خلاصه کتاب دلهره های کودکی
فهرست

خلاصه کتاب دلهره های کودکی

کتاب “دلهره‌های کودکی” به انگلیسی (The Drama of the Gifted Child) اثر آلیس میلر، به بررسی تأثیرات عمیق و پنهان تجربیات دوران کودکی بر زندگی بزرگسالی می‌پردازد. یلر در این کتاب به خوانندگان می‌آموزد که چگونه می‌توانند با شناسایی و آزادسازی احساسات منفی و دردهای گذشته، به خود واقعی‌شان دست یابند. خلاصه کتاب دلهره های کودکی به خوانندگان کمک می‌کند تا با شناخت و پذیرش گذشته، مسیر جدیدی را در زندگی خود پیدا کنند.

او تأکید می‌کند که زندگی گذشته ما در بدن‌مان انباشته می‌شود و انکار یا سرکوب این واقعیت‌ها تنها به مشکلات بیشتری منجر می‌شود. در ویرایش جدید کتاب، میلر به بررسی رابطه بین افسردگی و خودن مایی می‌پردازد و توضیح می‌دهد که یادآوری خاطرات غم‌انگیز دوران کودکی چگونه می‌تواند به بهبود کیفیت زندگی کمک کند.

فصل اول خلاصه کتاب دلهره های کودکی

بسیاری از بزرگسالان ناخودآگاه تحت تأثیر احساسات سرکوب‌شده دوران کودکی خود قرار دارند. شاید این را شنیده باشید که یک هنرمند مشهور مثل خواننده یا بازیگر، در مصاحبه‌ای می‌گوید که پدرش را به خاطر سختگیری‌ها و آزارهای دوران کودکی بخشیده است، چون همین سختگیری‌ها باعث شده او به موفقیت برسد. این سخنان در ظاهر زیبا هستند و حتی می‌توانند فروش آلبوم او را افزایش دهند، اما واقعیت این است که این بخشش نمی‌تواند به هنرمند کمک کند تا با ترس‌ها و آسیب‌های دوران کودکی خود کنار بیاید. در واقع، بسیاری از حرکات و اشاره‌های بدن او در صحنه، ناخودآگاه یادآور ترس‌هایی است که از آزارهای والدینش در دوران کودکی داشته است. این یعنی حتی با اعلام بخشش، هنوز هم از بندهای گذشته رها نشده و نمی‌تواند زندگی خود واقعی‌اش را تجربه کند.

گذشته یک واقعیت است که دیگر نمی‌توان آن را تغییر داد یا انکار کرد. انکار گذشته تنها به تاریکی می‌افزاید و مانع از بهبودی می‌شود. با توصیه‌های ساده‌ای مثل بخشش یا درک کاستی‌های والدین، نمی‌توان به عمق دردهای واقعی رسید. یادآوری خاطرات گذشته بدون درک و مواجهه آگاهانه با احساسات سرکوب‌شده نمی‌تواند کمکی کند. همان‌طور که برای مثال، موسیقی‌دانی که در کودکی آسیب دیده، نمی‌تواند بدون روبرو شدن با این آسیب‌ها و ترس‌ها به آرامش برسد، هیچ‌کس نمی‌تواند با سرکوب یا فرار از گذشته‌اش از آن رهایی یابد.

اثر احساسات سرکوب‌شده کودکی بر بزرگسالی

بسیاری از رفتارهای ما در بزرگسالی ممکن است ادامه‌ی رفتارهایی باشد که در دوران کودکی تجربه کرده‌ایم. برای مثال، دختری که در کودکی مورد آزار قرار گرفته، ممکن است در بزرگسالی به سمت رفتارهایی مانند مصرف مواد مخدر یا فرار به روابط ناسالم پناه ببرد تا از احساس درد و رنج گذشته خود فرار کند. این افراد ممکن است نتوانند سکوت کنند، زیرا سکوت باعث بازگشت احساسات دردناک دوران کودکی‌شان می‌شود.

