خلاصه کتاب حکایت دولت و فرزانگی
فهرست

خلاصه کتاب حکایت دولت و فرزانگی

 کتاب حکایت دولت و فرزانگی (The Instant Millionaire) نوشته مارک فیشر، یک سفر جذاب به دنیای فلسفه و سیاست در زمینه ثروت سازی است. در این کتاب به گفتگویی میان جوانی که در جستجوی ثروت است و پیرمردی که به این آرزو دست یافته و طعم شگفت‌انگیز آن را تجربه کرده، می‌پردازد. درخلاصه کتاب حکایت دولت و فرزانگی، به خلاصه‌ای از مفاهیم کلیدی این کتاب می‌پردازیم.

شروع خلاصه کتاب حکایت دولت و فرزانگی

در روزگاری نه‌چندان دور، جوانی باهوش و آرزومند، در عین حال ناامید، زندگی می‌کرد که مصمم بود روزی به ثروت برسد. با وجود موانع بسیاری که در مسیرش وجود داشت، همچنان به خوش‌اقبالی خود باور داشت. او که در انتظار طلوع بهترین لحظات زندگی‌اش بود، به‌عنوان معاون مدیر حسابداری در یک شرکت تبلیغاتی کوچک کار می‌کرد. حقوقش ناکافی بود و مدتی بود احساس می‌کرد این شغل برای او مناسب نیست. شور و اشتیاقش به کار از بین رفته بود و هر روز به تغییر مسیر شغلی‌اش فکر می‌کرد.

گاه به ذهنش می‌رسید که شاید بتواند با نوشتن کتاب یا داستان، نه‌تنها به ثروت بلکه به شهرت جهانی دست یابد و برای همیشه از مشکلات مالی رهایی پیدا کند. اما این رؤیا، آیا بیش از حد بلندپروازانه نبود؟ آیا او واقعاً استعداد و مهارت لازم برای نگارش کتابی پرفروش را داشت؟ کارش به کابوسی شبانه‌روزی تبدیل شده بود. رئیسش عادت داشت صبح‌ها را با روزنامه‌خوانی آغاز کند و قبل از رفتن به ناهاری طولانی، یادداشت‌هایی متناقض روی تخته بنویسد.

محیط کاری‌اش نیز چندان بهتر نبود. همکارانش، همچون خودش، از کار خسته و دلزده بودند، گویی شفافیت و هدفمندی را از دست داده بودند. آن‌ها بی‌روحیه و بی‌انگیزه، همچون یک جمع مأیوس، فقط روزگار می‌گذراندند. جوان جرئت نمی‌کرد با آن‌ها درباره رؤیاهایش سخن بگوید؛ می‌دانست که احتمالاً مورد تمسخر قرار می‌گیرد. او خود را در محیط کار، بیگانه‌ای در میان جمع می‌دید، گویی در سرزمینی غریب زندگی می‌کرد که حتی زبان آن را نمی‌فهمید.

هر یکشنبه با اضطراب به هفته‌ای که پیش رو داشت فکر می‌کرد. انبوهی از پرونده‌ها روی میز او تلنبار شده بود و مشتریانی که خواستار تبلیغ محصولاتشان بودند، او را بیشتر خسته و فرسوده می‌کردند. شش ماه پیش استعفانامه‌اش را نوشته بود و بارها با آن به اتاق رئیسش رفته بود، اما هر بار چیزی در درونش مانع از این کار می‌شد.

احساس می‌کرد شهامتی که زمانی او را همراهی می‌کرد، اکنون از او فاصله گرفته است. با هر بهانه‌ای از انجام یک تصمیم سریع طفره می‌رفت و همچنان در انتظار زمانی مناسب باقی می‌ماند. آیا او فقط به خیال‌پردازی مشغول شده بود؟ یا شاید هم قرض‌هایی که بر دوشش سنگینی می‌کرد، عامل این وضعیت بود؟ یا شاید تنها به این دلیل که پا به سن گذاشته بود و با از دست دادن امیدهایش به پیری نزدیک می‌شد

سفری به سوی راز ثروت

فرآیندی که آغاز می‌شود به‌محض از دست دادن امید به آینده، گویی اجتناب‌ناپذیر است. روزی که جوان در اوج خستگی و ناامیدی بود، ایده‌ای به ذهنش رسید: دیدار با عموی ثروتمندش. شاید نصیحتی کارساز یا حتی کمک مالی از او دریافت کند. عمویش، مردی گرم و صمیمی، درخواست ملاقات او را پذیرفت اما به‌صراحت گفت که پول قرض نخواهد داد. او معتقد بود که این کار کمکی به حل مشکلات جوان نمی‌کند.

