خلاصه کتاب پادشاه پریان
فهرست

خلاصه کتاب پادشاه پریان(پارت دوم)

کتاب پادشاه پریان به انگلیسی (The Folk of the Air)  اثر هالی بلک، رمانی لذت بخش و پر از ماجراجویی در دنیای پریان را روایت می‌کند. این رمان شخصیت های زیادی دارد که خوانندگان را به سفری هیجان‌انگیز در میان قدرت، خیانت و عشق می‌برد. شخصیت اصلی رمان جود است که پدر و مادرش در ابتدای داستان به قتل میرسند و به سرزمین پریان می رود.  پادشاه پریان نه تنها یک داستان فانتزی است، بلکه یک تحلیل عمیق از پیچیدگی‌های انسانی است. اگر به داستان‌های فانتزی و ماجراجویی‌های پرهیجان علاقه‌مند هستید، خلاصه کتاب پادشاه پریان را از دست ندهید!

این رمان شامل 30 فصل میشود که ما هر 30 فصل رو براتون خلاصه کردیم. فصل 15 تا 30 رو در همین مقاله میخوانید. و برای بازگشت به پارت اول داستان روی لینک زیر کلیک کنید.

خلاصه کتاب پادشاه پریان (پارت اول)

فصل شانزدهم خلاصه کتاب پادشاه پریان

حضور در سخنرانی‌ها برای من سخت‌تر شده است، زیرا بدنم در حال مبارزه با اثرات میوه و سمومی است که به خودم خورانده‌ام. از طرف دیگر، تمرینات سخت با مادوک و روچ نیز خسته‌کننده است. من مأموریت‌های مختلفی برای جمع‌آوری اطلاعات انجام می‌دهم، از جمله دزدیدن نامه و حلقه‌ای از یک مهمانی. در این میان، لاک به من نزدیک می‌شود و ما لحظات خوبی را با هم می‌گذرانیم، اما نیکاسیا به او هشدار می‌دهد که کاردان به خاطر او عصبانی است.

من به تلاش‌های خود ادامه می‌دهم، اما خستگی و فشار روی من زیاد است. در یک نمایش احضار شب‌پره‌ها، خوابم می‌برد و وقتی بیدار می‌شوم، والریان را می‌بینم که به من می‌گوید تارین قول داده که به من کمک نکند. او از من می‌خواهد که به کاردان بگویم که برنده شده است و سپس از برج بپرم. این لحظه نشان‌دهنده فشار و چالش‌هایی است که در زندگی‌ام با آن‌ها روبرو هستم.

حضور در سخنرانی‌ها برای من دشوارتر شده است، زیرا از یک سو بدنم در حال مبارزه با اثرات میوه و سموم است و از سوی دیگر، تمرینات سخت با مادوک و روچ خسته‌کننده است. من مأموریت‌های مختلفی برای جمع‌آوری اطلاعات انجام می‌دهم و در یکی از این مأموریت‌ها با والریان روبرو می‌شوم که به شدت به من حمله می‌کند. در یک لحظه بحرانی، من چاقو را به او می‌زنم و از اتاق فرار می‌کنم، در حالی که او زخمی می‌شود.

وقتی به تارین می‌رسم، او نگران می‌شود و من سعی می‌کنم او را آرام کنم. در همین حین، کاردان به ما نزدیک می‌شود و متوجه خون روی من می‌شود. من چاقو را به او نشان می‌دهم و او به من بی‌اعتنایی می‌کند. تارین به لاک می‌رود و من با لاک از آنجا دور می‌شوم. لاک به من می‌گوید که والریان به کسی نخواهد گفت که توسط یک دختر انسان شکست خورده است و او به من اطمینان می‌دهد که کاردان از این موضوع مطلع نخواهد شد.

لاک مرا به سمت سرزمین خود می‌برد، جایی که هزارتوی پرچین وجود دارد. من از ایده گم شدن در هزارتو خوشم نمی‌آید، اما سعی می‌کنم لبخند بزنم تا او را ناامید نکنم. لاک به من می‌گوید که یک گردهمایی خواهد بود و من باید بمانم، اما من نگران عواقب این دعوت هستم. املاک لاک از املاک مادوک متواضع‌تر و سبزتر است و من به زیبایی آنجا توجه می‌کنم.

لاک مرا به خانه‌اش می‌برد و در آشپزخانه‌ای پر از نان تازه و پنیر، درباره خانواده‌اش صحبت می‌کند. او می‌گوید که پدرش به خاطر وحشی بودنش از دربار رفته و مرده است و مادرش به خاطر درگیری با پادشاه بزرگ کشته شده است. این موضوع باعث می‌شود که من به فکر بیفتم که آیا مادر نیکاسیا در مرگ مادر لاک دست داشته است.

لاک سپس مرا به بالای برج می‌برد، جایی که می‌توانم هزارتو و مناظر زیبای اطراف را ببینم. او به آرامی به من نزدیک می‌شود و ما یکدیگر را می‌بوسیم. این لحظه برای من شگفت‌انگیز و واقعی است. بعد از آن، ما به اتاقی می‌رویم که لباس‌های مادر لاک در آنجا است و من یکی از آن‌ها را می‌پوشم.

در نهایت، ما به هزارتو می‌رویم و به مهمانی‌ای می‌رسیم که در آن کاردان و دیگران حضور دارند. کاردان مست است و نیکاسیا به من طعنه می‌زند. در این میان، لاک مرا در آغوش می‌گیرد و ما در کنار آتش به یکدیگر نزدیک می‌شویم. من احساس می‌کنم که در این دنیای پری‌ها همه چیز به طرز عجیبی آرام و زیبا است، اما در عین حال، ترس و نگرانی از عواقب این شب وجود دارد.

فصل هفدهم خلاصه کتاب پادشاه پریان

من در خانه لاک بیدار می‌شوم و طعم آلوهای ترش را در دهانم حس می‌کنم. لاک در کنارم خوابیده و من به او نگاه می‌کنم. شب گذشته را به یاد می‌آورم، رقص و شادی در هزارتو، و اینکه چطور با لاک بوسیدم. اتاق خواب او به هم ریخته است و وقتی لباس‌های دیروز را می‌پوشم، ناگهان یک بلوط طلایی از جیبم بیرون می‌آید.

در راه خروج، با نیکاسیا روبرو می‌شوم که در حال برش زدن سیب است. او درباره رابطه‌اش با کاردان صحبت می‌کند و من به سمت کاخ می‌روم. در سخنرانی در برج، معلم جدید درباره قوانین وراثت صحبت می‌کند و من به این فکر می‌کنم که تاج‌گذاری نزدیک است.

بعد از سخنرانی، تارین به من می‌گوید که هیچ‌کس نمی‌داند شب گذشته کجا بودم و من درباره لاک توضیح می‌دهم. وقتی به اتاقم می‌روم، چاقویم را بیرون می‌آورم و بلوط طلایی را نیز پیدا می‌کنم. وقتی به آن نگاه می‌کنم، متوجه خطوط ریزی بر روی آن می‌شوم و تصمیم می‌گیرم با یک سنجاق آن را باز کنم. بعد از تلاش، موفق می‌شوم و بلوط باز می‌شود

من در اتاق لاک بیدار می‌شوم و یادداشتی از مادرش، لیریوپه، درباره حفاظت از لاک و خطرات دربار را می‌یابم. این یادداشت به من می‌گوید که او در حال مرگ بوده و از من می‌خواهد که لاک را دور از خطر نگه‌دارم. در حین فکر کردن به این موضوع، متوجه می‌شوم که باید به برج بروم و اطلاعات بیشتری درباره قتل مادر لاک و قارچ‌های بلشر پیدا کنم.