سرکوب خشم ناشی از آزارهای دوران کودکی می‌تواند فراتر از خود فرد رفته و برای جامعه خطرناک باشد. خشم سرکوب‌شده ممکن است در ناخودآگاه فرد به شکل انتقام و خشونت نمایان شود. این شخص ممکن است به دیگران آسیب برساند یا حتی اقدام به تخریب اموال کند تا از احساس درماندگی خود فرار کند.

آسیب‌های دوران کودکی جبران‌ناپذیر هستند، اما این به این معنا نیست که نمی‌توانید تغییر کنید. منظور این است که نمی‌توان گذشته را تغییر داد، اما می‌توانید خود را تغییر دهید. سوال این است که چطور می‌توانید از یک فرد که قربانی گذشته خود بوده به فردی تبدیل شوید که از گذشته‌اش آگاه است و با آن کنار می‌آید؟ هنگامی که شما قادر به این کار باشید، می‌توانم بگویم که شما فردی آزاد خواهید بود که تمام رفتارها و تصمیمات خود را با خود واقعی‌تان انتخاب می‌کنید، نه فردی که به زنجیرهای گذشته خود گرفتار است.

فصل دوم خلاصه کتاب دلهره های کودکی

در دوران کودکی، به دلایل مختلف، احساسات واقعی ما اغلب نادیده گرفته یا سرکوب می‌شوند. نوزادها از همان ابتدا به شدت به والدین خود وابسته‌اند و بقا و رشدشان به مراقبت و توجه والدین بستگی دارد. به همین دلیل، کودک تمام تلاش خود را می‌کند تا از دست دادن این مراقبت‌ها جلوگیری کند، درست مانند گل آفتاب‌گردانی که همیشه به سوی خورشید می‌چرخد تا زنده بماند. نیاز اساسی کودک از ابتدا این است که احساسات، هیجانات و نیازهایش شنیده و پذیرفته شوند و مورد احترام قرار گیرند.

اما اگر والدین خود در دوران کودکی چنین مراقبت‌هایی را تجربه نکرده باشند، ممکن است آن‌ها هم از نظر عاطفی دچار کمبودهایی باشند و این کمبودها را به‌طور ناخودآگاه به فرزند خود منتقل کنند. والدین ممکن است به جای برآوردن نیازهای واقعی کودک، از او برای رفع نیازهای خود بهره‌برداری کنند و در نتیجه کودک به چیزی تبدیل می‌شود که والدین می‌خواهند، نه آنچه که واقعاً هست. این چرخه ادامه پیدا می‌کند و به نسل‌های بعدی منتقل می‌شود.

اگر چنین کودکی در بزرگسالی به شغل درمانگری روی آورد و از نیازهای سرکوب‌شده‌اش بی‌خبر باشد، ممکن است به‌طور ناخودآگاه از بیمارانش برای رفع نیازهای شخصی خود استفاده کند. این امر باعث می‌شود که فرد نتواند احساسات خود را به‌طور آگاهانه تجربه کند و از مکانیسم‌های دفاعی برای جلوگیری از درد و رنج استفاده کند. در این شرایط، فرد احساسات واقعی خود را از دیگران پنهان می‌کند و نمی‌تواند آن‌ها را به‌طور صحیح بیان کند.

اگر کودک در دوران کودکی محبت و توجه لازم را دریافت نکند، به‌طور ناخودآگاه از احساسات خود فاصله می‌گیرد تا از آسیب‌های روحی و عاطفی جلوگیری کند. این فاصله‌گیری از احساسات باعث می‌شود که فرد در بزرگسالی نتواند نیازهای عاطفی و احساسات خود را به‌درستی شناسایی کند. این الگو در بسیاری از ما وجود دارد، زیرا ممکن است در دوران کودکی محبت والدین مشروط به رفتارهای خاص کودک بوده باشد.

در ادامه، به بررسی مراحل بعدی برای کمک به خود و شناسایی احساسات واقعی در بزرگسالی خواهیم پرداخت.

فصل سوم خلاصه کتاب دلهره های کودکی

باید واقعیت را همانطور که هست بپذیریم، حتی اگر تلخ باشد. باربارا وقتی برای اولین بار به من مراجعه کرد، از مادرش به عنوان زن مهربان و خونگرمی یاد می‌کرد که همیشه مراقب فرزندانش بود و او به این موضوع افتخار می‌کرد. اما وقتی او در طول درمان شروع به مواجهه با احساسات سرکوب‌شده‌اش کرد، تصاویری که از مادرش داشت تغییر کرد. او خاطراتی را به یاد آورد که نشان می‌داد مادرش چقدر سلطه‌جو و عصبی بوده است. این فرآیند باعث شد که او دلیل خشم‌های پنهانی که در درونش داشت را شناسایی کند.

احساساتی که در کودکی سرکوب شده‌اند، هیچ وقت از بین نمی‌روند. این احساسات در بدن فرد انباشته می‌شوند و ممکن است در بزرگسالی در موقعیت‌های خاصی بیدار شوند. شخصی که از وجود این احساسات آگاه نیست، ممکن است نتواند بفهمد چرا وقتی خشمگین می‌شود، در را محکم می‌بندد یا اشیاء را می‌شکند. احساسات وقتی به‌درستی بروز می‌کنند که به موقع بیان شده و انباشته نشوند. این یکی از تلخ‌ترین واقعیت‌هایی است که در مورد دوران کودکی باید بپذیریم. من با بسیاری از بیماران کار کرده‌ام که در ابتدا می‌گفتند که دوران کودکی خوبی داشته‌اند و پدر و مادرشان بسیار دوستشان داشته‌اند، اما در طول درمان متوجه شدند که تمام آن محبت‌ها به دلیل شخصیت واقعی آن‌ها نبوده، بلکه به خاطر رفتارهای خاص و موفقیت‌هایشان بوده است.

پذیرش واقعیت‌های تلخ و بازگشت به خود واقعی

کودک درون این افراد اکنون از خود می‌پرسد که اگر در دوران کودکی احساس غم یا خشم یا نیاز به مراقبت را نشان می‌دادند، آیا باز هم مورد محبت قرار می‌گرفتند؟ این حقیقت که پدر و مادرشان فقط عشق مشروط به رفتار خاصی را نشان داده‌اند، تلخ و دردناک است، اما در عین حال، این پذیرش به فرد قدرت می‌دهد. این همدلی با گذشته و پذیرش واقعیت‌های تلخ، فرد را به مرحله‌ای می‌رساند که دیگر نیازی به انکار احساسات و نیازهای خود ندارد. وقتی شخص بتواند نیازها و احساسات سرکوب‌شده‌اش را بپذیرد، آرامش و راحتی جدیدی به او دست می‌دهد.

افراد به تدریج می‌فهمند که این انکارها فقط برای حفظ بقای خودشان در دوران کودکی بوده و دیگر نیازی به آن‌ها ندارند. در بزرگسالی، فرد قادر است احساسات واقعی خود را بیان کند و از مکانیسم‌های دفاعی که در دوران کودکی برای خود ساخته استفاده نکند. گاهی فرد باید مسیری طولانی را طی کند تا باور کند که با بیان خود واقعی‌اش به کسی آسیبی نخواهد زد و اتفاق بدی نمی‌افتد. من شاهد بوده‌ام که بیماران که در کودکی مجبور به سکوت بودند، حالا با بیان احساسات خود به روش‌هایی که خودشان را شگفت‌زده می‌کند، مواجه می‌شوند.