پس از شنیدن شکایت‌های جوان، عمو پرسید: «چند سال داری؟»
جوان با تردید پاسخ داد: «سی و دو سال.»
عمو با لحنی محکم گفت: «می‌دانی که جان پگی در ۲۳ سالگی اولین میلیونش را به دست آورد؟ و من در سن تو نیم میلیون دلار داشتم. حالا تو چطور می‌خواهی با قرض گرفتن مشکلاتت را حل کنی؟»

جوان پاسخ داد: «من سخت کار می‌کنم، گاهی بیش از ۵۰ ساعت در هفته.»
عمو خندید و گفت: «آیا واقعاً باور داری که سخت‌کوشی تنها کلید ثروتمند شدن است؟»
جوان تأیید کرد: «بله، همین‌طور فکر می‌کنم.»
عمو پرسید: «سالی چقدر درآمد داری؟»
«۲۵ هزار دلار.»
عمو تأملی کرد و گفت: «فکر می‌کنی کسی که ۲۵۰ هزار دلار در سال درمی‌آورد، ۱۰ برابر تو کار می‌کند؟»
جوان به ناچار پذیرفت که این‌گونه نیست.

عمو ادامه داد: «پس او کاری کاملاً متفاوت انجام می‌دهد. باید رازی در کارش باشد که تو از آن بی‌خبری. بسیاری از مردم حتی این را نمی‌پذیرند و آن‌قدر مشغول کارند که لحظه‌ای هم نمی‌ایستند تا به راه‌حل مشکلات مالی‌شان فکر کنند. بیشترشان هیچ‌گاه زمانی را صرف نمی‌کنند تا بفهمند چرا ثروتمند نشده‌اند.»

جوان ناچار بود اعتراف کند که باوجود آرزوهایش برای ثروتمند شدن، هرگز زمانی را برای بررسی وضعیت خود و یافتن راهکار اختصاص نداده است. عمو لبخندی زد و گفت: «می‌خواهم کمک کنم تا از این وضعیت بیرون بیایی. تو را نزد مردی خواهم فرستاد که مرا هم یاری کرد تا به ثروت برسم. او را دولتمند آنی می‌نامند. آیا نامش را شنیده‌ای؟»

جوان گفت: «نه، هرگز.»
عمو توضیح داد: «این نام را برای خود انتخاب کرده زیرا معتقد است هرکس که به توصیه‌های او عمل کند، می‌تواند یک‌شبه ثروتمند شود. او ادعا می‌کند که می‌تواند ذهنیت یک ثروتمند را به هرکس منتقل کند.»

سپس عمویش نقشه‌ای را باز کرد و شهری کوچک و متروک را نشان داد. گفت: «آیا به این شهر رفته‌ای؟»
جوان پاسخ داد: «نه، حتی نامش را هم نشنیده‌ام.»
عمو گفت: «به امتحانش می‌ارزد. به آنجا برو و دولتمند آنی را پیدا کن. او در زیباترین خانه شهر زندگی می‌کند. برای پیدا کردنش مشکلی نخواهی داشت.»

جوان پرسید: «چرا خودتان این راز را به من نمی‌گویید تا نیازی نباشد به زحمت به آن شهر کوچک بروم؟»
عمو خندید و پاسخ داد: «برخی چیزها را باید خودت تجربه کنی تا ارزششان را بفهمی.»

ملاقات با دولتمند آنی

صرفاً به دلیل اینکه این حق را ندارم، نمی‌توانم این راز را بازگو کنم. دولتمند آنی به من گفت که ابتدا باید سوگند بخورم که این راز را با هیچ‌کس در میان نگذارم. او تنها اجازه داد افراد را نزد خودش بفرستم. این موضوع برای جوان عجیب و در عین حال شگفت‌انگیز بود. کنجکاوی‌اش شعله‌ور شده بود، اما وقتی از عمویش پرسید آیا واقعاً هیچ اطلاعاتی نمی‌تواند بدهد، پاسخ منفی شنید. عمو در ادامه گفت: تنها کاری که می‌توانم انجام دهم این است که تو را به دولتمند آنی معرفی کنم.

عمو ورقه‌ای از کشوی میزش بیرون آورد، چند خط نوشت و آن را درون پاکتی قرار داد. سپس پاکت را به جوان داد و گفت: “این هم معرفی‌نامه و نشانی دولتمند آنی، اما باید قول بدهی نامه را باز نکنی. اگر به هر دلیلی آن را گشودی، باید وانمود کنی که نامه همچنان بسته مانده است.”

جوان، که از صحبت‌های عمو سردرنمی‌آورد اما لطف او را ارج می‌نهاد، قول داد. پس از تشکر، آماده رفتن شد. در مسیر به سوی شهر دولتمند آنی، ذهنش سریع‌تر از اتومبیلش کار می‌کرد. او مدام به این فکر بود که ملاقات با چنین فردی تا چه حد دشوار خواهد بود. وقتی به خانه بزرگ دولتمند رسید، بی‌اعتنا به هشدار عمویش، نامه را باز کرد. با کمال تعجب، نامه خالی بود! برای دقایقی مات و مبهوت به کاغذ خالی خیره ماند، نمی‌دانست این یک شوخی است یا اشتباهی رخ داده است.

بخش دوم خلاصه کتاب حکایت دولت و فرزانگی

وقتی به دروازه خانه رسید، نگهبانی جدی از او پرسید که آیا معرفی‌نامه دارد. جوان نامه را نشان داد، اما ذهنش مشغول این بود که چگونه وانمود کند نامه همچنان بسته است. نگهبان پس از بررسی نامه، بدون نشان دادن هیچ واکنشی، اجازه ورود داد و جوان را به داخل هدایت کرد.

مستخدمی خوش‌پوش در را باز کرد و گفت: “دولتمند آنی اکنون نمی‌تواند شما را ببیند. لطفاً در باغ منتظر او بمانید.” جوان در باغ قدم زد و از منظره استخر درخشان و گل‌های رنگارنگ لذت برد. او به باغبانی رسید که مشغول هرس بوته گل سرخ بود. باغبان که مردی مسن و باوقار بود، با لبخندی گرم از او استقبال کرد.

جوان گفت که برای ملاقات با دولتمند آنی آمده است. باغبان با لبخند پرسید: “به چه منظوری؟” جوان توضیح داد که به دنبال راهنمایی است. باغبان پرسید: “آیا یک ده دلاری همراه داری؟” جوان که از این سؤال تعجب کرده بود، با خجالت پاسخ داد: “بله، اما این تمام پولی است که دارم.”

باغبان با لحنی آرام و متین گفت: “عالی است، فقط به همین مقدار نیاز دارم.” جوان که از رفتار عجیب باغبان گیج شده بود، با اکراه گفت: “اگر این پول را به شما بدهم، برای بازگشت پولی نخواهم داشت.” باغبان در حالی که با آرامش به او نگاه می‌کرد، گفت: “مگر می‌خواهی همین امروز برگردی؟ اگر نیازی به بازگشت نداری، چرا در دادن پول این‌قدر مردد هستی؟ شاید فردا دیگر نیازی به این ده دلاری نداشته باشی.”

صرفاً به این دلیل که اجازه ندارم، وقتی دولتمند آنی راز خود را به من فاش کرد، اولین شرطش این بود که سوگند بخورم چیزی از آن به کسی نگویم. او گفت می‌توانم افراد را نزدش بفرستم، اما نباید خودم چیزی را افشا کنم. این موضوع برای جوان هم عجیب و هم قابل‌توجه بود. کنجکاوی‌اش به شدت تحریک شده بود.

با هیجان پرسید: «آیا واقعاً نمی‌توانید چیزی به من بگویید؟»
عمویش پاسخ داد: «نه، هیچ چیز. تنها کاری که می‌توانم برایت انجام دهم این است که تو را به دولتمند آنی معرفی کنم.»

سپس ورقه‌ای کوچک از کشوی میزش بیرون آورد، چند خط روی آن نوشت، آن را تا کرد و درون پاکتی گذاشت. پاکت را به دست برادرزاده‌اش داد و گفت: «این هم معرفی‌نامه‌ات و این هم نشانی دولتمند آنی. فقط قول بده که نامه را باز نکنی. اما اگر از روی کنجکاوی آن را باز کردی، باید وانمود کنی که این کار را نکرده‌ای.»

جوان که از رفتار عجیب عمویش سردرگم شده بود، با این حال تشکر کرد و راهی شد.

آشنایی با باغبان

جوان با ذهنی آشفته به سوی شهر کوچکی که عمویش نشانی داده بود، حرکت کرد. وقتی به خانه باشکوه دولتمند آنی رسید، برخلاف هشدار عمویش، معرفی‌نامه را باز کرد. اما تنها چیزی که در پاکت یافت، یک کاغذ سفید بود! از تعجب و ناباوری دقایقی بی‌حرکت ایستاد. آیا اشتباهی رخ داده بود یا این بخشی از ماجرا بود؟

او به ورودی خانه رسید و نگهبانی جدی و بی‌احساس او را متوقف کرد. نگهبان پرسید: «آیا معرفی‌نامه داری؟»
جوان نامه را نشان داد و نگهبان، پس از بررسی آن، با بی‌تفاوتی گفت: «می‌توانید وارد شوید.»

مستخدمی خوش‌لباس او را به باغ زیبای خانه هدایت کرد. در باغ، گل‌ها و درختان باشکوهی نظرش را جلب کردند، اما نگاهش به پیرمرد باغبانی افتاد که مشغول کار روی بوته‌های گل سرخ بود. پیرمرد با لبخندی گرم به او خوش‌آمد گفت و از هدفش پرسید.

جوان گفت: «آمده‌ام تا دولتمند آنی را ببینم و از او راهنمایی بگیرم.»
پیرمرد با لبخند سری تکان داد و گفت: «آیا ده دلاری همراه داری؟»
جوان که از این سؤال شگفت‌زده شده بود، پاسخ داد: «بله، اما این تنها پولی است که دارم.»
پیرمرد با آرامش گفت: «بسیار خوب، همین کافی است.»

با اکراه، جوان اسکناس ۱۰ دلاری را به باغبان داد. لحظه‌ای بعد، مستخدمی آمد و از باغبان خواست که مبلغی به او قرض دهد. باغبان همان اسکناسی را که از جوان گرفته بود، به مستخدم داد.

جوان که از این صحنه خشمگین و متعجب شده بود، پرسید: «چرا از من پول خواستید در حالی که خودتان این‌همه پول دارید؟»

پیرمرد با خونسردی پاسخ داد: «من اسکناس ۱۰ دلاری نداشتم، و به آن نیاز داشتم.» سپس دست در جیبش کرد و دسته‌ای بزرگ از اسکناس‌های ۱۰۰ دلاری بیرون آورد و گفت: «این‌ها پول‌توجیبی من است. همیشه ۲۵ هزار دلار نقد برای مواقع اضطراری همراهم دارم.»

جوان که از حیرت نمی‌دانست چه بگوید، دریافت که باغبان همان دولتمند آنی است. پیرمرد خندید و گفت: «به من بگو، چرا هنوز ثروتمند نشده‌ای؟ آیا هیچ‌گاه به‌طور جدی این سؤال را از خودت پرسیده‌ای؟»

جوان پاسخ داد: «نه، نه واقعاً.»
پیرمرد با نگاهی نافذ گفت: «خب، شاید اولین کاری که باید انجام دهی، این است که صادقانه وضعیت خودت را بررسی کنی.»

حتی پس از بازنشستگی کامل، بسیاری از افراد همچنان به کار ادامه می‌دهند. چرا؟ زیرا باور دارند که کار، نه تنها نیاز، بلکه بخشی از هویت و لذت زندگی است. اما بسیاری از مردم، اعتقاد ندارند که ثروتمند شدن اصول و اسراری دارد. آنها باور نمی‌کنند که می‌توانند به ثروت برسند، و البته حق هم دارند. اگر باور نداشته باشید که ثروتمند شدن ممکن است، شانس کمی برای رسیدن به آن خواهید داشت.

بخش سوم خلاصه کتاب حکایت دولت و فرزانگی

همه چیز با یک باور شروع می‌شود: من می‌توانم ثروتمند شوم.” سپس باید اشتیاقی سوزان برای رسیدن به این هدف داشته باشید. با این حال، اکثر مردم برای پذیرش این ایده آماده نیستند. حتی اگر اصول موفقیت به زبانی بسیار ساده برایشان توضیح داده شود، باز هم نمی‌توانند آن را درک کنند. بزرگ‌ترین مانع، کمبود تخیل و محدودیت‌های ذهنی خودشان است.

این همان دلیلی است که باعث می‌شود اسرار ثروت، به‌رغم سادگی‌اش، در سراسر جهان به شکل یک راز باقی بماند. دولتمند با لبخند گفت: «این شبیه به داستان نامه دزدیده‌شده از ادگار آلن پو است. آیا داستانش را به خاطر داری؟»
جوان با کنجکاوی سری تکان داد و گفت: «بله، تا حدی.»
دولتمند ادامه داد: «ماجرای نامه‌ای که همه به دنبال آن بودند، اما هرگز نمی‌توانستند پیدا کنند. چرا؟ چون نامه نه در جای مخفی، بلکه درست جلوی چشمشان بود. کمبود تخیل و پیش‌فرض‌های ذهنی باعث شده بود نتوانند آن را ببینند.»

جوان که از این مثال مجذوب شده بود، مشتاقانه به صحبت‌های دولتمند گوش سپرد و در جستجوی اسرار او بود. با این حال، از یک چیز مطمئن بود: حتی اگر دولتمند واقعاً چیزی برای گفتن نداشت، قطعاً در خلق صحنه‌ای تاثیرگذار مهارت فوق‌العاده‌ای داشت.

رازهای ثروت

دولتمند گفت: «خب، بنویس: ۲۵ هزار دلار.»
جوان که از شنیدن این رقم شگفت‌زده شده بود، فریاد زد: «چی؟ ۲۵ هزار دلار؟! شوخی می‌کنید؟»
اما دولتمند با آرامشی کامل پاسخ داد: «اگر می‌خواهی، ۵۰ هزار دلار بنویس.»

جوان که نمی‌دانست دولتمند جدی است یا شوخی می‌کند، مردد پرسید: «آخر نمی‌دانم چقدر باید بنویسم.»
دولتمند قلمی ظریف را به او داد و گفت: «رقمی را که به نظرت درست است، بنویس و چک را امضا کن.»

جوان که در موقعیتی عجیب گیر افتاده بود، لحظه‌ای تأمل کرد. سپس پرسید: «اما اگر پولی نداشته باشم، چطور می‌توانم چنین چکی بنویسم؟»
دولتمند با لبخندی گفت: «نگران نباش. فقط بگو اگر پول داشتی، چقدر حاضر بودی برای دستیابی به اسرار ثروت بپردازی؟ اولین رقمی که به ذهنت می‌رسد، همان را بگو.»

جوان با تردید گفت: «نمی‌دانم… شاید ۱۰۰ دلار؟»
دولتمند با نگاهی نافذ گفت: «فقط ۱۰۰ دلار؟ پس واقعاً باور نداری که این اسرار وجود دارند. اگر ایمان داشتی، قطعاً حاضر بودی بیشتر از این بپردازی. حالا دوباره تلاش کن و این‌بار جدی باش.»

جوان با سردرگمی گفت: «اما وقتی پولی ندارم، دستم بسته است.»
دولتمند سر تکان داد و گفت: «آه، وای بر من! هنوز راه زیادی در پیش داریم. آیا نمی‌دانی که افراد موفق و ثروتمند همیشه از پول دیگران استفاده کرده‌اند؟ آنها حتی زمانی که پولی نداشتند، فرصتی را از دست ندادند.»

او ادامه داد: «من بزرگ‌ترین معامله زندگی‌ام را زمانی انجام دادم که چکی به مبلغ ۲۵ هزار دلار امضا کردم، در حالی که در حسابم حتی هزار دلار هم نداشتم. اما اگر همان لحظه آن چک را امضا نمی‌کردم، فرصتی طلایی را از دست می‌دادم. این یکی از مهم‌ترین درس‌های زندگی من بود: اشخاصی که منتظر شرایط کامل و بی‌نقص هستند، هرگز کاری را به انجام نمی‌رسانند. زمان مناسب برای عمل، همین حالاست.»

دولتمند سخنانش را با یک توصیه مهم به پایان رساند: «اگر می‌خواهی در زندگی موفق شوی، باید خودت را در موقعیتی قرار دهی که هیچ راه فراری نداشته باشی. کسانی که در مواجهه با خطر تعلل می‌کنند، هرگز به جایی نمی‌رسند. دلیلش ساده است: وقتی همه درهای خروجی را به روی خود می‌بندی، تمام توان و تمرکزت را برای پیشروی بسیج می‌کنی. این راز موفقیت است: پشتت را به دیوار بچسبان و حرکت کن.»

بخش چهارم خلاصه کتاب حکایت دولت و فرزانگی

زمانی که تمام وجودت می‌خواهد چیزی به وقوع بپیوندد، چرا شک و تردید داری؟ چرا به این مرحله نرسیدی که پشتت را به دیوار بچسبانی و با تمام وجود برای رسیدن به خواسته‌ات تلاش کنی؟ جوان، چک ۲۵ هزار دلاری را به من بده! جوان، کمی تردید کرد اما شروع به نوشتن کرد. ارقام را آهسته و با دقت وارد کرد و سپس حروف را پر کرد. اما وقتی رسید به امضا کردن چک، چیزی در درونش نگذاشت که این کار را انجام دهد. چک به مبلغی که هرگز در زندگی‌اش ندیده بود، سنگین به نظر می‌رسید.

دولتمند به او گفت: «اگر می‌خواهی موفق شوی، روزی باید چک‌هایی با مبالغ بزرگتر از این بنویسی. این آغاز کار است. این راهی است که باید آغاز کنی، باید به این عادت کنی!» جوان هنوز نمی‌توانست تصمیم بگیرد. او احساس می‌کرد همه‌چیز خیلی سریع پیش می‌رود. مرد مسن به او گفت: «این چک را به من بده!»

مرد مسن پرسید: «چه چیزی تو را از امضای این چک باز می‌دارد؟ واقعاً به قدرت اسرار من ایمان نداری؟ اگر به واقع به این اسرار اعتقاد داشتی، بی‌درنگ چک را امضا می‌کردی!» مرد مسن ادامه داد: «اگر مطمئن بودی که این اسرار به تو کمک می‌کند تا در کمتر از یک سال ۱۰۰ هزار دلار به دست آوری، آیا باز هم تردید می‌کردی؟» جوان، در دل خود می‌دانست که اگر این اسرار حقیقت داشته باشند، می‌تواند سود زیادی از آن ببرد.

گام اول به سوی موفقیت

«حالا بگو، اگر از این اسرار اطمینان داشتی و می‌دانستی که این کار کمکت می‌کند تا سریع‌تر به پولی زیاد دست پیدا کنی، آیا چک را امضا می‌کردی؟» جوان کمی فکر کرد و در نهایت به این نتیجه رسید که اگر این اسرار به واقعیت تبدیل شوند، ممکن است ۷۵ هزار دلار هم به دست آورد. پس، تصمیم گرفت چک را امضا کند. اما هنوز در ذهنش سوالاتی وجود داشت.

دولتمند که دید جوان هنوز مردد است، پیشنهاد جدیدی به او داد: «چطور است که شرط‌بندی کنیم؟ اگر من باختم، ۲۵ هزار دلار نقدی به تو می‌دهم، اما اگر بردم، چک را به من می‌دهی.» جوان کمی تردید کرد، زیرا در حسابش تنها چند دلار داشت و نمی‌توانست این چک را نقد کند. اما مرد مسن با لبخندی گفت: «اشکالی ندارد، عجله‌ای ندارم. چرا تاریخش را برای سال بعد نگذاریم؟»

جوان در دل خود حساب کرد که یک سال فرصت دارد تا منابع لازم را تأمین کند و هیچ چیزی از دست نمی‌دهد. او تحت تاثیر پیشنهاد جدید مرد مسن قرار گرفت. حالا می‌توانست بدون کار کردن و تنها با استفاده از این فرصت، ۲۵ هزار دلار به دست آورد. لبخند از صورتش گذشت، اما مرد مسن این لبخند را ندید.

مرد مسن، ناگهان گفت: «اگر در این شرط‌بندی باختم، باید سوگند بخوری که این چک را محترم بشماری و هرگز آن را زیر پا نگذاری!» جوان در ابتدا سوگند خورد و سپس از مرد خواست که سکه را به او نشان دهد. مرد مسن با لبخندی گفت: «من از تو خوشم می‌آید، جوان! تو محتاط هستی و این ویژگی به تو کمک خواهد کرد تا از اشتباهات بزرگ جلوگیری کنی.»

دولتمند سکه را به جوان داد و او با دقت هر دو طرف سکه را نگاه کرد. سپس مرد مسن از او پرسید: «شیر یا خط؟» جوان با دلشوره به چرخش سکه نگاه کرد. این اولین بار بود که چنین فرصتی برای به دست آوردن ۲۵ هزار دلار نصیب او می‌شد. در همان حال که سکه در هوا می‌چرخید، احساس اضطراب او بیشتر شد. وقتی سکه روی میز افتاد، سرنوشت او در این لحظه تصمیم گرفته می‌شد.

فریب در سایه اسرار

مردی ثروتمند و شاد، لبخند زد و گفت: «شیر است»، اما بلافاصله از روی دلسوزی اضافه کرد: «متأسفم، وقتی که جوان چک را امضا می‌کرد، نمی‌دانست که دستش می‌لرزد. شاید روزی چک‌های بزرگتری را امضا کند، اما این لحظه برای او احساس غریبی دارد.» سپس چک را به دولتمند داد تا آن را بررسی کرده و در جیبش بگذارد. جوان گفت: «حالا می‌توانید رازها را با من در میان بگذارید؟»

دولتمند پاسخ داد: «آیا کاغذی دارید؟ رازها را روی آن می‌نویسم تا فراموششان نکنید.» جوان هنوز متوجه منظور او نشد. دولتمند، که این همه سال اسرار زیادی را به بهای گزاف خریداری کرده بود، ادامه داد: «آیا نامه‌ای همراه دارید؟ همه کسانی که عموی شما فرستاده است، نامه‌ای همراه داشته‌اند.»

جوان نامه را از جیبش بیرون آورد و به دست دولتمند داد. دولتمند نامه را گشود، اما در حالی که هیچ تغییری در چهره‌اش نداشت، قلم را برداشت تا چیزی بنویسد. او از جوان خواست که مستخدم را صدا بزند تا نامه را به جایی ببرد. وقتی مستخدم برگشت، دولتمند پاکت را بست و به جوان گفت: «شب را در اینجا خواهید ماند، می‌توانی او را به اتاقش راهنمایی کنی؟»

دولتمند سپس رو به جوان کرد و گفت: «رازها اینجاست.» سپس پاکت را به او داد و در حالی که دست او را فشرد، گفت: «قبل از اینکه نامه را باز کنی، باید در اتاق تنها باشی و قول بدهی که قسمتی از زندگیت را به دیگران خواهی گفت.»

دولتمند در نهایت افزود: «اگر آمادگی این کار را ندارید، هنوز می‌توانید بازگردید و زندگی قبلی خود را ادامه دهید. اما اگر ادامه دهید، دیگر راه بازگشتی نخواهید داشت.»

جوان، پس از لحظاتی تفکر، تصمیم گرفت که ادامه دهد. وقتی در اتاق تنها ماند، فضایی پر از شکوه و زیبایی در انتظارش بود. او به پنجره بلند نگاه کرد، به یاد آورد که همانطور که دولتمند در مراقبت از گل‌های سرخ مشغول بود، نور ماه همه چیز را روشن کرده بود. جوان که کنجکاوی‌اش تحریک شده بود، پاکت را باز کرد و نامه‌ای خالی درون آن یافت.

او به خود گفت که چقدر ساده لوح بوده که به این بازی باور کرده است. چک بزرگی که برای این فریب پرداخته بود حالا بی‌ارزش بود. تصمیم گرفت که از آنجا فرار کند، اما درب اتاق قفل شده بود و هیچ راهی برای خروج نداشت. تنها راه ممکن، پنجره بود، اما فاصله‌ای خطرناک داشت. در نهایت، به امید اینکه کسی بیاید، زنگ را کشید، اما در پاسخ هیچ کسی نیامد.

احساس پوچی و بی‌امیدی او را فرا گرفت، و در حالی که ورق کاغذی که به بهای ۲۵ هزار دلار خریده بود در ذهنش می‌چرخید، تنها راهی که در پیش داشت، این بود که با این فریب زندگی خود را بازنگری کند.

در نهایت، خواب به سراغ او آمد و او در رویایی غریب، غریبه‌ای را دید که مدام از او می‌خواست سندی مهم را امضا کند. به نظر می‌رسید که سرنوشت او به این سند وابسته است. او با اعتراض گفت که این سند خالی است و چیزی برای امضا کردن ندارد.