با پوشیدن لباس خدمتکاری و پنهان کردن چاقویم، به سمت هالو هال می‌روم. در آنجا با اوریانا روبرو می‌شوم که نگران من است. وقتی به آشپزخانه می‌رسم، شمع‌هایی با نشان پرنس بالکین پیدا می‌کنم و به آرامی از نگهبانان عبور می‌کنم.

در کتابخانه، دختر خدمتکاری را می‌بینم که در حال تمیز کردن است و به زندگی‌اش در اینجا فکر می‌کنم. وقتی بالکین را می‌بینم، به سرعت از او دور می‌شوم و به اتاق مطالعه‌اش می‌روم. در آنجا نامه‌هایی درباره تاج‌گذاری و جشن‌ها پیدا می‌کنم، اما هیچ اطلاعاتی درباره لیریوپه یا قارچ‌های بلشر نمی‌یابم.

در نهایت، تصمیم می‌گیرم که به عنوان یک پیام‌رسان فرار کنم و یک پیام جعلی برای مادوک بنویسم. در حین خروج از کتابخانه، دختر خدمتکار را می‌بینم و نمی‌توانم او را تنها بگذارم. با وجود خطر خیانت به پرنس داین، تصمیم می‌گیرم او را نجات دهم و از اینجا خارج کنم.

من به کتابخانه می‌روم و یادداشتی را روی میزی می‌گذارم. وقتی دختر خدمتکار، سوفی، به من نگاه نمی‌کند، مقداری نمک به او می‌دهم تا او را فریب دهم. او ابتدا مقاومت می‌کند، اما بعد از مدتی تسلیم می‌شود و من او را به عمق کتابخانه می‌کشم. بعد از اینکه او را آرام می‌کنم، تصمیم می‌گیرم که او را نجات دهم و از هالو هال خارج کنم.

ما از کتابخانه خارج می‌شویم و به سمت آشپزخانه می‌رویم. در حین عبور از نگهبانان، سعی می‌کنم طوری رفتار کنم که طبیعی به نظر برسیم. خوشبختانه، نگهبانان اجازه می‌دهند که برویم. اما وقتی به بیرون می‌رسیم، کاردان را می‌بینیم که به سمت ما می‌آید و باید سریعاً از او دور شویم.

سوفی به شدت ترسیده و در نهایت به زانو می‌افتد. من او را مجبور می‌کنم که حرکت کند و به او می‌گویم که به دنیای انسانی برمی‌گردیم. اما او در حال گریه است و نمی‌تواند با واقعیت کنار بیاید. من سعی می‌کنم او را آرام کنم و به او بگویم که همه چیز خوب خواهد شد.

ما به جنگل می‌رویم و سوفی شروع به جمع‌آوری سنگ‌ها می‌کند. وقتی به لبه آب می‌رسیم، ویوی سوار یکی از اسب‌ها می‌شود و سوفی را جلوی خود می‌نشاند. من هم سوار اسب دیگری می‌شوم. در حین پرواز، سوفی ناگهان دستش را از یال اسب رها می‌کند و به سمت تاریکی دریا می‌افتد.

او به آب می‌رسد و به نظر می‌رسد که هیچ نشانه‌ای از زندگی ندارد. من در شوک هستم و احساس گناه می‌کنم که نتوانستم او را نجات دهم. همه چیز به نظر می‌رسد که دور می‌شود و من نمی‌توانم با واقعیت کنار بیایم.

فصل هجدهم خلاصه کتاب پادشاه پریان

من با حالتی خواب‌آلود و پف کرده از خواب بیدار می‌شوم و به یاد شب گذشته که به خانه بالکین نفوذ کرده و یکی از خدمتکارانش را دزدیده‌ام، می‌افتم. احساس گناه و ترس از عواقب کارم مرا آزار می‌دهد. گناربون به در می‌آید و می‌گوید که پرنس داین منتظر من است. ترس در معده‌ام پیچیده می‌شود و می‌دانم که او از همه چیز مطلع است.

وقتی به اتاق داین می‌روم، او به شدت عصبانی است و مرا به خاطر نافرمانی‌ام سرزنش می‌کند. او می‌خواهد وفاداری‌ام را با خون ثابت کنم و به من دستور می‌دهد که خودم را با چاقو بزنم. در ابتدا تردید دارم، اما در نهایت تصمیم می‌گیرم که این کار را انجام دهم. خونم بر روی میز مادوک می‌ریزد و داین از من می‌خواهد که آن را پاک کنم.

اوریانا ناگهان وارد می‌شود و داین به سرعت از اتاق خارج می‌شود. من از او تشکر می‌کنم و در حالی که بدنم می‌لرزد، به اتاقم می‌روم و به تخت می‌روم. تاترفل موهایم را نوازش می‌کند و من به آرامش نیاز دارم. درد دستم به شدت آزاردهنده است و نمی‌توانم بر روی آن خزه بگذارم. افکارم به طرز گیج‌کننده‌ای در حال پرواز است و نمی‌توانم از احساس گناه و ترس فرار کنم.

من با حالتی خواب‌آلود و عرق کرده از خواب بیدار می‌شوم و احساس آرامش عجیبی دارم. ویوی در کنارم نشسته و درباره شب گذشته و تلاش ما برای نجات سوفی صحبت می‌کند. او به من می‌گوید که شجاع بوده‌ام و نباید خودم را سرزنش کنم. سپس صدای تارن را می‌شنوم که لباس‌های ما را آورده است و به سرعت از تخت پایین می‌آیم.

لباس‌های ما در سالون اوریانا پخش شده و من متوجه می‌شوم که لباس من چیزی است که هرگز تصور نمی‌کردم. اوریانا به ما هشدار می‌دهد که در جشن‌ها مراقب باشیم و نباید به کسی اعتماد کنیم. او به من می‌گوید که بودن در کنار پادشاه کار آسانی نیست و همیشه در خطر است.

پس از صحبت با اوریانا، به تارن می‌گویم که او قبلاً معشوق پادشاه عالی بوده است و او از این موضوع شگفت‌زده می‌شود. در حالی که به راهرو می‌روم، والریان ناگهان وارد اتاق می‌شود و به من حمله می‌کند. او مست و خشمگین است و من سعی می‌کنم از خودم دفاع کنم.

با وجود اینکه او به من حمله می‌کند، من به خودم می‌گویم که نمی‌خواهم از او بترسم. در نهایت، وقتی او به گردن من حمله می‌کند، من چاقویم را به سینه‌اش می‌زنم و او را مجروح می‌کنم. این عمل به من قدرت می‌دهد و نشان می‌دهد که نمی‌خواهم قربانی باشم.

والریان از روی من غلت می‌زند و به زانو می‌افتد، در حالی که چاقویم از سینه‌اش بیرون زده است. او به آرامی به من تمسخر می‌کند و نفرین می‌کند که دستانم همیشه با خون آلوده باشد. وقتی او سرفه می‌کند و سپس بی‌حرکت می‌ماند، من در شوک نشسته‌ام و نمی‌خواهم فریاد بزنم.

دقایقی به او نگاه می‌کنم و متوجه می‌شوم که او به آرامی در حال مردن است. دست مجروح من به شدت درد می‌کند و احساس می‌کنم که باید جسد او را پنهان کنم. به اطراف اتاق نگاه می‌کنم و تصمیم می‌گیرم او را زیر تخت پنهان کنم. با زحمت او را به زیر تخت می‌کشم و سعی می‌کنم لکه‌های خون را پاک کنم.

در نهایت، با استفاده از آب‌پاش، مقداری آب بر روی کف و صورتم می‌پاشم تا خودم را پنهان کنم. در حالی که احساس ضعف و سرگیجه می‌کنم، می‌دانم که باید وانمود کنم که همه چیز خوب است. وقتی روح بر روی بالکن من می‌رسد، امیدوارم که او نتواند چیزی را تشخیص دهد و این مهم‌ترین چیز است.

فصل نوزدهم خلاصه کتاب پادشاه پریان

آن شب، روح به من نشان می‌دهد که چگونه به تیرک‌های بالای تالار بزرگ برویم و از آنجا به آماده‌سازی‌های تاج‌گذاری نگاه کنیم. من از او می‌پرسم که آیا اوضاع بعد از پادشاه شدن پرنس داین بهتر خواهد شد، و او پاسخ می‌دهد که اوضاع همان‌طور که همیشه بوده، خواهد بود.

روح به من می‌گوید که یک پیام‌رسان از املاک بالکین می‌آید و ما باید قبل از ورودش او را بکشیم. من نگران می‌شوم و در حالی که منتظر می‌مانیم، سعی می‌کنم بی‌حرکت بمانم و به افکارم نظم دهم. وقتی موجودی با دمی بلند و بی‌مو به سمت ما می‌آید، روح به من می‌گوید که تیر بزنم.

با وجود ترس و تردید، تیر را رها می‌کنم و موجود به زمین می‌افتد. روح از من می‌پرسد که آیا این اولین بار من است که کسی را می‌کشم و من با خودم در تضاد هستم. او به من می‌گوید که فانی‌ها گاهی بالا می‌آورند یا گریه می‌کنند، اما من این کارها را نمی‌کنم.

روح به دستانم اشاره می‌کند و می‌گوید که من خودم را مسموم کرده‌ام. او کنجکاو است که چرا این کار را کرده‌ام و من توضیح می‌دهم که فانی بودن به این معنی است که باید سخت‌تر تلاش کنم. روح به من می‌گوید که بسیاری از فانی‌ها در چیزهای مختلف بهتر از فری‌ها هستند و این باعث می‌شود که من به توانایی‌هایم شک کنم.

در نهایت، من به این فکر می‌کنم که آیا دشمنان زیادی دارم و به کاردان و بی‌رحمی‌هایش فکر می‌کنم. روح به من می‌گوید که من می‌توانم بهتر از او باشم، اما من فقط می‌خواهم دشمنانم را شکست دهم.

وقتی شوالیه‌ها بدن را برمی‌دارند، روح مرا به سمت ریشه‌ها هدایت می‌کند تا کاغذهای پیام‌رسان را به سرقت ببرد. اما متوجه می‌شوم که پیام‌رسان یکی از جاسوس‌های مادوک است. روح یادداشت را می‌خواند و متوجه می‌شود که بالکین ما را به دام انداخته است. او به من می‌گوید که باید برویم و ما به سمت سایه‌ها حرکت می‌کنیم.

در خانه، من والریان را دفن می‌کنم و سپس به آماده‌سازی برای تاج‌گذاری می‌پردازم. مادوک به من شمشیر زیبایی به نام “شب‌افت” می‌دهد و می‌گوید که این شمشیر ارث خانوادگی من است و پدرم آن را ساخته است. این خبر برای من شگفت‌انگیز است و احساساتی در من برمی‌انگیزد.

مادوک درباره مادرم و پدرم صحبت می‌کند و من به این فکر می‌کنم که چقدر دور از دنیای فانی به نظر می‌رسند. او می‌گوید که به من بدهی دارد و بهترین کار را برای من خواهد کرد. وقتی او مرا ترک می‌کند، من شمشیر جدیدم را به کمر می‌بندم و احساس می‌کنم که این شمشیر سرد و محکم در دستانم، مانند یک وعده است.

فصل بیستم خلاصه کتاب پادشاه پریان

اوک در لباس سبز کریکت در مقابل کالسکه می‌رقصد و وقتی مرا می‌بیند، به سمت من می‌دود. تارن و ویوی نیز در لباس‌های زیبا و باشکوه خود به نظر می‌رسند. در کالسکه، خوراکی‌های خوشمزه‌ای وجود دارد که ما به سرعت از آن‌ها استفاده می‌کنیم. مادوک به من شمشیر زیبایی می‌دهد و می‌گوید که این شمشیر ارث خانوادگی من است و پدرم آن را ساخته است.

وقتی به کاخ می‌رسیم، حیاط پر از موسیقی و شادی است. مادوک به ما می‌گوید که باید از خود لذت ببریم تا زمانی که زنگ‌ها به صدا درآیند. ما به جمعیت می‌پیوندیم و در میان فری‌های وحشی و درباریان گم می‌شویم. در این میان، من سوفی را می‌بینم که دندان‌های تیز دارد و احساس ترس می‌کنم.

در حالی که با ویوی و تارن می‌رقصیم، راچ به من نزدیک می‌شود و درباره شب گذشته صحبت می‌کند. او به من هشدار می‌دهد که اگر بالکین بخواهد علیه داین اقدام کند، این کار را قبل از شروع مراسم انجام خواهد داد. من از او جدا می‌شوم و به جمعیت می‌پیوندم، احساس تعلق و هدفی در این مکان دارم.

ویوی مرا می‌گیرد و می‌خواهد که با هم برقصیم. موسیقی در فضا طنین‌انداز است و ما در رقص غرق می‌شویم. لاکی، یکی از فری‌ها، مرا در چرخشی شگفت‌انگیز می‌چرخاند و از من می‌پرسد آیا می‌توانم او را دوست داشته باشم. این سوال مرا گیج می‌کند و او به طور ناگهانی به کاردان اشاره می‌کند که ما را از هم جدا می‌کند.

کاردان به من نزدیک می‌شود و با لبخندی تمسخرآمیز می‌گوید که از فانی‌ها دستورات نمی‌گیرد. من احساس می‌کنم که او مرا از لاکی دور کرده و به من فضایی برای مبارزه می‌دهد. سپس زنگ‌ها به صدا درمی‌آیند و مراسم تاج‌گذاری آغاز می‌شود. پرنس داین به عنوان پادشاه عالی معرفی می‌شود و در این حین، بالکین به او چالش می‌زند.

بالکین با تیغه‌ای بلند به سمت داین می‌آید و به الویین آسیب می‌زند. خون به شدت از او جاری می‌شود و جمعیت به شدت وحشت‌زده می‌شود. این حرکت کوچک بالکین به نظر بی‌خیال می‌رسد، اما عواقب آن می‌تواند فاجعه‌بار باشد. من در تلاش هستم تا راهی برای جلوگیری از این وضعیت پیدا کنم و به روح و راچ فکر می‌کنم تا به آن‌ها بگویم که چیزی اشتباه است.

الدرد، پادشاه عالی، تلاش می‌کند تا جادویی را احضار کند، اما قدرتش رفته و گل‌های تخت پژمرده می‌شوند. داین از شوالیه‌ها می‌خواهد که به او کمک کنند، اما آن‌ها به سمت خانواده سلطنتی برمی‌گردند و اجازه می‌دهند بالکین کودتای خود را به نمایش بگذارد. در این میان، کائلیا و تانیوت به سمت پادشاه عالی می‌دوند و در حالی که تانیوت زخمی می‌شود، بالکین به داین خیانت می‌کند و او را با شمشیرش می‌زند.

