کتاب جز از کل، شاهکاری از نویسنده استرالیایی استیو تولتز، یکی از برجستهترین رمانهای معاصر است که مرزهای روایت داستانی را به چالش میکشد. این کتاب که نخستین بار در سال 2008 منتشر شد، داستانی فلسفی، طنزآمیز و عمیق را روایت میکند که به موضوعات بنیادین زندگی، خانواده، عشق و مرگ میپردازد. درخلاصه کتاب جز از کل، به خلاصهای جامع از این اثر پرداخته و جنبههای مهم داستان، شخصیتها و مفاهیم کلیدی آن را بررسی خواهیم کرد.
شروع خلاصه کتاب جز از کل
یه روز کائنات تصمیم میگیره به انسانها درس بده. مثلاً از ورزشکار پاشو میگیره یا از فیلسوف عقلشو. اما من چی؟ من آزادیم رو از دست دادم و تو زندان اسیر شدم. زندان واقعی با دیوارای بلند و میلههای آهنی. بزرگترین تنبیه زندان، کسالت بیحد و حصرشه. من تو زندانم و روزهای سخت ملالآور رو میگذرونم. شورش همیشه هست و من تصمیم گرفتم داستان زندگی خودمو بنویسم. باید یواشکی و سریع بنویسم و دفترمو بین توالت و دیوار پنهان کنم.
این داستان هم درباره منه و هم درباره پدرم. نمیدونم باید عاشقش باشم یا بکشمش. وقتی کلاس اولی بودم، بابام منو از مدرسه کشید بیرون تا خودش بهم درس بده. کلاساش بیشتر تو آشپزخونه بود و ادبیات و فلسفه رو به من یاد میداد.
رفتم سراغ عکسهای خانوادگی و متوجه شدم بابا سعی کرده عکسهای برادرشو از بین ببره. بعد از چند وقت، چند تا مقاله درباره تریدین پیدا کردم و به دیوار اتاقم چسبوندم. یواش یواش با غرور به مدرسه میرفتم، اما خیلیا میخواستن با من دعوا کنن.
میخواستم عکسهای عمو تری رو از دیوار بکنم که بابا اومد تو اتاقم و گفت کاش اینا رو از رو دیوار میکَندم. این شد که گذاشتم سر جاشون بمونن. بعد بابا روی تختم دراز کشید و شروع کرد به تعریف داستان زندگیش. گفت بعد از حمله هیتلر، مادربزرگم از لهستان فرار میکنه و میره ژاپن. اونجا با پدربزرگم ازدواج میکنه و باردار میشه. پدربزرگ و مادربزرگم تصمیم میگیرن بچه رو تو وطنشون بزرگ کنن و به لهستان برمیگردن، اما هیچکس ازشون استقبال نمیکنه. پدربزرگ من هم به همین شکل میمیره و مادربزرگم مجبور میشه دوباره فرار کنه.
بخش دوم خلاصه کتاب جز از کل
مادربزرگ سوار کشتی استرالیایی میشه و دریا به دنیا میاد. بعد از ازدواج با پدربزرگ شماره دو، که زندانی در سیدنی میسازه، مادربزرگ زبان انگلیسی یاد میگیره و این باعث میشه شوهرش رو بیشتر بشناسه. بابا گفت قهرمانها هیچ غلطی نمیکنن و فقط نقابشون عوض میشه. من از این حرفا خسته شدم و خواستم درباره عمو تری بیشتر بدونم.
بابا ادامه داد که قبل از دنیا اومدن تری، دچار بیماری لاعلاجی میشه و نمیتونه درست نفس بکشه. روزی خبر مرگ پیرزن کافهدار رو میشنوه و میخواد اولین جنازه قبرستون باشه. اما بعد از مدتی، مادرم بهش خبر میده که باردار شده. من به کما میرم و ۴ سال توی این وضعیت میمونم. وقتی به هوش میام، مادرم برام کتاب میخونه و من دوباره متولد میشم.
تری کوچولوی ۴ ساله منو نگاه میکنه و پدرم منو جلوی آینه میبره. من و تری هیچ شباهتی به هم نداریم. تری ازم میخواد باهاش برم تو حیات، اما من ته زندگی رو دیده بودم و نمیدونستم چرا ما شبیه هم نیستیم. سردی نگاههاشون مثل آتش منو میسوزاند.
ساخت زندان تموم شده بود و پدرم به خودش افتخار میکرد، اما شرایط بین من و تری متفاوت بود. من قهرمان تری کوچولو شده بودم و هر دو تو رخت خواب میخوابیدیم. پدرم یه روز تصمیم گرفت تری رو به فوتبال ببره، اما تری نرفت و پدرم با تنفر برگشت. بعد از دو ماه، تری عضو تیم فوتبال محلی شد و خیلی زود در رشتههای دیگه هم موفق شد. من تو صندلی تماشاچی نشسته بودم و تری ستاره شهر شده بود.
تفاوتهای ما روز به روز بیشتر میشد. تری عاشق ورزش بود و من حوصلهام سر میرفت. روزهایی که همه دنبالم میآمدند و صرفههامو تقلید میکردند، خاطره شد. دلم میخواست جایی پنهان شم، جایی که کسی منو نبینه. کافه آقای لیونل جایی بود که هیچکس نمیرفت و من از کارولین، دختر ۱۱ ساله کافه خوشم اومد. کارولین از تری متنفر بود و این باعث شد عاشقش بشم.
بخش سوم خلاصه کتاب جز از کل
یک روز تری به جشن تولد رفت و من بهانهای برای نرفتن نداشتم. تری تو آب غرق شد و یکی از پدرا اونو نجات داد. تری گفت قربانی تقلب میکرده و پدرم ازش بازخواست کرد. بعد از این اتفاق، تری به مدرسه رفت و یک روز دوقلوها منو به درخت بستن. وقتی تری منو دید، از درخت پایین اومد و به من کمک کرد.
اما سرنوشت خانواده دین بعد از ظهر اون روز تغییر کرد. تری از درخت پایین رفت و چوب کریکت رو به برونو زد. برونو چاقو درآورد و به پای تری زد. روز بعد دکتر خبر وحشتناکی داد که تری دیگه نمیتونست فوتبال بازی کنه. تری ناامید شد و همه وسایل ورزشیاش رو از اتاقش پاک کرد. تری هم مثل برادرش فلج شد، اما برادرش دیگه فلج نبود.
مادرم خیلی مراقب تری بود و غذاهای مورد علاقهاش رو میپخت، اما پدرم افسرده شده بود و دائم اخم میکرد. او به جای توجه به من، تمام تقصیرها رو گردن من میانداخت. پدرم با رئیس زندان بیلیارد بازی میکرد و به تدریج به زندانیها علاقهمند شد. او هر شب تاریخچه زندگی قاتلان و دزدان رو میخوند و از تصور اینکه زندانیهایی که خودش ساخته رو میبیند، لذت میبرد. این آغاز پایان پدرم بود.
داستان تری، دوقلوهای شرور و جعبهای که شهر را تغییر داد
تری به مدرسه برگشت و به خاطر برادرش با شیاطین معامله کرد. او به برونو و دیو که از تری متنفر بودند، توجه نمیکرد. یک روز، من از درخت پایین افتادم و برونو و دیو منو احضار کردند. تری برای حمایت از من با بچههای شرور معامله کرد و به عنوان شاگرد افتخاری اونها شد. از آن روز، دوقلوها به تری راه و رسم دعوا یاد میدادند و تری به دزدی و خشونت عادت کرد.
من در این وضعیت تحت فشار عصبی بودم و کارولین از اینکه برادر کوچکم با جنایتکارها بگرده، ناراحت بود. من فقط میخواستم توجه کارولین رو جلب کنم. گروه جنایتکار به روزمرگی افتاده بودند و من تصمیم گرفتم بهشون کمک کنم. یک روز، در گاراژ پدرم پرونده زندانیها رو پیدا کردم و به دوقلوها گفتم که باید چیزای تازه یاد بگیرند. من بهشون پیشنهاد دادم که با هری وست، زندانی محکوم به حبس ابد ملاقات کنیم.
اسم زندانی هری وست بود و محکومیتش حبس ابد. او هر جنایتی که فکرش رو بکنی انجام داده بود. من و تری تصمیم گرفتیم به ملاقات هری بریم. وقتی وارد اتاق زندان شدیم، تری کل قضیه رو براش تعریف کرد. هری به ما گفت که باید همیشه گمنام باشیم و مراقب اطرافمون باشیم. او نصیحتهای عجیبی داشت و معتقد بود که وقتی وارد عرصه خلافکاری میشویم، باید همیشه مراقب باشیم.
هری از من پرسید که آیا از آدما خوشم میاد یا نه و من گفتم که بد نیستن، اما به نظرم بدون فکر تصمیم میگیرند. او به من گفت که دارم فلسفه بافی میکنم و من انکار کردم. وقتی وقت ملاقات تموم شد، هری گفت که خودکشی بهترین کار برای من است. من به فکر مرگ افتادم و به بالاترین صخره شهر رفتم، اما پشیمان شدم و برگشتم.
هری به من گفت که ناامیدی هیچوقت به ته نمیرسه و اگر به جاودانگی باور داشته باشی، میتونی خودتو خلاص کنی. او از من خواست که یک کار مهم انجام بدم و برای این کار به ایده نیاز داشتم. من تصمیم گرفتم جعبه پیشنهادات بسازم و اون رو در وسط شهر بگذارم. جعبه رو به نردههای شهرداری جوش زدم و کلیدش رو داخل پاکت گذاشتم. یادداشتی نوشتم و پیشنهاداتم رو به شهردار دادم.
خیلی زود، جعبه پیشنهاد نقل محافل شهر شد و شهردار نشستی برگزار کرد.
سقوط تری و آشفتگی شهری از پیشنهادات
تمام پیشنهادات جعبه با افتخار خونده شد و هیچکس نمیدونست که این کار من بوده. شهردار به شدت عاشق صندوق پیشنهادات شده بود و شورا با تمام پیشنهادات موافقت کرد. اما به زودی پیشنهادات غیرقابل اجرایی شدند و مردم علیه هم شدند. شهردار مریض شد و معاونش، جیم بروک، جایگزینش شد. جیم پیشنهادات رو با لحن معصومانه میخوند و جلسهها به تدریج وحشتناک شد. جعبه پیشنهادات شهر رو به یکی از بدترین جاها تبدیل کرد.
دوقلوها به دنبال اسلحه رفتند و من خودم رو از دستشون خلاص کردم. بچههای مدرسه دیگه کاری به کارم نداشتند و من با کارولین وقت میگذراندم. کارولین عاشق شخصیتهای داستانها بود و من فهمیدم که او هم نقاب داره. یک روز تری با سنگ به پنجره کارولین زد و من متوجه شدم که تری از کارولین بدش میاد.
به ملاقات هری رفتم و او به من گفت که جعبه پیشنهادات من رو نابود میکنه. وقتی اسم تری برای اولین بار از جعبه بیرون اومد، همه بدبختیها شروع شد. پدرم به مدرسه اومد و فهرستی از بچههایی که مناسب دوستی با ما بودند، داد. پیشنهادات به تربیت تری مربوط میشد و تری به سمبل سرافکندگی مردم تبدیل شده بود.
بخش چهارم خلاصه کتاب جز از کل
یک روز دوقلوها با جیپ دزدی اومدند و تری به خاطر کارولین از رفتن با آنها خودداری کرد. در جلسه شورای شهر، پیشنهاد فرستادن تری به تیمارستان مطرح شد. من به تری گفتم که باید از آنجا برود، اما او آرامش داشت. کارولین هم به تری گفت که به او سر میزند. وقتی تری رو بردند، من وحشتزده شدم و پدرم به خاطر تری الکلی شد و مادرم هم به شدت تحت فشار بود.
مادرم هر روز به ملاقات تری میرفت و به من میگفت که حال تری بهتر شده، اما من میدانستم که دروغ میگوید. وقتی به ملاقات تری رفتم، او رنگ به رو نداشت و از برق و شوک درمانیاش برایم گفت. تری از من پرسید که چرا مادرم به دیدنش نمیاد. وقتی برگشتم، مادرم در حیاط بود و من متوجه شدم که او هم تحت فشار است.
به پدرم که در حال نوشیدن بود نگاه کردم و او از من خواست که او را تنها نگذارم. من تصمیم گرفتم تا آخرین لحظههای نفسهای تری کنارش بمونم. کارولین هم هر بار اسم تری رو میآورد و حال من بد میشد. من هم کارولین رو برای خودم میخواستم و هم سلامتی برادرم رو.
بخش پنجم خلاصه کتاب جز از کل
به کارولین گفتم چرا از تری نمیخوای بین تو و جنایتش یکی رو انتخاب کنه. عشق قدرتمند قبول، اما اعتیاد به بزهکاری هم همینطور. دوراهی بدی برای تری بود. لایونل، پدر کارولین، برای بیرون آوردن تری هر کاری میکرد. یک بار روانشناسی برای تری فرستاد، اما دکتر گفت تری دیوونه کامل است و دلیلش من بودم. میدانستم که فقط کارولین میتواند تری را تغییر دهد.
رصدخانه آماده شده بود و مردم با هیجان ستارهها را میدیدند. یک شب، هری از زندان فرار کرد و خواست با او همکاری کنم، اما من به مادرم قول داده بودم که پیشش بمانم. یک هفته بعد، تری به خانه برگشت و خیلی سرحال بود. او از کارولین نامهای دریافت کرده بود و میخواست بداند چه گفته. تری گفت کارولین از او خواسته که یکی را انتخاب کند: او یا جرم و جنایت. تری به انجام یک کار غیرقانونی کوچک فکر میکرد.
چند ساعت بعد، صدای انفجار شنیدم. جعبه پیشنهادات از بین رفته بود و لایونل، پدر کارولین، در حال خونریزی بود. تری در جوب نشسته بود و شرمسار به نظر میرسید. چند روز بعد، تری به ۱۰ سال حبس محکوم شد. بعد از زندانی شدن تری، من باید کاری میکردم، اما نمیدانستم چه کار کنم. تصمیم گرفتم مدرسه را ترک کنم و پدر و مادرم نسبت به این موضوع بیتفاوت بودند.
بخش ششم خلاصه کتاب جز از کل
ماهها گذشت و من به زندگی بیفایگی ادامه دادم. در این مدت، کارولین تصمیم گرفت تری را فراموش کند و به من نامههایی از جاهای مختلف فرستاد. آخرین نامهاش از پاریس بود. برای ملاقات تری به زندان نوجوانان رفتم و او از انفجار جعبه پیشنهادات بد و بیراه میگفت. تری میخواست نقشههای جدیدش را با من در میان بگذارد و من به او گفتم که باید درست بخواند. تری گفت که در زندان چیزهای زیادی یاد میگیرد و من به قانون بد و بیراه گفتم.
مادرم بالاخره خبر مریضیش رو به پدرم گفت و او مهربونتر شد، اما به جای کتک زدن مادر، خودش رو با سم حشرات مشغول کرد. تری از تیمارستان به زندان منتقل شده بود و وقتی آزاد شد، به خانه نیامد. به آدرسی که به من داده بود رفتم و در آنجا زنی را دیدم که در حال آب دادن به باغچه بود. وقتی خودم را معرفی کردم، او با لبخند به من اشاره کرد که بیایم داخل.
تری خیلی سرحال بود و بدنش پر از خالکوبیهای عجیب و غریب بود. او به من گفت که هری و او در حال راهاندازی یک تعاونی دموکراتیک تبهکاری هستند. من به تری گفتم که باید از خلاف دست بکشد، اما او به من فهماند که خودم را نجات دهم. هری به شدت پارانویید شده بود و احساس میکرد که همه جا توطئه وجود دارد.
بخش هفتم خلاصه کتاب جز از کل
یک روز صبح، روزنامهها خبر تقلب تیم ملی کریکت را منتشر کردند و این خبر باعث جنجال زیادی شد. اما من درگیر مشکلات خودم بودم. مادرم داشت میمرد و پدرم در بطری غرق شده بود. تری و من قرار ملاقات داشتیم، اما در حین بازی کریکت، تری تفنگش را به سمت کاپیتان گرفت و شلیک کرد. این اتفاق بزرگترین خبر استرالیا شد و تری دیگر نمیتوانست به خانه برگردد.
چند روز بعد، مادرم به من گفت که تری همزاد دارد و من تصمیم گرفتم به دنبال او بروم. اما خبر وحشتناک دو قتل دیگر به گوشم رسید. تری به عنوان قاتل شناخته شده بود و مردم او را مأمور خودجوش قانون مینامیدند. در این میان، کارولین به خانه برگشت و از من خواست که به تری خبر بدهم.
هری از من خواست که کتابی درباره تجربیاتش بنویسم و من تصمیم گرفتم این کار را انجام دهم. وقتی کتاب را نوشتم، به هری دادم و او با تعجب آن را خواند. در نهایت، هری صورتم را غرق بوسه کرد و من در فکر آیندهام بودم.
داستان انتشار کتابی که شهر را به آشوب کشید
پیدا کردن ناشر برای کتاب هری کار راحتی نبود، نه به خاطر موضوع کتاب، بلکه به خاطر نویسندهاش. هری فراری بود و نگران بود که ناشر به پلیس زنگ بزند. بعد از کلی کلنجار، قرار شد اسم نویسنده تا زمان چاپ مخفی بماند. هری خود را با ریش بلند و کت کهنه پنهان کرد و با من همراه شد. وقتی به ناشر رسیدیم، او متن را پرت کرد و گفت که نمیتواند به مردم یاد بدهد چطور قانونشکنی کنند.
هری عصبانی بود و تصمیم داشت کتابش را در آمریکا چاپ کند، اما من نمیتوانستم بروم چون به مادرم قول داده بودم. کارولین هم خداحافظی کرد و برای همیشه رفت. من تصمیم گرفتم هر طور شده کتاب هری را چاپ کنم و به ناشر بعدی رفتم. ناشر چاق و ورشکستهای که در ابتدا از کتاب خوشش آمد، بعداً تصمیم گرفت کتاب هری را چاپ کند.
چند هفته گذشت و ما روی کتاب کار کردیم. روز چاپ رسید و اسم نویسنده هری وسته، جنایتکار معروف، در کتاب نوشته شد. اما وقتی کتاب را خریدم، متوجه شدم اسم هری هیچ جا نبود و استنلی، ناشر، فکر کرده بود هری اسم مستعار تری است.
خبر انتشار کتاب تری دین و دستگیری استنلی به گوشم رسید. سپس خبر رسید که هری در بالای برج تهدید کرده که خود را پرت میکند. من به برج رفتم و سعی کردم هری را منصرف کنم، اما در همین حین خبر رسید که تری حری را گروگان گرفته است.
پایان تلخ شهری که مرا تغییر داد
من به سمت تری رفتم و از هری معذرتخواهی کردم. وقتی به باشگاه بلین رسیدم، تری در حال بازی بولینگ بود و مردم تشویقش میکردند. اما پلیس به تری شلیک کرد و او در دادگاه محاکمه شد و به حبس ابد محکوم گردید. مادرم به مرگ نزدیکتر میشد و پدرم تحلیل میرفت. دیو، یکی از دوقلوهای شرور، به دیدن پدرم آمد و اصرار داشت که این دیدار خواست خدا بوده است.
پدرم دیو را خفه کرد و دیو هم مقاومت نمیکرد، چون فکر میکرد این خواست خداست. در حین دعوا، لیستی از جیب پدرم افتاد که نام افرادی که پسرش را نابود کرده بودند را شامل میشد: هری، دیو، سازنده جعبه پیشنهادات و مارتین دین. حالا تری در زندان بود، کارولین رفته بود و هری هم مرده بود. شهر دیگر چیزی برای من نداشت، اما نمیتوانستم از آن بروم چون به مادرم قول داده بودم.
یک روز نامهای از استنلی، ناشر، به دستم رسید که نوشته بود پلیس به جرم همکاری در نشر دنبال من است و تأکید کرده بود که از کشور فرار کنم. او تمام سود کتاب را برایم فرستاده بود و تصمیم گرفتم از این شهر بروم. چمدانم را بستم و به مادرم گفتم که میخواهم به پاریس بروم و کارولین را پیدا کنم.
وقتی به زندان رفتم، نگهبانان گفتند تری در انفرادی است و ملاقاتش ممنوع است. از بالای تپه به شهر نگاه کردم و احساس عجیبی کردم. ناگهان درد شدیدی در شکمم احساس کردم و به خانه برگشتم. مادرم با کتابی به اتاقم آمد و برایم خواند، در حالی که خودش به سختی زنده بود.
بخش هشتم خلاصه کتاب جز از کل
یک روز دو بازرس به سراغم آمدند و ازم درباره کتاب سؤال کردند. بعد از رفتن آنها، مادرم گفت که باید از خانه برویم. پدرم با صدای غریبی به من گفت که مادرم در غذایم سم ریخته است. وقتی فهمیدم حقیقت را پدرم گفته، گیج و سردرگم شدم و به بالای تپه رفتم.
آتش شهر را فرا گرفته بود و من تصمیم گرفتم مادرم را نجات دهم. به سمت خانه دویدم و در میان دود و آتش، صدای مادرم را شنیدم. اما ناگهان شعلهها بر سرم آوار شدند و پدر و مادرم را بلعیدند. تری هم مرده بود و وقتی به سلولش رفتم، فقط خاکسترش را یافتم.
شهر پر از خاکستر بود و من به سمت پاریس حرکت کردم. خاطراتم از پدر و مادرم تمام شده بود و در نهایت، به یاد تولد مادرم افتادم که هر سال پدرم برایش هدیه میگرفت.
پدرم از من میخواست هدیهاش را باز کنم، اما هیچ وقت نفهمیدم باید تشکر کنم یا نه. او پیشنهاد میداد که هدیه را به خودش بدهیم و به قبرستان برویم. روی سنگ قبر مادرم فقط اسمش هک شده بود و هیچ تاریخ تولدی یا فوتی نداشت. وقتی به پدرم نگاه کردم، او پاهایش را روی قبر گذاشته بود و وقتی به او گفتم، خندید و گفت که اینجا کسی نیست.
حقیقت و پیچیدگیهای سرنوشت
پدرم همیشه روی قبر خالی مادرم عزاداری میکرد و این گور را برای من درست کرده بود. ادی، دوست قدیمی پدرم، به من گفت که او مادرم را میشناسد و من تصمیم گرفتم درباره او بیشتر بدانم. ادی مردی تایلندی و دیوانه عکاسی بود که همیشه در سفر بود.
بعد از چند ماه، ادی سرانجام به من گفت که مادرم در دفترچه سبز یادداشتهای پدرم نوشته شده است. وقتی دفترچه را پیدا کردم، متوجه شدم که نامش “رنجشهای خورد زندگی انسان” بود.
به پاریس رفتم تا کارولین را پیدا کنم، اما خانهاش را در یک آپارتمان کثیف پیدا کردم و متوجه شدم که او یک ماه پیش رفته است. در پاریس، با زنی به نام استری آشنا شدم و به او گفتم که ازدواج کردهام.
زندگیام با استری ادامه پیدا کرد، اما اوضاع به هم ریخت. استری باردار شد و من نمیدانستم چه کار کنم. یک روز وقتی به خانه برگشتم، استری در حال کار با فیوز برق بود و من نگرانش شدم.
درنهایت،من صاحب فرزند شدم. بچهام به دنیا آمد و نامش را جسپر گذاشتم. اما از او متنفر شدم، چون احساس میکردم که یک هیولا به دنیا آوردهام.
کارولین و فاجعهای در دل شب
روزی در کنار سن، با کارولین مواجه شدم و هر دو از شگفتی به هم خیره شدیم.هر دو از جا پریدیم و با خوشحالی و شگفتی به هم نگاه کردیم. خواستم درباره اتفاقاتی که برایم افتاده بگویم، اما کارولین همه چیز را میدانست. او گفت که ازدواج کرده و من هم به او گفتم که پدر شدم. کارولین تعجب کرد و به من گفت که نمیتوانم احساس گناهش را تحمل کنم و او شوهرش را دوست دارد. قرار گذاشتیم که یک سال دیگر همدیگر را ببینیم.
بیهدف راه افتادم و دلم میخواست سرم را روی شانه کسی بگذارم و گریه کنم. ادی را دیدم و دیدن او باعث شد راز خود را نگه دارم. شب بود و رید خواب بود. در کتابفروشی صدای آشنایی شنیدم؛ حملهکنندهای که دنبالم بود. او به من گفت که امشب به اسکله نروم، زیرا رئیسش قصد داشت قایقمان را منفجر کند.
همه جا را برای ادی گشتم و یادداشتی نوشتم که به او گفتم امشب نباید به اسکله برود. وقتی برگشتم، ادی در آشپزخانه بود و گفت که استری همین الان رفته است. با نگرانی به سمت سن دویدم و دیدم استری به قایق پرید و مردان مسلح به او حمله کردند. داد زدم که استری بیا بیرون، اما قایق منفجر شد و استری روی ساحل پخش شد.
عشق به جسپر و اسرار پدر
حالا من تنها پرستار بچهام بودم و دلم برای وطنم تنگ شده بود. یادداشتی از استری داشتم که از من خواسته بود بچهاش را دوست داشته باشم. به جسپر نگاه کردم و تصمیم گرفتم چیزهای زیادی به او یاد بدهم. چند سال بعد، در روز تولد مادرم، بابا با هدیهای به اتاقم آمد و گفت دیر شده است.
بابا شغف پیدا کرده بود و به خاطر من کار میکرد. یک روز از دهن ادی در رفت که بابا در یک کلوپ شبانه کار میکند. وقتی به کلوپ رفتم، متوجه شدم که بابا در یک لانه کثیف کار میکند. او میخواست گوشیاش را که در آتشسوزی از دست داده بود، تعمیر کند.
بخش نهم خلاصه کتاب جز از کل
یک شب بابا به بیمارستان رفت و من برایش گل بردم. وقتی گوشش را باز کردند، متوجه شدم که او هنوز هم سخت کار میکند. اما زندگی ما تغییر نمیکرد. یک روز در کافهای با بابا نشسته بودیم که مردی با کاپشن قرمز به ماشین ما نزدیک شد.
من و بابا به دنبال او دویدیم و به کافهای رسیدیم که به نظر میرسید جای قاتلان زنجیرهای است. در آنجا سعی کردیم فرد مورد نظر را پیدا کنیم، اما هیچ کس در انتظار ما نبود و من خسته شدم. سرم را روی پیشخوان گذاشتم و منتظر ماندم.
خواب دیدم که صورتی پنهان و شناور در تاریکی بود و خیلی ترسناک بود. وقتی بیدار شدم، صاحب کافه اعلام کرد که تد تیله باباها کنار رختکن ایستاده بود. کاپشن قرمز هنوز سر جایش بود و مشتریها یکی یکی میرفتند. بالاخره صاحب کاپشن قرمز آمد و متوجه شدم که او یک دختر است.
دختر به سمت کاپشن رفت و بابا به او سلام کرد. صورت دختر استخوانی بود و به نظر میرسید تقریباً وجود ندارد. او زیر باران ایستاد و بابا دوباره به او سلام کرد. دختر فقط به بابا نگاه کرد و وقتی بابا به او گفت که ماشینش را خط انداخته، او انکار کرد.
بابا بیخیال نشد و دنبالش راه افتاد. دختر کلید ماشینش را در جوب انداخت و بعد نشست و آن را شست. بعد از اینکه به خانه دختر رسیدیم، او در را به روی ما بست و من خسته و خجالتزده بودم.
دختر با یک کیسه سیاه ورزشی بیرون آمد و از ما کمک خواست. بابا بدون هیچ حرفی پاکتها را گرفت و شروع کرد به لیسیدن در پاکتها. دختر چشم سبز از ما کمک خواست و ما سهتایی نشسته و پاکتها را پر کردیم.
چشم سبز اعتراف کرد که از پولدارها متنفر است و برای همین ماشین بابا را خط انداخته. بابا گفت که به یک خدمتکار احتیاج داریم و دختر قبول کرد. اسمش آوک بود و او به خانه ما آمد و شام درست کرد.
رؤیاهای بابا و واقعیت تلخ زندگی
آوک به ما گفت که چطور زندگی میکنیم و سعی کرد ما را تغییر دهد. او ما را گیاهخوار کرد و به تئاترهای بیسر و ته میبرد. اما بابا به خاطر انتقادهای آوک ناراحت میشد و گریه میکرد.
یک روز بابا تصادف کرد و به بیمارستان رفت. من به یتیمخانه فرستاده شدم و در آنجا با بچههایی که زندگیهای تراژدی داشتند، آشنا شدم. ادی نمیتوانست قیم من شود و من به شدت به آینده بدبین شده بودم.
وقتی به عیادت بابا رفتم، او در تیمارستان بود و من از دیدن او ناراحت شدم. بابا به من گفت که باید دنیا را بر اساس طراحی خودمان بسازیم. او تصمیم گرفته بود یک خانه بسازد و هر روز درباره آن صحبت میکرد.
ما درباره ساخت خانه جدید صحبت میکردیم و بابا میگفت که میخواهیم در تنه درخت زندگی کنیم. من به او میگفتم که بیا یک خانه عادی داشته باشیم.
بابا میگفت: “خیلی خب، قبول. یه خونه عادی مکعبی یا استوانهای؟” من هم میگفتم: “باشه، بیا راجع به سقف حرف بزنیم.” او از سقف کوتاه خوشش میآمد و من نمیفهمیدم چرا. بابا مدام پیشنهادات عجیب و غریب میداد و من تصمیم گرفتم نقشه یتیم موقتی را بازی کنم و به خانه کودکان از دست رفته برگردم.
مدرسه کابوس بود و هر بار که بابا زنگ میزد، پیشنهاداتش بیشتر از قبل مزخرف میشد. یک روز که به ملاقاتش رفتم، او یک کاغذ طراحی یک خونه عادی به من داد. بعد از چهار ماه مرخص شد و با هم رفتیم خانه ادی. بابا از ادی پول گرفت و گفت که به او پس میدهد.
وقتی از خانه ادی بیرون آمدیم، بابا طرح خانه رویاییاش را پاره کرد و گفت که قصد ندارد خانه بسازد، بلکه میخواهد خانه بخرد. ما به جاده خاکی و پرپیچ و خم رفتیم و به خانهای قدیمی رسیدیم که پر از سوراخ و بوی بد بود.
بابا بدون اینکه خانه را به دقت بررسی کند، کارگر آورد و شروع به ساخت مارپیچهای زیادی در خانه کرد. ادی هم از کارگران عصبانی عکس میگرفت. خانه کمکم آماده شد و ما اسبابکشی کردیم. آوک برگشت و از اینکه این همه اتفاق را از دست داده بود، عصبانی بود.
یک شب بابا اعلام کرد که دیگر نمیخواهد کار کند و گفت که ادی برای پولش عجلهای ندارد. او میخواست محصولات بکاریم و ماهیها را در برکه بیندازیم. اما وقتی کلر را به آب ریخت، همه ماهیها مردند.
دختر مو قرمز و سرود مکافات
یک روز در رستوران، بابا از من درباره مدرسه پرسید و نامهای از مدیر مدرسه به من داد. وقتی گفتم که دیگر به مدرسه برنمیگردم، بابا عصبانی شد و درس فلسفهای درباره انکار مرگ داد.
ترک تحصیل اولین نبرد رابطه ما بود. من به بابا گفتم که مدرسه نزدیک ساحل است و هر ۹ ماه یک بار یک نفر خودکشی میکند. وقتی برت، دوست جدیدم، خودکشی کرد، احساس کردم که مدرسه برایم جای سختی شده است.
روز تدفین برت، بیشتر دانشآموزان آمده بودند و من نامهای از برت دریافت کردم که در آن از دختری با موهای قرمز صحبت کرده بود. وقتی او را دیدم، احساس کردم که باید نجاتش دهم.
در مدرسه، وقتی دختر مو قرمز کلاه را به من پرتاب کرد و اسمم را صدا زد، حس عجیبی داشتم. اما بعد از آن، زنگ خودکشی به صدا درآمد و من خودم را در این ماجرا مقصر میدانستم.
مدیر از من خواست که در مراسم تدفین آقای وایت سرود بخوانم و من به عنوان یک قاتل در مراسم تدفین قربانی سرود مذهبی میخواندم. این احساس عجیبی بود و فکر میکردم که این یک نوع مکافات هوشمندانه است.
صبح روز تشییع دوباره به دفتر مدیر احضار شدم. دختر مو قرمز در دفتر بود و یک زن میانسال لاغر هم نشسته بود. مدیر گفت: “شما دو تا چی دارین بگین.” من گفتم: “این دختر گناهی نداره، همش تقصیر من بود.” مدیر گفت: “کارت غیرقابل بخششه. میدونم، برای همین لازم نیست منو اخراج کنید. خودم دارم میرم.”
مدیر لبش را گاز گرفت و من گفتم: “هنوز میخواین موقع تدفین سرود بخونم؟” او با لحن سرد و جدی گفت: “بله، مراسم تدفین تموم شد و من دعا خوندم.” این کل ماجرای ترک تحصیل من بود.
حالا باز میپرسید چرا. یک روز غروب، بابا با لبخندی پرغرور وارد اتاقم شد و میخواست منو از خونه بیرون کنه. بهش گفتم: “باشه، اما دوست ندارم تا آخر عمر تنها غذا بخورم.” بابا گفت: “نگران نباش، همین زمین برات یه کلبه درست میکنم.”
گفتم: “ما بلد نیستیم کلبه بسازیم.” بابا گفت: “اینترنت اومده، هر کسی میتونه کلبه بسازه.” کار درست کردن کلبه خوب پیش میرفت و من در یک شرکت تبلیغاتی کار میکردم که از شغلم متنفر بودم.
شبی که ساخت کلبه تموم شد، با بابا روی ایوان نشسته بودیم و یک ستاره دنبالهدار دیدم. دلم دختر مو قرمز را آرزو کردم. بابا گفت: “عاشق شو، جسپر. هیچ لذتی بالاتر از عشق نیست.”
همان شب نامهای برای دختر مو قرمز نوشتم و در آن گفتم که اگر میخواهد میتواند با من ملاقات کند. پنج دقیقه بعد نامه را در صندوق پست انداختم.
بخش دهم خلاصه کتاب جز از کل
یک روز در خواب عمیق بودم که بابا صدام زد: “جسپر، مهمون داری.” دختر مو قرمز کنار بابا بود و من یخ زدم. او گفت: “سلام.”
دختر پرسید: “واقعاً همین جا زندگی میکنی؟” گفتم: “چرا نکنم؟ خودم ساختمش.” زخمهایی که موقع ساختن پنجره برداشته بودم را به او نشان دادم و حس خوبی به من داد.
دختر گفت: “الان چیکار میکنی؟” گفتم: “کار پیدا کردم، برنمیگردیم مدرسه.” او گفت: “چرا باید برگردم؟ دیپلم چیز به درد بخوری نیست.”
سپس به او گفتم: “تو یه آدمو هول دادی سمت مرگ.” او گفت: “مطمئنم نمیخواستی اینو بهم بگی.”
به سمت غار رفتیم و من نقاشیهای روی دیوار را به او نشان دادم. دختر مو قرمز گفت: “اینها واقعین؟” گفتم: “آره، چند هفته پیش خودم کشیدمش.”
نگاهش به من خاص بود و باعث جرقه رابطه ما شد. یک روز دختر مو قرمز گفت: “دوستم فکر میکنه تو میتونی شغلش رو نجات بدی.”
من از این حرف خوشم نیامد و گفتم: “نه، ممنون.” حالش گرفته شد و روش را از من برگرداند.
فکر میکردم چنان به هم بسته شدیم که اگر بخوان از هم جدامون کنن، شاید دست یکی از ما کنده بشه. زنگ زدم به دوستش و با هم قرار گذاشتیم.
برایان گفت: “تو نمیدونی من کیام؟” گفتم: “نه.” او گفت: “من خبرنگار مسائل اجتماعی بودم.”
وقتی برگشتم خونه، صدای پچپچ از آشپزخانه میآمد. ادی و آوک یواشکی با هم حرف میزدند. آوک گفت: “بابات دوباره افسرده شده.”
ادی با جدیتی غیرمنتظره گفت: “تو باید بیشتر با پدرت حرف بزنی.” گفتم: “الان نه.”
افسردگی پدرم باید چند روز منتظر میموند. فعلاً میخواستم کتاب راهنمای تبهکاری هری را بخوانم.
فصل هفدهم کتاب جالب بود: “عشق بدترین خبرچین است.” وقتی خوابم برد، هراسان از خواب پریدم.
من هیچوقت به مو قرمز نگفته بودم عموم تریین بوده. به برایان زنگ زدم و پرسیدم از کجا میدونست. او گفت: “مو قرمز بهش گفته.”
وقتی مو قرمز را دیدم، سرش داد زدم: “چرا بهم دروغ گفتی؟” او گفت: “چرا باید میگفتم؟”
از نظر مو قرمز به اندازه کافی رمانتیک نبودم و من و بابا هر روز با هم غریبهتر میشدیم.
این روند از ترک تحصیلم شروع شد و مدام بدتر میشد. بابا بیخبرتر از قبل دوباره به آغوش افسردگی برگشته بود.
مو قرمز گفت: “من دیگه عاشق نیستم.” و من هم گفتم: “باشه، فقط صابون یادت نره.”
ماجراهایی در دنیای کابوسها و ایدههای بزرگ
یک روز به آوک گفتم: “میدونم چجوری باید زندگی باباتو درست کنم.” آوک گفت: “باید یک آدم طلایی پیدا کنیم.”
آوک گفت: “امشب آرنولد و پسرش اسکار میان کازینوی سیدنی.” من و آوک صبح رفتیم دنبال آرنولد هبز.
وقتی به کازینو رسیدیم، مرد ۷۰ سالهای با عینک ظریف پشت میز نشسته بود. من به سمتش رفتم و گفتم: “شما چند تا روزنامه دارین که توش اراجیف چاپ میکنین؟”
مأمور حراست دستم را کشید تا بیرونم کند. اما من گفتم: “پدرم میخواد شما رو ببینه.”
وقتی آوک و من به خانه برگشتیم، بابا با رینولد و اسکار صحبت میکرد. بابا گفت: “سلام.” رینولد گفت: “برای شنیدن یه ایده بزرگ اومدیم.”
بابا گفت: “تلف نکردین.” و من گفتم: “بابا، رینولد و پسرش اومدن تو رو ببینن.”
بابا خودشو از روی تخت بلند کرد و به سمتشون رفت. رینولد گفت: “برای شنیدن یه ایده بزرگ اومدیم.”
بابا گفت: “به من فرصت بدین نوشتههامو جمع و جور کنم.”
آوک و من رفتیم دنبالشون و دیدیم که بابا دیوانهوار دفترچهها رو ورق میزد. رینولد بشکن زد و گفت: “بشکنش.”
بابا دیگه ورق نزد و اول همون صفحهای که باز کرده بود را خواند.
ایدهای برای رستورانی با تم آدمخواری داشتم که غذاها باید شبیه یکی از اجزای بدن انسان باشه. رینولد دوباره بشکن زد و بابا فکرش سر جاش نبود. هر ایدهای که میداد، یکی از یکی بدتر بود. رینولد بعد از شنیدن هر ایده فقط میگفت “بدی”.
بالاخره بابا ایده آخرش رو گفت: “تمام مردان و زنان و کودکان استرالیایی ثروتمند شوند.” رینولد پرسید: “چرا چنین اتفاقی باید بیفته؟” و بابا خواست جواب بده که رینولد گفت: “خیلی خوب، مارتین، حرفاتو شنیدم. حالا میخوام تو هم حرفای ما رو بشنوی.”
آنها میخواستند یه برنامه تلویزیونی ویژه درباره تریدین بسازند. وقتی بابا اسم برادرش رو شنید، با ناراحتی گفت: “خب بسازین، مگه کسی جلوتون گرفته؟”
آوک دو غول رسانهای را راضی کرده بود تا در مورد تریدین فیلم بسازند. بعد از رفتن آنها، بابا از خانه بیرون رفت و تو هزار تو گم شد. آوک هم دنبالش رفت.
وقتی وارد اتاق آوک شدم، او دراز کشیده بود و گفت: “وقتت آزاده.” پرسیدم: “بابام با تو حرف میزنه؟” و او گفت: “آره، حالش خوبه.”
آوک پیشنهاد داد که بریم تئاتر ببینیم. تئاتر آوک هر ثانیهاش شکنجه بود و بعد از ۴۰ دقیقه برگشتم تا قیافه تماشاگرها را ببینم. ظاهراً از نمایش لذت میبردند.
یک لحظه دیدم اسکار هابز، پسر هابز، لبه صندلی نشسته بود. وقتی نمایش تموم شد، اسکار از در پشتی زد به چاک و نقدی درباره تئاتر شب قبل چاپ شد که همه دستاندرکاران نمایش را جا گذاشت.
نقد صرفاً بر نورپردازی نمایش تمرکز کرده بود و عمیقاً دراماتیک و شجاعانه توصیف شده بود. همه عوامل کار به آوک حمله کردند، اما من نمیتوانستم رازداری کنم.
حقیقت این بود که اسکار هابز عاشق تفکرات آوک شده بود. یک شب من و مو قرمز به کافه رفتیم و او گفت: “فکر کنم بهتره دیگه همدیگه رو نبینیم.”
این تصمیم به پدرش ربط داشت و من مطمئن بودم که بابا چیزی به مو قرمز گفته. از کافه زدم بیرون و زدم زیر گریه.
بخش یازدهم خلاصه کتاب جز از کل
صبح روز بعد سوئیتی پیدا کردم و کلیدش رو گرفتم. وقتی به خانه برگشتم، بابا و آوک کنار هم بودند و من متوجه شدم که عاشق همدیگه شدند.
با دیدن صورت غمگین بابا، دلم براش سوخت و گفتم: “من دارم از این خونه میرم.” بابا گفت: “اونجا تلفن داره.”
من برای همیشه از پیش بابا رفتم. سالها بعد وقتی دفترچههای سیاه بابا رو خوندم، تمام بخشهای زندگیاش برام روشن شد.
زندگینامه مارتین دین رو نوشتم و تصمیم گرفتم زندگینامهاش رو عیناً بنویسم. از ۴۱ سالگی زندگیمو مینویسم.
در ۴۱ سالگی بیکار بودم و با پولی که دولت به پسرم میداد زندگی میکردم. احساس میکردم دچار بیماری لاعلاجی شدم و وقتی به دکتر رفتم، تأیید کرد که سرطان دارم.
بعد از این گفتگو، هیچ وقت راجع به مرگ حرف نزدیم، اما میدانستم که آنو دائم بهش فکر میکنه. یک روز آنو ازم پرسید: “میخوای بقیه عمرتو چیکار کنی؟”
من میخواستم آدمای پولدار رو با ایدههام ثروتمند کنم. یک شب جسپر به من خبر داد که اسکار هابز و رینولد هابز تو خونهاشون هستند.
رینولد گفت دلیل اومدنش برادرشه و بعد از رفتنشون عصبانی شدم. چند روز بعد دختر مو قرمز رو دیدم و بهش گفتم که با یه مرد معروف دیدمش.
دختر مو قرمز ازم خواهش کرد که به جسپر چیزی نگم. اما جسپر بدون اینکه حقیقت رو بدونه از من عصبانی شد و از خونه رفت.
یک هفته بعد احساس کردم تو ابر متراکم و سیاهی گم شدم. چند روز بود از آوک خبر نداشتم و وقتی صدای آنو رو شنیدم، فهمیدم تنها نیستم.
بازی با سرنوشت در دنیای فریب و خیانت
اسکار هابز میخواست یکی از ایدههای منو اجرایی کنه. ما خیلی زود وارد عمل شدیم و قدم اول تبلیغات بود.
اسکار باهوش بود و عکس منو تو صفحه اول روزنامه چاپ کرد. اما وقتی فهمیدم که ادی به ما نارو زده، عصبانی شدم.
چند نفر از آشناهاش رو به کمک نقشه من ثروتمند کرده بود. ادی به ما نگاه میکرد و با خونسردی چای میخورد.
جاسپر از من پرسید چطور میتونیم این افتضاح رو قایم کنیم. من به یاد حرف مادرم افتادم و فهمیدم که رازمون برملا شده. تمام پولها به حساب تیم لانگ، یک تاجر تایلندی و قاچاقچی اسلحه، ریخته شده بود. این موضوع باعث عصبانیت جاسپر شد و ادی هم از حملات مردم در امان نبود.
تنها امیدم پس دادن بخشی از پول مردم بود و به همین دلیل خونه رو حراج گذاشتیم. بعد از مدتی به آپارتمانی که آوک برامون اجاره کرده بود رفتیم و منتظر دستگیری بودم. ادی و آوک به دیدن ما اومدن و ادی پاسپورتهای جعلی رو آورد.
بخش دوازدهم خلاصه کتاب جز از کل
ما به تایلند رفتیم و وقتی رسیدیم، هیچ کس برای استقبال نیومده بود. ادی زن داشت و ما از فرودگاه به خونه تیم لانگ رفتیم. در آنجا با عمو تریدین، برادر پدرم، ملاقات کردیم. عمو تریدین از زنده بودنش و چاقیاش صحبت کرد و بابا از اینکه شبیه او بشه متنفر بود.
عمو تریدین گفت که ادی به او گفته من مریض هستم و حالا ما باید پیش او بمونیم. در این بین، کارولین و ادی به شدت تحت تأثیر قرار گرفتند.
ما به دهکده ادی رفتیم، جایی که ادی دکتر بود، اما هیچ وقت طبابت نکرد. ادی از همون اول از بابا متنفر بود و حالا میخواست رویای پدر و مادرش رو زنده کنه.
من به نقاشی پرداختم و کارولین از من خواست تا پمادی به بابا بزنم که ظاهراً مرگ رو متوقف میکرد. بابا از اینکه شبیه او بشم متنفر بود و من احساس میکردم که در حال تبدیل شدن به او هستم.
بابا نمیتوانست کارولین را کنار عمو تری تصور کند، چون کارولین خود را وقف درمانهای خرافی کرده بود. یک شب صدای فریاد بابا را شنیدم که عمو تری با بالش به او حمله کرده بود. صبح روز بعد، وقتی به اتاقک نقاشی رفتم، همه چیز به هم ریخته بود و ادی بالای سرم ظاهر شد.
ادی گفت که دکتر ۶۰ سالهای به دهکده آمده و خبر بدی برای او دارد. چند روز بعد، زنی به مطب ادی آمد و خبر داد که پزشک ۶۰ ساله مریض شده و ادی برای نوشتن گواهی فوت او لحظهشماری میکرد. بعد از آن، دکتر جوان هم مریض شد و ادی به عنوان پزشک دهکده شناخته شد، اما مردم دهکده مریض نمیشدند.
یک روز، بابا به عمو تری گفت که کارولین را طلاق میدهد و این موضوع باعث شوکه شدن همه شد. کارولین در باران زیر درخت نشسته بود و وقتی بابا به او گفت که دیگر زن او نیست، او به شدت ناراحت شد.
در این میان، ادی به مردم دهکده آسیب میزد و آنها به دنبال انتقام از او بودند. پیرزنی به من خبر داد که مردم میخواهند ما را بکشند. من گردنبندی که کارولین به من داده بود را به پیرزن دادم و راهی خانه شدم، اما متوجه شدم که دارند تعقیبم میکنند.
با تمرکز، سعی کردم پیغام خطر به بابا بدهم و در نهایت به خانه رسیدم. وقتی وارد شدم، جسد ادی را دیدم و فهمیدم کارولین در دفاع از او مرده است. بعد از این اتفاقات، بابا به شدت بیمار شد و ما به بانکوک برگشتیم.
داستان وداع من و پدر
بابا تصمیم گرفت به استرالیا برود و در وطنش بمیرد. من نمیخواستم او را تنها بگذارم و با او رفتم. عمو تری نگران بود و گفت که نباید با بابا بروم، اما من تصمیمم را گرفتم.
بعد از دو سه هفته زندگی روی دریا، بالاخره مرگ بابا اتفاق افتاد. موج به کشتی برخورد کرد و تا مرز غرق شدن رفتیم. بابا مشکل تنفسی پیدا کرده بود. بهش آب دادم و گفت: “فکر کنم وقتشه، جسپر. منو ببر بالای کشتی، صبر کن تا بمیرم، بعد پرتم کن توی آب.”
بابا رو بردیم رو عرشه. روی عرشه بهتر نفس میکشید. هوای اقیانوس براش خوب بود. شب ساکتی بود، به جز جیرجیر کشتی و شلپ شلپ ملایم آب، صدای دیگهای نبود. ماه نورانی میدرخشید و ما مستقیماً به سمت ماه میرفتیم. ناخدا ما رو به سمت ماه میبرد.
بابا میخواست حرفهای آخرشو بزنه. گفتم: “بابا، لطفاً به خودت فشار نیار. نمیخواد آخرین کلماتت با شکوه باشن، راحت باش.” با صدای گرفتهای گفت: “من باید یه اعترافی بکنم، جسپر.”
پرسیدم: “چی؟” گفت: “من صداتو شنیدم وقتی توی جنگل بهم اخطار دادی. صدامو شنیدی، پس چرا هیچ کاری نکردی؟ چرا جون کارولین رو نجات ندادی؟” فکر کردم واقعیت نداره. هر دو در سکوت به آب خیره شدیم. درد بابا عود کرد و ترسیدم. گفتم: “نمیر بابا، نرو. من به تو وابستم. حتی اگه نقطه مقابل تو باشم، اگه تو بمیرى، از من چی میمونه؟ دوست دارم، بابا.”
او هم گفت: “منم دوست دارم.” مرگ بابا سریع و ناگهانی بود. نفسنفس میزد و دندوناش قفل شد. انگار میخواست مرگ رو بگیره. نور چشماش سوسو زد و خاموش شد. همین، بابام مرد. باورم نمیشد.
بخش پایانی خلاصه کتاب جز از کل
چند تا فراری کمکم کردن و بابا رو تو دریا انداختیم. بدنشو از لبه کشتی پایین انداختیم. پدر متولد دریای من به دریا برگشت. ناخدا داد زد: “برگردیم!” زیر عرشه، یه عده سیاهپوش از دور دیده میشدن. ساکت تماشاشون کردیم. تعدادشون زیاد بود و چراغ قوه هم داشتن. نور چراغ قوهها رو رو صورتمون انداختن. کشتی به ساحل رسیده بود و سرتاسر ساحل در اشغال پلیس فدرال و گارد ساحلی بود.
خیلی سریع ما رو جمع کردن. میتوانستم بگم من استرالیاییام و حق دارم برم، اما تصمیم گرفتم حرف نزنم و گذاشتم منو با بقیه ببرن. اینجوری بود که از زندانی غریب سر درآوردم. کلی مترجم ریختن سرم و با زبانهای مختلف با هم حرف میزدن. هفتهها تو کلاس انگلیسی نشستم و تظاهر میکردم زبان انگلیسی یاد میگیرم تا اینکه شروع کردم به نوشتن داستانم.
کمکم از طرز رفتار مترجمها با فراری خسته شدم تا اینکه دیگه وقتش شد بهشون بگم: “من جسپر دینم.”
بازجویی خستهکنندهای شروع میشود و من سیر تا پیاز ماجرا را برای مأموران تعریف میکنم، اما درباره زنده بودن عمو تری چیزی نمیگویم. بعد از مدتی، دولت تصمیم میگیرد مرا آزاد کند و به من یک آپارتمان کثیف میدهد. نمیدانم از این به بعد چه کار کنم و سعی میکنم با ثروتمندترین زن کشور تماس بگیرم.
خبر وحشتناکی میشنوم که آنک و پدرش در سانحه هواپیمایی مردهاند. بعد از این خبر، یاد نقشهام میافتم و تصمیم میگیرم به اروپا بروم تا خانواده مادرم را پیدا کنم. در انباری وسایل پدرم را پیدا میکنم و نقاشیای که مادرم کشیده بود را میبینم.
با آنوکسی، بیوه زن پولدار، قرار میگذارم و تمام ماجرای سفرم را برایش تعریف میکنم. او از من میخواهد برای اداره دم و دستگاه هابس کمکش کنم و در عوض ۲۵ هزار دلار به من میدهد. بعد از نوشتن آگهی ترحیم برای پدرم، بلیت یک طرفهای به جمهوری چک میخرم.
نوشتم کدوم جمله مناسب جمله پایانی کتابه. وقتی بچهای به تو میگن اگه همه از بالای پل پریدن پایین، تو نباید پری. همین آدما وقتی بزرگتر میشی، تو رو به جرم فرق داشتن مجازات میکنن. هی، همه دارن از رو پل میپرن پایین، تو چرا نمیپری؟
نه، هیچ کدوم اینا خوب نیست. راستش وقتم ندارم. هواپیما ۱۰ دقیقه دیگه پرواز میکنه. این پاراگراف باید آخرین پاراگراف باشه. اگه این سلی کتابو چاپ کنه، بالاخره یه نفر بیکار بین این همه جمعیت پیدا میشه تا این کتابو بخونه. یه آدم بین این همه آدم سرگچآور.