رمان جنایت و مکافات (Crime and Punishment) نوشته فیودور داستایوفسکی، یکی از بزرگترین آثار ادبی جهان است که عمق روانشناختی و کشمکشهای اخلاقی انسان را به تصویر میکشد. این کتاب داستان دانشجویی فقیر به نام راسکلنیکف را روایت میکند که تحت فشارهای مالی و فلسفی، دست به جنایتی هولناک میزند. اما این پایان ماجرا نیست، بلکه آغاز سفری پرپیچوخم به عمق وجدان، پشیمانی و رستگاری است. اگر به دنبال یک تحلیل جامع و خلاصه جذاب از این شاهکار هستید، خلاصه کتاب جنایت و مکافات را تا انتها بخوانید.
شروع خلاصه کتاب جنایت و مکافات
غروب یکی از روزهای اوایل ژانویه، راسکولنیکف، دانشجوی حقوق، از خانهاش در پترزبورگ خارج شد. او به خانه پیرزنی به نام آیونا نزول خوری میرفت تا گرویی بگذارد و پولی بگیرد. در راه به کار مهمی که مدتها در فکرش بود، فکر میکرد و از خود میپرسید چرا از آن میترسد. او دو روز بود که چیزی نخورده بود و لباسش آنقدر کهنه بود که خجالت میکشید بیرون برود.
راسکولنیکف به خانه پیرزن رسید و با شک و تردید وارد شد. پیرزن، زنی نحیف و بیمار، او را به اتاقی برد. راسکولنیکف به سرعت همه چیز را در اتاق نگاه کرد و متوجه شد که خواهر پیرزن، لیزا، با او زندگی میکند. او گرویی را به پیرزن داد و در عوض مبلغی دریافت کرد، اما در دلش افکار دیگری داشت.
پس از ترک خانه پیرزن، به کافهای رفت و با مردی به نام مارمالاد صحبت کرد که از مشکلات مالیاش میگفت. مارمالاد از راسکولنیکف خواست او را به خانهاش برساند. در خانه مارمالاد، او شاهد دعوای همسرش و مشکلات مالی آنها بود.
روز بعد، راسکولنیکف دیر از خواب بلند شد و متوجه شد که صاحبخانهاش به خاطر عدم پرداخت اجاره، دیگر برایش غذا نمیفرستد. او نامهای از مادرش دریافت کرد که در آن از او خواسته بود تا به فکر خود باشد و به او پول بفرستد. زندگی راسکولنیکف پر از تنش و ناامیدی بود و او در تلاش بود تا از این وضعیت خارج شود.
صاحبخانه میخواست از راسکولنیکف شکایت کند و در حین رفتن، نامهای که برایش رسیده بود را به او داد. نامه از طرف مادرش بود که دو ماه برایش نامه و پول نفرستاده بود. در نامه نوشته بود که وقتی فهمیدم چند ماه است به خاطر بیپولی به دانشکده نمیروی، چه حالی شدم. دنیا، خواهرت، دو سال پیش به عنوان پرستار بچههای خانواده جیگایلوف کار میکرد و ۱۰۰ روبل پیش گرفته بود که ۶۰ روبلش را برای تو فرستاد. اسف جیگایلوف بدرفتاری میکرد، اما دنیا به خاطر بدهیاش خانه را ترک نکرد. حالا یکی از خویشاوندانش به نام لوژین که کارمندی سطح بالا است، از دنیا خواستگاری کرده و او هم پذیرفته است. لوژین ۴۵ ساله و جاافتاده است، اما کمی مغرور و خشن به نظر میرسد.
جدال درونی راسکولنیکف
دنیا و لوژین عشق آتشینی به هم ندارند، اما هر دو عاقل هستند. لوژین اعتقاد دارد شوهر نباید زیر دین زن باشد و میخواهد زنی بیجزیه ولی نجیب بگیرد. او قصد دارد به پترزبورگ بیاید و دفتر وکالت باز کند. دنیا میخواهد تو را هم به عنوان منشیاش در نظر بگیرد و شاید در آینده تو را شریک خود کند. قرار است با اطلاع لوژین، من و خواهرت برای عروسی به پترزبورگ بیاییم. دنیا به شوخی گفت که به خاطر دیدن تو میخواهد زن لوژین شود.
راسکولنیکف با چشمان گریان نامه را خواند و خشمگین شد. او کلاهش را برداشت و از خانه بیرون زد تا به جزیره واسلیو اسکی برود. در راه با عصبانیت به خود گفت که دنیا میخواهد به خاطر خانوادهاش با لوژین ازدواج کند و خرج دانشکدهاش را بدهد. او فکر میکرد که لوژین آنقدر مشغول است که نمیتواند عروسی کند و این ازدواج برای هر دو طرف به نفع است.
میان خاطرات کودکی و تصمیم به جنایت
راسکولنیکف به این فکر میکرد که مادر و خواهرش به چه امیدی به پترزبورگ میآیند و از این سوالات خود را عذاب میداد. او تصمیم گرفت هر قیمتی که شده، کاری را که مدتها در فکرش بود انجام دهد. ناگهان به یاد رازومیخین، همکلاسیاش افتاد که به خاطر نداری به دانشکده نمیرفت. راسکولنیکف در هیچ فعالیتی شرکت نمیکرد و با هیچکس جز رازومیخین دوست نبود.
او یادش آمد که میخواسته از رازومیخین تقاضای کار کند، اما دو دل بود. در راه غذایی خورد و وقتی به جزیره پطروسی رسید، از ناتوانی روی علفها افتاد و خوابش برد.
در خواب، راسکولنیکف زمان هفت سالگیاش را دید که همراه پدرش بود و جوانان مست اسبی لاغر را به گاری بسته بودند تا بکشند. یکی از آنها با تبر اسب را کشت و راسکولنیکف با وحشت از خواب پرید. او به یاد آزمایشی که روز قبل داده بود افتاد و به این فکر کرد که چرا تا به حال از انجام کار پلید خود منصرف نشده است.
در راه به خانه، او به طور اتفاقی خواهر کوچک پیرزن نزولخوار، الیزابتا، را دید که با فروشندهای صحبت میکرد. فروشنده به او گفت که فردا ساعت ۷ بیاید و به خواهرش چیزی نگوید. راسکولنیکف وحشت کرد و فهمید که فردا شب پیرزن تنهاست و میتواند نقشه قتل او را عملی کند. او به یاد صحبتهای دانشجویی افتاد که گفته بود میتوان پیرزن را کشت و پولش را برای رفاه جامعه خرج کرد.
بخش دوم خلاصه کتاب جنایت و مکافات
روز بعد، راسکولنیکف در حالت خواب و بیداری بود که ساعت زنگ زد و از جا پرید. او تبر را آماده کرد و لباس تابستانیاش را پوشید. جلوی آپارتمان پیرزن، راسکولنیکف تبر را لمس کرد و زنگ زد. در باز نشد. دوباره زنگ زد، اما جوابی نیامد. صدای خشخشی شنید و فهمید پیرزن پشت در است. برای اینکه پیرزن فکر نکند او قایم شده است، عمداً حرکتی کرد و چیزی گفت. بالاخره پیرزن در را کمی باز کرد اما جلوی در را گرفته بود.
راسکولنیکف گفت: «گرویی که گفتم آوردم» و بیتعارف وارد خانه شد. گرویی را به پیرزن داد. پیرزن پرسید: «چیه؟» و با بیاعتمادی به او نگاه کرد. راسکولنیکف که وحشت کرده بود، گفت: «جاسیگاری نقره است، ببینید.» پیرزن گفت: «چرا رنگتون پریده؟ دستاتون میلرزه.» راسکولنیکف جواب داد: «تب دارم. آدم غذا نخوره، رنگش میپره.»
پیرزن پشت به او و رو به روشنایی پنجره کرد و گفت: «چقدر نخ دورش پیچیدی!» راسکولنیکف دکمههای پالتوش را باز کرد و تبر را از بند درآورد. اما دستهایش بیحس شده بود. تبر را با دو دست گرفت، بالا برد و به فرق پیرزن کوبید. پیرزن فریادی ضعیف کشید و روی زمین افتاد. راسکولنیکف چند ضربه دیگر به سر او زد. خون مثل آبی که از لیوان روی زمین بریزد، جاری شد.
قتل پیرزن توسط راسکولنیکف
راسکولنیکف کلیدها را از جیب پیرزن درآورد. دستهایش میلرزید و سعی میکرد خونی نشود. به اتاق خواب رفت اما در گنجه چیزی پیدا نکرد. ناگهان فکر کرد شاید پیرزن هنوز زنده باشد. به جسد برگشت و دید که پیرزن مرده است. نخی که از گردن پیرزن آویزان بود، برید و بیرون کشید. این نخ کیف پول پیرزن بود.
دوباره به اتاق خواب برگشت. دست کلید را برداشت، اما کلیدها به قفلها نمیخورد. ناگهان فهمید کلید بزرگ دندانهدار برای صندوقچه است. صندوقچه را زیر تخت پیدا کرد و با همان کلید بازش کرد. داخلش پر از النگو، گوشواره و زنجیرهای طلا بود. جیبهایش را از طلا پر کرد، اما ناگهان صدای قدمهایی از اتاق پیرزن شنید.
راسکولنیکف با تبر از اتاق بیرون دوید و وسط اتاق خواهر نیمهدیوانه پیرزن را دید که رنگپریده و لرزان به جسد نگاه میکرد. خواهر، راسکولنیکف را که دید، وحشت کرد اما جیغ نکشید. راسکولنیکف او را هم با چند ضربه تبر کشت.
سپس به آشپزخانه رفت و با سطلی آب، تبر و دستهای خونینش را شست و خشک کرد. تبر را زیر پالتویش جاسازی کرد و لکههای خون روی چکمهاش را پاک کرد. اما احساس میکرد چیزی را فراموش کرده است. در خانه پیرزن را باز کرد و گوش داد. صدای پاهایی شنید که به سمت خانه میآمدند. در را بست و چفت کرد.
چند لحظه بعد، کسی زنگ زد. مرد پشت در غرولندی کرد و گفت با پیرزن قرار داشته است. دیگری جواب داد: «در از پشت چفت شده، پس پیرزن یا خواهرش توی خونهاند.» بعد از کمی بحث، یکی از آنها پشت در ماند و دیگری رفت تا سرایدار را بیاورد.
راسکولنیکف چفت را باز کرد و به سرعت از پلهها پایین رفت. در طبقه دوم، صدای فریاد کسی را شنید که انگار از پلهها پایین میافتاد.
وحشت راسکولنیکف پس از جنایت
بعد از مدتی، راسکولنیکف صدای افرادی را از حیاط شنید و تصمیم گرفت به استقبالشان برود. وقتی فقط یک طبقه فاصله داشت، به آپارتمان خالی طبقه دوم که برای نقاشی استفاده میشد، پناه برد. پس از اینکه آن افراد از جلوی آپارتمان گذشتند، او به سرعت به خیابان دوید و به خانه برگشت. در اتاقش، تبر را زیر نیمکت پنهان کرد و با حالی پریشان روی تخت افتاد و خوابش برد.
صبح که بیدار شد، به لکه خون روی شلوارش نگاه کرد و یاد کیف پول و اشیای پیرزن افتاد. او همه چیز را از جیبهایش بیرون آورد و در سوراخ دیواری پنهان کرد. سپس متوجه شد که باید بند تبر را هم پنهان کند. در همین حین، سرایدار و خدمتکار به اتاقش آمدند و احضاریهای از پلیس به او دادند. او ترسید که موضوع به قتل مربوط باشد، اما متوجه شد که احضاریه به خاطر شکایت صاحبخانهاش بابت اجاره عقبافتاده است.
راسکولنیکف به اداره پلیس رفت و توضیح داد که دانشجوی بیماری است و پول ندارد. در حین خروج، صحبتهای سرمنشی را درباره قتل دیشب و دستگیری چند نفر شنید و از حال رفت. به خانه برگشت و اشیای قیمتی پیرزن را از سوراخ دیوار درآورد و تصمیم گرفت آنها را در نهری بریزد. اما در نهایت آنها را زیر سنگی در حیاط یک کارگاه متروک پنهان کرد.
سپس به خانه دوستش رازومیخین رفت و از او کمک خواست. رازومیخین او را به کار ترجمه دعوت کرد و حتی ۳ روبل به او داد. راسکولنیکف در راه به شدت ناخوش شد و بیهوش شد. وقتی به هوش آمد، رازومیخین و دوست پزشکش بالای سرش بودند. رازومیخین با روحیه خوبش دل صاحبخانه را به دست آورده بود و سفته راسکولنیکف را از او گرفته بود.
بخش سوم خلاصه کتاب جنایت و مکافات
راسکولنیکف نگران بود که مبادا در هزیانهایش جنایتش را لو داده باشد. وقتی رازومیخین و زوسیموف رفتند، لوژین، نامزد خواهر راسکولنیکف، وارد شد و با او بحث کرد. راسکولنیکف به او توهین کرد و لوژین با عصبانیت رفت. بعد از رفتن آنها، راسکولنیکف لباسهای تازهای که رازومیخین برایش خریده بود، پوشید و از خانه بیرون آمد.
او به رستورانی رفت و در حین خواندن روزنامهها، با زامتوف، افسر پلیس، مواجه شد. زامتوف درباره قتل پیرزن صحبت کرد و راسکولنیکف به تمسخر او پرداخت. بعد از خروج از رستوران، با رازومیخین مواجه شد که او را به خانهاش دعوت کرد. راسکولنیکف مردد بود که آیا به اداره پلیس برود یا نه، اما ناگهان میل وصفناپذیری او را به آپارتمان پیرزن کشاند و متوجه شد که آپارتمان باز و خالی است.
راسکولنیکف در آپارتمانش متوجه دو کارگر شد که کاغذ دیواری جدید میچسباندند. وقتی درباره پاک کردن خون و قتل صحبت کرد، کارگران مشکوک شدند و به دربان گفتند که او میخواهد آپارتمان را اجاره کند. راسکولنیکف از آنجا خارج شد و در خیابان با جمعیت و پلیس مواجه شد. او فهمید که مارمالادوف، کارمند معروف، زیر کالسکه افتاده و خونآلود است. راسکولنیکف به جمعیت و پلیس گفت که او را به خانهاش ببرند.
برخورد با خانوادهاش و تأثیر رازومیخین
در خانه مارمالادوف، همسرش کاترینا و بچههایش وحشتزده بودند. راسکولنیکف برای کمک به آنها حوله و آب خواست و دکتری را فرستاد. دکتر گفت که مارمالادوف به زودی خواهد مرد. کاترینا با عصبانیت از وضعیت بچهها صحبت کرد و راسکولنیکف ۲۰۰ روبل به مارمالادوف داد و قول داد فردا دوباره بیاید. وقتی از پلهها پایین میرفت، سونیا، دختر مارمالادوف، از او خواست اسم و نشانیاش را بدهد.
راسکولنیکف به خانه رازومیخین رفت و از او خواست تا او را به خانه برساند. رازومیخین گفت که زامتوف به او علاقهمند شده است. وقتی راسکولنیکف به خانه رسید، مادر و خواهرش از خوشحالی گریه کردند، اما او با آنها سرد بود و به زودی از ضعف غش کرد. خواهرش دنیا زیبا و مغرور بود و مادرش به او شباهت داشت.
رازومیخین راسکولنیکف را به هوش آورد و او از خواهرش خواست که خواستگاری لوژین را رد کند. رازومیخین به آنها گفت که راسکولنیکف هزیان میگوید و آنها را راضی کرد که بروند. او قول داد شب با زوسیموف و پزشک بالای سر راسکولنیکف باشند. صبح روز بعد، رازومیخین به سر و وضع راسکولنیکف رسید و به مادر و خواهرش گفت که او آدم مغرور و بدبینی شده است.
مادر راسکولنیکف گفت که او باید ازدواج کند، اما آنها نگران بودند.
بحران خانوادگی: اختلاف نظر راسکولنیکف و لوژین
لوژین برای خانواده راسکولنیکف یادداشتی فرستاد و گفت که به دلیل گرفتاری نتوانسته به ایستگاه بیاید و فردا هم نمیتواند سر بزند، اما بعد از ظهر به دیدن آنها میآید. او همچنین به خاطر توهین راسکولنیکف خواسته بود که او در ملاقات حضور نداشته باشد. در یادداشتش اشاره کرده بود که راسکولنیکف ۲۵ روبل را که خانوادهاش برایش فرستاده بودند، به دختر مارمالادوف داده است.
خانواده راسکولنیکف برای تصمیمگیری درباره حضور او در ملاقات با لوژین به دیدن راسکولنیکف رفتند. او از مادر و خواهرش به خاطر رفتار روز قبلش معذرت خواست و ماجرای تصادف مارمالادوف و کمک به خانوادهاش را توضیح داد. مادرش خبر داد که همسر اسپی دریگایلو به طور ناگهانی مرده است و راسکولنیکف موضوع را عوض کرد و گفت هنوز بر عقیدهاش درباره لوژین است. خواهرش دنیا گفت که او به خاطر خودش میخواهد با لوژین ازدواج کند.
ناگهان سونیا، دختر مارمالادوف، وارد اتاق شد و از راسکولنیکف دعوت کرد که برای مراسم تدفین بیاید. راسکولنیکف نشانی سونیا را گرفت تا بعداً به او سر بزند. رازومیخین راسکولنیکف را به خانه بازرس پورفیری برد و گفت که پورفیری بیاعتماد و بدبین است. پورفیری با لبخند از آنها استقبال کرد و گفت که پیرزن اسم راسکولنیکف را روی کاغذی نوشته است.
آیا راسکولنیکف در دام پورفیری افتاد؟
راسکولنیکف نگران شد و فکر کرد که پورفیری ممکن است از او چیزی بداند. او با عصبانیت گفت که کاملاً سالم است، اما در دلش میترسید. پورفیری از ماجرای مارمالادوف خبر داشت و راسکولنیکف احساس کرد که همه چیز تحت نظر است. رازومیخین درباره بحث جنایت و نظر سوسیالیستها صحبت کرد و پورفیری به راسکولنیکف یادآوری کرد که مقالهای درباره جنایت نوشته است. راسکولنیکف گفت که فقط در صورتی که هدف نجات بشر باشد، افراد غیرعادی حق جنایت دارند.
راسکولنیکف به پورفیری گفت که در مقالهای درباره جنایت نوشته که افراد عادی حق خلاف ندارند، اما افراد غیرعادی میتوانند جنایت کنند، به شرطی که هدفشان نجات بشر باشد. پورفیری پرسید که چگونه میتوان عادیها را از غیرعادیها تشخیص داد و راسکولنیکف گفت که افراد عادی معمولاً راه دوری نمیروند. پورفیری به او گفت که ممکن است جوانی فکر کند ناپلئون است و دست به جنایت بزند. راسکولنیکف گفت که اگر اینطور باشد، به سزای عملش میرسد.
پورفیری از راسکولنیکف خواست که درباره شب قتل چیزی بگوید و راسکولنیکف با عصبانیت پاسخ داد که آیا او رسماً از او بازجویی میکند. پورفیری گفت که نه، اما از او پرسید که آیا کارگران را در طبقه دوم دیده است یا نه. راسکولنیکف گفت که نه، اما رازومیخین گفت که نقاشها روز قتل در آنجا بودند. راسکولنیکف احساس کرد که در دام پورفیری نیفتاده و پیروز شده است.
وقتی راسکولنیکف و رازومیخین به سمت خانه مادر و خواهرش میرفتند، راسکولنیکف نگران بود که پورفیری اتاقش را بگردد. او به رازومیخین گفت که خودش برود و به خانهاش شتاب کرد. در خانه، او سوراخ دیواری را که اشیای دزدی را در آن پنهان کرده بود، گشت و نفس راحتی کشید. اما وقتی خواست خارج شود، مردی را دید که به او نگاه میکرد و با ترس به خانه برگشت.
بخش چهارم خلاصه کتاب جنایت و مکافات
راسکولنیکف روی نیمکت افتاد و خوابهای آشفتهای دید. وقتی بیدار شد، مردی به اتاقش آمد و خود را اسفی دری گایل معرفی کرد. او گفت که آمده تا با راسکولنیکف آشنا شود و از او در مورد خواهرش کمک بگیرد. راسکولنیکف به او گفت که آدم پستی است و حتی زنش را کشته است. اسفی دری گایل گفت که زنش همیشه از او راضی بود و او سکته کرده است.
راسکولنیکف به او گفت که نمیتواند به او کمک کند، اما اسفی دری گایل گفت که همسرش وصیت کرده ۳۰۰۰ روبل به دنیا بدهد. ساعت ۸ بود و راسکولنیکف و رازومیخین به سمت مادر و خواهرش رفتند و در راه به لوژین برخورد کردند. لوژین درباره اسفی دری گایل صحبت کرد و گفت که او بسیار فاسد است. راسکولنیکف گفت که اسفی دری گایل خواسته تا ۳۰۰۰ روبل را به دنیا بدهد.
لوژین ناراحت شد و گفت که بهتر است برود، اما مادر راسکولنیکف او را نگه داشت. دنیا که میخواست آنها را آشتی دهد، گفت که مجبور نیست یکی از آنها را انتخاب کند. لوژین ناراحت شد و گفت که راسکولنیکف حرفهای او را تحریف کرده است، اما مادر راسکولنیکف این را رد کرد.
راسکولنیکف به لوژین گفت که او دروغ گفته و ۲۵ روبل را به سونیا نداده است. لوژین عصبانی شد و به خاطر ۳۰۰۰ روبل ارثیه زن اسپیدر گایل رفتار راسکولنیکف را تغییر یافته دانست. او با قهر از آنها جدا شد، اما بعد از رفتن، به این فکر کرد که هرگز تصور نمیکرد دو زن فقیر بخواهند از سلطهاش خارج شوند. او هنوز به دنیا علاقه داشت، اما میخواست او را مطیع خود ببیند.
راسکولنیکف به دنیا گفت که اسپیدر گایل مخالف ازدواج او و لوژین است و میخواهد ۱۰ هزار روبل به او بدهد. او از رازومیخین خواست که مراقب خواهرش باشد و سپس برای همیشه خداحافظی کرد. راسکولنیکف به دیدن سونیا رفت. سونیا در اتاقی فقیرانه زندگی میکرد و از مشکلات خانوادگیاش گفت. او به راسکولنیکف گفت که مادرش به او امید دارد و راسکولنیکف در برابر رنج بشری زانو زد و پاهای سونیا را بوسید.
سونیا انجیل داشت و راسکولنیکف از او خواست تا درباره کاری با او صحبت کند. او گفت که با خواهر و مادرش خداحافظی کرده و به سونیا نیاز دارد. شب سونیا تا صبح در اتاقش ماند و راسکولنیکف به او گفت که رازهایی دارد. روز بعد، راسکولنیکف به دیدن پورفیری رفت و از او متنفر بود. پورفیری با خوشرویی از او استقبال کرد، اما راسکولنیکف احساس میکرد که پورفیری میخواهد او را گیج کند.
پورفیری درباره رفتار مجرمانه صحبت کرد و راسکولنیکف سعی کرد با سکوتش او را عصبانی کند. ناگهان نیکولای، نقاش متهم به قتل، وارد اتاق شد و اعتراف کرد. پورفیری از راسکولنیکف خواست که بعداً با او صحبت کند. وقتی راسکولنیکف بیرون آمد، مردی که قبلاً به او گفته بود قاتل، برای معذرتخواهی آمد.
بازگویی قتل و کشمکش درونی راسکولنیکف
لوژین در خانهای که کاترینا در آن ساکن بود، به سونیا ۱۰ روبل کمک کرد و سپس ادعا کرد که سونیا دزدیده است. کاترینا عصبانی شد و سونیا را در آغوش گرفت. در این بین، لبزیات نیکف گفت که لوژین اسکناس را در جیب سونیا گذاشته است. راسکولنیکف به ماجرای خواستگاری لوژین و بدنام کردن خانوادهاش اشاره کرد و لوژین را متهم کرد.
لوژین همه چیز را انکار کرد و با عصبانیت رفت. سونیا با وجود تبرئه شدن، عذاب میکشید و به خانهاش رفت. دعوای بین صاحبخانه و کاترینا ادامه پیدا کرد و کاترینا با گریه از خانه بیرون رفت. راسکولنیکف از خانه لوژین به خانه سونیا رفت و از او حمایت کرد، اما وقتی به آنجا رسید، احساس ترس و ضعف کرد.
از خودش پرسید آیا لازمه به سونیا بگه که چه کسی الیزابتا رو کشته. در حالی که حالش خراب بود، پیش سونیا رفت و به قتل پیرزن و خواهرش اعتراف کرد. رنگش پریده بود و گفت نمیخواست الیزابتا رو بکشد و این کار به طور تصادفی اتفاق افتاده. سونیا از وحشت جیغ کشید و روی تخت افتاد، صورتش رو در دستانش مخفی کرد و بعد بلند شد و به راسکولنیکف گفت که حالا هیچکس بدبختتر از او نیست و زار زار شروع به گریه کرد.
راسکولنیکف با اشک در چشمانش گفت: “پس منو رها نخواهی کرد؟” سونیا جواب داد: “نه، هر کجا بری دنبالت میام. با تو به زندان هم میام.” او اصرار میکرد که بداند چرا راسکولنیکف مرتکب قتل شده، اما خودش هم نمیدانست. او در حال هذیان گفت که برای دزدی این کار رو نکرده، بلکه میخواسته ناپلئون بشه و به خاطر خودش این کار رو کرده. راسکولنیکف گفت: “من فقط شپشی رو کشتم، نه انسان.”
بخش پنجم خلاصه کتاب جنایت و مکافات
سونیا به او گفت که باید برود و اعتراف کند و به زمین بوسه بزند و با صدای بلند بگه: “من کشتم.” او به راسکولنیکف گفت که باید رنج بکشد و گناهش رو بشوید. اما راسکولنیکف گفت که نمیخواهد تسلیم بشه و فکر میکند که شواهدی علیه او ندارند. سونیا گفت: “حتماً با تو میام.” راسکولنیکف از اینکه کسی اینقدر دوستش دارد، ناگهان احساس درد و بدبختی کرد و سونیا همچنان گریه میکرد.
در آن حال، سونیا صلیبی چوبی به راسکولنیکف داد تا در تحمل مصائب به گردنش بیندازد. ناگهان کسی در زد و لب زیات نیکف خبر داد که نامادری سونیا دیوانه شده و به یکی از مقامات فحش داده و شیشه دوات را به سوی او پرت کرده است. او بچهها را به خیابان برده تا ساز بزنند و برقصند و پول گدایی کنند. سونیا و راسکولنیکف به دنبال کاترینا رفتند و او را در کنار نهر پیدا کردند که با چهره رنجور گریه و سرفه میکرد و از بچهها میخواست برقصند.
جمعیت زیادی جمع شده بودند و کاترینا برای نشان دادن وضعیت بچهها به افراد خوش لباس توضیح میداد. بچهها گریه میکردند و میرقصیدند. سونیا از کاترینا خواست که بس کند، اما او توجهی نکرد. مرد موقر ۵۰ سالهای به کاترینا اسکناسی داد، اما پاسبانی گفت کار او قدغن است. بچهها از ترس پاسبان فرار کردند و کاترینا به دنبال آنها دوید، اما لغزید و بر زمین افتاد و خون از دهانش جاری شد. او را به خانه سونیا بردند و روی تخت خواباندند.
راسکولنیکف در آنجا گایل را دید و متعجب شد. حال کاترینا خیلی بد بود و او هزیان میگفت تا اینکه جان داد. اسپیدی گای لوف به راسکولنیکف نزدیک شد و گفت تمام مخارج تشریح و تدفین را به عهده میگیرد و بچهها را در مؤسسه خیریهای جا خواهد داد. او از راسکولنیکف خواست که بگوید ۱۰ هزار روبل او را چگونه خرج کرده است. راسکولنیکف پرسید چرا این کار را میکند و گای لوف گفت که آدم مظنون نمیتواند فقط به خاطر انسانیت این کار را کند.
راسکولنیکف و پورفیری در بازی اعتراف
راسکولنیکف به خود لرزید و استرید دی گایل هم گفت که از پشت دیوار اتاق سونیا همه حرفهای او را شنیده است. بعد از مراسم تدفین، راسکولنیکف دعا میکرد که پورفیری هرچه زودتر احضارش کند. وقتی رازومیخین به دیدنش آمد، از او خواست که از خواهرش مراقبت کند. رازومیخین گفت که دنیا نامهای از اسیری گایل دریافت کرده و پورفیری گفته که نیکولای قاتل پیرزن است.
راسکولنیکف نگران پورفیری بود و تصمیم گرفت کار را با اسی گای لوف یکسره کند. وقتی خواست بیرون برود، با پورفیری مواجه شد که آمده بود سری بزند. پورفیری با لحنی صمیمانه گفت که از رفتار راسکولنیکف شک کرده و قبلاً خانهاش را بازرسی کرده است. او نیکولای را با شواهد مثبت در اختیار داشت و به راسکولنیکف گفت که او خودش قاتل است. راسکولنیکف انکار کرد.
پورفیری به راسکولنیکف گفت که بدون اعتراف او هم یقین دارد و راسکولنیکف پرسید چرا او را دستگیر نمیکند. پورفیری توضیح داد که چون به نفعش نیست و در حال حاضر علیه او شاهدی ندارد. او پیشنهاد کرد که راسکولنیکف اعتراف کند تا به نفع خودش باشد و تخفیف بگیرد. راسکولنیکف با خنده گفت که نیازی به تخفیف ندارد و اگر مقصر باشد، دلیلی برای اعتراف ندارد.
پورفیری به او گفت که جوان است و فکر میکند خیلی میفهمد، اما فرضیهاش موفق نبوده و شاید باید خدا را شکر کند. راسکولنیکف پرسید کی میخواهند او را بازداشت کنند و پورفیری گفت که میتواند یکی دو روز به او فرصت بدهد تا فکر کند. راسکولنیکف گفت اگر فرار کند چه میشود و پورفیری اطمینان داد که او فرار نخواهد کرد و خودش برمیگردد.
وقتی پورفیری رفت، راسکولنیکف به فکر دیدن اسپیدی گای لوف افتاد و میخواست مانع رفتن او پیش پورفیری شود. او به طور اتفاقی اسپیدی گای لوف را در یک مهمانخانه پیدا کرد و به او گفت که اگر هنوز افکار سابقش درباره خواهرش را دارد، او را خواهد کشت. اسپیدی گای لوف گفت که نقشهای ندارد و به خاطر خواهر راسکولنیکف به پترزبورگ آمده است.
بخش پایانی خلاصه کتاب جنایت و مکافات
آنها از رستوران بیرون آمدند و جدا شدند، اما راسکولنیکف دنبالش رفت و گفت که میداند او نامهای برای خواهرش نوشته است. اسپیدی گای لوف با مهربانی او را به خانهاش دعوت کرد و پیشنهاد کرد که به خرج او به آمریکا فرار کند، اما راسکولنیکف گفت چنین قصدی ندارد. وقتی از خانه اسپیدی گای لوف بیرون آمدند، او با کالسکه رفت و کمی دورتر پیاده شد. راسکولنیکف از روی پلی رد شد و خواهرش را که از رو به رو میآمد، ندید. دنیا او را دید اما وقتی اسپیدی گای لوف را دید که به او علامت میدهد، برادرش را صدا نزد و از او دور شد.
دنیا از اسپیدی گای لوف خواست که اسراری را که در نامهاش درباره برادرش نوشته، فاش کند. اسپیدی گای لوف گفت که در خانهاش این کار را میکند، اما دنیا با وجود عدم اعتماد به او، به خونش میآید. وقتی به خانه اسپیدی گای لوف وارد شدند، دنیا از او خواست هرچه زودتر دلایلش را برای اثبات اینکه راسکولنیکف مرتکب جنایت شده، ارائه دهد. اسپیدی گای لوف اعترافات راسکولنیکف به سونیا را که از پشت در شنیده بود، به دنیا گفت، اما او حرفهایش را باور نمیکرد.
دنیا میخواست سونیا را ببیند، اما اسپیدی گای لوف گفت که او در خانه نیست. دنیا با ناراحتی اتاق را ترک کرد و اسپیدی گای لوف به سونیا گفت که شاید به آمریکا برود و او را دیگر نبیند. او ۳۰۰۰ روبل به سونیا داد، اما او نمیخواست قبول کند. اسپیدی گای لوف گفت که راسکولنیکف فقط دو راه دارد: خودکشی یا محکومیت و رفتن به سیبری.
بعد از خداحافظی، اسپیدی گای لوف به خانه نامزد کمسن و سالش رفت و ۱۵۵ هزار روبل نقره به عنوان هدیه به او داد. سپس به مهمانسرایی کثیف رفت و در اتاقکی خفه شام خورد و به زحمت خوابش برد. صبح با کابوس وحشتناکی از خواب پرید و یادداشتی نوشت. او به خیابان رفت و احساس سرما و رطوبت کرد و به خانه بزرگ ناقوسداری رسید که مردی با پالتوی سربازی در آنجا ایستاده بود.
راسکولنیکف بعد از خداحافظی از مادرش، به خانهاش رفت و دنیا در آنجا منتظرش بود. او گفت که میخواست خود را غرق کند اما از آب میترسد و میخواهد تسلیم شود. دنیا به او گفت که با رفتن و مکافات، نیمی از جنایتش را پاک میکند. راسکولنیکف گفت که فقط یک پیرزن نزولخوار را کشته و به خاطر پستی و کمی استعدادش میخواهد تسلیم شود. دنیا گفت که او خون ریخته و راسکولنیکف به او گفت که فکرش احمقانه نبوده است.
اعترافات و دگرگونی راسکولنیکف
پس از جدایی از دنیا، راسکولنیکف به سمت سونیا رفت و گفت که دنبال صلیب او آمده و آماده است تمام مکافات را به دوش بکشد. سونیا گریه میکرد و راسکولنیکف به طرف اداره پلیس رفت و سونیا او را تعقیب کرد.
راسکولنیکف در اداره پلیس نمیخواست پورفیری را ببیند، اما زامت به او گفت که اسپیدی گای لوف خودکشی کرده است. او از اعتراف پشیمان شد و از پلهها پایین رفت، اما نزدیک در خروجی با سونیا مواجه شد و دوباره به سمت بالا رفت. او پیش ایلیا پتروویچ رفت و به قتل پیرزن و خواهرش اعتراف کرد. راسکولنیکف محاکمه شد و با تخفیف به ۹ سال تبعید در سیبری همراه با اعمال شاقه محکوم گشت. سونیا نیز به همراه او رفت.
راسکولنیکف به سادگی و سریع به همه چیز اعتراف کرد و گفت که قتل الیزابتا خواهر پیرزن اتفاقی بوده است. او جای اشیا و پولهایی را که پنهان کرده بود نشان داد، اما عجیب این بود که کیف پول را باز نکرده و نمیدانست ۳۰۷ روبل در آن است. بنابراین نتیجه گرفتند که او در اثر اختلال موقت مغزی دست به جنایت زده است. شاهدها، از جمله دک رزو سیمو و خدمتکار، این را تأیید کردند و راسکولنیکف نیز از خود دفاع نکرد.
رازومیخین شواهدی پیدا کرد که نشان میداد راسکولنیکف آدم نیکوکاری است و صاحبخانهاش نیز شهادت داد که او دو کودک خردسال را از میان آتش نجات داده است. پورفیری به خاطر اعتراف داوطلبانه راسکولنیکف به قول خود وفا کرد و همه اینها باعث تخفیف مجازات او شد. بعد از رفتن راسکولنیکف، دنیا و رازومیخین ازدواج کردند.
چند ماه بعد، مادر راسکولنیکف که فکر میکرد او به زودی از سفر برمیگردد، بیمار شد و مرد. سونیا در شهر محل زندانی راسکولنیکف خود را با خیاطی سرگرم میکرد و دائم به دیدار او میرفت. او همچنین برای زندانیها نامه مینوشت و نامههای آنها را برای خویشاوندانشان پست میکرد. همه زندانیها او را دوست داشتند و او را مادر سونیا نامیدند.
در این دوران، سونیا و راسکولنیکف به عشق یکدیگر زنده بودند. سونیا انجیل را به راسکولنیکف داده بود و این کتاب همیشه همراه او بود. با اینکه او این کتاب را نخوانده بود، اما همیشه با خود میگفت که آیا ممکن است اعتقادات و آرزوهای او با اعتقادات و آرزوهای سونیا یکی نباشد.