بالکین تاج را از الدرد می‌خواهد و تهدید می‌کند که اگر او را به عنوان پادشاه عالی اعلام نکند، تانیوت را خواهد کشت. در این لحظه، کائلیا به جلو می‌آید و چاقویش را می‌اندازد تا بالکین را تاج‌گذاری کند. اما در این حین، تیر دیگری به بالکین اصابت می‌کند و او به زمین می‌افتد.

جمعیت به شدت وحشت‌زده می‌شود و بالکین به وال مورن دستور می‌دهد تا او را تاج‌گذاری کند. اما وقتی از جمعیت خواسته می‌شود که او را به عنوان پادشاه عالی بپذیرند، هیچ‌کس صحبت نمی‌کند. در نهایت، لرد رویبن به بالکین می‌گوید که سه روز فرصت دارد تا تاج را بر سرش بگذارد و در غیر این صورت، او از قدرت کنار خواهد رفت.

جمعیت به همهمه می‌افتد و مشخص می‌شود که جشن ادامه خواهد داشت، اما آینده‌ای تاریک و پر از خشونت در انتظار است. من در میان این آشفتگی احساس ناامیدی می‌کنم و نمی‌دانم چه باید بکنم.

فصل بیست و یکم خلاصه کتاب پادشاه پریانخلاصه کتاب پادشاه پریان

من دوباره کودک هستم، زیر یک میز پنهان شده‌ام و جشن وحشتناکی در بالای سرم در حال چرخش است. قلبم به شدت می‌تپد و نمی‌توانم فکر کنم. روی لباسم خون است، و یاد مرگ‌های تلخ و وحشتناک در ذهنم می‌چرخد. به مادوک و دروغ‌هایش فکر می‌کنم، به اینکه چطور همه چیز به اینجا کشیده شده است.

باید از اینجا خارج شوم، اما نمی‌خواهم مادوک را ببینم. راهی برای فرار وجود دارد؛ می‌توانم زیر میزها بخزم

و به سمت پله‌ها بروم. آدرنالین در بدنم می‌جوشد، اما هنوز یک طرح کامل ندارم.

در حین خزیدن، با کاردان، تنها نسل باقی‌مانده از خط سبزبید، روبرو می‌شوم. او مست است و به من می‌گوید که اینجا برایم امن نیست. در حالی که می‌خواهم فرار کنم، به او می‌زنم و او را زیر میز می‌کشم.

ما از زیر میزها عبور می‌کنیم، در حالی که صدای جشن و فریادها به گوش می‌رسد. قلبم از نزدیکی کاردان و خطرات اطراف می‌تپد. او به من می‌گوید که همه خانواده‌اش مرده‌اند و به مادوک اعتماد نکرده‌اند.

ما به پله‌ها نزدیک می‌شویم و او به من یادآوری می‌کند که شوالیه‌ها ممکن است مرا شناسایی کنند. تصمیم می‌گیرم موهایم را آزاد کنم تا صورتم پنهان بماند. باید هر چه زودتر از این جشن خونین فرار کنیم.

یک نیکسی را در ماسک مخمل سیاه می‌بینم که قلب یک گنجشک کوچک را می‌خورد. به آرامی نزدیک می‌شوم و ماسک را می‌گیرم. او به دنبال ماسکش می‌گردد، اما من دور می‌شوم. کاردان در حال نوشیدن شراب است و نگاهی به من می‌کند که نمی‌فهمم. وقتی به سمت پله‌ها می‌رویم، سه شوالیه مانع ما می‌شوند. یکی از آن‌ها می‌گوید که اینجا برای مردم عادی مسدود است. کاردان به طرز احمقانه‌ای به آن‌ها می‌گوید که پادشاه عالی بالکین دوست اوست و حلقه سلطنتی‌اش را نشان می‌دهد. شوالیه‌ها با دیدن حلقه عقب‌نشینی می‌کنند و ما عبور می‌کنیم.

کاردان با کلماتش هوشمندانه عمل می‌کند و من به او اجازه می‌دهم مرا راهنمایی کند. وقتی به سالن خالی در طبقه بالا می‌رسیم، ناگهان نوک چاقویم را زیر چانه‌اش فشار می‌زنم. او نامم را به آرامی می‌گوید و من لبخند می‌زنم. این احساس قدرت و تسلط بر دشمنم، کاردان، برایم لذت‌بخش است. “نباید شگفت‌زده باشی”، می‌گویم و از این موقعیت لذت می‌برم.

فصل بیست و دوم خلاصه کتاب پادشاه پریان

نوک چاقو را به پوست کاردان فشار می‌زنم و حس پیروزی عجیبی در دل دارم. به او می‌گویم که شانسش وحشتناک است و اگر دستوراتم را اجرا کند، آسیب زدن به او را به تعویق می‌اندازم. کاردان با تمسخر می‌گوید آیا می‌خواهم خون سلطنتی دیگری بریزم و من چاقو را محکم‌تر فشار می‌زنم.

او به من می‌گوید که در حالی که خانواده‌اش کشته می‌شدند، بی‌هوش بوده و من به او می‌گویم که زمان حرکت است. او را به لانه دربار سایه‌ها هدایت می‌کنم و وقتی به آنجا می‌رسیم، او را به یک صندلی می‌بندم و ماسک‌هایمان را برمی‌دارم. می‌دانم که کنترل کاردان تنها راه کنترل سرنوشت من است.

به سوگندهایی که به داین خورده‌ام فکر می‌کنم و تصمیم می‌گیرم که به جای ترسیدن، به چیزی تبدیل شوم که باید از آن ترسید. به اتاق نقشه می‌روم و میز داین را بررسی می‌کنم. کاردان می‌گوید که نمی‌دانسته بالکین چه کار خواهد کرد و من هم اعتراف می‌کنم که نمی‌دانستم.

کاردان اطلاعاتی درباره خزانه بالکین و نقشه برادرش می‌دهد و می‌گوید که بالکین از داین متنفر بوده است. او توضیح می‌دهد که داین فرزندش را در رحم مسموم کرده و نقشه‌ریزی کرده تا او را از کاخ بیرون کند. این اطلاعات تردیدهایی در من ایجاد می‌کند و از او می‌پرسم که چرا داین این کار را کرده است.

کاردان می‌گوید که داین فرزند را با معشوقه پدرش به دنیا آورده و از ترس اینکه الدرِد متوجه شود، او را مسموم کرده است. این اطلاعات مرا به فکر می‌اندازد و به فساد دربار فری و وحشت‌هایی که مادوک می‌تواند انجام دهد فکر می‌کنم.

در نهایت، تصمیم می‌گیرم که به خانه بروم و تظاهر کنم که در جشن تاج‌گذاری گم شده‌ام. به روچ و روح می‌گویم که باید کاردان را به آن‌ها بسپارم و قول می‌دهم که به آن‌ها خیانت نکنم. آن‌ها نیز قسم می‌خورند که کاردان وقتی برمی‌گردم، اینجا و سالم باشد.

فصل بیست و سوم خلاصه کتاب پادشاه پریان

وقتی به خانه برمی‌گردم، همه چیز آشنا و در عین حال غریب است. لباس‌هایم کثیف و پاهایم درد می‌کند. به سالن می‌رسم و ویوی به سمت من می‌دود و ابراز نگرانی می‌کند. سعی می‌کنم او را آرام کنم و می‌گویم که خوبم. به اتاقم می‌روم و در حین تمیز کردن خودم، ویوی دنبالم می‌آید. احساس می‌کنم که همه چیز غیرواقعی است و به کتاب‌ها و عروسک‌هایم نگاه می‌کنم.

