کتاب “بادام” اثر سون وون پیونگ یک داستان جذاب از پسری نوجوان است این پسر متوجه بیماری خود میشود. در این مقاله پارت دوم خلاصه کتاب بادام را میخوانید. اگر قسمت اول (پارت اول) این خلاصه کتاب را هنور نخوانید میتوانید از طریق لینک زیر به پارت اول خلاصه کتاب بادام بروید و از ابتدا شروع به خواندن این خلاصه کتاب جذاب و پر معنی کنید.
شروع خلاصه کتاب بادام (پارت دوم)
ناگهان در کتابفروشی باز شد. یونجه سرشو بالا آورد. گون وارد کتابفروشی شد. نگاهی به اطراف انداخت، سرسری سلام کرد و بین قفسههای کتاب گم شد. یونجه کتابو گذاشت کنار. گون قیمت مجلهای رو پرسید. وقتی قیمتشو شنید، مجله رو کناری انداخت و پرسید: «شنیدم ربات بیاحساسی!».
گون از بین قفسهها بیرون اومد و به پیشخوان تکیه داد: «من دربارت تحقیق کردم، به خصوص بادومی کوچولوی توی مغزت». ضربهای به پیشونی یونجه زد: «میدونستم یه مرگی ت هست! بیخودی اعصابمو به خاطرت خورد کردم».
یونجه تلفنشو برداشت. گون از جا پرید: «به کی زنگ میزنی؟ به بابات! گفته اگه نزدیکم شدی بهش زنگ بزنم!». گون پرید رو پیشخوان. تلفن از دست یونجه قاپید: «نکن! به جون خودم کاریت ندارم!».
یونجه تسلیم شد. گون پرسید: «وقتی کتکت میزدم، دردت میگرفت؟». یونجه گفت: «آره». گون: خیلی عجیبه که اینطور نشد. یونجه: ربات واقعی نیستم. یونجه آه کشید: «مگه نگفتی دربارهش تحقیق کردی؟».
گون چشماشو جمع کرد و خندید. خندهاش عجیب بود. اینجا نمیدونست میشه بهش گفت خنده یا نه. آروم گفت: «من فقط احساسات رو درک نمیکنم. درد فیزیکی، سرما و گرما رو حس میکنم. مرده متحرک که نیستم!».
گون مکس کرد. حرفای یونجه رو برای خودش حلاجی کرد. پرسید: «راسته که مامان بزرگت مرده؟». یونجه گفت: «آره، مامانم هم مرده».
گون گفت: «نه، مامانت زنده است، البته تقریباً». گون سر تکون داد: «پس یه روانی خانوادهتو به این روز انداخت و تو عین بز نگاش کردی!».
یونجه گفت: «آره». چشمای گون گرد شدن: «ترسو، چطوری تونستی؟».
سکوتِ بیاحساس، آزار پروانه
گون کلی سر یونجه غر زد. یونجه کمکم سردرد گرفت. از پشت پیشخوان بیرون اومد و گونو هل داد طرف در. گون اعتراض کرد: «چه غلطی میکنی؟ بیرونت میکنم!».
یونجه گونو هل داد بیرون و بیتوجه به فریادهاش، در رو روش بست. بعد نفس عمیقی کشید و برگشت سر کارش. از اون روز به بعد، گون هر روز سری به کتابفروشی میزد.
هر بار میومد و بین کتابها میچرخید، کمی سرسری یونجه رو میدید و بعد برمیگشت. یونجه و گون درباره خیلی چیزها با هم حرف میزدن. گون دیگه بخش مهمی از مغازه شده بود. یونجه بدون اینکه خودش بدونه، منتظر اومدنش بود.
یه روز گون با ظرف شیشهای اومد مغازه. پروانه قشنگی تو ظرف بود. پروانه تقل میکرد تا از ذر فرار کنه. یونجه پرسید: «میخوای چیکار کنی؟».
گون گفت: «میخوام بهت آموزش همدلی بدم». یونجه گفت: «من میدونم همدلی یعنی چی». گون ظرف شیشهای رو گذاشت رو میز: «ساکت شو! اگه میدونستی همدلی یعنی چی، وقتی خونوادهتو جلوی چشمت قتلعام میکردن، نمیشستی نگاه کنی».
گون پروانه رو از ظرف درآورد و بالهاشو از هر دو طرف کشید: «چه حسی داری؟». پروانه پیچ و تاب میخورد و زور میزد که از دست گون فرار کنه. یونجه گفت: «انگار پروانه درد داره».
گون گفت: «پروانه رو نگفتم، تو رو گفتم». یونجه به پروانه زل زد. حس میکرد وسط مسابقه است. یونجه همیشه تو اینجور مسابقهها برنده میشد، چون همه به زحمت میخواستن چشماشونو باز نگهدارن.
ولی یونجه حتی پلک زدنم بلد نبود. نه شکنجه کردن پروانه هیچ حسی بهش نمیداد. مهم نبود چند نفر جلوش زجر بکشن یا کشته بشن. یونجه نمیتونست حسش کنه. برای همین فقط گفت: «نباید موجودات زنده رو اذیت کنی».
گون گفت: «حرف الکی نزن! بگو چه حسی داره!». بالاخره یونجه تسلیم شد: «هیچی!». گون چشماشو بست، نفس عمیق کشید و دوباره بالهای پروانه رو کشید. این دفعه یکی از بالهای پروانه کنده شد.
گون مکث کرد. چشماش درشتتر شده بود و دستاش میلرزید. پروانه روی میز افتاد و از درد به خودش میپیچید. یونجه گفت: «انگار خودت بیشتر از من اذیت شدی».
گون به زور اشک گوشه چشمشو نگه داشت تا نریزه. عصبانی به پروانه مشت زد و خلاصش کرد: «ساکت شو، بیچاره بیاحساس!». گون عصبانی از مغازه رفت بیرون و در رو محکم بست.
یونجه جنازه پروانه رو جمع کرد و به پروانه مرده گفت: «متأسفم، نمیخواستم اینطوری شه. امیدوارم رفته باشی یه جای بهتر».
گون بعد از ماجرای پروانه دیگه پیش یونجه نرفت. یونجه نمیدونست چرا دیگه نمیاد. گون سرش داد زده بود و موقع رفتن در رو محکم بسته بود. یعنی از دست یونجه عصبانی بود، ولی چرا؟ چون جلوشو نگرفته بود و گذاشته بود هر کاری دلش میخواد با پروانه بیچاره بکنه؟
شاید به خاطر زجر کشیدن پروانه از خودش عصبانی بود. یونجه فکر کرد هرچی نباشه، گون آدم عادیه. اما بلافاصله نظرش عوض شد. گون عادی نبود. گون شبیه هیچکس نبود. پر از احساسات بود، پر از خشم، غم، عشق و خیلی چیزای دیگه که یونجه فقط چیزایی دربارهشون خونده بود.
یونجه داستان پروانه رو برای دکتر شیم تعریف کرد. چشمهای دکتر گرد شد. انگار تعجب کرده بود: «این بچه راههای عجیبی برای ابراز احساسات داره». یونجه بیتوجه پرسید: «قراره تا آخر عمرم عوضی بیاحساس بمونم؟».
دکتر شیم بلند خندید: «یونجه، چیز خندهداری نگفتم!».
دکتر شیم سعی کرد جدی باشه: «همین که این سوالو میپرسی، قدم بزرگیه. نیازی نیست عجله کنی. همه چیز کمکم درست میشه».
یونجه پرسید: «گون چی؟ قراره حالا حالاها ازم عصبانی باشه؟».
فکر نکنم انگار ازت خوشش میاد و میخواد باهات دوست شه. یونجه گیج شده بود: «با کشتن پروانه معلومه که نه!».
ولی فکر کنم گون به خاطر پروانه اعصابش خرد شده. آخه چرا؟ دکتر شیم گفت: «شاید ناراحته، شایدم منتظر بود تو بری سراغش».
یعنی باید برم دیدنش؟ دکتر خوشحال شد و گفت: «فکر خوبیه!».
خونه پروفسور یون طبقه آخر ساختمونی بلند بود. گون تا یونجه رو پشت در دید، چشماش گرد شد. یونجه فکر کرد الانه که چشماش از حدقه در میاد. گون دهنشو باز کرد، اما چیزی نگفت. انگار نمیدونست چی بگه.
چشمان سرخ و حقیقت گمشده
یونجه گفت: «بیام تو؟». گون از جلی در کنار رفت. یونجه رفت داخل. خونه بزرگ و زیبایی بود. معلوم بود صاحب پولداری داره.
گون گفته بود خیلی از خونشون خوشش نمیاد. وقتی ازش پرسیده بود چرا، گفته بود: «یکی مثل تو این چیزا رو درک نمیکنه».
گون پرسید: «اینجا چیکار میکنی؟». یونجه گفت: «اومدم تو رو ببینم».
گون ساکت شد و رفت تو آشپزخونه. کمی بعد با دو تا لیوان آب میوه برگشت. یونجه پرسید: «بابات خونه نیست؟».
گون اخب کرد: «نه، آدمی مثل اون چطوری میخواد با آدم بیارزشی مثل من زندگی کنه؟».
غیر از بد و بیراه، گفتم به خودت و بقیه کار دیگهای بلد نیستی. گون یه قلب از آب میوه خورد. غیر اینه؟
«من پسر اون نیستم. من یه داغونه دردسرسازم». برای همین گون لیوانو روی میز گذاشت و به زمین خیره شد.
برای همین نذاشت مامانو ببینم. گون نفس عمیقی کشید: «میدونی چرا میومدم دیدنت؟».
یونجه چیزی نگفت، چون قیافه گون شبیه کسایی بود که منتظر جواب نیستن. یونجه میدونست بعضی از آدمها برای رسیدن به جواب سؤال نمیپرسن.
گون گفت: «تو قضاوتم نمیکردی. هر بار بهم ظلم میزدی، میفهمیدم ازم متنفر نیستی. کم پیش میاد یکی بدون نفرت نگاهم کنه. ولی غیر این، یه دلیل دیگه هم داشتم».
گون دستی به موهاش کشید و به چشمای یونجه خیره شد. چشمهاش سرخ شده بود. زیر لب گفت: «تو دیدیش، نه؟».
«مامانمو میگم». یونجه صورت درمونده و پر از اشک مامان گون رو به یاد آورد و جواب داد: «تو خیلی شبیه مامانت هستی».
«خندهداره، میگی شبیهشم، ولی اون حتی نفهمید تو پسرش نیستی».
هر کسی بود همین فکر میکرد. شاید خودشو گول میزده، شاید هم میخواسته قبل از مرگ پسرشو ببینه. براش فرقی نمیکرد پسر واقعیش باشه یا یه قلابی. صدای گون میلرزید. آخرین حرفاش چی بود؟ محکم بغلم کرد. گون دماغشو بالا کشید. بغلش گرم بود، خیلی گرم.
گون سرشو پایین انداخت. لبهاش میلرزید و اشک از چشماش میچکید. یونجه یاد حرف مامانش افتاد: «آدما موقع ناراحتی همدیگه رو بغل میکنن. اینطوری آروم میشن». یونجه یادش اومد مامانش همیشه دستشو میگرفت و تمام عشقش رو تقدیمش میکرد. مامان بزرگش هم همینطور.
یونجه هیچوقت رها نشده بود. با وجود بادومهای کوچیک تو مغزش، همیشه کسی بود که بغلش کنه و محکم نگهش داره. یونجه میدونست بغلش گرم نیست، ولی باز هم بلند شد و دستاشو دور شونه گون حلقه کرد.
گون به بازوش چنگ زد و بلند گریه کرد. انگار مدت زیادی منتظر بوده یکی بغلش کنه. یونجه درباره عشق از مامانش پرسیده بود و یه عالمه داستانهای عاشقانه هم خونده بود. به نظر یونجه عشق توی کتابها بود و تو دنیای واقعی وجود نداشت.
وقتی یونجه برای اولین بار دورا رو توی مسابقات دو دید، قلبش تند زد. با خودش گفت: «چرا من به جاش تپش قلب گرفتم؟ من که تو مسابقات نیستم». دورا عاشق دویدن بود. خونوادش خیلی از دویدن خوششون نمیومد. دوست داشتن دخترشون جایی دویدن درست و حسابی درس بخونه.
آن سوی نگاه دورا
دورا دوستهای زیادی نداشت. بیشتر وقتا تنهایی تو مدرسه میچرخید. انگار مشکلی هم با تنها بودن نداشت. اولین جایی که یونجه با دورا حرف زد، کتابخونه مدرسه بود. یونجه فکر کرد کتابفروشی بدون مامان و مامان بزرگش مثل یه قبر بزرگ از کتابها و کلمات بود.
اونجا معنی کتابها و نوشتههاش رو نمیفهمید. برای همین تصمیم گرفت کتابفروشی رو ببنده و کتابهای توی مغازه رو به مدرسه اهدا کنه. وقتی با جعبه پر از کتاب رفت کتابخونه، دورا رو دید. دورا پشت سر هم میپرید و دستاشو تکون میداد.
یونجه سلام کرد. دورا ایستاد و به یونجه نگاهی کرد. یونجه گفت: «آمدم کتاب اهدا کنم، مزاحمت نمیشم». دورا لبخندی زد و به کارش ادامه داد. یونجه دیگه کاری نداشت، ولی پاهاش تکون نمیخورد. انگار میخکوب شده بود.
پرسید: «برای مسابقه تمرین میکنی؟ چرا نمیری باشگاه؟». دورا موهاشو از روی صورتش کنار زد: «اونجا خیلی تو چشمم، اما اینجا کسی نیست. آدم معذب نمیشه».
یونجه پرسید: «هدفت از دویدن چیه؟». دورا ایستاد و اخم کرد. یونجه فهمید نشنیده. برای همین گفت: «نمیخوام قضاوتت کنم، فقط میخوام هدفتو بدونم».
دورا آه کشید: «تو چرا زندگی میکنی؟ هدف خاصی داری؟». یونجه جوابی نداشت. دورا گفت: «ما زندگی میکنیم چون زندهایم. من میدونم چون دویدن خوشحالم میکنه. حق ندارم کاری که خوشحالم میکنه انجام ندم».
یونجه تندی گفت: «حق داری». دورا خندید. سنگی روی قلب یونجه افتاد. نفسش حبس شد. گیج شده بود. ناخودآگاه از کتابخونه بیرون دوید.
یونجه نمیفهمید چه اتفاقی تو بدنش افتاده. اما به خودش که اومد، متوجه شد این اتفاقهای عجیب و ناآشنا بیشترم شدن. هر وقت دورا رو میدید، انگار آب سرد ریختن روی سرش. دست و پاهاشو گم میکرد و به تتهپته میافتاد.
شبا نمیتونست خوب بخوابه و افکارش در هم پیچیده میشدن. دورا هر چند وقت یه بار به کتابفروشی سر میزد. هر بارم یونجه دورا رو میدید، گیج میشد و نمیدونست چیکار کنه.
وقتی ماجرا رو برای دکتر تعریف کرد، دکتر شیم لبخند زد. یونجه هیچ وقت ندیده بود دکتر شیم اینجوری لبخند بزنه. دکتر شیم پرسید: «از پارسال تا حالا چقدر قد کشیدی؟».
«ربطی به این موضوع داره؟». جواب منو بده. «نمیدونم، شاید ۹ یا ۱۰ سانت». دکتر شیم دست یونجه رو گرفت: «میبینی، تو یه سال خیلی بلندتر شدی. مطمئنم مغزت هم رشد کرده».
یونجه نمیدونست شفا کنشی نشون بده یعنی بادومیش بزرگتر شده. حس میکرد وسط تابستون مجبورش کردن پالتو بپوشه. عجیب و آزاردهنده بود. آرزو میکرد از سردرگمی در بیاد و برگرده به زندگی قبلی خودش.
بین سکوت و فریاد
وقتی یونجه درگیر دورا بود، گون دوستای جدیدی پیدا کرد. دوستای جدیدش آدمای خوبی نبودن. مدام کتککاری میکردن و دردسر درست میکردن. البته گون از این کارا نمیکرد، ولی گشتن با دوستای جدید باعث شده بود رفتاراش بدتر شه.
تو کلاس مدام آدام میجوید و موقع درس دادن معلم میخوابید و نمرههاش افتضاح بودن. از قبلم بیادبتر شده بود. هر بار گون وارد کلاس میشد، همه نگاش میکردن. ازش میترسیدن و پشت سرش حرف میزدن.
گون به حرف بچهها اهمیتی نمیداد. انگار از این وض خوشش میومد. این ماجرا ادامه داشت تا روزی که یک نفر از یکی از بچههای کلاس پول دزدید. همه چیز افتاد گردن گون.
گون گفت: «پولو ندزدیده»، ولی کسی باورش نمیشد. پروفسور یون پولو به مدرسه پس داد و حسابی از خجالت گون درآمد. از اون موقع به بعد، گون از کنترل خارج شد. رفتاراش روز به روز بدتر میشد.
گون روی صندلی نشسته بود و پاهاشو روی میز گذاشته بود. صدای آدامس جویدن معلم ادبیات اذیت میکرد. بالاخره معلم سرش داد زد: «آدامس تو بنداز دور!».
گون آدامس رو باد کرد: «اگه نندازم دور، چیکار میکنی؟». «از کلاس بیرون نمیکنی؟ شایدم میخوای زنگ بزنی به بابای پروفسور محمدتقی؟».
با هر کلمه گون تیغی تو قلبش فرو میرفت. معلم ادبیات کمی به گون نگاه کرد و بعد نفس عمیق کشید و رفت بیرون. گون از جا بلند شد و داد زد: «آی! کجا میری؟ چرا اینجوری میکنی؟ چرا لالمونی گرفتی؟ بیخاصیت، به درد نخور!».
یونجه برگشت طرف گون و آرام گفت: «گون، بس کن». گون کتابهای روی میزش رو پرت کرد سمت یونجه: «بکن که چی بشه؟ باید التماستون کنم؟».
«منو ببخشین، باید به خاطر این خفت و خاری خودمو بکشم. چرا من باید بس کنم؟ چرا هر کاری من میکنم غلطه؟». یونجه به چشمای گون نگاه کرد. سرخ سرخ بود، میلرزید. مشتاش گره خورده بود و آشفتگی از سرش میبارید.
گون خندید: «تو هم مثل بقیهای!». این دفعه دورا داد زد: «خودت به درد نمیخوری! برو همون جایی که ازش اومدی! اینجا جای تو نیست!».
خداحافظی زیر باران
گون برگشت طرف دورا. یونجه نمیفهمید گون چرا انقدر عصبانیه. قیافش مثل کسی بود که وزنه بزرگی روی شونههاشه. انگار یکی دست و پاهاشو میکشید، درست مثل پروانهای که چند وقت پیش کشته بود.
گون بی هیچ حرفی از کلاس رفت بیرون. هیچکس دنبالش نرفت، حتی یونجه. بارون شدیدی میبارید. یونجه کیفشو روی سرش گرفته بود و میدوید. به دم در خونه که رسید، ایستاد.
گون دم در منتظرش بود. زیر بارون خیس شده بود. تای یونجه رو دید: «بالاخره آمدی!». یونجه چیزی نگفت، فقط بیتفاوت بهش خیره شد. لبخند گون محو شد.
«تو هم فکر میکنی من پولا رو دزدیدم؟ هر کسی ممکنه پولا رو دزدیده باشه، ولی همه فکر کردن کار تو بوده». گون سریع تکون داد: «اینطور نیست! ولی تو که میدونی کار من نبوده!».
یونجه چیزی نگفت. گون دوباره لبخند زد: «ای بابا! شایدم باید همونطوری رفتار کنم که بقیه ازم انتظار دارن. حداقل اینجوری وقتی یکی سرزنشم میکنه، دلم نمیسوزه».
قلب یونجه فشرده شد: «میخوای چیکار کنی؟». گون گفت: «میخوام برم دوست جدیدت». راست میگفت، اینجا جای من نیست.
گون خندید: «راستی، کی باهاش دوست شدی؟». «به خاطر همین بود که دیگه با من نمیپلکی؟». یونجه گفت: «نه».
گون دستشو مش کرد: «نیومدم جواب بگیرم. اومدم خداحافظی کنم. شاید دیگه همو نبینی». یونجه نمیدونست چی بگه. گون میخواست بره که یونجه دستشو گرفت: «بذار بهت چتر بدم».
گون چتر رو از یونجه گرفت، لبخند بزرگی زد و گفت: «با اینکه بیاحساسی، اما دوست خوبی هستی». گون چتر رو باز کرد و دوید تو بارون: «ممنونم، رفیق!».
یونجه حس میکرد یکی قلبشو پاره پاره میکنه. نمیدونست چیکار باید بکنه. زیر بارون ایستاد و دور شدن گونو تماشا کرد. کار دیگهای ازش برنمیآمد.
یاد قاتل بیگناهی افتاد که دربارهش خونده بود. گون هم قرار بود مثل اون مرد بشه. گون دیگه به مدرسه برنگشت. بعد از رفتنش، دزد واقعی اعتراف کرد. گفت میخواست ببینه بقیه چه واکنشی به کارش نشون میدن.
با این حال، کسی برای گون متأسف نشد. همه فکر میکردن گون دیر یا زود دردسر درست میکنه. یونجه با این حرفا آشنا بود. پشت سر خودش هم خیلی حرف میزدن. با خودش فکر کرد مردم فقط دنبال یه نفر میگردن تا قضاوتش کنن و چیزی برای گفتن داشته باشن.
لحظههای بیکلام و دردهای پنهان
یونجه درو باز کرد. پروفسور یون پشت در بود: «گون گم شده». پروفسور یون تو چند روز قدر چند سال پیر شده بود. صداش میلرزید: «من هیچ وقت رو کسی دست بلند نکردم، ولی دو بار پسرمو کتک زدم. بارها آرزو کردم کاش پیداش نمیکردم. با خودم میگفتم کاش هیچ وقت به دنیا نمیآمد. از خودم بدم میاد. خیلی نگرانم. باورم نمیشه باهاش این کارو کردم».
پروفیسور یون گریه میکرد و برای یونجه درد و دل میکرد. بین حرفاش گون و لیسو صدا میکرد. فکر میکرد اگه پسرشو به اسم قدیمی صدا کنه، گون عوض میشه و تبدیل میشه به یه پسری که آرزوشو داشت.
یونجه لیوان آبی به دست پروفسور یون داد. پروفسور یون پرسید: «شنیدم با لیسو دوست بودی. چطوری تونستی باهاش دوست شی؟ خیلی بلا سرت آورد».
گون پسر خوبیه. پروفسور یون اشکاشو پاک کرد و زل زد تو چشم یونجه. انگار میخواست مطمئن شه یونجه دروغ نمیگه. پرسید: «چرا فکر میکنی پسر خوبیه؟».
یونجه نمیدونست چه جوابی بده. گون کتکش زده بود، باهاش بد حرف زده بود و جلوی چشمش پروانه رو تیکه و پاره کرده بود. با معلم بد رفتاری میکرد. اینا چیزایی نبودن که پسرا خوبو باهاشون توصیف میکردن.
یونجه متوجه شد کلمات همیشه نمیتونن آدما رو توصیف کنن. آروم گفت: «فقط میدونم پسر خوبیه». پروفسور یون با هم گریه کرد. یونجه تمام مدت رو به پروفسور یون نشسته بود و گریه کردنشو تماشا کرد.
یهو حس کرد میخواد با گون حرف بزنه. یونجه هیچوقت حرفی برای گفتن نداشت. بیشتر گوش میداد، اما این دفعه واقعاً میخواست گونو ببینه و باهاش حرف بزنه. میخواست بهش بگه: «متأسف، متأسف که آخرین بغل مامانشو ازش دزیده، متأسف که تنهاش گذاشته و بهش نگفته دوست دیگهای پیدا کرده، متأسف که بهش نگفته میدونه دزدی کار کس دیگهای بوده، متأسف که نگفته حرفشو با باور میکنه».
یونجه به خاطر حرفای نزده پشیمون بود. برای همین تصمیم گرفت گونو پیدا کنه. یونجه رفت سراغ دوستای گون. حرف کشیدن ازشون کار راحتی نبود، ولی بالاخره فهمید کجاست. رفته بود بازار متروکه پیش سیم فولادی.
گون درباره سیم فولادی به یونجه گفته بود. سیم فولادی خلافکار بیرحمی بود. آوازش همه جا پیچیده بود. گون هم عاشق این مرد خبیث بود. دوست داشت مثل سیم فولادی قوی و بیرحم باشه و از همه انتقام بگیره.
یونجه آماده شد بره دنبال گون. دم در بود که دورا رسید. قیافش عجیب بود. یونجه پرسید: «اینجا چیکار میکنی؟». دورا نفس عمیقی کشید: «متأسفم، نمیدونستم انقدر باهاش رفیقی. نباید اون حرفو بهش میزدم. یکی باید جلوشو میگرفت».
دورا زیر لب گفت: «نمیدونم چرا با اون هیولا دوست شدی». یونجه کلید مغازه را برداشت. چند روز دیگه بعد اسبابکشی میکرد. گفت: «قبلاً به منم میگفتن هیولا».
یونجه روبهروی دورا نشست: «من میخواستم آدما رو درک کنم. میخواستم بفهمم چطوری احساساتشون رو بروز میدن. برای همین با گون دوست شدم».
دورا پرسید: «حالا چیزی هم فهمیدی؟». یونجه گفت: «نه، ولی به جاش یه چیز دیگه پیدا کردم».
گون و دورا سری تکون دادند و پرسید: «چرا؟ چرا تو باید بری دنبالش؟». یونجه محکم جواب داد: «چون من دوستش دارم».
دورا رفت. یونجه در رو نگاه کرد. حس کرد چیزی تو قلبش فرو ریخته. مغازه خالی رو قفل کرد و راه افتاد. بازار متروکه بیرون شهر بود. یونجه روی زمین مرطوب و کثیف قدم میذاشت. بوی خون و رطوبت حالشو بد میکرد.
همه چیز براش آشنا بود. انگار قبلاً اونجا بوده. هوا تاریک شده بود. یونجه به مغازه کوچیکی رسید. در زنگزده مغازه رو به سختی باز کرد. مغازه پر از آت آشغال بود.
رمانتیکها و واقعیتهای تلخ
بین اون همه آت آشغال، گون رو دید که یه گوشه نشسته. تا گونو دید، یاد کسی افتاد. یاد بچهای با بدن خونی و گلی وسط کوچه. یاد مغازهدار گریون. یاد شیطانی با صورت فرشته.
یونجه دوید طرف گون. خوشبختانه گون هنوز زنده بود. هنوز برای نشاطش دیر نشده بود. گون تا یونجه رو دید، از جا پرید: «اینجا چه غلطی میکنی؟».
یونجه یه قدم جلو رفت: «اومدم ببرمت خونه». گون خندید. خندهاش تلخ بود. تا یونجه هم اینو فهمید. گون گفت: «خونه کدام خونه؟ زود برگرد عوضی!».
یونجه از جاش تکون نخورد: «ادای خندیدن در نیار، بهت نمیاد». نگاه نگران گون بین در مغازه و یونجه میچرخید: «بهم نگو چیکار کنم. فقط برو ».
ناگهان در مغازه باز شد و گون ساکت شد. آب دهنشو قورت داد و باید به حرفش گوش میداد. سیم فولادی از راه رسیده بود. صورتش مثل شیطان بود، شیطانی که صورت فرشته رو دزدیده. یونجه تکتک جزئیات صورت سیم فولادی را به یاد آورد: صورت زیباش، موهای قهوهای روشنش و گوشواره نقرهای رنگش.
«پس سیم فولادی تویی؟» سیم فولادی پوسخندی زد: «ببین کی اینجاست! منو یادته؟ معلومه، تو یه فسقلی! اولین بار منو انداختی زندان». سیم فولادی لبخند میزد، ولی صورتش شبیه آدمهای خوشحال نبود. یونجه گفت: «متأسفم، این چیزا منو نمیترسه».
سیم فولادی ابرو بالا انداخت: «چه پسر شجایی! بگو ببینم اینجا چی میخوای؟». «اومدم گونو برگردونم خونه». گون وسط حرفشون پرید: «بیخود! من هیچ جا نمیرم». صدای گون مطمئن نبود. یونجه اینو نفهمید، ولی سیم فولادی متوجه شد.
سیم فولادی پشت سر گون وایستاد: «حالا میخوای با این مزاحم چیکار کنی؟». گون نگاهشو از اونجا برنداشت: «برش میگردونم به جایی که ازش اومده». سیم فولادی نوچ نوچ کرد: «اشتباه گفتی! تاز کار ما از شر مزاحم خلاص میشیم».
یونجه بیحرکت سر جاش ایستاده بود. سیم فولادی از پشت سر گون بهش نگاه کرد و چاقویی به دست گون داد و بدن لرزونش رو هل داد: «جلو برو، کارشو بساز». گون چاقو رو با دو دستش گرفت. جوری راه میرفت انگار به هر کدوم از پاهاش وزنه بسته بودن.
سیم فولادی لبخند به لب و دست به سینه به گون نگاه میکرد. انگار جالبترین فیلم دنیا رو میبینه. یونجه آروم بود: «گون، مطمئنی؟». گون ایستاد و چند نفس عمیق کشید. یونجه گفت: «تو شبیه اینجور آدما نیستی».
گون عصبانی شد و چاقو رو پرت کرد: «بهت گفتم خفه شو!». چاقو گونه یونجه را خراشید. گون با دیدن خون روی صورت یونجه به گریه افتاد. یونجه جلو رفت: «میبینی؟ تو حتی طاقت نداری یه خراش رو صورت من بندازی».
گون با صدای لرزون گفت: «کاش منم مثل تو بودم». سیم فولادی که حوصلهش سر رفته بود، آه بلندی کشید: «زیادی رمانتیک میکنی!». سیم فولادی خم شد و چاقو رو از رو زمین برداشت و به گون گفت: «تازه کار! برو خونتون. شاگرد ترسو به درد من نمیخوره».
یونجه دست گونو گرفت و از زمین بلندش کرد. قبل از رفتن، سیم فولادی گفت: «قرآن کجا با این عجله؟ من و تو یه خورده حساب با هم داریم». یونجه ایستاد. سیم فولادی جلو آمد و جلوی صورت بیحس یونجه ایستاد: «صورتت ایتم میکنه. دلم نمیاد همینجوری ولت کنم».
یونجه پرسید: «اگه هر کاری ازم میخوای برات بکنم، میذاری گون بره؟». سیم فولادی پوزخندی زد: «گون!». گون داد زد: «صبر کن! بگی اونجا آسیب نزن!».
سیم فولادی برگشت طرف گون: «خیلی حرف میزنی! نکنه میخوای اول حساب تو رو برسم؟». گون یه قدم جلو اومد: «آره، اول منو بزن».
«اوه، چه پسر شجایی!». سیم فولادی چاقو رو تو دستش چرخوند: «شرمنده رفیق، ولی من به روش خودم پیش میرم». ناگهان سیم فولادی چاقوش رو تو شکم یونجه فرو کرد.
مستقیم تو چشمای یونجه نگاه کرد. انگار تو چشماش دنبال وحشت میگشت. یونجه کمی لرزید و بعد آروم موند. قلبش آروم میزد. صورتش هیچ حسی نداشت. انگار چاقوی توی شکمش رو حس نمیکرد.
سیم فولادی لبخند زد: «تو خیلی باحالی، قرمان!». یهو چشمای سیم فولادی گشاد شد. صورتشو جمع کرد. چاقو از دستش افتاد. دستای لاغر و کوچیک گون هیکل بزرگ سیم فولادی رو کنار زد و یونجه رو بین زمین و هوا گرفت.
«یونجه، تو را خدا نمیر!». صورت گون خیس اشک شده بود و صورتش سرخ. یونجه خندهاش گرفت: «خیلی زشت شدی».
گون اهمیتی نداد. بلند گریه میکرد و کمک میخواست. وقتی یونجه چشماشو بست، صدای فریادهای التماس گون بازار متروکه رو پر کرده بود. گون یه بار به یونجه گفته بود: «کاش منم مثل تو هیچی حس نمیکردم».
یونجه بهش گفته بود: «اوضاع من اونقدرم که فکر میکنی خوب نیست. تازه تو خیلی بااحساسی به نظرم. هنرمند خوبی میشی».
گون وقتی اینو شنید، خندید. خندهاش معصوم بود. خندهی واقعی گون. خیلی دوست داشت بدون نترس بودن چه حسی داره. یونجه جوابی برای این سؤال نداشت. مغز یونجه هم پر از سؤال بود.
میخواست بدونه مردم چرا تظاهر میکنن. نمیفهمن دور و برشون چی میگذره. چطوری چشماشونو روی درد کشیدن آدما میبندن؟ چرا حتی اگه یکی جلو چشمشون از درد بمیره، بازم کمکش نمیکنن؟
یونجه هیچوقت ماجرای روز کریسمس رو فراموش نکرده بود. روزی که آدمای زیادی ایستادن و نگاه کردن مرد سیاهپوش چه جوری آدما رو جلوی چشمشون میکشه.
در میان عذرخواهیها و آغازهای تازه
گون میخواست همدلی رو به یونجه یاد بده. واسه همین پروانه بیچاره رو جلوی چشمش زشت کش کرد. ولی مگه بقیه آدما همدلی کردن؟ بلدن چطور ممکن بود؟
مامان بزرگ جلوی چشمشون کشته شد، ولی اون آدم بعد از کمی دلسوزوندن الکی، همه چیزو فراموش کرد. حتی قبل از اونم خیلیها غم و بدبختی قاتل رو دیده بودن، ولی خیلی راحت از کنارش گذشته بودن.
یونجه بعضی اوقات از خودش میپرسید اگه مردم متوجه وضعیت مرد سیاهپوش میشدن و کمکش میکردن، چی میشد؟ یونجه فهمیده بود بیشتر مردم احساس میکنن، ولی کاری نمیکنن.
میگن همدیگه رو درک میکنن، ولی خیلی راحت همه چی رو فراموش میکنن. یونجه نمیخواست اینجوری زندگی کنه. نوارهای نورانی از بالای سر یونجه رد میشد. یونجه صدای دکتر شیم و پروفسور یون رو میشنید که ازش میخواستن زنده بمونه.
گریههای گونم میشنید. گون بیقرار کنار تخت میدوید و دست یونجه رو محکم گرفته بود. صدای زنی ناآشنا گفت: «از اینجا به بعد همراههای بیمار نمیتونن بیان».
یونجه دست گونو فشار داد: «تو باید از پروانه عذرخواهی کنی». گون چند ثانیه مات و مپوی ایستاد. تخته دور و دورتر میشد. گون داد زد: «آغاز! میخوام هم از پروانه، هم از بچههای مدرسه، هم از معلما، همین طور از تو!».
اشکهاش دوباره ریختن. آروم گفت: «فقط باید زنده بمونی تا عذرخواهیم و بشنوی». پروفسور یون به گون نگاه کرد. نمیدونست باید عصبانی باشه یا خوشحال. تازه یادش اومده بود چقدر پسرشو دوست داره.
یادش اومده بود چقدر باهاش بدرفتاری کرده. کنار گون زانو زد و بغلش کرد: «پسرم، همه چیز درست میشه. من کنارتم». یونجه بالای سرشون ایستاده بود و نگاهشون میکرد. لبخندی بزرگ روی لبش بود.
آغوشی از امید
تا یونجه به هوش اومد، دریای بزرگی از احساس یادش اومد. دیده بود گون، پروفسور یون و دکتر شیم تو راهروی بیمارستان منتظرن. بعد مامانشو بیهوش روی تخت بیمارستان دید.
آخر سر کل زندگیش از جلوی چشماش رد شد. ولی این بار یونجه همه چیزو حس میکرد. غم، شادی، خشم، عشق. صدای مامان بزرگشو شنید: «هیولای دوستداشتنی من». یونجه از ته دل خندید.
مامان بزرگ سرشو نوازش کرد. آخر از همه، یونجه خودشو تو یکی از اتاقهای بیمارستان دید. ماسک اکسیژن زده بود و یه عالم دستگاه بهش وصل بود. به خودش نگاه کرد. دستی به صورتش کشید و بدن بیجونشو محکم بغل کرد.
بعد چشماشو باز کرد و به دنیای واقعی برگشت. وقتی یونجه بیدار شد، دکتر شیم ماجرا رو براش تعریف کرد. دورا بعد از رفتن یونجه، ناظم مدرسه رو خبر کرده بود. بچههای مدرسه درباره دوستای گون به پلیس گفته بودن.
با کمک بچهها، پلیس بالاخره مخفیگاه سیم فولادی رو پیدا کرد. چند دقیقه بعد از بیهوش شدن یونجه، همراه پروفسور یون و دکتر شیم سر رسیده بود.
گون یه تیکه شیشه شکسته تو شونه سیم فولادی فرو کرده بود. زخمش خیلی کاری نبود. برای همین خیلی زود خوب شد و منتظر دادگاهش شد. گون هم چون از خودش دفاع کرده بود، حکمی نگرفت.
پروفسور یون تصمیم گرفت همه چیزو برای گون جبران کنه. تمام وقتشو با پسرش میگذرانید. با اینکه گون خیلی باهاش حرف نمیزد، پروفسور یون دست از تلاش برنمیداشت.
دورا تو مسابقات دو میدانی دوم شد. خونوادش بالاخره رویاشو جدی گرفتن. برای همین دخترشونو به مدرسهای با تیم دو میدانی منتقل کردن. یونجه مدتی تو بیمارستان موند. زخمش به این راحتی خوب نمیشد، ولی یونجه پشیمون نبود.
هر از گاهی از پنجره بیرون رو نگاه میکرد. چند هفته تا بهار مونده بود. برفا کمکم آب میشدن و درختها شکوفه میزدن. گون برای یونجه نامه مینوشت. روش نمیشد باهاش روبهرو بشه.
تو نامههاش عذرخواهی کرده بود و گفته بود خوشحاله دوستی مثل یونجه رو داره. دکتر شیم با لبخند همیشگیش اومد داخل: «سلام، حالت چطوره؟». یونجه لبخند زد: «خوبم».
دکتر شیم کنار تخت نشست و موهای یونجه رو مرتب کرد: «تازگی بیشتر لبخند میزنی؟». یونجه سر تکون داد: «تازگیها خیلی چیزا تو خودم حس میکنم. یکم عجیبه، ولی دارم عادت میکنم».
«ناظر چیه؟ بعد از اینکه خوب شدی، یه ام آرآی از مغزت بگیریم». یونجه خیلی از ام آرآی خوشش نمیومد. وقتی برای اولین بار رفته بود تو دستگاه ام آرآی، حالش بد شده بود. دلش نمیخواست دوباره این حس رو تجربه کنه.
دکتر شیم منتظر جواب با یونجه نموند: «فعلاً بهش فکر نکن. بیخیال! یه خبر خوب دارم. یکی میخواد بیاد دیدنت». دکتر شیم دستشو روی شونه یونجه گذاشت و بلند شد: «الان برمیگردم».
دکتر شیم که رفت، یونجه منتظر بود ببینه کی میاد دیدنش. کمی بعد در اتاق باز شد. زنی با لباس بیمارستان آروم اومد داخل. یونجه گفت: «مامان! مامان!».
پایان خلاصه کتاب بادام آیندهای که هنوز نمیدانیم
یونجه زد زیر گریه. هنوز نمیتونست خوب راه بره. دکتر شیم کمک کرد خودشو به تخت یونجه برسونه. مامان یونجه پسرشو محکم بغل کرد. بالاخره از کما درآمده بود و میخواست با پای خودش بره دیدن یونجه.
از دکتر شیم هم خواسته بود چیزی به یونجه نگه. یونجه مامانشو محکم بغل کرد. حس میکرد یکی قلبشو فشار میده. خیلی حرفا داشت که به مامانش بزنه، ولی نمیدونست از کجا شروع کنه.
یهو گونههاش گرم شدن. چشماش میسوختند. راه گلوش بسته شده بود. لبهاش میلرزید. یونجه گریه میکرد. برای اولین بار تو عمرش اشکهاش جاری شده بود.
درختها پر از شکوفه بودن. نسیم ملایمی میوزید. یونجه سوار دوچرخه بود و از خیابونها و کوچهها میگذشت. بالاخره به مقصد رسید. آپارتمان بلندی تو بهترین محله شهرشون.
کمی بعد صدای پروفسور یون از آیفون بلند شد: «سلام یونجه! گون الان میاد پایین». «سلام! بهش بگین عجله نکنه. منتظرش میمونم».
چند دقیقه بعد، گون با موهای آشفته و لباسهای به هم ریخته از آپارتمان اومد بیرون: «چرا انقدر زود اومدی؟». «من زود نیومدم، تو باز خواب موندی».
گون پاشنه کفششو درست کرد و پرید ترک دوچرخه: «یونجه، بزن بریم!». «نباید ترک دوچرخه بشینی. اگه پلیس ببینه، تو دردسر میافتیم».
«ول کن! تو رو خدا!». «دوچرخه خودم تعمیرگاه! یه روز نمیخوای رفیقتو برسونی مدرسه؟». یونجه آهی کشید و راه افتاد. باد از لای موهاشون رد میشد.
گون آواز میخوند و چیزی تو قلبش جاری شد. چیزی گرم و صمیمی. لبخندی رو لبش اومد. خوشحال بود. گون گفت: «جدیداً بیشتر میخوانیا خبریه؟».
«چه خبری؟». «ولش کن! تو اصلاً تو این واقع نیستی! فکر میکردم با دومات بزرگتر شدم، ولی انگار هنوزم بیاحساسی». یونجه خندید. گونم همین طور. صدای خندهشون تو خیابون پیچید.
پسرایی که یه روز هیلا صداشون میکردن، بزرگ میشدن و به سمت آینده پیش میرفتند. هیچ کدوم نمیدونستن آخر قصهشون چی میشه، ولی باز هم ادامه میدادن و از مسیر زندگی لذت میبردن.
هر دو امیدوار بودن بالاخره یه روزی آدما درکشون کنن.