کتاب آدمی به چه زنده است نوشته ی لئو تولستوی داستان مرد فقیری به نام سیمون که شغل او کفاشی است رو روایت میکند. شاید به ظاهر یک داستان باشد اما با خواندن آن میفهمیم که سرشت آدمی از چیست و آدم چه چیزی را نمی داند و به چه چیزی زنده است. شروع داستان آشنایی با مردی در نزدیکی زیارتگاه است که پس از ورود آن مرد به زندگی سیمون تغییراتی در زندگی آنها رخ میدهد. خلاصه کتاب آدمی به چه زنده است که هم اکنون میخوانید خلاصه ای کامل از این کتاب است.
شروع خلاصه کتاب آدمی به چه زنده است
پینهدوزی به نام سیمون وجود داشت که با همسر و فرزندانش در کلبهای روستایی زندگی میکرد. او با زحمت خود هزینههای زندگی را تأمین میکرد، اما همیشه کارها کمدرآمد و نان گران بود. هرچه به دست میآورد، صرف خوراک خانواده میشد. سیمون و همسرش یک بالاپوش پوستی داشتند که نوبتی از آن استفاده میکردند؛ البته این پوستین قدیمی و پاره بود. سیمون دو سال بود که در فکر خرید پوستین جدیدی بود و پیش از فرا رسیدن زمستان مختصری پسانداز کرده بود.
او سه روبل در صندوقچه همسرش پنهان کرده و همچنین ۵ روبل و ۲۰ کپک از مشتریان روستایی طلبکار بود. یک روز صبح، تصمیم گرفت برای خرید پوستین به روستا برود. او نیمتنه پنبهای همسرش را بر روی پیراهنش پوشید، کتش را به تن کرد و سه روبل را در جیبش گذاشت، سپس چوبی را به عنوان عصا تراشید و بعد از صرف صبحانه، راهی شد.
در حین راه، به این فکر میکرد که با دریافت ۵ روبل طلبی، میتواند پوستین زمستانی بخرد. وقتی به روستا رسید، نزد یکی از بدهکارانش رفت، اما او در خانه نبود و همسرش گفت که شوهرش هفته آینده بدهی را میپردازد. سپس به سراغ بدهکار دیگری رفت که او نیز توانایی پرداخت نداشت، اما ۲۰ کپک بابت تعمیر کفش به سیمون داد.
سیمون قصد داشت پوستین را به صورت نسیه بخرد، اما دکاندار زیر بار نرفت و گفت: “هر زمان که پول نقد بیاوری، میتوانی بهترین پوستین را انتخاب کنی؛ من وقت ندارم دنبال طلبم بروم.”
سیمون تنها توانست ۲۲۰ کپک بابت تعمیرات کفش از روستاییان بگیرد. روستایی دیگری نیز کفشهای نمدی خود را به او سپرد تا به آنها کف چرمی بچسباند. سیمون ناامید شد و با ۲۰ کپک یک قهوه داغ نوشید و سپس با دست خالی و بدون پوستین به خانه برگشت. صبح سردی او را آزار میداد، اما بعد از نوشیدن قهوه، حتی بدون پوستین هم کمی گرمتر احساس کرد.
آهسته راه میرفت، با چوبدستیاش به زمین یخزده میکوبید و کفشهای نمدی را در دست داشت. با خود گفت: “من پوستینی ندارم، اما گرمم. خون در رگهایم به راه خود ادامه میدهد و به هیچوجه نیازی به پوستین ندارم.”
به زیارتگاه نزدیک شد و ناگهان چیزی سفید رنگ پشت آن دید. هوا رو به تاریکی میرفت و سیمون نمیتوانست به راحتی تشخیص دهد آن چیز چیست. به خود گفت که شاید گاو باشد، اما به نظر نمیرسید. نزدیکتر رفت و متوجه شد که آن در واقع یک مرد است که بیحرکت به دیوار زیارتگاه تکیه داده.
سیمون ترسید و با خود گفت: “شاید کسی او را کشته و اینجا گذاشته است.” او در ابتدا قصد داشت از آنجا دور شود اما ناگهان وجدانش او را فراخواند.
بخش دوم خلاصه کتاب آدمی به چه زنده است
پینهدوز از جلوی زیارتگاه عبور کرد تا دیگر مرد را نبیند. کمی که راه رفت، برگشت و به پشت سرش نگاهی انداخت. متوجه شد که مرد دیگر به دیوار زیارتگاه تکیه نکرده و در حال حرکت به سمت اوست. اضطراب بیشتری بر او غلبه کرد و در ذهنش درگیری داشت که آیا باید پیش او برگردد یا ادامه دهد. او به خود گفت: “اگر نزدیکش بروم شاید اتفاق بدی بیفتد. نمیدانم این چه کسی است و با یک آدم برهنه چه کاری باید انجام دهم. آیا باید آخرین تکه لباس خود را به او بدهم؟ خدا مرا از این مخمصه نجات بده.”
پینهدوز با شتاب کمی از زیارتگاه دور شد، اما ناگهان وجدانش بیدار شد. در میانه راه ایستاد و از خود پرسید: “سیمون، داری چه کار میکنی؟ شاید این بنده خدا در حال مرگ است و تو از ترس فراری!” ناگهان احساس شرم کرد و به طرف مرد برگشت.
سیمون به آن شخص نزدیک شد و او را برانداز کرد. مرد جوان و سالم به نظر میرسید، بدون زخم و جراحت، اما به وضوح ترسیده و از سرما یخ کرده بود و به سیمون نگاه نمیکرد. به نظر میرسید که ناتوانتر از آن است که چشمانش را باز کند. سیمون به او نزدیک شد و مرد که انگار از خواب بیدار شده باشد، سرش را بلند کرد و چشمانش را به سیمون دوخت.
نگاه او دل سیمون را به خود گرفت. مرد ناگهان کفشهای نمدی را به زمین انداخت و شال کمرش را باز کرد تا بر روی کفشها بگذارد و سپس لباس پنبهای خود را درآورد و گفت: “وقت حرف زدن نیست، بگیر، این لباس را بپوش.” بدون معطلی، سیمون دستش را گرفت و به او کمک کرد تا بلند شود. وقتی او ایستاد، سیمون متوجه شد که او دستها و پاهای مناسبی دارد و صورتش نیز جذاب و مهربان به نظر میرسید.
سیمون لباس را بر شانههای مرد انداخت، اما مرد نتوانست دستهایش را در آستینها کند. سیمون به او کمک کرد تا لباس را به تن کند و شال را دور کمرش ببندد. حتی کلاهش را برداشت تا بر روی سر مرد بگذارد، اما به یاد آورد که خودش به کلاه نیاز دارد. او دوباره کلاه را بر سر گذاشت و گفت: “بهتر است کفشهایت را بپوشی.”
مرد خوشحال شد و کفشهای نمدی را به پا کرد. سیمون به او گفت: “چرا حرف نمیزنی؟ اینجا خیلی سرده، بیایید به خانه برویم. بیا چوبدستی من را بگیر، اگر ضعیف هستی، تکیه کن.”
مرد پا به پای سیمون راه افتاد و گفت: “کسی مزاحم من نشده است، خدا من را مجازات کرده. البته همه چیز دست خداست، اما غذا و سرپناه هم نیاز است. به هر حال، کجا میخواهی بری؟ برای من فرقی نمیکند.”
سیمون از حیرت شگفتزده شده بود و به خود گفت: “کی میداند چه اتفاقی برای این مرد افتاده است؟”
سیمون گفت: “خب، بیا بریم خانه من، حداقل خودت را گرم کن.” سیمون به سمت خانهاش راه افتاد و مرد ناشناس هم او را همراهی میکرد. باد شدید و سوز سردی به صورتشان میخورد و سیمون سرما را به خوبی احساس میکرد. او هرچه بیشتر راه میرفت، نیمتنه زنش را تنگتر به دور خودش میپیچید و با خود میگفت: “چه پوستینی که به خانه نمیآورم! حتی کتی برای تنم ندارم. حالا این مرد ناشناس را هم باید به خانه ببرم.”
فکر به همسرش غمگینش کرد، اما وقتی به چشمان ناشناس نگاه کرد، دلش کمی آرام شد. همسر سیمون همه کارها را از قبل انجام داده بود: هیزم شکسته، آب آورده و غذا برای بچهها تهیه کرده بود. حالا نشسته بود و در فکر بود که آیا باید امروز نان بپزد یا فردا. چون هنوز مقداری نان در خانه داشتند، با خود میگفت: “اگر سیمون در روستا چیزی خورده باشد باید بدانم که آیا شام مفصلی نخورد.”
ماتری نان را چند بار با دستش وزن کرد و به این نتیجه رسید که امروز نان نمیپزد و فقط برای یک بار خمیر کردن آرد کافی دارد تا روز جمعه به پایان برسد. او نان را کنار گذاشت و مشغول وصله کردن پیراهن شوهرش شد. در حینی که سوزن را به پارچه میدوخت، به فکر سیمون و خرید پوستین افتاد و آرزو میکرد که پوستینفروش سرش کلاه نگذارد.
او با خود میگفت: “سیمون آدم خوبی است، اما هیچ کس را فریب نمیدهد.” یاد زمستان سخت گذشتهاش که بدون پوشش گرم سپری شد، او را آزار میداد. وقتی سیمون بیرون میرفت، تمام آنچه داشت را به باد میداد و هیچ چیزی برای او باقی نمیگذاشت.
ماتری و خشم: درگیریهای عاطفی
امروز صبح سیمون خیلی زود نرفت، اما حالا باید به خانه بازگردد. هنوز این افکار در سرش بود که صداهایی شنید و کسی وارد شد. ماتری سوزناش را در جایی که میدوخت جای داد و به سمت دهلیز خانه رفت. او دو نفر را دید: شوهرش و مردی که کلاهی بر سر ندارد و پوتین نمدی به پا دارد. ماتری متوجه شد که سیمون کت به تن ندارد و چیزی در دست ندارد.
او از دیدن آنها ساکت ایستاد و کمی شرمنده شد. دلش از اندوه پر بود و کنار بخاری ایستاده و با اخم نگاه میکرد. سیمون، بدون اینکه متوجه شود اتفاقی رخ داده، کلاهش را برداشت و روی نیمکت نشسته و گفت: “ماترینا، بیا شام آماده است، چیزی بیاور تا بخوریم.”
ماتری زیر لب غرغر کرد و همانجا کنار بخاری ایستاد. مدتی به سیمون و مرد نگاه کرد و سرش را تکان داد. سیمون متوجه شد که همسرش ناراحت است اما نخواست این موضوع را به روی خود بیاورد و به تظاهر کردن به اینکه همه چیز عادی است ادامه داد.
پینهدوز دست ناشناس را گرفت و گفت: “دوست من، بیا و نشسته خوری شام.” ناشناس بر روی نیمکت نشسته و از ماترینا پرسید: “چیزی نپختهای؟”
خشم ماتری فوران کرد و گفت: “پختم، اما نه برای تو! آیا عقلات را از دست دادهای که رفتی پوستین بخری و حالا با دست خالی برگشتی؟ حالا هم که هیچ لباس و پوششی نداری و میخواهی این ولگرد برهنه را به خانه بیاوری! اصلاً برای شما چیزی ندارم.”
ماتری به شدت به سمتی برگشت و فریاد زد: “بسه! بیخود غرغر نکن و از من ایراد نگیر!” سپس به سیمون گفت: “پولها را چه کردی؟” سیمون دستش را در جیبش کرد و اسکناس سه روبلی را درآورد و آن را روی میز گذاشت.
ماتری به شدت عصبانی شد و اسکناس را برداشت تا آن را در جای امن بگذارد. سیمون سعی کرد به همسرش بگوید که تنها ۲۰ کپک خرج کرده و به او اطلاع دهد که ناشناس را از کجا دیده اما ماترینا فرصت صحبت به او نداد. او هرچه در دلش بود، یکی یکی گفت و فریاد زد و سرانجام به سمت سیمون هجوم برد و آستینش را گرفت و گفت: “لباس من را بده! این تنها لباس من بود. گفتی به آن نیاز داری که خودت بپوشی؛ کاش عزرائیل سراغت بیاید!”
سیمون لباسی را که در دستش بود درآورد و در این حین آستین لباس را پشت و رو کرد. ماتری آن را گرفت و کشید و درزش پاره شد. او لباس را برداشت و بر روی خودش انداخت و به سمت در رفت، با این حال مردد ایستاد و نمیدانست که آیا باید خشمش را سر کسی خالی کند یا نه. او کنجکاو بود تا بداند این مرد ناشناس کیست.
ماتری ساکت شد و سپس ادامه داد: “اگر این آدم مشکلی ندارد و فردی با شخصیت است، باید بگویی کجا و چگونه با او آشنا شدهای.” او با ناراحتی گفت: “این همان کاری است که من هم میخواهم بکنم، اما تو اجازه نمیدهی.” سیمون توضیح داد: “وقتی به زیارتگاه رسیدم، مرد برهنهای را دیدم که واقعاً در حال یخ زدن بود. خداوند مرا به سمت او هدایت کرد تا به او کمک کنم. میخواستی چه کار کنم؟ اگر به او کمک نمیکردم، کسی نمیدانست چه بلایی سرش میآمد.”
ماتری به این صحبتها گوش کرد و با خودش فکر کرد که شاید او از دست خدا مجازات شده باشد. سپس به مرد ناشناس نگاهی انداخت و دلش برایش نرم شد. او به سمت آشپزخانه رفت و یک لیوان شیر برداشت و نان را بیرون آورد و گفت: “بفرمایید، شام حاضره.”
سیمون نان را تکهتکه کرد و در شیر ناشناس انداخت و شروع به خوردن کردند. ماتری در گوشهای از میز نشسته و سرش را در دستانش گرفت و به ناشناس نگاه کرد. او دلش برای ناشناس سوخته بود و نسبت به او مهربانتر شد.
بعد از تمام شدن شام، ماتری پرسید: “اهل کجایی؟” مرد ناشناس پاسخ داد: “نباید بگویم، اهل اینجا نیستم. دزدها مرا لخت کردند و خدا من را مجازات کرد.”
سیمون با کمال تعجب به او نگاه کرد و فکر کرد: “کی میداند چه اتفاقی برای این مرد افتاده است؟”
سکوت میکائیل
صبح روز بعد، سیمون بیدار شد و هنوز بچهها خواب بودند. همسرش برای قرض گرفتن نان از همسایهاش رفته بود. مرد ناشناس تنها روی نیمکت نشسته بود و لباسهای جدید را بر تن داشت. سیمون به او گفت: “دوست من، شکمت به نان و بدنت به لباس نیاز دارد. باید کار کنی تا زنده بمانی.”
مرد ناشناس گفت: “من هیچ کاری بلد نیستم.” سیمون با تعجب پاسخ داد: “هر کسی اگر اراده کند، میتواند هر چیزی را یاد بگیرد. مردم کار میکنند و من هم کار خواهم کرد.”
سپس از مرد پرسید: “اسم تو چیست؟” مرد جواب داد: “میکائیل.”
سیمون ادامه داد: “اگر نمیخواهی درباره خودت صحبت کنی، به خودت مربوط است، اما باید خرجت را در بیاوری. اگر کاری را که به تو میدهم انجام دهی، خوراک و سرپناهت را تأمین میکنم.”
میکائیل به سیمون گفت: “خدا پاداشت را خواهد داد.”
سیمون سپس نخی را برداشت و دور انگشت شستش پیچید و شروع به تاباندن آن کرد. میکائیل او را تماشا کرد و کمکم یاد گرفت. سیمون همچنین به او نشان داد که چگونه نخ را با موم آغشته کند و همچنین موی زب رو تاب بدهد و دوزی کند.
پس از گذشت سه روز، میکائیل به قدری خوب کار میکرد که انگار تمام عمرش کفشدوز بوده. او پیوسته کار میکرد و کم میخورد. وقتی کار تمام میشد، ساکت مینشست و فقط به بالا نگاه میکرد. او از خانه بیرون نمیرفت و شوخی نمیکرد. فقط در مواقع ضرورت صحبت میکرد.
حتی یک تبسم او دیده نشد، مگر شب اولی که ماتری به او شام داد. روزها و هفتهها گذشت و سالی به پایان رسید. میکائیل در کنار سیمون زندگی کرده و با او کار میکرد. او صاحب شهرت شده بود و مردم میگفتند که هیچ کس مانند میکائیل نمیتواند کفش خوبی بسازد. از همهجا مردم برای سفارش کفش به سیمون مراجعه میکردند و کار او رونق گرفته بود.
امید و ناامیدی در کار
یک شب زمستانی، سیمون و میکائیل مشغول کار بودند که ناگهان کالسکهای در مقابل خانهشان ایستاد. آنها از پنجره نگاهی به بیرون انداختند و مشاهده کردند که نجیبزادهای با پالتو خز بر بدن از کالسکه پیاده شد و به سوی کلبه سیمون آمد. ماتری از جا بلند شد و در را باز کرد. نجیبزاده پالتوی خود را درآورد و روی نیمکت نشسته و گفت: “استاد کفشدوز کجاست؟”
سیمون جلو آمد و گفت: “عالیجناب، بنده هستم.” نجیبزاده چرم خاصی را به او نشان داد و گفت: “کفشدوز، این چرم را میبینی؟”
سیمون چرم را در دست گرفت و گفت: “چرم خیلی خوبی است. میتوانی از این چرم برای من یک پوتین بدوزی؟”
نجیبزاده درخواست کرد که باید پوتینی بدوزد که به مدت حداقل یک سال دوام بیاورد و از ریخت نیفتد. او هشدار داد که اگر پوتینها تا یک سال از ریخت بیفتند یا درزش در برود، او را به زندان خواهند انداخت. اگر پوتینها به مدت یک سال بدون اشکال بمانند، ۱۰ روبل به سیمون خواهد داد.
سیمون ترسید و نمیدانست چه بگوید. به میکائیل نگاه کرد و با آرنج به پهلوی او زد و پرسید: “آیا سفارش را قبول کنم؟”
میکائیل سرش را به علامت تأیید تکان داد. نجیبزاده با صدای بلندی نوکرش را صدا کرد و به او دستور داد که پوتین پای چپش را دربیاورد و پا را دراز کند تا اندازهگیری شود. در این هنگام، ناگهان متوجه میکائیل شد و پرسید: “این کیه؟”
میکائیل به احترام به نجیبزاده پاسخ داد: “کارگر من است.”
نجیبزاده با نگاهی جدی به میکائیل گفت: “یادت باشد که گفتم پوتین باید یک سال دوام بیاورد.” سیمون متوجه شد که میکائیل به نجیبزاده خیره شده و به نظر میرسید که شخص دیگری را میبیند. ناگهان میکائیل تبسم کرد و چهرهاش درخشان شد.
نجیبزاده با صدای بلندی فریاد زد: “مرد احمق! چرا لبخند میزنی؟ بهتر است حواست جمع باشد که پوتینها به موقع آماده شوند.”
میکائیل جواب داد که بسیار زودتر از موعد مقرر، آماده خواهند شد. او چرم را روی میز پهن کرد و آن را با کارد برید. وقتی چرم بریده شد، او شروع به دوختن کرد. اما به جای اینکه دو سر چرم را مانند یک پوتین به هم بدوزد، یک طرف چرم را میدوخت تا کفشی نرم و راحت بسازد.
سیمون و میکائیل: دوستی در برابر چالشها
سیمون با حواس جمع غذا میخورد و به اطراف نگاه میکرد. ناگهان متوجه شد که میکائیل با چرم نجیبزاده یک جفت سرپایی دوخته است. او در دل نالید: “یک سال است که میکائیل برای من کار میکند و هرگز اشتباهی مرتکب نشده. حالا چرا باید این خطای بزرگ را مرتکب شود؟ نجیبزاده پوتین ساق بلندی درخواست کرده، اما میکائیل سرپایی لطیف دوخته است و چرم را هدر داده.”
سیمون به میکائیل گفت: “دوست من، چه کار کردی؟! این میتواند ما را به زانو درآورد. دیدی که نجیبزاده چه چیزی خواست؟”
هنوز سرزنش سیمون تمام نشده بود که صدای در آمد. کسی از بیرون در میزد. وقتی سیمون به پنجره نگاهی انداخت، دید که سواری از راه رسیده و دارد اسبش را میبندد. آن را باز کردند و دیدند که نوکر نجیبزاده وارد شده و با آنها سلام کرد. او گفت: “روز به خیر. بانو فرستادند، ارباب دیگر به پوتین نیاز ندارد. آن مرد بعد از ترک شما زنده به خانه نرسید.”
نوکر نجیبزاده ادامه داد: “بهتر است که هر چه زودتر برای نسخ الکنی یک جفت سرپایی نرم بدوزید.” میکائیل باقیمانده چرمها را جمع کرد و لوله کرد و سرپاییهای دوخته شده را برداشت.
نوکر آنها را گرفت و گفت: “استادها، خداحافظ؛ شما.”
بخش سوم خلاصه کتاب آدمی به چه زنده است
یک سال دیگر گذشت و همانطور سالی دیگر نیز به پایان رسید. حالا شش سال بود که میکائیل در کنار سیمون زندگی میکرد و مانند گذشتهها بود. او دیگر هیچجا نمیرفت و فقط در مواقع لازم دهان باز میکرد و سخن میگفت.
در تمام این مدت تنها دو بار بود که سیمون تبسم کرده بود: یک بار زمانی که ماتری برای او غذا آورد و بار دیگر وقتی نجیبزاده به کلبه آمده بود. سیمون از میکائیل بینهایت راضی بود و هرگز از او نپرسید که از کجا آمده است. تنها نگرانی او این بود که مبادا میکائیل روزی از پیشش برود.
یک روز آنها در خانه جمع شده بودند. ماتری دیگهای فلزی را در تنور میگذاشت و بچهها اطراف سکوها پرسه میزدند و به تماشای بیرون میپرداختند. سیمون کنار پنجره سوزنکاری میکرد و میکائیل مشغول کار روی پاشنهکفش بود. یکی از پسرها به سمت سکویی که میکائیل در آن مشغول کار بود رفت و دستش را بر شانهاش گذاشت تا به بیرون خیره شود. ناگهان گفت: «عمو میکائیل، عمو میکائیل! یه خانم با دو دختر بچه دارن میاد اینجا. یکی از دخترها داره میلنگه.» میکائیل کارش را زمین گذاشت و به پنجره نگاه کرد.
سیمون متعجب شد؛ میکائیل هرگز به کوچه نگاه نمیکرد، اما حالا صورتش را به پنجره چسبانده و به چیزی خیره شده بود. سیمون هم به بیرون نگاه کرد و زنی خوشلباس را دید که به سمت خانه میآمد و دو دختر خزپوشیده و شال پشمی در دست داشت. دخترها به قدری شبیه هم بودند که فرق گذاشتن بین آنها سخت بود، اما یکی از آنها پای چپش معیوب بود و میلنگید.
زن وارد ایوان خانه و راهرو شد و بعد از پیدا کردن کلید، در را باز کرد. اول دخترها و سپس خودش داخل آمدند. زن گفت: «روز بخیر مردم خوب.» سیمون پاسخ داد: «لطفاً تشریف بیاورید داخل. چه خدمتی از دست ما برمیآید؟» زن کنار میز نشسته و دو دخترش به او چسبیده بودند، گویی از آدمهای کلبه وحشت داشتند. او گفت: «میخواهم برای بهار این دو دختر کوچولو کفش چرمی سفارش بدم.» سیمون گفت: «میدوزیم، میدوزیم. تا حالا کفش بچه ندوزیدیم اما مشکلی نیست. چه جور کفشی میخواهید؟ کارگرم میکائیل استاد کفشدوزی است.»
دوقلوها: داستانی از امید و چالش
سیمون به میکائیل نگاه کرد و دید که کارش را متوقف کرده و چشمانش به دختران خردسال خیره شده است. سیمون متعجب شد، دخترها بسیار ملوس بودند؛ چشمانشان سیاه و گونههایشان گلانداخته بود و روسریهای زیبا و لباس فاخر به تن داشتند. اما هنوز نمیتوانست بفهمد چرا میکائیل اینطور به آنها نگاه میکند، انگار که آنها را از قبل میشناخته است. موضوعی معماگونه برایش شد ولی به گفتوگو با زن ادامه دادند، درباره قیمت صحبت کردند و بر سر قیمت کفش به توافق رسیدند.
زمان اندازهگیری فرا رسید، زن دختر معلول را روی زانوهایش نشاند و گفت: «از پای این دختر بچه دو بار اندازهگیری کن؛ یکی از پای معیوب و آن یکی از پای سالمش. یک لنگ کفش به اندازه پای معیوب بدوز و سه لنگه به اندازه پای سالم. هر دو پاهایشان یک اندازه است. اینا دوقلو هستند.» سیمون اندازههای دخترها را گرفت و پرسید: «چرا پای این دختر ملوس میلنگه؟ آیا اتفاقی افتاده یا همینجوری به دنیا آمده؟»
مادرش پای او را له کرده بود. ماترینا به جمع آنها ملحق شد و میخواست بداند آن زن کیست، بنابراین از بچهها پرسید: «مگه شما مادرشون نیستید؟» آنها جواب دادند: «نه، خانم مهربان. اینها بیگانهاند. من آنها را به فرزندی قبول کردهام.»
«وای، بچههای شما نیستند و شما اینقدر آنها را دوست دارید؟ چطور ممکن است اینها را دوست نداشت؟ هر دو را خودم شیر دادم. من خودم یک بچه داشتم که خدا او را از من گرفت. باور کنید به اندازهای که این دو دختر را دوست دارم، به فرزند خودم علاقه نداشتم.»
قصهای از عشق و فداکاری
زن شروع به صحبت کرد و داستانش را تعریف کرد. تقریباً شش سال پیش، پدر و مادرشان در کمتر از یک هفته از دنیا رفتند. پدرشان روز سهشنبه به خاک سپرده شد و مادرشان روز جمعه فوت کرد. این یتیمها روز بعد از مرگ پدرشان به دنیا آمدند و مادرشان یک روز بعد از تولد آنها جان سپرد. آن روزها من و شوهرم در روستا زندگی میکردیم و همسایه آنها بودیم. حیاط ما دیوار به دیوار خانه آنها بود. پدرشان آدم تنهایی بود که در جنگل چوب و هیزم جمع میکرد. یک روز درختی بر او افتاد و هنوز به خانه نرسیده بود که جانش را از دست داد و به پیش خدا رفت. همان هفته، همسرش این دو دختر را دوقلو زایید. آنها فقیر و تنها بودند و هیچ کس دیگری، نه پیر و نه جوان، در کنارشون نبود.
در تنهایی، مرگ به سراغ آن زن آمد. روز بعد، به احوالش سر زدم. وقتی وارد کلبه شدم، دیدم آن زن نگونبخت فوت کرده و جسمش سرد شده است. در زمان مرگ، به طور نادرست به سمت این بچه غلطیده و پایش را له کرده بود. این بچههای شیرخواره به تنهایی رها شده بودند. با آنها چه میشد کرد؟ من تنها زنی در آنجا بودم که بچه شیرخواره داشتم و نوزادم که هشت ماهه بود را شیر میدادم. به طور موقت، آنها را به خانهام بردم. روستاییان جمع شدند و درباره وضعیت این بچههای شیرخواره صحبت کردند.
سرانجام به من گفتند: «ماری، بهتر است تو از آنها پرستاری کنی تا سر فرصت ترتیبی برای آنها بگیریم.» اینگونه شد که من سه پسر خودم و این دو دختر را خودم شیر میدادم. خدا اینطور خواسته بود که این دو دختر رشد کنند و پسرم قبل از اینکه دو ساله شود، از دنیا برود. پس از آن، دیگر بچهدار نشدم. وضع ما بهتدریج روبراه شد. اگر این دو دختر نبودند، غم تنهایی من مرا میکشت. چطور میتوانستم آنها را دوست نداشته باشم؟ اینها مایه دلخوشی من در زندگی بودند. زن دستانش را به خودش چسباند و با دست دیگرش اشکهای صورتش را پاک کرد.
ما ترینا آهی کشید و گفت: «این ضربالمثل که میگویند آدم میتواند بدون پدر و مادر زنده بماند اما بدون خدا نمیتواند، درسته.» در حین گپ زدن، ناگهان کلبه روشن شد. انگار یک صاعقه تابستانی از سمتی که میکائیل نشسته بود، درخشید. همه به او نگاه کردند و دیدند که نشسته و دستهایش را روی زانوهایش گذاشته، به بالا خیره شده و تبسمی بر لب دارد. زن و دخترها رفتند. میکائیل از پشت سکو بلند شد، کارش را زمین گذاشت، پیشبندش را باز کرد و به سیمون و همسرش تعظیم کرد و گفت: «اربابهای من، خداحافظ. خدا من را بخشید.»
سفر میکائیل به زمین
میکائیل نورباران شد، سیمون بلند شد و به او تعظیم کرد و گفت: «میکائیل، میدانستم تو از جنس آدم نیستی. نمیتوانم جلویت را بگیرم که نروی و نه میتوانم از تو سؤال کنم. فقط بگو، چرا از صورتت نور میبارد و چرا در طی این سالها تنها سه بار تبسم کردی؟» میکائیل پاسخ داد: «اگر از من نور میبارد، برای این است که من مجازات شده بودم و اکنون خدا من را بخشیده است. سه بار تبسم کردم چون خدا من را فرستاده بود تا به سه حقیقت پی ببرم. حقیقت اول را وقتی فهمیدم که زنت دلش به حال من سوخت، برای اولین بار به همین مناسبت تبسم کردم. حقیقت دوم را زمانی یاد گرفتم که مرد نجیبزاده سفارش پوتین داد و من دوباره تبسم کردم. حالا که این دختر بچهها را دیدم، به حقیقت سوم و نهایی پی بردم و برای سومین بار تبسم کردم.»
میکائیل ادامه داد: «خدا مرا مجازات کرد چون نافرمانی کرده بودم. من از فرشتگان بهشت بودم و فرمان خدا را اطاعت نکردم. او مرا فرستاد تا جان زنی را بگیرم و نزدش ببرم. به زمین فرود آمدم و زنی را دیدم که دوقلو زاییده بود. آن زن استغاثه و التماس کرد که جانش گرفته نشود. دلم راضی نشد و نتوانستم جان مادر را بگیرم. خدا گفت: برو و جان مادر را بگیر و سه نکته را بفهم و یاد بگیر که در آدم چه نهادم، یاد بگیر چه چیزی به آدمی ندادم و یاد بگیر که آدمی زنده به چیست. هرگاه اینها را فهمیدی و دانستی، آنگاه میتوانی به بهشت بازگردی.»
او دوباره به زمین آمد و جان مادر را گرفت. در بالای روستا به پرواز درآمد و خواست جان زن را نزد خداوند ببرد، اما باد مرا گرفت و بالهایم خم شد و خم شد و تنها جان زن رفت نزد خدا و من به زمین افتادم.
کنار راه سیمون و ماتری، وقتی فهمیدند که این سالها چه کسی با آنها زندگی میکرده و چه کسی لباس و غذا به آنها میداده، از ترس و همچنین از شکوه و شادی به گریه افتادند. میکائیل گفت: «تنها و برهنه در مزرعه بودم و از نیازهای آدمی از سرما و گرسنگی بیخبر بودم. تا وقتی که به صورت آدم درنیامده بودم، گرسنه بودم و داشتم از سرما سیاه میشدم و نمیدانستم چه کار باید بکنم.»
صدای پای مردی از سمت راه به گوشم رسید. او در دستش یک جفت پوتین داشت و با خود حرف میزد. از زمانی که به شکل آدم درآمده بودم، این اولین بار بود که صورت انسان را میدیدم و به نظرم وحشتناک آمد. سرم را برگرداندم و دیدم مرد در حال فکر کردن به این است که چگونه بدنش را در سرمای زمستان بپوشاند و چگونه غذا برای زن و فرزندانش فراهم کند. با خودم فکر کردم: «من دارم از سرما و گرسنگی نابود میشوم و این آدم فقط به فکر این است که چهطور برای خود و خانوادهاش لباس تهیه کند و نان بدست بیاورد.» این مرد به من کمک نخواهد کرد. او از من فاصله گرفت و رفت؛ انگار اصلاً من را ندیده بود. کاملاً ناامید شده بودم که ناگهان دیدم برگشت. بالا را نگاه کردم و همان مرد را دیدم، اما این بار چهرهاش کمی تغییر کرده بود. حضور خداوند را در وجود او شناختم. او برهنگی مرا پوشاند و با خودش به خانهاش برد.
زنی به ملاقات ما آمد و دلش میخواست من را از خانه بیرون کند. ناگهان شوهرش درباره خدا با او صحبت کرد و زن به سرعت تغییر کرد. او برای من خوردنی آورد؛ انگار زنده شده بود و خدا را در او دیدم. آنگاه یاد نخستین درسی افتادم که خدا خواسته بود بیاموزم و پی بردم که خداوند گل آدم را با محبت و عشق سرشته است. برای اولین بار تبسم کردم، اما هنوز همه آنچه را که باید یاد میگرفتم، یاد نگرفته بودم.
یک سال با شما زندگی کردم و کسی آمد و یک جفت پوتین سفارش داد و گفت باید یک سال از ریخت نیفتد. به او نگاه کردم و پشت سرش همکارم، یعنی فرشته مرگ را دیدم. البته کسی جز من آن فرشته را ندید. فهمیدم که قبل از غروب آفتاب، جان مرد ثروتمند را خواهد گرفت. با خود فکر کردم: «این مرد در تدارک یک سال دیگر است و نمیداند که قبل از غروب آفتاب خواهد مرد.» به یاد گفته دوم خداوند افتادم که توصیه کرده بود: «یاد بگیر به آدمی چه ندادم» و پی بردم که آدمی توانایی تشخیص نیازهای خودش را ندارد. این برای بار دوم بود که تبسم کردم، اما هنوز همه چیز را نمیدانستم و نمیدانستم که آدمی زنده به چیست.
پایان خلاصه کتاب آدمی به چه زنده است
چند سال دیگر گذشت. سال ششم بود که یک زن با دو دختر دوقلو به اینجا آمدند. درباره نحوه زنده ماندن آنها شنیدم؛ بیگانهای آنها را شیر داده و پرستاری کرده و بزرگشان کرده بود. زمانی که زن عشقش را به کودکانی که فرزندان خودش نبودند، نشان داد و برای آنها اشک ریخت، خدا را در وجود آن زن زنده و حاضر یافتم. پی بردم که آدمی با چه چیز زنده است و دانستم که خداوند آخرین پند را نیز به من آموخته و گناه من را بخشیده است. برای سومین بار تبسم کردم.
اندام فرشته را جامهای از نور پوشاند و چشمها دیگر توانایی او را نداشتند. صدایش رساتر بود، انگار صدا از او نبود و از آسمان بالا میآمد. فرشته گفت: «مشیت نبود که مادر بداند که کودکانش در زندگی چه نیازمندیهایی خواهند داشت. مشیت نبود مرد ثروتمند بداند که هنگام غروب چه نیازی به پوتین دارد یا سرپایی.»
«آن مدتی که آدم بودم، زنده ماندم به این علت نبود که به خودم میرسیدم؛ زنده ماندم، زیرا در وجود یک عابر محبت و عشق به ودیعه گذاشته شده بود و آن زن دلسوز من شد و دوستم داشت. یتیمخانه به علت توجه و نگرانی مادر نبود بلکه به این سبب که در قلب زنی بیگانه عشق و محبت گذاشته شده بود. فهمیدم خدا نمیخواهد آدمیان جدا از هم زندگی کنند. او نمیخواهد که هر کدام چه نیازهایی دارند، مشخص شود؛ میخواهد که همه با هم و به جمعی چون یک جان در انبوه بیشمار بدنها زندگی کنند. پس برای هر فردی آنچه را که مورد نیاز دیگران است، آشکار میسازد.»
الان پی بردم که هرچند ظاهراً آنچه باعث زنده ماندن انسان میشود، به خود رسیدن و مواظبت از خود است، اما حقیقت این است که آنچه آنان را زنده نگه میدارد، محبت و عشق است. هر کس مهربان و با محبت است در خداست و خدا هم در اوست؛ خدا مهربانی و عشق محض است.
فرشته چنان تسبیح خدا را سرود که کلبه به لرزه درآمد. سقف شکاف برداشت و ستونی از نور آتش به آسمان صعود کرد. سیمون، زن و فرزندانش بر زمین افتادند. فرشته بال درآورد و به آسمانها پرواز کرد. زمانی که سیمون به خود آمد، کلبه عیناً مانند قبل بود و کسی جز خانوادهاش آنجا نبود.