ویوی از آسیب‌هایم می‌پرسد و من سعی می‌کنم آن‌ها را پنهان کنم. تارین به اتاق می‌آید و می‌گوید که لاک با مادوک است. نگران می‌شوم و به سمت پله‌ها می‌روم. به یاد می‌آورم که لاک گفته بود می‌خواهد ببیند چه کار می‌کنم. وقتی به تارین می‌گویم که او را به مبارزه می‌طلبم، او ابتدا مقاومت می‌کند، اما من او را به چالش می‌کشم.

تارین اعتراف می‌کند که لاک به او پیشنهاد ازدواج داده و این مرا عصبانی می‌کند. شمشیرم را بین ما می‌اندازم و از او می‌خواهم که با من بجنگد. تارین می‌گوید که نمی‌خواهد بجنگد، اما من بر این باورم که او باید با من روبرو شود. فاصله را می‌بندم و به او می‌گویم که می‌تواند اولین ضربه را بزند.

مبارزه آغاز می‌شود و تارین از احساساتش درباره لاک صحبت می‌کند. در این لحظه، ما به شدت با هم می‌جنگیم و احساسات عمیق‌تری در میان ما وجود دارد. وقتی ویوی فریاد می‌زند، تارین ناگهان مبارزه را متوقف می‌کند و من هم به سمت او می‌روم و شمشیر را رها می‌کنم. مادوک وارد می‌شود و ما را به اتاق بازی هدایت می‌کند.

در اتاق بازی، تارین به من می‌گوید که مادوک شمشیری به او داده است. مادوک درباره لاک صحبت می‌کند و تارین نگران است که آیا به او آسیب زده است. مادوک می‌گوید که لاک او را به همسری خواهد گرفت و تارین را به خاطر وفاداری‌اش تحسین می‌کند. تارین از مادوک می‌پرسد که آیا او را از پذیرفتن لاک منع می‌کند و مادوک می‌گوید که او در برابر خوشبختی‌اش نخواهد ایستاد.

مادوک به من می‌گوید که اگر می‌دانم کاردان کجاست، می‌توانم او را به بالکین بدهم و پاداش خوبی دریافت کنم. این موضوع مرا به فکر می‌اندازد و احساس می‌کنم که مادوک به من اعتماد ندارد. وقتی از اتاق بازی خارج می‌شوم، متوجه می‌شوم که بالکین با همراهانش رسیده است. شوالیه‌ها در سالن ایستاده‌اند و من به سمت پله‌ها می‌روم.

ویوی وارد می‌شود و یک بشقاب چوبی با ساندویچ و یک بطری شیشه‌ای به من می‌دهد. او می‌خواهد درباره جادو صحبت کند، اما من به او می‌گویم که نباید خواهرانم را جادو کند. ویوی می‌گوید که می‌خواهد از فری فرار کنیم و من از او می‌پرسم که تارین چه می‌شود. او نمی‌خواهد به من بگوید، اما می‌خواهد من برای خودم تصمیم بگیرم.

ویوی به من می‌گوید که می‌داند رازهایی را نگه می‌دارم و من به او می‌گویم که خوب هستم. اما او به من می‌گوید که رنگ‌پریده‌تر و لاغرتر شده‌ام. وقتی او می‌رود، من یک گاز دیگر از ساندویچ می‌زنم و به حلقه سلطنتی کاردان فکر می‌کنم. در نهایت، قبل از اینکه بتوانم خودم را قانع کنم که این کار را نکنم، آن را بر روی انگشت نالایق خود می‌گذارم.

فصل بیست و چهارم خلاصه کتاب پادشاه پریان

صبح روز بعد با طعم سم در دهانم بیدار می‌شوم و متوجه می‌شوم که در لباس‌هایم خوابیده‌ام و دور غلاف Nightfell پیچیده‌ام. به اتاق تارین می‌روم، اما خالی است. به سمت اتاق‌های اوریانا می‌روم و او را در بالکنش می‌بینم که به درختان و دریاچه نگاه می‌کند. اوریانا می‌گوید که تارین به خانه نامزدش رفته و فردا در عمارت بالکین، پادشاه عالی خواهند بود. این فکر مرا می‌ترساند، زیرا باید تظاهر کنم که بالکین چیزی جز یک هیولای قاتل نیست.

به جواهرات اوریانا نگاه می‌کنم و متوجه یک بلوط طلایی می‌شوم که دوقلوی آنچه که در جیب لباس لاک پیدا کرده بودم، است. به یاد می‌آورم که لیریوپ، مادر لاک، چگونه درگذشت و به این فکر می‌کنم که اوک، فرزند مادوک نیست. اوریانا دستش را بر روی دهانم می‌گذارد و از من می‌خواهد که این کلمات را نگویم، اما من ادامه می‌دهم و می‌گویم که اوک دلیل حمایت مادوک از بالکین و خواسته‌اش برای مرگ داین است.

اوریانا به من می‌گوید که لیریوپ را دوست داشته و او همیشه می‌خندیده است. او توضیح می‌دهد که چگونه داین و الدر فقط روابطی بودند و هیچ‌کدام از آن‌ها جدی نبودند. وقتی پیام مرگ لیریوپ را به اوریانا رساندند، او مرده بود و او باید کودک را از شکم لیریوپ بیرون می‌آورد. این تصویر وحشتناک در ذهنم نقش می‌بندد و نمی‌توانم تصور کنم که چه کسی دیگری می‌توانست این کار را انجام دهد.

اوریانا به من می‌گوید که اوک را به یاد بلوط لیریوپ نام‌گذاری کرده است. وقتی از او می‌پرسم که آیا می‌دانست داین لیریوپ را سمّی کرد، او سرش را تکان می‌دهد و توضیح می‌دهد که برای مدت طولانی نمی‌دانسته و حتی فکر می‌کرده که ممکن است یکی دیگر از معشوقه‌های الدر باشد. وقتی مادوک کشف می‌کند که داین مشروم بلشر را به دست آورده است، او به شدت عصبانی می‌شود و از اوریانا می‌خواهد که اوک را دور از پرنس نگه دارد.

اوریانا توضیح می‌دهد که آن‌ها یک توافق دارند و با یکدیگر تظاهر نمی‌کنند. سپس از او می‌پرسم که نقشه مادوک چیست. او می‌گوید که مادوک نمی‌خواهد بالکین تاج را برای مدت طولانی نگه دارد و من به او می‌گویم که اوک را بر روی تاج خواهد گذاشت. اوریانا نگران می‌شود و می‌گوید که اوک فقط یک کودک است و هیچ پادشاه یا ملکه‌ای سرش را به او نخواهد خم کرد.

به یاد می‌آورم که مادوک سال‌ها پیش گفت که تاج در زمان تغییر قدرت آسیب‌پذیر است. اگر اوک پادشاه عالی باشد، مادوک می‌تواند نایب‌السلطنه باشد و بر فری حکومت کند. این فکر مرا می‌ترساند و به این نتیجه می‌رسم که مادوک ممکن است اوک را کنترل کند. اوریانا دستم را می‌گیرد و می‌گوید که پادشاهان کودک مدت زیادی زنده نمی‌مانند و اوک پسری ضعیف است.

در راه خروج، برادرم کوچک را می‌بینم که در باغ گل‌های زنگوله‌ای می‌چیند و می‌خندد. نور خورشید موهای قهوه‌ای‌اش را طلایی می‌کند و من می‌دانم که او حتی نمی‌داند که آن گل‌ها سمی هستند.