بخش پنجم خلاصه کتاب حکایت دولت و فرزانگی

صبح روز بعد، جوان حس می‌کرد که کامیونی سنگین از رویش گذشته است. در آینه نگاه کرد و خود را در حالی یافت که لباس‌هایش به تن داشت و ظاهری عجیب و ترسناک پیدا کرده بود. او به خود جزم کرد که باید هر طور شده پیرمرد را پیدا کند و اسرار را بازگرداند و چک را پس بگیرد. وقتی انگشتانش را در موهایش کشید، به سمت در رفت و یادآوری کرد که شب گذشته درب قفل بود، اما حالا باز است.

خشمگین، به سوی اتاق ناهارخوری حرکت کرد. دولتمند را دید که آرام بر سر میز نشسته و همان لباس دیروز را به تن دارد. لباسش تمیز اما فرسوده به نظر می‌رسید و کلاه بزرگی بر سر داشت. دولتمند سکه‌ای را به هوا می‌انداخت و هر بار که روی میز می‌افتاد، آن را می‌شمرد.

جوان متوجه شد که شب گذشته در دام افتاده است. دولتمند در حالی که سکه را می‌انداخت گفت: «پدرم شعبده‌باز ماهری بود و می‌توانست سکه را دقیقاً همان‌طور که می‌خواست، بیاندازد. من این استعداد را از او به ارث نبردم، اما یاد گرفتم که چگونه با پول بازی کنم.»

جوان خواست سکه را ببیند و دولتمند با خوشحالی آن را به او داد. جوان سکه را روی میز انداخت و به وضوح دید که سکه تقلبی نیست، اما چیزی مرموز در آن وجود داشت که از دید او پنهان مانده بود.

دولتمند ادامه داد: «درباره شرطبندی ما، هیچ چیزی غیرشرافتمندانه وجود نداشت. من فقط مهارت خود را در کار با پول نشان دادم. برخی افراد مهارت را به جای شرافت می‌گیرند، اما این دو کاملاً متفاوتند.»

جوان نامه‌ای را در دست گرفت و پرسید: «چطور ممکن است برای یک کاغذ سفید ۲۵ هزار دلار بپردازم؟» دولتمند پاسخ داد: «این راز دولت است. شاید فکر کنید که من شما را فریب می‌دهم، اما حقیقت این است که شما هنوز نمی‌توانید این را درک کنید. در آینده، یک ورق کاغذ سفید می‌تواند کل دارایی شما را تغییر دهد.»

دولتمند ادامه داد: «این چیزی بود که من به آن نیاز داشتم تا به اینجا برسم. اما چون باید به مراقبت از گل‌های سرخم برگردم، به شما کمک خواهم کرد. باید گوش دهید، زیرا این راز باید با دیگران به اشتراک گذاشته شود.»

دولتمند از او خواست که قولی که دیروز داده بود را دوباره تکرار کند. جوان که پیش از این می‌خواست از او متنفر باشد، حالا به دقت به سخنان او گوش می‌داد. دولتمند هشدار داد که ممکن است تبدیل شدن به یک مرد بزرگ، ساده و بی‌عیب به نظر برسد، اما نباید اجازه داد که سادگی آن شما را فریب دهد. هرگاه شک و تردید به سراغتان آمد، گفته‌های موزارت را به یاد بیاورید: «نبوغ در سادگی است.»

راز هدف‌گذاری و جذب موفقیت

با گذشت زمان، زمانی که دولت به شکلی غیرمنتظره و مانند یک مغناطیس به سوی شما کشیده شود، شما قادر خواهید بود مفهوم آن را درک کنید. در ابتدای راه، حتی اگر این مفهوم ساده باشد، ممکن است آن‌چنان شگفت‌انگیز به نظر برسد که برای شما قابل درک یا باور نباشد. از این رو از شما خواسته می‌شود که به آن ایمان داشته باشید. اگر این راز وجود داشته باشد، به دلیل ایمانتان صاحب همه چیز خواهید شد؛ اما اگر وجود نداشته باشد، هیچ چیزی از دست نداده‌اید.

دولتمند گفت: «هر سوالی که در ذهن داری بپرس، زیرا پاسخ دادن به آنها برای من لذت‌بخش است. زمانی که با هم هستیم محدود است، پس وقت را به بحث‌های بیهوده هدر نده. آیا کاغذ و قلم همراه داری؟ آیا به راستی می‌خواهی دولتمند شوی؟»

جوان پاسخ داد: «بله، می‌خواهم.»

دولتمند ادامه داد: «خوب، پس باید پولی که می‌خواهی و زمانی که به خودت می‌دهی تا به آن برسی، بنویسی. آیا فکر می‌کنی که با نوشتن ارقام روی کاغذ، پول به طور معجزه‌آسا بر سر تو می‌ریزد؟»

جوان گفت: «این به نظر می‌رسد که نوعی جادو باشد.»

دولتمند با لبخندی گفت: «بله، شاید به نظر جادو بیاید، اما این واقعیت است. اگر ندانی به کجا می‌روی، احتمالا به هیچ‌جا نخواهی رسید. وقتی هدفی داشته باشی، آن هدف به سمت تو کشیده می‌شود. تصور کن که می‌خواهی شغلی پیدا کنی و پس از پشت سر گذاشتن مراحل مختلف، به مصاحبه دعوت می‌شوی. بعد از مدتی به تو گفته می‌شود که انتخاب شده‌ای و شغل را به دست آورده‌ای. چه واکنشی نشان خواهی داد؟»

جوان پاسخ داد: «برای شروع، بسیار خوشحال خواهم شد.»

دولتمند گفت: «بله، شادمانی اولیه طبیعی است، اما بعد از آن چه اتفاقی می‌افتد؟ به محض اینکه به شغل دست می‌یابی، سوالاتی پیش می‌آید: آیا میزان دقیق حقوق مشخص است؟ آیا می‌دانی که پول فراوان چه معنایی دارد؟ آیا از رئیس خود می‌خواهی که رقم دقیقی برای حقوقت بگوید؟»

جوان ادامه داد: «ممکن است به دلایل مختلف شک کنم و حتی اگر رقم دقیقی نگوید، ممکن است به صداقت او مشکوک شوم.»

دولتمند لبخندی زد و گفت: «دقیقاً. اما حقیقت این است که بیشتر افراد به دنبال جزئیات دقیق و اطمینان از توافقات شفاهی هستند. آنچه که بسیاری از افراد نمی‌فهمند این است که زندگی دقیقاً همان چیزی را به ما می‌دهد که می‌خواهیم. به یاد داشته باش که برای رسیدن به موفقیت، باید اول بدانیم که چه چیزی می‌خواهیم.»

دولتمند در ادامه گفت: «اکثر افراد تنها وقتی به موفقیت دست می‌یابند که اهداف خود را واضح و مشخص تعیین کنند. تنها به این صورت است که می‌توانند به آنچه می‌خواهند برسند.»

قدرت تمرکز و تعیین هدف در مسیر ثروت

برای رسیدن به خواسته‌هایت، اولین قدم این است که دقیقاً بدانید چه می‌خواهید. اگر درخواست شما مبهم باشد، نتیجه‌ای که به دست می‌آورید هم همان‌طور مبهم و بی‌سازمان خواهد بود. اگر تنها حداقل را بخواهید، همان حداقل را دریافت خواهید کرد. برای موفقیت، باید هرچه می‌خواهید با دقت کامل بیان کنید. برای مثال، اگر قصد دارید به ثروت برسید، باید مقدار و زمان دستیابی به آن را به وضوح تعیین کنید. بسیاری از کسانی که آرزوی پول و ثروت دارند، به اشتباه مقدار دقیق و مهلت رسیدن به آن را مشخص نمی‌کنند. اگر می‌خواهید جدی باشید، از کسانی که در مسیر موفقیت قرار دارند بپرسید که سال آینده چقدر پول می‌خواهند به دست آورند. اگر فردی واقعاً به هدف‌هایش ایمان داشته باشد و بداند به کجا می‌رود، بی‌درنگ پاسخ خواهد داد. اما بیشتر مردم، حتی کسانی که خواهان ثروت هستند، نمی‌توانند چنین سوالات ساده‌ای را پاسخ دهند. این یکی از رایج‌ترین اشتباهات است، زیرا زندگی نمی‌تواند چیزی به شما بدهد مگر اینکه دقیقاً بدانید چه می‌خواهید. اگر هدفی نداشته باشید، هیچ چیزی به دست نخواهید آورد.

پایان خلاصه کتاب حکایت دولت و فرزانگی

پیرمرد به جوان گفت: «حالا بیا تو را بیازماییم. تو گفته‌ای می‌خواهی دولتمند شوی، پس به من بگو سال آینده چقدر می‌خواهی به دست آوری؟» جوان نمی‌توانست پاسخ دهد، هرچند با استدلال پیرمرد موافق بود. او شرمنده شد که حتی نمی‌داند چه رقمی باید بنویسد. پیرمرد از او خواست تا یک عدد بنویسد، هرچند حتی رقم دقیقی به ذهنش نمی‌رسید. بعد از چند دقیقه تفکر، او بالاخره رقمی را نوشت. پیرمرد نگاهی به آن انداخت و با تعجب گفت: «این رقم خیلی کم است. ۵۰ هزار دلار؟ این فقط شروع است! به جای این رقم، چرا ۵۰۰ هزار دلار ننوشتی؟ اگر قصد داری دولتمند شوی، باید هدف‌های بزرگتری داشته باشی. مهم‌ترین چیزی که باید یاد بگیری، این است که کار با خودت است. اگر از ابتدا فقط به ۵۰ هزار دلار فکر کنی، مسیر طولانی‌تری در پیش خواهی داشت.»

پیرمرد سپس از جوان خواست تا رقم بزرگتری را بنویسد. جوان با تردید، ۱۰۰ هزار دلار را نوشت. اما پیرمرد همچنان بر این باور بود که باید بیشتر از این‌ها بخواهد.

اشتراک گذاری:

رویا سعادتی

عضویت در خبرنامه

درخبرنامه ما عضو شوید

با عضویت تو خبرنامه خلاصینو، جدیدترین خلاصه‌ کتاب‌ها رو مستقیماً دریافت کنید. همچنین از پیشنهادات ویژه ما بهره‌مند بشید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *