داشته باشد. وقت آن بود که برگ دیگری را در زندگیاش ورق بزند.
تعقیب رویا متیو
مککانهی در زندگیش سه رویا دیده است که هر کدام زمانی رخ دادند که زندگیاش نیاز به مرتبسازی داشته و هر کدام آغازگر سفری عمیق بودند. اولین مورد درست پس از ستاره شدن ناگهانی پس از اکران فیلم “زمانی برای کشتن” رخ داد. متیو در خواب در رودخانه آمازون شناور بود و مارهای آناکوندا و پیتون دور بدنش حلقه زده بودند. کروکودیلها، کوسهها و پیرانیاهای گوشتخوار نیز اطرافش میچرخیدند و در امتداد لبه رودخانه یک ردیف بیپایان از بومیان آفریقایی ایستاده بودند.
این رویا تنها ۱۱ ثانیه طول کشید، اما خیلی واقعی بود و تبدیل به یک کابوس شد. اما این فقط یک رویای خیس نبود، بلکه یک چراغ سبز مهم بود. متیو به سرعت شروع به جستجو در اطلس جغرافیایی کرد و به دنبال رودخانه آمازون گشت. در ابتدا او آفریقا را جستجو کرد و به دنبال افرادی بود که در رویای خود دیده بود، اما چند ساعت بعد متوجه شد که رودخانه آمازون در آمریکای جنوبی است.
به او الهام شد که اینجا همان جایی است که باید برود. او چند لباس را داخل یک کولهپشتی گذاشت و با یک دوربین، یک دفترچه یادداشت و یک قرص روانگردان به سفری سه هفتهای به کشور پرو رفت. چیزی در سرش به او میگفت که باید در رودخانه آمازون شنا کند. در طول مسیر، او در کوههای آند کوهپیمایی کرد، از ماچو پیچ و شهری با دیوارهای سنگی جلا داده شده در پرو بازدید کرد و در حالی که به صدای جان ملین کمپ، خواننده مورد علاقهاش، در واکمن خود گوش میداد، در اردوگاهی در شهر ایکیتوس که به عنوان پایتخت پروی آمازون شناخته میشود، مستقر شد.
متیو در این مرحله از زندگی شخصیتی را که تبدیل به آن شده بود دوست نداشت و بنابراین در چادر نشسته بود و همه چیز را در مورد خود زیر سوال میبرد. او شروع کرد به درآوردن لباسهایش به همراه تمام وسایل نمادینی که به تن داشت. بدون محافظ، بدون هویت و کاملاً برهنه بود و در این حین با مشت به صورت خود ضربه زد. عرق سردی روی پیشانیاش جاری شد. آنقدر استفراغ کرد که دیگر چیزی در معدهاش باقی نمانده بود. سپس از حال رفت.
صبح روز بعد با احساس شادابی از خواب بیدار شد، لباس پوشید، چای درست کرد و برای قدم زدن بیرون رفت. انرژی جدیدی در بدنش جاری شده بود. همانطور که به گوشهای در جنگل خزید، به یک توپ بزرگ و تپنده از رنگهای درخشان برخورد کرد که بر فراز یک زمین گلآلود معلق بود. خیرهکننده بود. چند لحظه طول کشید تا متوجه شود که این توپ درخشان در واقع یک توده عظیم از پروانههاست.
متیو با خیره شدن به این منظره شگفتانگیز، صدایی را در سرش شنید که میگفت: “تنها چیزی که میخواهم، همان چیزی است که میتوانم ببینم و تمام چیزی که میتوانم ببینم در مقابل من است.” برای اولین بار در سفر او، دیگر عجول نبود. همه چیز برایش آهسته شده بود. به آسمان نگاه کرد و شکر کرد. هنگامی که چشمانش را به سمت زمین چرخاند، متوجه آنچه در پیش رویش بود شد. درست بعد از توده پروانهها، رودخانه آمازون نمایان بود.
بعداً، در حالی که در رودخانه آمازون شناور بود، چیزی شبیه به دم پری دریایی را دید که در حال شنا کردن در پایین دست رودخانه بود.
پذیرش چالش
دومین رویای خیس متیو ۵ سال پس از اولین رویا، در سال ۱۹۹۹ رخ داد. او در ایرلند بود و فیلمبرداری فیلم “سلطنت آتش” به پایان رسیده بود. دقیقاً همان رویای قبلی دوباره اتفاق افتاد: شناور در رودخانه آمازون، مارها، تمساحها و یک قبیله بیپایان از بومیان آفریقایی. این رویا فقط ۱۱ ثانیه طول کشید، اما این بار او مطمئن بود که باید به آفریقا برود.
او اطلاعات کمی در مورد این قاره بزرگ داشت و در حالی که دوباره در حال جستجوی اطلس خود بود، به شکلی اتفاقی به موسیقی یک خواننده بلوز آفریقایی گوش میداد. او اطلس را زمین گذاشت، جعبه سیدی را گرفت و به یادداشتهای پشت آلبوم نگاه کرد. نام شهر نیافون که در کشور مالی بود را مشاهده کرد و با خود گفت: “باید همین جا بروم.”
متیو یک پرواز یک طرفه به شهر باماکو، پایتخت مالی، رزرو کرد و راهنمایی به نام عیسی پیدا کرد که میتوانست او را از رودخانه نیجر به نیافون ببرد. زمانی که به آنجا رسید، علی فارکاتوره را در خانه همسر دومش پیدا کرد و در آنجا با هم ناهار خوردند و به چند آهنگ او گوش دادند. اما وقتی از هم جدا شدند، متیو به این فکر کرد که آیا این واقعاً مقصد نهایی من بود؟
سپس راهنمایش به او در مورد قبیله دوگون توضیح داد که مردم جادویی مالی هستند آنها از مدتها قبل از پیدایش نجوم مدرن از ستارگان برای شناخت حکمت زندگی کمک میگرفتند و اکنون در روستاهایی در حاشیه رودخانه نیجر زندگی میکنند عیسی به او گفت فکر میکنم اینجا جای خوبی برای رفتن است و متیو موافقت کرد لازم به ذکر است که متیو به صورت ناشناس به این سفر رفته بود او به مردم میگفت که نامش دیوید است. مردم مالی او را “داوودا” صدا میکردند و متیو خود را یک نویسنده و یک بوکسور معرفی میکرد.
اما چیزی که پیشبینیاش نمیکرد این بود که پس از رسیدنش به منطقهای به نام باندیاگارا، اخباری منتشر شد که یک مرد سفیدپوست قوی به دهکده آمده است. به زودی متیو با چالشی از سوی فردی به نام میشل، که یک کشتیگیر محلی بود، مواجه شد. اما متیو حتی در حالی که روبروی میشل ایستاده بود و سینه ستبر او را دید، نتوانست به پیشنهاد کشتی گرفتن با او نه بگوید.
به سرعت جمعیت دور هم جمع شدند و شروع به تشویق متیو و میشل کردند که حالا برای کشتی گرفتن در یک گودال خاکی قرار گرفته بودند. رئیس قبیله نیز نقش داور را بازی میکرد. این مسابقه در دو وقت انجام شد و هر دو نفر چند بار یکدیگر را به زمین کوبیدند. در یک مرحله، متیو توانست یک حرکت کلاسیک از کشتی کج را اجرا کند که در آن یکی در پشت حریف قرار داشت و هر دو دستش را دور چانهاش گرفته بود و سر حریف را به عقب میکشید. اما میشل توانست این قفل را بشکند و با یک چرخش، مسیر را خاک کند و او را در یک حالت قیچی بین دو پای بزرگش قفل کند.
این دو مرد همچنان در خاک دست و پنجه نرم میکردند تا اینکه هر دو کاملاً خسته شدند و رئیس قبیله با بلند کردن بازوهای هر دو به هوا، به مسابقه پایان داد. این مبارزه به وضوح یک بنبست برای متیو بود، اما وقتی متیو دید که جمعیت اسمش را به نشانه تشویق صدا میزنند، شگفتزده شد. چرا که همانطور که رئیس قبیله بعداً توضیح داد، متیو از همان لحظهای که این چالش را پذیرفته بود، برنده شده بود.
سرنوشت و عشق: متیو و کامیلا
پنج سال دیگر گذشت تا متیو سومین رویای خود را مشاهده کرد. تا سال ۲۰۰۵، او در یک سلسله کمدی رمانتیک موفق بازی کرد. او هرگز چیزی برای مخالفت با این نوع سرگرمیها نداشت، اما اگر میگفت که برایش رضایتبخش هستند، دروغ گفته بود. در این مرحله، زمان آن رسیده بود که برگ دیگری از زندگیاش ورق بخورد.
بنابراین، تقریباً گویی که برنامهریزی شده باشد، سومین رویای او از راه رسید. فقط این بار رویا متفاوت بود و دیگر خبری از رودخانه آمازون و قبیله آفریقاییها نبود. این بار متیو ۸۸ ساله بو
سپس ۲۲ زن با ۸۸ فرزند وارد شدند. همه بچهها مال او بودند و دور هم جمع شدند تا با پدرشان عکس بگیرند. وقتی دوربین عکس را گرفت، متیو از خواب پرید. این برای او یک یادآوری از این موضوع بود که همیشه دوست داشت پدر شود. در واقع، این یکی از معدود چیزهایی بود که او در زندگی خود به آن اطمینان داشت. اکنون در اواسط دهه ۳۰ زندگیاش، به نظر زمان آن فرا رسیده بود که پدر شود. اما زمان یک رویکرد جدید نیز فرا رسیده بود.
به جای اینکه به دنبال زن رویایی خود بگردد، قرار بود از جستجو دست بکشد و اجازه دهد این اتفاق خودش رخ دهد. و آن موقع بود که کامیلا بر سر راهش قرار گرفت. ملاقات متیو با کامیلا یکی از آن لحظههای عشق در یک نگاه بود. این ملاقات در باشگاه هاید در بلوار سان ست رخ داد و همان لحظهای که متیو او را دید، میدانست که باید با او قرار بگذارد.
بنابراین به سمت میز کامیلا رفت و به او پیشنهاد داد تا با هم یک نوشیدنی بنوشند. این آغاز یک رابطه عمیق و معنادار بود که به متیو کمک کرد تا به آرزوی دیرینهاش برای پدر شدن نزدیکتر شود. کامیلا نه تنها به او عشق و حمایت داد، بلکه به او یادآوری کرد که زندگی میتواند پر از شگفتیها و لحظات زیبا باشد، به شرطی که او به قلبش گوش دهد و اجازه دهد عشق به سراغش بیاید.
در پایان اولین قرارشان، متیو مطمئن بود که بالاخره با آن پری دریایی شناور در رودخانه آمازون ملاقات کرده است. انگار او به شکلی راه خود را به سمت آبهای اقیانوس آرام و هالیوود پیدا کرده بود و حالا ۱۵ سال بعد، او هنوز تنها زنی بود که میخواست هر روز صبح کنارش بیدار شود.
در حین آشنایی با کامیلا، متیو تصمیم گرفت تا حرفه خود را بازتعریف کند. او به مدیر برنامهاش گفت که کارش با کمدیهای عاشقانه تمام شده است و دیگر نمیخواهد در این ژانر بازی کند. این تصمیم خطرناکی بود، زیرا هالیوود بیرحم است و به راحتی بازیگری را که بسیاری از پیشنهادها را رد میکند، فراموش میکند. اما هیچ شکی وجود نداشت که این همان چیزی بود که باید اتفاق میافتاد.
پیشنهادهای بیش از ۱۴ میلیون دلاری برای بازی در کمدیهای رمانتیک به دست او میرسید، اما هیچ کدام را قبول نمیکرد. سپس این پیشنهادها به طور کلی متوقف شدند و متیو به مدت دو سال بیکار شد. اما در این مدت، او دو بار پدر شد، بنابراین اینطور نبود که سرش شلوغ نباشد.
در نهایت، هالیوود شروع به دیدن او به عنوان یک بازیگر متحول شده کرد. بازیگری او با فیلمهای “وکیل لینکلن” و سپس “جوی قاتل” ادامه یافت. به زودی دوست قدیمیاش، ریچارد لینکلیتر، او را برای بازی در فیلم “برنی” فراخواند و متیو چند فیلم دیگر نیز بازی کرد. مردم دوباره شروع به صحبت در مورد متیو و مککانهی با لقب “مک کانی سنس” کردند، اما چیزی که آنها نمیدانستند این بود که متیو خودش در یک مصاحبه این اصطلاح را ابداع کرده بود.
متیو و قدرت تغییر در بازیگری
فیلم “باشگاه خریداران دالاس” با فیلمهای دیگر متیو متفاوت بود. متیو این فیلمنامه را در سال ۲۰۰۷ خوانده بود و به ایفای نقش اصلی، ران وودور، که یک شخصیت واقعی بود و در طول زندگی خود به توضیح داروهای HIV پرداخته بود، دلبسته شد. اما تولید این فیلم تا ژانویه ۲۰۱۲ و تا زمانی که کارگردان کانادایی، ژان مارک والی، وارد کار شد، کلید نخورد.
والی در مورد اینکه متیو چقدر برای ایفای نقش مناسب است، نگرانیهایی داشت. اما متیو با عزم و ارادهای قوی، توانست این نگرانیها را برطرف کند و به نقش خود جان ببخشد. این فیلم نه تنها به او فرصتی برای نمایش تواناییهای بازیگریاش داد، بلکه به او اجازه داد تا به عنوان یک بازیگر جدی و متعهد شناخته شود.
این تجربه به متیو یادآوری کرد که تغییر و رشد در زندگی حرفهایاش امکانپذیر است و او میتواند با انتخابهای درست، به آرزوهایش دست یابد.
چرا که به هر حال او به داشتن اندام متناسب شهره بود و حالا چگونه قرار بود که برای ایفای نقش یک مرد مبتلا به اچآیوی شدید مناسب باشد؟ اما متیو به او اطمینان داد که حواسش هست و از عهده این نقش بر میآید. بنابراین متیو شروع به لاغر شدن کرد. او به مدت ۵ ماه قبل از شروع تولید فیلم، هر هفته بیش از یک کیلو از دست میداد. رژیم غذایی او شامل سه عدد سفیده تخممرغ برای صبحانه بود و برای ناهار و شام هم تنها ۱۴۰ گرم ماهی و یک فنجان سبزیهای بخارپز میخورد. نکته مثبت برای او این بود که میتوانست هر چقدر که میخواست شراب بنوشد.
متیو و فلسفه “خودی شدن با امور اجتنابناپذیر”
این رژیم تأثیر دلخواه را گذاشت و متیو هفته به هفته وزن خود را کاهش میداد. زمانی که وزنش به ۷۱ کیلوگرم رسید، چند روز سر صحنه فیلمبرداری “گرگ وال استریت” به کارگردانی مارتین اسکورسیزی رفت. او در آن فیلم نقش یک دلال به نام مارک هانا را بازی کرد که راز موفقیتش کوکائین و زنبارگی بود. اما در مورد نقش ران وودورف، متیو توانست به طور مستقیمتری شناخت پیدا کند. خانواده وودورف آنقدر مهربان بودند که از او در خانه خود استقبال و با او صحبت کردند و حتی دفتر خاطرات وودور و ۱۰ ساعت صدای ضبط شده او را به متیو قرض دادند که میزان شگفتانگیزی از اطلاعات را در مورد ران فاش کرد.
همه اینها همراه با حساسیت کارگردان در پشت دوربین به متیو کمک کرد تا عملکردی خیرهکننده ارائه دهد که تحسین و جوایزی از جمله جایزه اسکار را برای او به ارمغان آورد. در حالی که متیو در حال درو کردن جوایز بود، هر یکشنبه شب یک قسمت جدید از سریال تحسینبرانگیز “کارآگاه واقعی” هم پخش میشد که بر محبوبیت وی میافزود. این سریال همچنین به او فرصت داد تا با دوست بسیار خوبش وودی هرلسون همبازی شود.
در نهایت، متیو از کار خود رضایت پیدا کرد. او به عمق شخصیتهایی که بازی میکرد میرفت و شخصیتهای منحصر به فردی را از درونش به منصه ظهور میگذاشت. او خود را در مکان مناسب برای گرفتن چراغ سبز و بهرهمندی حداکثری از آنها قرار داد. راز موفقیت او به قول خودش “خودی شدن با امور اجتنابناپذیر” بوده است. تنها چیزی که برای همه ما اجتنابناپذیری مشترکی دارد، این است که زندگی یک روز به پایان میرسد، اما اینکه چگونه زندگی کنید به خودتان بستگی دارد. این داستان متیو از بدو تولد تاکنون بوده است. اکنون زمان آن است که ما نیز مانند او از امکانات خود نهایت استفاده را ببریم.
خلاصه نهایی کتاب چراغ سبزها
متیو مککانهی در شرق تگزاس متولد شد و تربیت غیرمتعارفی داشت. او توسط والدینی بزرگ شد که منطق قانونشکن و روش تربیتی نامناسبی داشتند. اما وقتی متیو خواست که یک زندگی خلاقانه داشته باشد و رشته دانشگاهی خود را عوض کند، از او حمایت کردند. متیو پس از تغییر رشته از وکالت به هنر، برای حضور در دانشکده فیلمسازی انتخاب شد و با بازی در فیلم “مات و مبهوت” به موفقیت رسید.
شهرت ناگهانی برای متیو آسان نبود و او با چالشهای زیادی روبرو شد. اما با پذیرش چالشها و تغییرات در زندگیاش، توانست به موفقیتهای بیشتری دست یابد و به عنوان یک بازیگر جدی و متعهد شناخته شود. داستان او به ما یادآوری میکند که با اراده و پشتکار، میتوانیم بر موانع غلبه کنیم و به آرزوهای خود برسیم.
اما از طریق سیر روحانی و تعقیب رویاهای خیس پیشگویانهاش فرصتهایی را یافت که توانست غرور خود را کنار بگذارد و بر آنچه واقعا مهم است تمرکز کند او با کمک همسرش کامیلا سرانجام یاد گرفت که چگونه باید روی خانواده خود تمرکز کند و در عین حال حرفه خود را به دور از کمدیهای رمانتیک به نقشهای دراماتیک هیجان انگیز و اصلی باز تعریف کرد.
خرید اینترنتی کتاب چراغ سبزها
با خرید نسخه اصلی کتاب چراغ سبزها، یاد میگیرید زندگی همچون یک سفر است؛ چراغ سبزها راه را روشن میکنند.
نسخه اصلی کتاب چراغ سبزها بهت میگه که چراغ سبزها نشانههای امید هستند؛ به آنها توجه کن.
فرصت را از دست ندهید! درصورت نیاز و برای خرید کتاب چراغ سبزها با تخفیف از فروشگاه کتاب خلاصینو روی لینک زیر کلیک کنید.