فصل بیست و پنجم خلاصه کتاب پادشاه پریان

اوریانا به من می‌گوید که اوک را به یاد بلوط لیریوپ نام‌گذاری کرده است و من از او می‌پرسم که آیا می‌دانست داین لیریوپ را سمّی کرده است. او توضیح می‌دهد که مادوک پس از کشف این موضوع، به شدت عصبانی شده و از اوریانا خواسته که اوک را دور از پرنس نگه دارد.

من از اوریانا می‌پرسم که آیا با مادوک ازدواج کرده چون او می‌تواند او را محافظت کند و او توضیح می‌دهد که آن‌ها یک توافق دارند و با یکدیگر تظاهر نمی‌کنند. وقتی از او درباره نقشه مادوک می‌پرسم، او نگران می‌شود و می‌گوید که مادوک نمی‌خواهد بالکین تاج را برای مدت طولانی نگه دارد و ممکن است اوک را بر روی تاج بگذارد.

اوریانا به من می‌گوید که اوک فقط یک کودک است و هیچ پادشاه یا ملکه‌ای سرش را به او نخواهد خم کرد. من به یاد می‌آورم که مادوک گفته بود تاج در زمان تغییر قدرت آسیب‌پذیر است و اگر اوک پادشاه عالی باشد، مادوک می‌تواند نایب‌السلطنه باشد.

اوریانا دستم را می‌گیرد و می‌گوید که پادشاهان کودک مدت زیادی زنده نمی‌مانند و اوک پسری ضعیف است. او از من می‌خواهد که این را متوقف کنم، اما من نمی‌دانم چگونه. در نهایت، برادرم کوچک را می‌بینم که در باغ گل‌های زنگوله‌ای می‌چیند و نمی‌داند که آن گل‌ها سمی هستند.

“هر چیزی که بخواهی به من بگو—همه‌چیز—و من به تو شلیک نخواهم کرد.” کاردان با ابروهای بالا رفته به من نگاه می‌کند و می‌پرسم که چه کار می‌تواند بکند تا مرا قانع کند که او را به بالکین و مادوک تحویل ندهیم. او شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید: “چه چیزی می‌خواهی بدانی؟”

من از او می‌پرسم که چرا نامم روی یک تکه کاغذ نوشته شده است و او کمی لرزیده اما چیزی نمی‌گوید. وقتی او از من می‌خواهد سوال درست بپرسم، من به او می‌گویم که درباره دمی‌اش بپرسد. او با شادی می‌خندد و درباره تارین و لاک صحبت می‌کند و می‌گوید که نیکاسیا را حسادت می‌کند.

کاردان به من می‌گوید که لاک او را از او دزدیده و او از من می‌پرسد که آیا او را دوست داشتم. وقتی او اعتراف می‌کند که او را دوست داشته، من می‌پرسم که چرا می‌خواهد من بمیرم. او می‌گوید که هرگز نمی‌خواست کسی بمیرد و به یاد می‌آورم که او چگونه والریان را از روی من برداشت.

کاردان به من می‌گوید که از من متنفر است چون پدرم مرا دوست دارد و او هرگز از پدرش محبت ندیده است. من از او می‌پرسم که آیا واقعاً به همین دلیل از من متنفر است و او به من می‌گوید که بیش از همه از من متنفر است چون به من فکر می‌کند.

وقتی او می‌گوید که این نفرت‌انگیز است و نمی‌تواند متوقفش کند، من متعجب می‌شوم. او به من می‌گوید که شاید باید در نهایت به او شلیک کنم. من به او باور ندارم و آماده‌ام تا او را به چالش بکشم.

وقتی به سمت او می‌روم و چاقو را به زیر چانه‌اش می‌گذارم، او با بی‌میلی به من نگاه می‌کند. ترس و شرم بر روی صورتش به طور کاملاً واقعی به نظر می‌رسد. من به اندازه‌ای نزدیک می‌شوم که گرمای نفسش را احساس کنم و می‌گویم: “تو واقعاً مرا می‌خواهی، و از این متنفر هستی.” زاویه چاقو را تغییر می‌دهم و آن را به گردنش می‌زنم، و او به اندازه‌ای که انتظار داشتم از این موضوع نگران نیست.

فصل بیست و ششم خلاصه کتاب پادشاه پریان

تجربه بوسه با کاردان برایم کاملاً متفاوت است؛ طعم شراب ترش و احساسی شگفت‌انگیز که مرا به خود می‌کشد. در این لحظه، ترس و ناامیدی را احساس می‌کنم و چاقویم را به سمت میز پرتاب می‌کنم. کاردان پیشنهاد می‌دهد که تاج را بر سر بالکین نگذارد و از من می‌خواهد که چیزی برای او بخواهم. او می‌خواهد زمین‌هایی دور از اینجا به او بدهند و من تحت تأثیر قرار می‌گیرم.

وقتی به سمت دریاچه می‌روم، به این فکر می‌کنم که بالکین نمی‌تواند پادشاه عالی شود و چه می‌شود اگر کاردان را به مادوک تحویل دهم؟ اوک را بر روی تاج قرار می‌دهد و به عنوان نایب‌السلطنه حکومت می‌کند. اما اگر مادوک را از معادله حذف کنم، اوک هنوز به مادوک گوش خواهد داد.

تصمیم می‌گیرم که اوک را از فری دور نگه داریم تا به شخصی که قرار است باشد، تبدیل شود. بمب در حال ساخت مواد منفجره است و من از بمب می‌پرسم که آیا به جایی می‌رود و او می‌گوید که با من می‌ماند. من از او می‌خواهم که نظرش درباره دزدیدن یک تاج چیست و او با خوشحالی می‌گوید که فقط به من بگو چه چیزی را می‌توانم منفجر کنم.

به سمت کاردان می‌روم و از او می‌خواهم که با من معامله‌ای کند. او می‌پرسد که اگر لازم نباشد به جایی برود، چه می‌شود. من به او می‌گویم که اوک می‌تواند تاج را بر سر بگذارد و کاردان نایب‌السلطنه خواهد بود. در نهایت، کاردان سوگند می‌خورد که به من خدمت کند و من به او می‌گویم که به تختش برگردد تا او را بیدار کنم.

فصل بیست و هفتم خلاصه کتاب پادشاه پریان

پادشاهان دربارهای سلی و آنسلی به همراه پری‌های وحشی در گوشه شرقی‌ترین جزیره اردو زده‌اند. چادرهای رنگارنگ و عطر عرق عسل و گوشت فاسد در هوا حس می‌شود. کاردان در کنارم ایستاده و رنگ‌پریده و خسته به نظر می‌رسد. بعد از اینکه کاردان سوگندش را خورد، درباره استراتژی صحبت می‌کنم و به دنبال پادشاهی هستم که از حکومتی غیر از بالکین حمایت کند. باید از آنچه از مادوک و دربار سایه‌ها یاد گرفته‌ام استفاده کنم و به طریقی به قتل برسم تا تخت را برای اوک آماده نگه دارم.

به سمت اردوگاه ملکه آنِت می‌روم، اما نگهبانان اجازه عبور نمی‌دهند. کاردان به من می‌گوید که باید به لرد روین و پسر آلدریک، سوورین، مراجعه کنم. تصمیم می‌گیرم ابتدا با سوورین صحبت کنم. او مرا به داخل چادرش می‌برد و می‌گوید که به من کمک می‌کند، اما تنها در صورتی که تنها نباشد.

حالا باید به اردوگاه روین بروم، بزرگترین اردوگاه متعلق به دربار موریانه‌ها. با جمع کردن چوب‌های افتاده و سر پایین به سمت اردوگاه می‌روم. وقتی به چادر اصلی می‌رسم، پری سبزپوستی را می‌بینم که در حال خوردن نودل است. ناگهان، شوالیه‌ای بالای سرم می‌ایستد و مرا به داخل چادر می‌برد.

من به لرد روین می‌گویم که نماینده دربار پادشاه عالی واقعی هستم و به کمک او نیاز دارم تا کسی غیر از بالکین بر تخت بنشیند. روین می‌گوید که بالکین دیپلمات خوبی نیست و او را دوست ندارد. در نهایت، روین می‌پذیرد که به من کمک کند، اما می‌خواهد روزی از من خواسته‌ای کند. من با تردید می‌گویم که باید چیزی به ارزش برابر باشد و سپس اردوگاه را ترک می‌کنم و به سمت کاردان برمی‌گردم.

فصل بیست و هشتم خلاصه کتاب پادشاه پریان

شبح وقتی ما برمی‌گردیم بیدار است و با خود چند سیب کوچک، مقداری گوشت خشک، کره تازه و چندین بطری شراب دیگر آورده است. او همچنین چند تکه مبلمان را که از کاخ می‌شناسم پایین آورده است. او به ما نگاه می‌کند و می‌گوید که طلا وعده داده شده بود. من به او می‌گویم که اگر بتوانم انتقام را به او وعده دهم، چه؟ شبح نگاهی با بمب رد و بدل می‌کند و می‌گوید که او واقعاً یک نقشه دارد.

ما به ضیافت بالکین می‌رویم و شجاعانه تصمیم می‌گیریم که پادشاهی‌اش را از زیر پایش بزنیم. شبح لبخند می‌زند و چهار فنجان نقره‌ای می‌آورد و شراب می‌ریزد. من درباره قتل فرزند نوزاد داین صحبت می‌کنم و شبح می‌گوید که داین می‌توانست پادشاه عالی عادل باشد. سپس به روچ می‌رود تا او را بیدار کند و من باید دوباره همه چیز را توضیح دهم.

روچ نقشه‌ای از ضیافت را می‌کشد و می‌پرسد که آیا نگران مادوک هستم. من به او می‌گویم که بله، نگران هستم و او از من می‌پرسد که آیا چیزی مناسب برای پوشیدن دارم. در سپیده‌دم، سه فنجان چای می‌نوشم و به سمت خواهرم ویویان می‌روم.

به خانه مادوک برمی‌گردم و احساس می‌کنم مانند سایه‌ای هستم. وقتی به اتاق خوابم می‌روم، وسایلم را جمع می‌کنم و به در ویوی می‌روم. او نگران است و می‌گوید که منتظر من بوده است. من به او می‌گویم که به عنوان یک جاسوس برای شاهزاده داین کار می‌کردم و درباره نقشه مادوک برای اوک توضیح می‌دهم.

ویوی می‌پرسد که چگونه قرار است این کار را انجام دهم و من به او می‌گویم که این قسمت را به من بسپارد. درباره ضیافت بالکین توضیح می‌دهم و اینکه چگونه دربار سایه‌ها به من کمک خواهد کرد. ویوی با بی‌میلی می‌گوید که نمی‌خواهد پرستار باشد و ممکن است اوک را گم کند. من از او می‌خواهم که به من یک راه‌حل دیگر بدهد و او به من قول می‌دهد که این کار زندگی اوک را نجات خواهد داد.

در همین حین، تارین درب اتاق خوابش را باز می‌کند و من ناگهان با او روبرو می‌شوم. او متوجه کیف من می‌شود و در همان لباس‌هایی هستم که وقتی با هم جنگیدیم، پوشیده بودم. او دوباره درب اتاقش را می‌بندد و من را به سرنوشتم می‌سپارد.

فصل بیست و نهم خلاصه کتاب پادشاه پریان

هرگز از درهای اصلی هالو هال عبور نکرده‌ام و حالا در مقابل درهای چوبی صیقلی ایستاده‌ام که توسط دو لامپ از پری‌های محبوس روشن شده است. کاردان در را باز می‌کند و من با لبخند او به داخل می‌روم. او در لباس‌های داین به نظر با وقار می‌رسد و من در یک لباس سبز بطری با گوشواره‌هایی به شکل توت‌ها هستم و احساس می‌کنم که این کافی نیست.

بالکین به سمت ما می‌آید و کاردان را به سمت شراب هدایت می‌کند. او از سر تا پا در سیاه و نقره‌ای پوشیده است و خشم در چشمانش نمایان است. کاردان به بالکین می‌گوید که امیدوارم قصد داشته باشد به دخترش پاداش دهد و بالکین به طرز افراطی قول می‌دهد که هر چیزی که او بخواهد و بیشتر به او می‌دهد.

ما به سلامتی آینده فری می‌نوشیم و بلافاصله اثرات آن را احساس می‌کنم. کاردان لیوان خود را پر می‌کند و به آرامی می‌پرسد که آیا عجله‌ای نیست. در این حین، نیکاسیا ما را متوقف می‌کند و از ما می‌پرسد که کجا بودیم. او در حال تظاهر به آرامش است، اما وحشت در کلماتش پنهان است.

نیکاسیا به جود می‌گوید که او را زندانی کرده و از بندهای او فرار کرده است. جود نقشه‌ای را مرور می‌کند که شامل پنج مرحله است: ورود، وارد کردن دیگران، گرفتن تاج، گذاشتن تاج بر سر اوک و خروج. در این حین، سوورین به سمت پرنس بالکین می‌رود و جود نگران است که او حرف اشتباهی بزند.

جود و مادوک در مورد قدرت و تاج بحث می‌کنند و جود از مادوک می‌خواهد که به اوک آسیب نرساند و قول بدهد که به عنوان نایب‌السلطنه کناره‌گیری کند. در نهایت، آن‌ها شمشیرها را بیرون می‌کشند و در حال جنگ هستند. جود با تکنیک‌هایی که آموخته، به مادوک حمله می‌کند و موفق می‌شود او را زخمی کند.

جود در حال مبارزه با مادوک است و احساس ترس می‌کند. مادوک او را تهدید می‌کند که تسلیم شود، اما جود فاش می‌کند که مادوک را مسموم کرده و دوز سم به اندازه‌ای کوچک است که او زنده خواهد ماند. مادوک متوجه می‌شود که هر دو فنجان شراب مسموم بوده‌اند و لرزش در پاهایش نشان می‌دهد که سم اثر کرده است.

در نهایت، مادوک شمشیرش را بالا می‌برد، اما سپس به زمین می‌افتد. شبح و روچ وارد می‌شوند و جود را در کنار مادوک می‌یابند. روچ به او دستمالی می‌دهد و شبح می‌گوید که باید به مرحله سه بروند.

فصل سی ام خلاصه کتاب پادشاه پریان

وقتی دوباره به ضیافت ملحق شدم، به بالکین اطلاع دادم که مادوک تأخیر دارد و جاسوسانی در آنجا هستند. بالکین از من خواست که آیا می‌خواهم یکی از آن‌ها باشم، و من در دل نگران بودم که آیا واقعاً می‌تواند مرا به چیزی غیر از انسان تبدیل کند.

در ضیافت، من به بالکین اطلاع می‌دهم که مادوک تأخیر دارد و جاسوسانی در آنجا هستند. انفجاری رخ می‌دهد و بالکین به کاردان نزدیک می‌شود تا او را محافظت کند. متوجه می‌شوم که بالکین خانواده کاردان است.

شبح تاج را به تارن پرتاب می‌کند و من از او می‌خواهم که آن را به ویوی بدهد. بالکین تهدید می‌کند که اگر تاج را ندهد، او را نصف می‌کند. ملکه اورلاگ پیشنهاد می‌دهد که دختر انتخاب کند که به چه کسی تاج را بدهد.

ملکه اورلاگ به بالکین می‌گوید که این ضیافت کمبود سرگرمی دارد و پیشنهاد می‌کند که دختر انتخاب کند که به چه کسی تاج را بدهد. من شگفت‌زده می‌شوم، اما می‌دانم که او به دنبال قدرت بیشتر است. بالکین خشمگین می‌شود و شمشیری می‌کشد.

در این لحظه، شبح تیرش را شلیک می‌کند و من به سمت نایتفل می‌روم. بالکین به عقب می‌لرزد و تیر به دستش می‌خورد. او فریاد می‌زند که کاردان باید تاج را به او بدهد. کاردان با خونسردی به برادرش نگاه می‌کند و می‌گوید که این کار را نمی‌کند.

من به کاردان می‌گویم که زانو بزند و او این کار را می‌کند. سکوت در جمعیت حاکم می‌شود و شمشیرها به غلاف برمی‌گردند. اوک تاج را بر سر کاردان می‌گذارد و او را تاج‌گذاری می‌کند. مردم نفس می‌کشند و بالکین فریاد خشم می‌زند.

کاردان به من با خشم نگاه می‌کند و وقتی یک دقیقه از فرمان من گذشته است، به آرامی به پا می‌ایستد. خشم در چشمانش آتشین است. من مستحق این خشم هستم، زیرا وعده داده بودم که او از دربار و تمام manipulations آن دور شود، اما دروغ گفتم.

این نیست که نمی‌خواهم اوک پادشاه عالی باشد، بلکه می‌خواهم او باشد. اما برای اطمینان از اینکه تاج برای او آماده باقی بماند، باید شخص دیگری آن را اشغال کند. کاردان می‌تواند تا هفت سال کناره‌گیری کند و از اوک حمایت کند، اما تا آن زمان، او باید تاج را برادرش گرم نگه دارد.

لرد روین به زانو می‌افتد و به کاردان می‌گوید “پادشاه من”. من نگران هزینه این قول هستم و اینکه او چه چیزی از ما خواهد خواست. فریادها در اطراف اتاق بلند می‌شود و تارن به من نگاه می‌کند، شگفت‌زده از اینکه کسی را که از او متنفرم بر روی تاج می‌گذارم. من نیز به زانو می‌زنم و او هم همین کار را می‌کند.

کاردان به اطراف اتاق نگاه می‌کند و سپس دستور می‌دهد که بایستیم. او تمام عمرش یک پرنس فری بوده و می‌داند چگونه جمعیت را جلب کند و سرگرم کند. او شراب جدیدی می‌ریزد و نذری می‌دهد که همه را به خنده می‌اندازد.

وقتی به من نگاه می‌کند، احساس می‌کنم اتاق فقط برای ما خالی است. او جامش را بالا می‌برد و به جود، که امشب به او هدیه‌ای داده، اشاره می‌کند. صدای خنده و شراب جاری می‌شود و من در این میان احساس خستگی عمیقی می‌کنم.

بمب به پهلویم ضربه می‌زند و می‌گوید: “ما نام رمز تو را پیدا کردیم.” من انتظار دارم او بگوید دروغ‌گو، اما او با لبخندی حقه‌آمیز به من نگاه می‌کند و می‌گوید: “چه چیز دیگری؟ ملکه.” و من هنوز نمی‌دانم چگونه بخندم.

پایان و خلاصه نهایی

من در وسط فروشگاه تارگت ایستاده‌ام و در حالی که اوک و ویوی ملحفه‌های تخت و جعبه‌های ناهار را انتخاب می‌کنند، چرخ خرید را هل می‌زنم. اوک با خوشحالی به اطراف نگاه می‌کند و چیزهایی را برمی‌دارد و دوباره می‌گذارد. در راهروی شیرینی، او شکلات‌ها و آب‌نبات‌ها را به چرخ خرید اضافه می‌کند و ویوی هم او را متوقف نمی‌کند.

عجیب است که اوک را بدون شاخ‌هایش ببینم و در راهروی اسباب‌بازی‌ها او را ببینم که در حال امتحان کردن یک اسکوتر است. بعد از تاج‌گذاری کاردان، اوریانا موافقت کرد که اوک برای چند سال از دربار دور باشد. بالکین در زندان است و مادوک فرصت خود را برای تصاحب تاج از دست داده است.

هدر از ویوی می‌پرسد که آیا اوک برادر من است و ویوی با خنده می‌گوید که این یکی از رازهایش نیست. هدر خوشحال نیست، اما اوک می‌تواند در آپارتمان آن‌ها بماند تا ویوی شغفی پیدا کند. من می‌دانم که ویوی قرار نیست کار معمولی پیدا کند، اما او خوب خواهد بود.

در صف پرداخت، به پیامدهای ضیافت و تاج‌گذاری فکر می‌کنم. به شگفتی و نگرانی کسانی که اوک را دیدند، و به اوریانا که نمی‌داند باید مرا تبریک بگوید یا نه. من دروغ گفته‌ام و خیانت کرده‌ام و حالا باید با آنچه انجام داده‌ام زندگی کنم.

در آپارتمان، هدر خمیر پیتزا آماده می‌کند و اوک از مادرش می‌پرسد که آیا به دیدن او می‌آید. من به او می‌گویم که بودن در اینجا مانند یک کارآموزی است. اوک سوال می‌کند که چگونه می‌داند وقتی یاد گرفته، برمی‌گردد و من پاسخ می‌دهم که وقتی بازگشتن احساس انتخاب سختی به جای انتخاب آسان باشد، برمی‌گردد.

وقتی به سمت کاخ می‌روم، می‌دانم که باید با کاردان صحبت کنم. در می‌زنم و خدمتکاری می‌گوید که پادشاه عالی به تالار بزرگ رفته است. وقتی او را می‌یابم، در حال لم دادن بر روی تخت پادشاهی است و به نظر می‌رسد که شبیه پادشاه فری است.

کاردان از من می‌پرسد که بعد از یک سال و یک روز چه کار خواهم کرد. من به او نزدیک‌تر می‌شوم و امیدوارم بتوانم او را متقاعد کنم که پادشاه بماند تا اوک آماده بازگشت باشد. او می‌گوید شاید طعم حکومت را پیدا کند و من می‌دانم که این یکی از احتمالات است.

ما برای یک سال و یک روز توافق می‌کنیم، اما او می‌گوید که من عروسک او هستم و او عروسک من خواهد بود. او از تخت برمی‌خیزد و می‌گوید که همه‌چیز مال من است. این تهدیدی سرشار از خطر است و من نمی‌دانم چگونه باید با آن مواجه شوم.

اشتراک گذاری:

آرمان نیک بخت

عضویت در خبرنامه

درخبرنامه ما عضو شوید

با عضویت تو خبرنامه خلاصینو، جدیدترین خلاصه‌ کتاب‌ها رو مستقیماً دریافت کنید. همچنین از پیشنهادات ویژه ما بهره‌مند بشید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *