کتاب چشمهایش از بزرگ علوی یه رمان جذاب و پررمزه که داستانش تو فضای عاشقانه و معمایی میگذره و در عین حال کلی حرفای سیاسی و اجتماعی تو دلش داره. همهچی از یه نقاشی معروف شروع میشه؛ یه تابلویی به اسم “چشمهایش” که استاد ماکان، یه نقاش معروف و فعال سیاسی، کشیده.
ناظم یه مدرسه که خیلی تحتتأثیر شخصیت استاد بوده، تصمیم میگیره بفهمه راز این تابلو چیه و اون زنی که تو نقاشی بهش اشاره شده کیه. کمکم میریم تو دل داستان و میفهمیم که پشت این نقاشی کلی حرف ناگفته و داستانای عجیبوغریب خوابیده. اگه دنبال یه داستان پرکشش و پر از حس و حال هستی، حتماً با خلاصه کتاب چشمهایش همراه شو! تو ادامه، قراره جزئیات بیشتری ازش بگیم.
شروع خلاصه کتاب چشمهایش
همه از هم میترسیدند. خانوادهها از یکدیگر، بچهها از معلمین، معلمین از فراشها و فراشها از سلمانی. در این سکوت مرگآسا، استاد ماکان، بزرگترین نقاش ایران، در غربت درگذشت. مرگ او در روزنامهها به طور مختصر ذکر شد، اما وقتی دولت از نفوذ معنویاش ترسید، مراسمی ساختگی برایش برگزار کردند و جنازهاش را با تشریفات به تهران آوردند.
چشمهای نقاشی او در نمایشگاه، معما و رمز بودند و بار سنگینی از درد و تنهایی را منتقل میکردند. مردم در برابر آثارش ایستاده و به راز چشمانش فکر میکردند. نمایشگاه به حدی شلوغ شد که دولت آن را تعطیل کرد. مرگ استاد صدای اعتراض خاموش مردم بود.
استاد هرگز رازهای درونیاش را فاش نمیکرد و در سکوت خود باقی مانده بود. مریدانش از نام تابلو «چشمهایش» کنجکاو بودند و به این فکر میکردند که آیا این چشمها به زنی اشاره دارد که در زندگیاش تأثیرگذار بوده است. آقا رجب، نوکر استاد، تنها کسی بود که از وجود این زن اطلاع داشت.
بیش از ۱۰ سال از مرگ استاد میگذرد و دستگاه دیکتاتوری سقوط کرده است. هنوز داستان چشمهای این پرده فراموش نشده و زنان از طبقه اعیان خود را صاحب این چشمها میدانند.
داستانهای عاشقانه از زندگی استاد در روزنامهها رواج داشت، اما اکنون زمان آن رسیده که درباره زندگی او در دوران دیکتاتوری جستجو شود. من با زنانی که استاد را میشناختند صحبت کردم و متوجه شدم که او مردی رازداری بود و کمتر درباره خود صحبت میکرد.
درباره استاد ماکان
استاد ماکان، بزرگترین نقاش ایران، در ۴۴ سالگی درگذشت و ۲۰۰ سال تمام مردمی که در آن دوران زندگی میکردند، او را میشناختند و برایش احترام قائل بودند.
استاد آدم آرامی بود و اجازه نمیداد کسی به عمق زندگیاش وارد شود. در حالی که روحش مملو از درد و رنج بود، همیشه خوش و دلشاد به نظر میرسید. او به یکی از شاگردانش گفته بود: «بدبخت مملکتی که من استاد آن هستم.» حتی شاه سابق هم نتوانست او را ملاقات کند و این حادثه باعث شد که وزارت فرهنگ و دیگر وزارتخانهها به او توجهی نکنند. در نهایت، کار او به کلات کشید و آنجا درگذشت.
رجال آرزو داشتند که استاد صورت آنها را بکشد، اما او به این درخواستها پاسخ نمیداد و بیشتر تصویر آقا رجب، نوکر وفادارش، را میکشید. آقا رجب رازدار بود و استاد او را در همدان پیدا کرده بود. استاد با فروش پردههای نقاشی عواید خوبی کسب میکرد، اما بیشتر آنچه داشت توسط آقا رجب خرج میشد. او خانوادهاش را ترک کرده و به زندگی آقا رجب و بچههایش اهمیت میداد.
آقا رجب، مردی عامی و بیسواد، تنها کلیدی برای گشودن راز زندگی استاد بود، اما نمیدانست استاد تابلوها را در چه سالهایی کشیده است. در نهایت، استاد از تهران تبعید و به کلات فرستاده شد، اما دلیل این تبعید هنوز مشخص نیست.
بخش دوم خلاصه کتاب چشمهایش
آقا رجب، مرد لجوجی است که ۱۲ سال یا بیشتر در خانه استاد زندگی کرده و همه کاره او بوده، اما نمیتواند بگوید چرا استاد را گرفتهاند. من ساعتها با او در دفتر مدرسه نقاشی صحبت کردهام و او هیچ نشانهای از تعجب یا شادی نشان نمیدهد. گاهی به نظر میرسد که حافظهاش سست است یا مهر خاموشی بر لب زده.
چند روز پیش از او پرسیدم که آیا صورت زنی که مدل آقا بود به خاطرش میآید، و او گفت که چند روز پیش آمده بود. وقتی از او خواستم که به محض آمدن زن ناشناس به من خبر بدهد، او نیامد. در روز پنجشنبه، ۱۵۵ زن به موزه آمده بودند، اما هیچکدام با اسامی خانمها و دختران آشنای استاد تطبیق نمیکردند.
سپس نام فرنگیس را در دفتر ثبت کردم و متوجه شدم که او روز هفت دی، روز مرگ استاد، آمده بود. بالاخره زن ناشناس را یافتم و با او آشنا شدم. سالها از روز مرگ استاد میگذرد و نقاشان جوان از فرنگ برگشتهاند، در حالی که تدریجاً استاد فراموش میشود و شاگردان سابقش نمایشگاههای نقاشی برگزار میکنند.
بخش سوم خلاصه کتاب چشمهایش
من در مدرسه فقط ناظم هستم و هر سال در روز هفتم دی، به بهانههای مختلف موزه را تعطیل میکنم. ساعت چهار و نیم بعد از ظهر، زنی سیاهپوش وارد حیاط شد و من با دلهره از او پرسیدم که چه میخواهد. حس میکردم که ممکن است صاحب چشمهای معروف را پیدا کردهام.
زن خوشاندام با صدای مؤدبانهاش گفت که آمده موزه را تماشا کند، اما من میخواستم او را از پنجره رد کنم. وقتی او گفت که اسمش فرنگیس است، دیگر شکی باقی نماند که او همان زن ناشناس است که سالها پیش به موزه آمده بود.
احساس کردم باید بیشتر پافشاری کنم و او را راه ندهم تا اسرار را فاش کند. اما چشمهایش مرا تحت تأثیر قرار داد و تسلیم شدم. فرنگیس به من گفت که موزه را میخواهد ببیند و من به او اجازه دادم. او گفت که هیچکدام از دوستانش برای موزه کاری نمیکنند و خود او به تنهایی ارزش آن را میداند.
فرنگیس حدود ۴۰ سال داشت و خوشاندام بود، اما در صورتش هیچ علامتی از پیری دیده نمیشد. در سکوت اتاق، من در فکر بودم که چگونه او را به حرف وادارم. آیا باید با او مدارا کنم یا او را تحت فشار قرار دهم؟ ناگهان تصمیم گرفتم به کلاسها بروم و از او دور شوم.
بخش چهارم خلاصه کتاب چشمهایش
وارد تالار موزه شدم و چراغ را خاموش کرده و پرده را روی میز گذاشتم. سپس به دفتر آمدم و به فرنگیس گفتم که حاضرم همراهش بیایم. او در حال تماشای تصویر استاد بود و وقتی صدای من را شنید، بلند شد و کیفش را برداشت.
فرنگیس شروع به تماشای پردههای نقاشی استاد کرد و من او را زیر نظر داشتم. او از کنار پردهها رد شد و من درباره آقا رجب، نوکر استاد، توضیح دادم. فرنگیس گفت که فقط امروز در تهران است و قبلاً هم به موزه آمده بود.
او ناگهان پرسید که آیا پردهها اصل هستند یا بدل. وقتی پیشنهاد ۵۰۰۰ تومان برای خرید تابلو را داد، من غافلگیر شدم و چند لحظه مردد بودم. فرنگیس گفت که میداند این پول برای من نیست و در نهایت، من به او قول دادم که تابلو را امشب به خانهاش میآورم و پولی نخواهم گرفت.
او مؤدبانه گفت که هر مبلغی میدهد، اما به شرط اینکه بیشرم نباشم. من متوجه شدم که او در حال تغییر است و به انبار رفتم تا تابلو را بیاورم. تصمیم گرفتم تابلو را به خانه این زن ناشناس ببرم، زیرا کلید کشف راز زندگی استاد در دست من بود.
بخش پنجم خلاصه کتاب چشمهایش
ساعت ۸ شب بود و من به خانه زن ناشناس، فرنگیس، رفتم. در را زنی با پیشبند سفید باز کرد و من به داخل رفتم. تابلو بزرگ استاد که به دیوار آویزان بود، توجهام را جلب کرد و مطمئن شدم که فرنگیس استاد را نمیشناخت.
فرنگیس با لحن مؤدبانهای از من خواست که تابلو را نشان دهم، اما من تأکید کردم که ابتدا باید معامله انجام شود. او گفت که حاضر است هر مبلغی بپردازد، اما من به او گفتم که شرافت خود را نمیفروشم و میخواهم صمیمانه صحبت کنیم.
فرنگیس گفت که او همان کسی است که من دنبالش بودم و از آشناییاش با استاد ماکان صحبت کرد. او از زندگیاش و تأثیر رفتار سرد استاد بر او گفت و اینکه چگونه این تجربه را به عنوان یک درس در زندگیاش حفظ کرده است. او ابراز کرد که همه چیزش را برای استاد فدای کرده و اکنون زنی بییار و یاور است.
فرنگیس به یاد میآورد که چگونه استاد به او بیاعتنایی کرد و این رفتار تأثیر عمیقی بر زندگیاش گذاشت. او همچنین از تجربیاتش در فرنگستان و تأثیر یک مرد ایتالیایی به نام دوناتلو بر زندگیاش صحبت کرد. او احساس میکرد که زندگیاش در گندابی گیر کرده و دلتنگی و غم او را آزار میدهد.
او در نهایت گفت که اگر استاد را آنطور که پس از بازگشت به ایران شناخته بود، شناخته بود، زندگیاش متفاوت میشد و هرگز نمیتواند بدی از او بگوید.
بخش ششم خلاصه کتاب چشمهایش
زندگی در پاریس برای من خستهکننده شده بود و به ایتالیا سفر کردم. در آنجا با هنرمندان بزرگ آشنا شدم و تحت تأثیر هنر ایتالیا قرار گرفتم. در ملاقات با نقاش بزرگ ایتالیایی، استفانو، متوجه شدم که شاید ژن یک نقاش هنرمند را ندارم و این موضوع مرا ناراحت کرد.
به دنبال جوانی به نام خداداد که استفانو دربارهاش بهم گفته بود رفتم. او را در مدرسه هنرهای زیبای پاریس پیدا کردم و متوجه شدم که او نیز در حال مبارزه با زندگی است. خداداد به من گفت که استاد ماکان مقصر است و میتوانست به من درس بدهد. او به من یادآوری کرد که برای هنرمند شدن باید زجر ناکامی را بچشم و خوشبختی با پول و دیپلم به دست نمیآید.
خداداد به من گفت که باید از ولنگاری دست بردارم و زحمت بکشم. او تأکید کرد که راه خوشبختی فقط هنرمند شدن نیست و من باید به ایران برگردم و با تواضع پیش استاد کار کنم. این صحبتها در من تأثیر عمیقی گذاشت و تصمیم گرفتم که به او کمک کنم و تغییر کنم.
بخش هفتم خلاصه کتاب چشمهایش
در حین شام، سکینه به ما خدمت میکرد و من فرنگیس نگاه میکردم. او زنی بود که سعادتش را در زندگی گم کرده بود و حالا در برابر من نشسته بود. احساس میکردم که او پاک و بیگناه است و حوادث زندگیاش او را به این روز انداخته است.
پس از شام، تصمیم گرفتم به اتاقی که قبلاً نشسته بودیم بروم و تابلو را دوباره ببینم. وقتی به آن نگاه کردم، متوجه شدم که در آن چشمان زن ناشناس چیزی عمیق و انسانی وجود دارد. دلم به حال او سوخت و تصمیم گرفتم که به او نزدیک شوم و به او کمک کنم.
زن به اتاق آمد و وقتی تابلو را دید، تعجب کرد. اما این شگفتی لحظهای بود و او به آرامی به جای خود برگشت. من احساس میکردم که باید به او نزدیک شوم و با او صحبت کنم.
زن ناشناس، فرنگیس، به من گفت که اسم واقعیاش فرنگیس نیست و این نام مستعاری است که خداداد به او داده است. او توضیح داد که در پاریس قرار گذاشته بودند که روز جمعه دهم خرداد با استاد در سینما همدیگر را ملاقات کنند.
فرنگیس از کینهای که نسبت به استاد ماکان داشت، گفت و اینکه پس از ورود به ایران، تصمیم گرفت درباره زندگی او تحقیق کند. او متوجه شد که استاد هر روز به مدرسهای که اکنون ناظم آن است میرود و در روز ملاقات، با هیجان و توقعات فراوان به او نزدیک شد. اما در لحظه اول ملاقات، یک نگاه به صورت استاد و چند کلمه گفتوگو، تمام احساساتش را دگرگون کرد. او احساس کرد که با مردی بزرگتر و با شخصیت روبهرو شده و این احساس او را تحت تأثیر قرار داد.
فرنگیس به تناقضات درونش اشاره کرد و گفت که زندگیاش را به چشمهای زلال تشبیه میکند که ممکن است به گنداب تبدیل شود. او از احساس ناتوانی و خجالتش در برابر استاد صحبت کرد و اینکه دیگر نمیتوانست به خود اعتماد کند. وقتی سینما تاریک شد، استاد از او پرسید که اسمش چیست و او با نام مستعارش جواب داد.
بخش هشتم خلاصه کتاب چشمهایش
در سینما، فرنگیس تلاش کرد تا خود را جمع و جور کند و به استاد جا بدهد. او دلتنگی و تمایلش به نزدیکی به او را احساس میکرد و میخواست که استاد به او توجه کند. فرنگیس از استاد ماکان خواست که به او نزدیکتر بیاید و در عین حال، در تلاش بود تا خود را به عنوان زنی فهمیده و با تجربه معرفی کند.
استاد از او درباره زندگی در پاریس و خداداد پرسید و فرنگیس سعی کرد پاسخهایی دوپهلو بدهد. او به نصیحت استاد در مورد فعالیتهای اجتماعی گوش داد و احساس میکرد که در این مسیر ممکن است با خطراتی مواجه شود.
فرنگیس به نصیحت استاد ماکان اشاره کرد که وارد فعالیتهای اجتماعی شدن در این دوران کار خطرناکی است و نباید تصور کند که در ایران مانند پاریس مصونیت دارد. او از وضعیت زنان زندانی در ایران و ترس عمومی صحبت کرد و تأکید کرد که اگر بخواهد فرد مفیدی برای اجتماع باشد، باید احتیاط کند. فرنگیس احساس میکرد که در تهران هیچکس به او کاری ندارد و خانوادهاش در دستگاه دولتی نفوذ دارند، بنابراین خطری برای او وجود ندارد.
او به استاد گفت که زندگیاش یکنواخت شده و تنها هدفش پیدا کردن مردی است که دوستش دارد. فرنگیس میخواست با استاد رابطهای عمیقتر از یک ارتباط سیاسی برقرار کند و از او خواست که بیشتر همدیگر را ببینند. او در گفتگوهایش نقابی به صورت زده بود و نمیخواست که استاد از عیوبش آگاه شود.
فرنگیس به استاد گفت که او تنها دوستش در تهران است و از او خواست که در کارهایش با او مشورت کند. او به استاد ابراز کرد که نمیخواهد به ازدواج فکر کند و از بیعلاقگی او به این موضوع ناراحت بود. استاد به او گفت که در کار پرخطری که پیش دارد، میتواند مفید باشد و باید احتیاط کند.
آن شب، فرنگیس و استاد درباره همه چیز صحبت کردند، جز آثار هنری او. فرنگیس میخواست درباره تابلوهایش صحبت کند، اما میدانست که استاد از این موضوع خوشش نمیآید. او در نهایت به استاد گفت که اگر به مدرسه بیاید و تابلوهایش را ببیند، چه خواهد شد. استاد توصیه کرد که دور از او دیده نشود و فرنگیس به احتیاط او پی برد.
ترس استاداز قرار با فرنگیس
فرنگیس متوجه شد که استاد احتیاط میکند و این احتیاط را به ترس تعبیر کرد. او احساس میکرد که تنها یک بار در زندگی میتواند این قشر سرد و غیرقابل نفوذ را بشکند.
خیلی دلم میخواهد درباره آن شب اول در سینما صحبت کنم، اما جزئیات آن برای همیشه در خاطرم نقش بسته است. آن شب، زلفهایم را باز کرده و روی شانههایم انداخته بودم و فقط چشمهایم در تاریکی مشخص بود.
چند روزی او را ندیدم و هر روز به دنبال فرصتی بودم تا به او تلفن کنم. بالاخره نامهای از مهربانو رسید که خبر از بیماری خداداد میداد و از من خواسته بود که به استاد مراجعه کنم. وقتی با استاد ملاقات کردم، او نامه را خواند و گفت که باید پولی برای خداداد تهیه کنیم.
ما هر دو در حال صحبت بودیم و او به من گفت که دختر خوبی هستم و این تمجید دل من را شاد کرد. اما ناگهان او از من فاصله گرفت و این تغییر حالت برایم عجیب و ناخوشایند بود.
بخش نهم خلاصه کتاب چشمهایش
چند هفته گذشت و من هر بار او را میدیدم، احساس میکردم که دلم برایش تنگ شده است. او از من خواسته بود که ماشیننویسی یاد بگیرم و من با شوق و ذوق این کار را انجام دادم. وقتی نامهای به من داد تا ۵۰۰ نسخه از آن را ماشین کنم، او به من هشدار داد که این کار خطرناک است.
متن نامه درباره خرید املاکی بود که مردم را مجبور به امضا میکردند و من با دقت آن را ماشین کردم. اما وقتی پدرم متوجه شد که من ماشیننویسی کردهام، نگران شد و به من گفت که این کار عواقب وخیمی دارد. او ماشینتحریر را شکست و من در آن لحظه احساس کردم که همه چیز از دست رفته است.
وقتی پدرم از خانه بیرون رفت، به او گفتم که من برای حفظ آبرو و حیثیت او، ماشین تحریر دیگری میخرم و اگر بخواهد زندگی را برایم سخت کند، از خانه میروم. این تصمیم من باعث شد که به استاد تلفن کنم و قرار ملاقات دیگری با او بگذارم.
حوادث شب پیش را برای استاد شرح دادم و گفتم که میخواهم از خانهام بیرون بیایم. آرزو میکردم که او مرا به خانهاش دعوت کند. استاد گفت که این خانه پناه خوبی برای ماست و باید در آن بمانم.
چند روز بعد، مردی با لباس کاسبکار مرا به خانهای در خارج از شهر برد تا نامهای را ماشین کنم. پس از اتمام کار، نامهای از استاد به من داد که گفته بود چند روز نباید با او تماس بگیرم. این موضوع باعث ناامیدیام شد.
دلم میخواست بر خلاف دستور او عمل کنم و به مدرسهاش بروم. آقا رجب، نوکر استاد، از روابط ما باخبر بود و به من اطمینان داد که او مرد وفاداری است.
خطراتی که در زندگی ام بود
وقتی به خانه برگشتم، مأمور شهبانی در حال تفتیش بود و پدرم به او گفت که ما هیچ کاری نکردهایم. مأمور از من پرسید که آیا ماشیننویسی بلدم و من گفتم که فقط یک انگشتی بلدم. پدرم با خونسردی پاسخ داد و من احساس کردم که ارزشم در نظر او بالا رفته است.
این ترس و وحشت از شهبانی، به من احساس قدرت و شخصیت داد و به خودم میگفتم که دیگر دختر کوچکی نیستم.
به پدرم گفتم که ببخشید این دردسرها را برایت فراهم کردهام، اما او گفت که افتخار میکند که دختری مثل من دارد.
پدرم از ناملایمات و رفتارهای بد با مردم صحبت کرد و گفت که من به مردم امید دارم. او نگران بود که من نتوانم این دستگاه را به هم بزنم و میترسید که به جای ضعیفتر شدن، قویتر شود. ناگهان تلفن زنگ زد و از شهربانی خواستند که پدرم ساعت ۶ تا ۷ به دفتر رئیس کل برود. وقتی برگشت، خیلی عادی و آرام بود و با مادرم و من در اتاقش نشست.
بخش دهم خلاصه کتاب چشمهایش
یک شب، در سینما با استادم دیدار کردم و او از من پرسید که چه خبر بوده. وقتی از نامهها صحبت کردیم، او گفت که باید مراقب باشم و نامهها را باز نکنم. احساس میکردم که او در حال پنهان کردن احساساتش است و من هم دلواپس او بودم.
در آن شب، وقتی دستش را روی بازوی من گذاشت، احساساتی متضاد در من ایجاد شد. او میخواست احساساتش را پنهان کند، اما من میخواستم او را درک کنم و به او نزدیک شوم. اما او در فکر کارهایش بود و من نمیتوانستم او را از این فکرها دور کنم. احساس میکردم که او به من نیاز دارد و من هم به او.
تصمیم گرفتم که بروم و ارادهام را بر او تحمیل کنم. وقتی از سینما خارج شدم، او هم به دنبالم آمد و درشکهای گرفتم. در حین نشستن کنار هم، تمام بدنم از ترس میلرزید، اما خودم را آرام نشان میدادم.
وقتی به خیابان جلوی سفارت رسیدیم، او آدرس خانهام را تغییر داد و به سمت خیابان پهلوی رفت. نمیدانستم چه بگویم، او بر من تسلط داشت و من دیگر اختیاری از خود نداشتم. وقتی سرش را پایین آورد و چشمم را بوسید، احساس کردم که شیرینترین بوسهای که در عمرم گرفتهام، اما در عین حال، خود را ناکام و محکوم به مصیبت میدیدم.
عشق میان من و ماکان
او به ساعتش نگاه کرد و گفت که دیر وقت شده است. دلم میخواست تا آخرین لحظه با او باشم و از جداییاش بپرسم. احساس میکردم که زندگیام به او وابسته است و گذشتهام همیشه مرا تعقیب میکند. در کنار او، خوشبختی را احساس میکردم، اما نگران بودم که او فقط به آرمانهایش اهمیت میدهد و من را به عنوان یک وسیله میبیند.
در کنار نهر، به او گفتم که از روز نخستین ملاقات با او دوستش داشتم. وعده دادم که همیشه در کنارش باشم و از او حمایت کنم. اما در عمیقترین احساساتم، تردید داشتم که آیا او واقعاً مرا دوست دارد یا نه. گذشتهام و سایههای آن همیشه در زندگیام حضور دارند و مرا از خوشبختی دور میکنند.
و او شرمنده سرش را تکان میداد و گاهی زیر لبی میگفت: «همه چیز من مال توست، بیا به خانه.» فرنگیس، هیچکس مثل تو بر من تسلط نداشت. تو خوبی، تو دوستداشتنی هستی. همین چند کلمه عشق او را بیان میکرد و من دیگر چه میخواستم؟ این کلمات شیرین و لحن آتشین او وجودم را آب میکرد. این دنیای دیگری بود، موسیقی خالص و زیبایی. احساس میکردم تمام وجودم از آن خودم نیست. دستش را میگرفتم و سر انگشتانش را میبوسیدم و میگفتم: «من این دستی را که آثار جاودانی میسازد، میپرستم.»
اما او به من فرصت حرف زدن نمیداد و مرا در آغوش میگرفت. عوالم آن شب گفتنی نیست، عوالمی که هرگز تکرار نشد. سایه من در نور پرجلال وجود او گم شد و دیگر فرصتی برای فکر کردن به گذشتهام نداشتم. قرار شد صبح روز بعد به خانهاش بروم، اما وقتی مرا به نزدیکی خانه رساند، گفت: «فردا به خانه من میآیی؟» گفتم: «البته که میآیم.» پرسید: «کی خواهی آمد؟» گفتم: «هر وقت که تو بخواهی.»
او گفت: «منتظر من باش تا تلفن کنم.» و افزود: «فقط به یاد داشته باش که اگر از تو چیزی پرسیدند، خواهی گفت که مرا نمیشناسی و فقط آمدهای که من صورت تو را نقاشی کنم.»
بخش یازدهم خلاصه کتاب چشمهایش
ساعت ۱و نیم تلفن صدا کرد و من با پیراهن خواب به سرسرای طبقه بالا دویدم. صدای او را میشناختم، آرام و متین صحبت کرد. از من احوالپرسی کرد و پرسید که آیا میآیم. گفتم نمیدانم و حالم خوب نیست. او اصرار کرد که بیایم و من در دل میدانستم که شاید حق با او باشد. بعد از مکثی، خداحافظی کرد و من حس کردم که برای او همه چیز تمام شده است.
فکر کردم که او در این مدت چه کشیده است. سه سال در تبعید، به خاطر تصوری که از من داشت. او به کارش پناه میبرد و من باید میفهمیدم که او چه احساسی دارد. تصمیم گرفتم که به او تلفن کنم و بگویم میآیم. در عین حال، با خودم میجنگیدم و نمیدانستم چه میخواهم. چند بار گوشی را برداشتم و نمرهاش را گرفتم، اما جرات نکردم. در آخر، صدای او را شنیدم و گفتم: «ماکان، تصمیمم را عوض کردم، میآیم.»
بدون اینکه به مادرم چیزی بگویم، از خانه بیرون رفتم. به خانهاش رسیدم و آقا رجب مرا به داخل حیاط برد. او در حالی که تخته شستی و قلمو در دست داشت، به من نزدیک شد و مرا به اتاقش برد. من انتظار داشتم که او مرا در آغوش بگیرد و لبهایم را ببوسد، اما تصمیم گرفتم تسلط خود را حفظ کنم. دلم میخواست گرمای تن او را احساس کنم، اما نمیخواستم پی ببرد که چقدر به او نیاز دارم.
وقتی به اتاقش رسیدیم، اتاق سادهای بود با دو صندلی راحت و یک میز گرد. او به من نگاه کرد و پرسید چرا نمیخواستم بیایم. گفتم که با خودم در جنگ بودم. او گفت: «بالاخره کی برد؟» و من احساس کردم که دیگر آن قدرت را ندارم. بغض گلویم را میگرفت و نمیدانستم چطور باید ادامه دهم.
او گفت که اگر میفهمیدم چه در نگاه توست، تصویر تو را میکشیدم.
. از آن زمان به بعد، من هفتهای دو سه بار به خانهاش میرفتم و همیشه بهانهای پیدا میکردم تا پیش او بروم. هر بار که میرفتم، او خوشنود به نظر میرسید و من سعی میکردم از او بیشتر بدانم. اما هرچه بیشتر به او نزدیک میشدم، کمتر به من فرصت میداد که از عشق او بهرهمند شوم.
بخش دوازدهم خلاصه کتاب چشمهایش
تمام جوانب آن را روشن میساخت. همیشه احساس میکردم که او به خاطر علاقهاش به من، باریکبین و مراقب است. وقتی از خاطراتش میگفت، لحنش نرم و غمزده بود. او به آقا رجب اطمینان داشت و هرگز به من اجازه نمیداد که از گذشتهام شکایت کنم. پس از هفت ماه که در خانهاش بودم، روزی آقا رجب سراسیمه وارد شد و خبر گرفتاری فرهاد میرزا را آورد. استاد آرام به نظر میرسید، اما من ترسیده بودم.
آقا رجب گفت که خانه فرهاد را تفتیش کردهاند و استاد نگران بود که اگر اسناد و اوراقی به دست بیفتد، کار ما خراب میشود. من اگر یقین داشتم که گرفتار میشوم و او مرا دوست خواهد داشت، خوشحال میشدم. آقا رجب گفت که باید از فرهاد بپرسیم که چه اتهامی به او زدهاند و من پیشنهاد دادم که به زندان بروم. اما او نپذیرفت و گفت که این کار خطرناک است.
آقا رجب به من گفت که فرهاد میرزا پسری ۲۵ ساله است که تازه از دانشکده پزشکی فارغالتحصیل شده و پدرش از مالکین زنجان بوده است. او در زندان قصر فوت کرده و فرهاد شخصیتی تند و عصبانی دارد. آقا رجب گفت که باید طوری خودم را به او نشان دهم که او مرا نامزد خودش بداند و پولی همراه داشته باشم تا در صورت نیاز بتوانم سوظنها را رفع کنم.
سپس آقا رجب تصویر فرهاد را برای من کشید و گفت که باید قیافهاش را به خاطر بسپارم. من در حال رفتن به زندان بودم و لباس گرم و زیبایی بر تن داشتم. احساس میکردم که این جوان سیبیلدار را جایی دیدهام.
دلم میخواست جزئیات ذلتی که آن روز کشیدم را برایتان بگویم، اما وقت کم بود. در دم در زندان، جمعیت زیادی در انتظار بودند. مردها داد میزدند، زنها جیغ میکشیدند و بچهها گریه میکردند. پاسبانها جمعیت را به زور میراندند. از پیرزنی پرسیدم که چه خبر است و فهمیدم که آن روز روز ملاقات زندانیان است.
نجات محسن کمال توسط فرنگیس
وقتی به دربان گفتم که میخواهم محسن کمال را ببینم، او گفت که اگر سیاسی باشد، اجازه نمیدهند. من سعی کردم با پول او را راضی کنم، اما سرپاسبان گفت که باید به اداره سیاسی بروید. در نهایت، مأمور اداره سیاسی گفت که باید با من به اداره سیاسی بیایید. من گفتم که خانهاش را میدانم و آدرسش را دادم.
سپس به من گفتند که اگر میخواهید او را ملاقات کنید، باید از اداره سیاسی اجازه بگیرید. من به مأمور گفتم که رئیس شهربانی میتواند اجازه بدهد و سعی کردم از او کمک بگیرم. مأمور گفت که اگر او را میشناسم، باید کاری کنم که نامزدم را مرخص کند. من به خانه برگشتم و لباس عوض کردم و برای نخستین بار بدون اجازه قبلی پیش استاد رفتم.
گفتم دو سؤال از من کرده بودی و جوابش را آوردهام. استاد پرسید که چرا او را گرفتند و من گفتم به اتهام پخش بیانیه. بعد پرسید که اساسیه کجاست و من گفتم که در خانهاش چیزی پیدا نکردند. استاد از من خواست که به رئیس شهربانی بروم و من هم نتیجهای که گرفته بودم را با او در میان گذاشتم. او دستم را گرفت و گفت آفرین دختر، تو خیلی دل داری. من گفتم برعکس، من آدم بزدلی هستم.
شما به من دل و جرت میدهید با چشمهای ملتمس، اما نه ساختگی. او گفت که باید فقط دوست یکدیگر باشیم و زندگی سرنوشت ما را به هم پیوند داده.
دم در خانه از او خداحافظی کردم و احساس کردم که اهمیت من در نظر او بیشتر شده، اما محبتی در فشار دست او نچشیدم. چند روزی به خانهاش نرفتم و وقتی به او تلفن کردم، از من خواست که بیایم. او گفت که هنوز از فرهاد میرزا خبری ندارند و باید درباره رفتن پیش رئیس نظمیه فکر کنیم. او از من خواست که درباره فرهاد صحبت کنم و من عین واقع را برایش حکایت کردم.
بخش سیزدهم خلاصه کتاب چشمهایش
آشنایی من با سرتیپ آرام از نخستین روز ورودم به پاریس آغاز شد. او مردی خوشهیکل و شیکپوش بود که به من کمکهای زیادی کرد. ما دوستان نزدیکی شدیم و او به من محبت میکرد. او در آن زمان نایب سرهنگ بود و در امور نظامی و پلیسی فعالیت میکرد. سرتیپ آرام به من گفت که باید زنی داشته باشد که با او زندگی کند و در عین حال عشقبازی هم جزء ضروریات هستی است.
او به من گفت که در این دنیای آشفته، درهای بهشت را به روی من باز میکند و هرچه بخواهم در اختیارم میگذارد. اما من نمیخواستم زیر بار منت او بروم. وقتی موضوع تبعید پدرم پیش آمد، او گفت که این کارهای احمقانه رئیس سابق است. من از او خواهشی نکردم و او هم به من گفت که همیشه در فرمانبرداری حاضر است.
چند روز بعد، او تذکره پدرم را فرستاد و تمام کارهای او را آماده کرد. قرار شد که مادرم هم به او ملحق شود. من یقین داشتم که وقتی او را به شام دعوت کردم، او فکر میکرد که میخواهم تقاضای چندین سالهاش را اجابت کنم، اما من آزادی یک متهم سیاسی را از او خواهم خواست.
بعد از شام، به سالن رفتیم و او نگران به نظر میرسید. وقتی از او خواستم درباره تقاضا صحبت کنیم، او گفت که هر امری را اطاعت میکند. او از کارهایش راضی بود و زندگی در ایران را با طبع لطیف خود سازگار نمیدانست. به من گفت که محسن کمال به خاطر پخش بیانیه دستگیر شده و او فردا او را مرخص خواهد کرد.
او همچنین گفت که در شهربانی کار میکند و بیش از یک سال دوام نخواهد آورد. او به من گفت که باید زندگیاش را تأمین کند و اگر صدمهای به دستگاه بزند، میتواند فرار کند و سرمایهای برای آیندهاش درست کند. در نهایت، او تأکید کرد که هر کس به فکر خویش است.
امیدوارم تا آن وقت تصمیم قطعی خود را گرفته باشید. من در اروپا زندگی شاهانهای برای شما ترتیب میدهم و اگر موفق شوم، شما همه کاره خواهید بود.
اگر میدانستم که آزادی یکی از بچهها را میخواهید، به این آسانی موافقت نمیکردم.
بعد از خداحافظی، به فکر فرو رفتم و متوجه شدم که نمیتوانم با مردی زندگی کنم که فقط نام خانوادگیام را میخواهد.
بخش چهاردهم خلاصه کتاب چشمهایش
یاد استاد افتادم و احساس کردم که باید به او کمک کنم. به خانهاش تلفن کردم، اما کسی جواب نداد و ترسیدم که استاد را گرفته باشند.
دیروز رجب را گرفتهاند و من نگران شدم. او گفت که حتماً چیز مهمی نیست و یقیناً مرخصش میکنند. اما وقتی فرهاد میرزا را دیدم، او بیاعتنا جواب داد و من را نشناخت. این رفتار او برایم تحملناپذیر بود و هر بار که به او زنگ میزدم، گوشی را میگذاشت. یک ماه در این حال گذشت و من در انتظار خبری از او بودم.
صبح روز بعد از خواب بیدار شدم و متوجه شدم که استاد در خطر است. وقتی با سرتیب صحبت کردم، او گفت که خانه استاد را تفتیش کردهاند و هرچه خواستهاند پیدا کردهاند. این خبر مرا به شدت نگران کرد و احساس کردم که ممکن است استاد در خطر جدی باشد.
سرتیب گفت که باید از استاد اطلاعاتی بگیرند و اگر لازم باشد، او را تحت فشار قرار میدهند. من از این رفتار آنها ناراحت شدم و تصمیم گرفتم که دیگر در این وضعیت باقی نمانم. در نهایت، تصمیم گرفتم که باید به زندگیام ادامه دهم و از این وضعیت خارج شوم.
روز بعد، قبل از رفتن به اداره، به سرتیب زنگ زدم و خواستم که پیش از رفتن به شهربانی سری به من بزند. وقتی وارد شد و اشکهای من را دید، نگران شد. من از او خواهش کردم که به من کمک کند و گفتم که حاضر هستم هر تقاضایی از او داشته باشد، انجام دهم. گفتم که میخواهم زن او شوم و از او خواستم که استاد ماکان را نجات دهد.
به او گفتم که استاد بزرگترین نقاش ایران است و اگر او کشته شود، این ننگ همیشه بر دوش او خواهد ماند. من از او خواستم که زندگیاش را جمع و جور کند و ثروتش را به خارج منتقل کند تا استاد را مرخص کند و وسیله فرار او را فراهم سازد. این بهترین فرصت برای اوست تا به دشمنانش ضربه بزند و از اسراری که دارد پرده بردارد.
نجات استاد ماکان
من با سرتیب صحبت کردم و او قول داد که به دربار برود و با شاه صحبت کند تا استاد را نجات دهد. او میدانست که استاد در میان مردم نفوذ دارد و کشتن او نارضایتی ایجاد خواهد کرد. اما او نمیخواست استاد را فراری دهد و فقط موافقت کرد که او را به یکی از شهرهای خراسان بفرستد.
در نهایت، استاد به کلات تبعید شد و دیگر از او خبری ندارم. زن ناشناس در مورد فداکاریاش صحبت کرد و به نظر میرسید که از این گذشت شرم دارد. او به من گفت که این بزرگترین سر زندگیاش بود و هیچکس از آن خبر نداشت. اشکهایش نشان میداد که هنوز هم به خاطر استاد غمگین است و حسرت آن روزها را میخورد.
در روزهای سختی که احتیاج به کمک داشتم، او مرا نزد خود میپذیرفت و من هرگز او را ترک نمیکردم. با نفوذ خانوادهام و رشوه، شاید میتوانستم او را از تبعید برگردانم و زندگیاش را دوباره سامان دهم. اما حالا میفهمیدم که چرا نمیخواستم خودم را معرفی کنم. من زن سابق رئیس شهربانی بودم، همان کسی که استاد ماکان را به تبعید فرستاد.
پایان خلاصه کتاب چشمهایش
در آن زمان، مهربانو به ایران برگشت تا درباره اوضاع استاد تحقیق کند. من به او فرصت ندادم که درباره کارها صحبت کند و با خندههای مصنوعی به او گفتم که عقد کردهام و به زودی به پاریس میروم. وقتی به اتاق رئیس شهربانی رفتم، او خوشحال بود و گفت که استاد را به کلات میفرستد. من گفتم که مراسم عقد را بیسر و صدا برگزار میکنیم و نمیخواستم با استاد صحبت کنم.
سرتیب میخواست به استاد بگوید که من او را نجات دادم، اما من خواستم که او را نرنجاند و بگوید که به خاطر هنرش در حال عفو است. وقتی استاد را دیدم، قلبم به شدت میتپید و نمیتوانستم خودم را به او نزدیک کنم. سرتیب مرا به پنجره برد تا استاد را ببینم که با آرامش از شهربانی خارج میشد.
این آخرین باری بود که او را دیدم و این تصویر در خاطرم ماند. آقای ناظم، خواهش میکنم دیگر سؤالی نکنید. من هنوز هم چیزهایی درونم دارم که نمیتوانم بیان کنم. اگر میتوانستم آنچه را که درونم میسوزاند بگویم، شاعر و هنرمند میشدم. اما حالا فقط میخواهم این داستان را به پایان برسانم و از شما ممنونم که با من همراه بودید داستان شومی را که به کار شما و علاقهتان به زندگی مربوط است، شنیدهاید.
استاد! تابلوتان را ببرید. دیگر من به این تابلو و پرده هیچ علاقهای ندارم.
شما اشتباه کردهاید، این چشمها مال من نیست.
پایان آذر ۱۳۳۰ – اردیبهشت