این تغییر در بیماران که ابتدا از هیچ‌چیز از دیگران درخواست نمی‌کردند و حتی نمی‌دانستند چه می‌خواهند، به آن‌ها این امکان را می‌دهد که اکنون احساسات خود را بیان کنند. مثلاً وقتی من از آن‌ها می‌خواهم چند روز به تعطیلات بروم، ممکن است خشمگین شوند و آن را نشان دهند. این‌ها نشانه‌های خوبی هستند، زیرا نشان می‌دهند که فرد در حال اتصال به احساسات واقعی خود است. این بازگشت به خود واقعی است که تا به حال سرکوب شده بود و حالا فرصتی برای زندگی کردن یافته است. جایی که پیش‌تر احساس پوچی و ترس وجود داشت، اکنون دنیایی از انرژی و نشاط ظاهر می‌شود. این فرآیند، نه بازگشت به گذشته، بلکه ساختن خانه‌ای جدید و پرورش خود واقعی در آن است.

فصل چهارم خلاصه کتاب دلهره های کودکی

مادر نباید نیازهای خود را از طریق فرزندش برآورده کند. آیا داستان پسری که مغز طلایی داشت را شنیده‌ای؟ پسری که یک روز بر اثر آسیب، سرش زخمی می‌شود و به جای خون، طلا از آن بیرون می‌آید. والدین او پس از آن با وسواس زیادی از او مراقبت می‌کنند و نمی‌گذارند جایی برود، نگران این که مبادا مغز طلایی‌اش دزدیده شود. وقتی پسر بزرگ می‌شود و قصد ترک خانه را می‌کند، مادرش از او می‌خواهد قسمتی از طلاهایش را به آنها بدهد. پسر هم تکه‌ای از مغزش را به آنها می‌دهد. بعدها، یکی از دوستانش ثروتش را می‌دزدد و پسر تصمیم می‌گیرد راز خود را از همه مخفی کند. اما وقتی عاشق دختری می‌شود، همه ثروتش را به پای او می‌ریزد تا اینکه دو سال بعد آن دختر می‌میرد و پسر باقی‌مانده ثروتش را صرف کفن و دفن او می‌کند. حالا او فقیر و بی‌چیز، در گوشه‌ای افتاده است. این داستان را آلفونس دوده روایت کرده و می‌گوید شاید به نظر تخیلی بیاید، اما این یک حقیقت دردناک است: وقتی آدم از درد کشیدن خسته می‌شود، دیگر جانی برای ادامه ندارد و به گوشه‌ای می‌افتد.

این داستان بیانگر همان درد تلخی است که در زندگی بسیاری از ما وجود دارد. در کودکی، اگر مادر به ما عشق بی‌قید و شرط ندهد، ما برای به دست آوردن آن عشق هر چیزی را فدای آن می‌کنیم و خودمان را فراموش می‌کنیم. اگر مادر به ما توجه و احترام ندهد، مجبور می‌شویم خود را تغییر دهیم تا محبت او را به دست آوریم. این داستان همان حقیقتی است که در دوران کودکی بسیاری از ما تجربه کرده‌ایم.

نقش مادر در شناسایی خود واقعی کودک

نیاز اساسی هر کودک این است که مادرش به او توجه کند، او را جدی بگیرد، و بدون قید و شرط دوستش داشته باشد. در این صورت، کودک هیچ نیازی ندارد که خود واقعی‌اش را فدای دریافت عشق کند. کودک نیاز دارد که مادر همیشه در دسترس باشد و بازتاب خود واقعی‌اش را در آینه‌ای به نام مادر ببیند. اما اگر مادر نتواند همچون آینه عمل کند و درگیر آرزوها و خواسته‌های خود برای کودک باشد، آن کودک دیگر آینه‌ای ندارد که خودش را به درستی بشناسد. در نتیجه، کودک تمام عمرش را صرف تلاش برای یافتن این آینه می‌کند، حتی اگر به قیمت از دست دادن خود واقعی‌اش باشد.

من همیشه می‌گویم ای کاش در تمام بیمارستان‌ها نوزادها را بلافاصله از مادرشان جدا نمی‌کردند تا همه از نتایج این کار بهره‌مند شوند. مادرانی که از ابتدا ارتباط عمیق‌تری با فرزندشان برقرار می‌کنند، به مراتب کمتر فرزندشان را بدرفتاری می‌کنند و بیشتر قادرند به نیازهای او رسیدگی کنند. کاش کلاس‌های آموزشی برای مادران وجود داشت که به آنها می‌آموخت چقدر نقش آنها در سرنوشت فرزندشان مهم است و چطور می‌توانند عشق بی‌قید و شرط به او بدهند و آینه‌ای برای او باشند تا کودک بتواند خود و نیازهای واقعی‌اش را بشناسد. متاسفانه در بسیاری از موارد، مادران فرزندشان را به عنوان ابزاری برای برآورده کردن نیازهای خود می‌بینند، نه به عنوان یک فرد مستقل با نیازها و احساسات واقعی.

در قسمت بعدی برایتان خواهم گفت که چگونه به خاطر تجربیات تلخ دوران کودکی، بسیاری از ما برای خود زندان‌هایی می‌سازیم و در آن زندانی می‌مانیم.

فصل پنجم خلاصه کتاب دلهره های کودکی

در سال‌های اخیر، افراد زیادی را دیده‌ام که به طرز غم‌انگیزی از خودشان بیگانه‌اند و واقعیت خود را در دوران کودکی از دست داده‌اند. این بزرگسالان به شدت به تأیید و تحسین بیرونی وابسته هستند. به عبارتی، عزت نفس آنها بر پایه ویژگی‌هایی ساخته می‌شود که از دیگران تحسین می‌شوند. این افراد قادر نیستند تفاوت عشق واقعی با تحسین را تشخیص دهند. به همین دلیل، آنها تبدیل به کسانی می‌شوند که خود را به نمایش می‌گذارند. تلاش می‌کنند تا ویژگی‌های خاص خود را به معرض دید دیگران قرار دهند تا تحسین آنها را جلب کنند. این افراد در حقیقت آزاد نیستند، چون تمام ارزش خود را به تحسین دیگران وابسته کرده‌اند و عزت نفسشان هر لحظه در خطر است. وقتی نتوانند از این ویژگی‌ها استفاده کنند، دچار افسردگی می‌شوند.

افسردگی در واقع روی دیگر خودنمایی است؛ فروپاشی عزت نفس این افراد به محض این‌که دیگر نتوانند از ویژگی‌های تحسین‌شده‌شان بهره ببرند، آغاز می‌شود. برای مثال، من زنی را می‌شناختم که در سنین بالاتر و به دلیل پیر شدن و کاهش تحسین‌ها، از خود نارضایتی داشت. او به شدت به تحسین‌ها و توجهات بیرونی وابسته بود و آنها را جایگزین محبت‌های مادرانه‌ای که از دوران کودکی به دست نیاورده بود، می‌دید. او ظاهراً از پیر شدن ناراحت بود، اما در عمق وجودش از ترس ترک شدن و تنها ماندن رنج می‌برد.

این دوگانگی خودنمایی و افسردگی، هر دو نشانه‌ای از خود کاذب هستند که فرد در دوران کودکی بر اساس ویژگی‌های خاصی که دیگران از آن تحسین می‌کردند، بنا کرده است. فرد در بزرگسالی ممکن است از موفقیت‌ها لذت ببرد، اما این لذت‌ها بیشتر به‌عنوان مسکنی برای درد افسردگی‌اش عمل می‌کند. وقتی که او با این توهمات به سر می‌برد، نمی‌تواند زخم‌های قدیمی‌اش را درمان کند.

وقتی فرد از خود واقعی‌اش دور می‌شود و به خود کاذب پناه می‌برد، یا دچار افسردگی می‌شود یا به شدت تلاش می‌کند که توجه دیگران را جلب کند تا از افسردگی‌اش فرار کند. در برخی موارد، فرد در دوران کودکی این باور را پذیرفته که بدون موفقیت و تایید دیگران، هیچ‌کس او را دوست نخواهد داشت. همین باور باعث می‌شود که در بزرگسالی به نمایش غرور و خودستایی بپردازد و دستاوردهایش را به عنوان معیاری برای ارزش انسان‌ها قرار دهد.

افسردگی و یادآوری سرکوب‌ها

مثال دیگری که به ذهنم می‌رسد، مربوط به زنی است که از اعتیادش به الکل گفته بود. او در جلسات درمانی از اعتیاد خود رهایی یافته بود، اما از مشکلات در حال رشدش غافل بود. تنها وقتی که افسردگی شدید به سراغش آمد، به یاد آورد که چه چیزهایی را در دوران کودکی سرکوب کرده بود. او متوجه شد که در گروه‌های درمانی که درباره عشق بی‌قید و شرط صحبت می‌شد، احساس خشم می‌کرد. چون تصور می‌کرد گروه باید به او این عشق بی‌قید و شرط را بدهد. اما وقتی نتوانست به دیگران اعتماد کند، احساس گناه می‌کرد.

این زن بالاخره پذیرفت که فقط کودکان نیاز به عشق بی‌قید و شرط دارند و این یک نیاز کودکانه است که در بزرگسالی هیچ‌گاه به‌طور کامل برآورده نمی‌شود. اگر کسی این واقعیت را نپذیرد، در توهم باقی می‌ماند. وقتی او واقعیت‌ها را پذیرفت و به بدن و احساساتش توجه کرد، شروع به رشد کرد. او فهمید که احساسات سرکوب‌شده می‌توانند بیان شوند و با استفاده از آنها می‌تواند به عمق وجودش دست یابد.

در نهایت، افسردگی به‌عنوان یک نشانه از دسترسی به خاطرات سرکوب‌شده عمل می‌کند و به فرد فرصتی می‌دهد تا با احساسات ناخوشایند خود روبه‌رو شود. در بخش بعدی، برایتان خواهم گفت که چرا و چگونه افراد برای محافظت از خود، دیوارهایی دور خود می‌سازند.

فصل ششم خلاصه کتاب دلهره های کودکی

اگر احساس می‌کنی در زندانی گرفتار شده‌ای که خودت دیوارهای آن را ساخته‌ای، احتمالاً دچار افسردگی شده‌ای. این ممکن است زمانی باشد که عزیزی را از دست داده‌ای و نمی‌توانی غم خود را ابراز کنی یا برای فراموش کردن این احساسات، خود را با کارهای دیگر مشغول می‌کنی. اما اگر به خودت توجه کنی، می‌توانی از افسردگی‌ات برای کشف حقیقت زندگیت استفاده کنی و از آن بهره ببری. زمانی که متوجه می‌شوی احساسات شدید دوران کودکی که فروخورده‌اند می‌توانند افسردگی‌های طولانی‌مدت را درمان کنند، درمی‌یابی که دیگر نیازی به دنبال کردن الگوهای گذشته نداری که باعث ناامیدی و درد در تو شده است. اکنون ابزارهایی در اختیار داری که به کمک آنها می‌توانی این دردها را تجربه کنی و از آنها عبور کنی، به طوری که به خاطرات گذشته‌ات دسترسی پیدا کنی.

در دوران کودکی، ما ناتوانیم و اگر از حمایت و همدلی لازم برخوردار نشویم، ممکن است احساس تهدید کنیم و در معرض خطرات واقعی قرار بگیریم. اما در بزرگسالی می‌توانیم بدون ترس احساسات خود را ابراز کنیم. بسیاری از آسیب‌های اولیه دوران کودکی ممکن است پشت یک تصویر زیبا یا به دلیل ضعف حافظه از یاد بروند. وقتی می‌گوییم “کاش به دوران کودکی برمی‌گشتم”، اغلب دنبال همان شدت و احساساتی هستیم که در آن دوران از دست داده‌ایم. این دردناک است؛ هرچقدر این احساسات قوی‌تر باشد، زندانی که ساخته‌ایم نیز قوی‌تر می‌شود و همین دیوارهای بلند باعث می‌شود رشد احساسی ما در آینده متوقف شود.

رهایی از زندان درونی

تنها زمانی می‌توانیم به خود واقعی‌مان دسترسی پیدا کنیم که دیگر از احساسات دوران کودکی نترسیم و به استقبال آنها برویم. در این صورت، دیگر نیازی به پنهان کردن خود در پشت دیوارهای زندانی توهمی نداریم. حالا ما به خوبی می‌دانیم که چه چیزی باعث دردهای ما شده و این همان چیزی است که ما را از زندانی که خود ساخته‌ایم رها می‌کند. در اینجا نقش درمانگر اهمیت زیادی دارد، زیرا اگر درمانگر از روبه‌رو شدن با این احساسات هراس داشته باشد و به نیازهای خود توجه کند، ممکن است نتواند به بیمار کمک کند تا با این احساسات روبه‌رو شود. این شبیه به دوستی است که درست زمانی که فرصت آزادی برای دوستش فراهم می‌شود، برای او غذا می‌آورد تا همچنان در زندان بماند. اما اگر درمانگر به بیمار کمک کند تا از زندان بیرون بیاید، حتی اگر یک یا دو شب گرسنه بماند، این کمک بسیار ارزشمند خواهد بود، زیرا او آزادی خود را به دست آورده است.

در نهایت، درمانگر باید با دقت و احتیاط عمل کند. به تجربه متوجه شدم که برای بیشتر افراد، فرآیند تجربه کردن و پذیرفتن موقعیت‌های قدیمی و دردناک، اگر با کمک درمانگر انجام شود، تأثیرگذاری بیشتری خواهد داشت. وقتی افراد آماده می‌شوند که به خودشان کمک کنند، به راحتی می‌توانند از پس آن برآیند. باید بدانیم که شادی و بی‌دردی نقطه مقابل افسردگی نیست، بلکه سرزندگی است؛ به این معنا که فرد آنقدر احساس آزادی می‌کند که می‌تواند احساساتش را به طور طبیعی و بدون ترس از فرو ریختن دیوارهای زندان خود ابراز کند. این آزادی عمل هیچ‌گاه به دست نمی‌آید مگر اینکه دیوارهای زندان درونی فرو بریزند.

فصل هفتم خلاصه کتاب دلهره های کودکی

اگر به حقیقت خود پی ببری، می‌توانی آن را دوباره پیدا کنی. اگر از من بپرسی، می‌گویم که بسیاری از جنگ‌ها و خشونت‌های جهان ریشه در احساسات سرکوب‌شده دوران کودکی افراد دارند. هیچ کسی که عشق و توجه کافی از مادرش دریافت کرده باشد و نیازهایش در زمان مناسب برآورده شده باشد، دلش نمی‌خواهد به دیگران آسیب بزند یا از نفرت و انتقام احساساتی در درونش شعله‌ور شود. به قول معروف، اگر جهان مادر داشت، این همه خشم و بی‌رحمی وجود نمی‌داشت.

در گذشته، بیشتر مردم در گروه‌های اجتماعی خود احساس قدرت و حمایت می‌کردند و هیچ تصوری از هویت فردی و شخصی نداشتند. آنها کاملاً وابسته به گروه بودند و استقلال نداشتند. این وضعیت می‌تواند به توجیه قربانی شدن افراد برای منافع و ایدئولوژی گروه‌ها مربوط باشد. اما در دنیای امروز که توجه بیشتری به فردیت افراد می‌شود، ما می‌توانیم هویت گم‌شده خود را بازیابیم و آن را زندگی کنیم تا دیگر قربانی هیچ منفعت و تفکر خاصی نباشیم. این نکته بسیار مهم است که احساس قدرت را از درون خود تجربه کنیم، نه از تعلق به یک گروه. این قدرت درونی تنها زمانی به دست می‌آید که به احساسات و نیازهای واقعی خود دسترسی پیدا کنیم و آنها را بروز دهیم.

شاید افسانه نارسیس را شنیده باشی، مردی که تصویر زیبای خود را در برکه دید و عاشق خود شد. او فریب این انعکاس زیبا و بی‌نقص را خورد، زیرا دنیای درونی و دردهای گذشته‌اش در این تصویر دیده نمی‌شد. او با انکار خود واقعی‌اش، خودش را رها کرد و در نهایت کنار برکه به گل تبدیل شد. اشتیاق نارسیس به خود کاذب باعث شد از عشق ورزیدن به خود واقعی‌اش که مجموعه‌ای از تمام احساسات زیبا و ناخوشایند بود، باز بماند.

خلاصه پایانی کتاب دلهره های کودکی

ما هم ممکن است از خود واقعی‌مان راضی نباشیم و از آن در برابر زخم‌های دوران کودکی دفاع نکنیم، اما این خود واقعی در پس پرده به زندگی‌اش ادامه می‌دهد. هدف ما از مواجهه با درد، درمان آن و از درمان، اصلاح گذشته نیست، بلکه روبه‌رو شدن با آن به‌طور واقعی و اصیل است. زمانی که جلسات درمانی نتیجه‌بخش است، بیمار به‌طور احساسی دوران کودکی خود را مرور می‌کند و از توهماتش خارج می‌شود، مثل اینکه همه مردم او را دوست داشته‌اند. در این حالت، دوباره احساس سرزندگی و انرژی را به دست می‌آورد.

با گذشت زمان، بیمار یاد می‌گیرد که چگونه در مواقعی که احساسات گذشته‌اش برانگیخته می‌شود، واکنش نشان دهد و دیگر نقشه زندگی‌اش همیشه در دسترسش باشد. وقتی از انکار خارج می‌شوی و به‌طور آگاهانه احساسات و وابستگی‌های دوران کودکی خود را تجربه می‌کنی، دیگر از هیچ گروه یا درمانگری وابسته نمی‌شوی و عشق بی‌قید و شرط از دیگران نمی‌خواهی. به‌راحتی می‌توانی از افراد عبور کنی و آنها را بشناسی، قدرت تشخیصت افزایش می‌یابد و می‌توانی کلمات فریبنده و گمراه‌کننده را از واقعیت تمیز دهی.

وقتی آگاهانه با سرنوشت غم‌انگیز و دردناک خود روبه‌رو می‌شوی، به راحتی می‌توانی درد مشابه دیگران را درک کنی و با آنها همدلی کنی. در این مسیر دیگر نه احساسات خود را سرکوب می‌کنی و نه احساسات دیگران را مورد تمسخر یا تحقیر قرار می‌دهی. با این درمان، نه تنها به خودت کمک می‌کنی، بلکه به جامعه نیز خدمت بزرگی کرده‌ای، زیرا دیگر نیازی به تخلیه خشم و نفرت خود بر سر افراد بی‌گناه نداری و آسیبی به کسی نمی‌زنی.

احساسات تو به واقعی‌ترین شکل ممکن خود را نشان می‌دهند. حالا می‌توانی به آنچه که واقعاً شایسته عشق است، عشق بورزی و نفرتت را به کسانی که شایسته آن هستند، نشان دهی. دیگر به‌طور ناخودآگاه و کورکورانه عمل نمی‌کنی، چرا که به خود واقعی‌ات متصل شده‌ای.

اشتراک گذاری:

رویا سعادتی

عضویت در خبرنامه

درخبرنامه ما عضو شوید

با عضویت تو خبرنامه خلاصینو، جدیدترین خلاصه‌ کتاب‌ها رو مستقیماً دریافت کنید. همچنین از پیشنهادات ویژه ما بهره‌مند بشید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *