خلاصه کتاب بیمار خاموش
فهرست

خلاصه کتاب بیمار خاموش (پارت دوم)

کتاب بیمار خاموش نوشته الکس مایکلیدیس نه تنها داستانی جذاب و پر از تعلیق را ارائه می‌دهد، بلکه به بررسی عمیق روانشناسی شخصیت‌ها و چالش‌های انسانی می‌پردازد. الکس مایکلیدس با نثری گیرا و توصیف‌های دقیق، خواننده را به دنیای تاریک و پیچیده آلیس می‌برد و او را به تفکر درباره مفاهیم عشق، خیانت و حقیقت وادار می‌کند. در ادامه خلاصه کتاب بیمار خاموش، به بررسی خلاصه‌ای از داستان، شخصیت‌ها وادامه داستان کتاب بیمار خاموش خواهیم پرداخت.

اگر قسمت اول (پارت اول) خلاصه کتاب بیمار خاموش را هنور نخواندید میتوانید از طریق لینک زیر به پارت اول خلاصه کتاب بیمار خاموش بروید و از ابتدا شروع به خواندن این خلاصه کتاب جذاب و هیجان انگیز کنید.

پارت اول خلاصه کتاب ببیمار خاموش

شروع خلاصه کتاب بیمار خاموش (پارت دوم)

در بازار، مردی کوچک و لاغر به من پیشنهاد داد که ماری‌جوانا بخرم. با او به یک میخانه قدیمی رفتم و مقداری ماری‌جوانا خریدم. وقتی به خانه برگشتم، کتی را در حال تمرین دیدم و به سرعت یک رول پیچیدم و کشیدم.

بعد از آن، در حالی که گیج و خسته بودم، به اتاق نشیمن رفتم و به دنبال کنترل تلویزیون بودم. وقتی لپ‌تاپ کتی را دیدم، متوجه شدم که او از ایمیلش خارج نشده است. کنجکاو شدم و به صندوق دریافت پیام‌هایش نگاه کردم.

روی آخرین ایمیل کلیک کردم و آن را باز کردم. باورم نمی‌شد و لپ‌تاپ را از روی میز برداشتم و به صفحه خیره شدم. نمی‌دانم چند دقیقه آنجا نشسته بودم، شاید ۱۰ دقیقه، ۲۰ دقیقه یا حتی بیشتر. زمان به آرامی می‌گذشت و سعی می‌کردم آنچه را که دیده بودم تجزیه و تحلیل کنم، اما انقدر گیج و مبهم بودم که به آنچه می‌دیدم اعتماد نداشتم. آیا این واقعی بود یا سوء تفاهمی به خاطر مصرف علف؟

ایمیل‌های ارسالی به “بدبی ۲۲” را خواندم و متوجه شدم برخی از آن‌ها جنسی و شهوت‌انگیز بودند. حس کردم کتی در حال نوشتن این پیام‌ها مشروب خورده یا بعد از خواب من آن‌ها را نوشته است. ناگهان درد شدیدی در معده‌ام احساس کردم و لپ‌تاپ را به گوشه‌ای انداختم و به سمت دستشویی دویدم.

زمانی بعد چراغی در آشپزخانه روشن شد و من متوجه شدم که همسرم با کسی صحبت می‌کند. وقتی نگاهی به او انداختم، دیدم که او را بوسید و این احساس خیانت را در من زنده کرد. نمی‌توانستم بی‌خیال ماجرا شوم و باید کاری می‌کردم، اما نمی‌دانستم چه کار. تصمیم گرفتم فردا صبح با او صحبت کنم و او را وادار کنم که اعتراف کند.

دوراهی عشق: تئو در جستجوی حقیقت

بعد از آن شب، دیگر با کتی صحبت نکردم و از او دوری می‌کردم. در شوک بودم و می‌دانستم که باید خودم را اصلاح کنم یا خطر از دست دادن خودم را به جان بخرم. وقتی مشغول پیچیدن ماری‌جوانا بودم، به کتی فکر کردم و اینکه او همیشه در لحظات بحرانی به دادم می‌رسید. اما حالا او را گم کرده بودم و نمی‌توانستم گریه کنم.

در نهایت، تصمیم گرفتم از آپارتمان خارج شوم و به هوای باز احتیاج داشتم. در خیابان‌ها قدم می‌زدم و روابطمان را مرور می‌کردم و به دنبال سرنخی می‌گشتم.

به یاد دعواهای حل‌نشده و غیبت‌های غیرقابل توضیح کتی افتادم، اما محبت‌های کوچکش نیز در ذهنم نقش بست. یادداشت‌های محبت‌آمیزش که در گوشه و کنار خانه می‌گذاشت، لحظه‌های شیرینی از عشق واقعی را به یادم آورد. اما حالا شک و تردید به سراغم آمده بود. آیا او واقعاً مرا دوست داشت؟ به یاد اولین ملاقات‌مان با دوستانش افتادم و اینکه آیا آن‌ها مرا از او دور می‌کردند.

تصمیم گرفتم با کتی روبه‌رو شوم و همه چیز را به او بگویم، اما ترس از تحقیر و خنده‌هایش مرا می‌ترساند. او همیشه مقاوم بود و من نمی‌خواستم بدون او به آن موجود توخالی تبدیل شوم. عشق او برایم بی‌نظیر بود و نمی‌توانستم او را از دست بدهم، حتی با وجود خیانتش.

تلاش برای بازسازی: گفتگو در میانه بحران

در حین قدم زدن، ناگهان تصمیم گرفتم به درمانگر قدیمی‌ام، روس، مراجعه کنم. به خانه‌اش رفتم و زنگ در را زدم. او مرا شناخت و با نگرانی به من نگاه کرد. بعد از ورود به خانه، احساس اطمینان خاطر کردم. روس به من نوشیدنی داد و من شروع به صحبت کردم. از مصرف ماری‌جوانا و ایمیل‌های کتی و رابطه‌اش با یک غریبه گفتم.

روس با دلسوزی به من گوش داد و گفت که متأسف است که کتی چقدر برای من ارزشمند است. او به من یادآوری کرد که عشق واقعی عمیق و آرام است و ممکن است کتی به خاطر هیجان و ماجراجویی به سمت دیگری رفته باشد. او به من گفت که باید خودم را از این دور باطل نجات دهم و حق انتخاب دارم.

در نهایت، روس به من گفت که باید کتی را ترک کنم. او این را نه به عنوان درمانگر، بلکه به عنوان یک دوست به من توصیه کرد. این رابطه ممکن است ادامه پیدا کند، اما در نهایت دوباره به اینجا برمی‌گردم.

این شرایط و همه چیزهایی که بر مبنای دروغ و نادرستی ساخته شده، سزاوار این نیست که اسمش را عشق بگذاریم. از سر ناراحتی و افسردگی، چنان آهی کشیدم که انگار بادکنکی باشم که بادش خالی شده است. از کتی به خاطر صداقتش تشکر کردم و روز قبل از رفتنش، او مرا در آغوش گرفت. این کار را هرگز قبلاً انجام نداده بود. وقتی بوی عطرش را حس کردم، احساس کردم که در حال گریه کردن هستم، اما نتوانستم.

سوار اتوبوس شدم و به خانه برگشتم. به چشمان سبز زیبای کتی فکر می‌کردم و به این نتیجه رسیدم که نمی‌توانم به عشق بدون صداقت ادامه دهم. وقتی به خانه رسیدم، کتی روی کاناپه نشسته بود و پیامک می‌داد. بدون اینکه سرش را بلند کند، از من پرسید کجا بودم. تصمیم داشتم به او بگویم که می‌دانم با کسی رابطه دارد و می‌خواهم طلاق بگیرم، اما نتوانستم.

کتی گفت که باید صحبت کنیم و صدایش جدی بود. وقتی به پشت مبلمان رفت و شیشه کوچک علف‌ها را برداشت، قلبم فرو ریخت. او گفت می‌داند که این علف چیست و من احساس شرمندگی و پنهانکاری کردم. دلم می‌خواست فریاد بزنم و همه چیز را زیر و رو کنم، اما فقط گفتم بیا بخوابیم.

درد و امید: تئو در میانه بحران روابط

در سکوت به رختخواب رفتیم و من ساعت‌ها بیدار ماندم و به او نگاه کردم. دلم می‌خواست بپرسم چرا با من حرف نمی‌زدی و چرا پیش من نیامدی. صبح روز بعد، در حالی که مشغول درست کردن قهوه بودم، کتی گفت که دیشب صداهای عجیبی از خودم در می‌آوردم. بعد از رفتنش، دوش گرفتم و در آینه به خودم نگاه کردم و شوکه شدم. احساس می‌کردم یک شبه پیر شده‌ام.

تصمیم گرفتم کتی را ترک کنم، اما نمی‌توانستم. او عشق من بود و نمی‌خواستم او را از دست بدهم. به یاد روزهای خوشی که با هم داشتیم افتادم و امیدوار بودم که او همه چیز را برایم اعتراف کند و من هم او را ببخشم.

در نهایت، به دنبال الیف رفتم و با او صحبت کردم. الیف عصبانی بود و نمی‌خواست با من صحبت کند. اما من می‌خواستم درباره آلیشیا بپرسم. وقتی از او پرسیدم، الیف به من گفت که او همواره در حال مبارزه با نفرت و انزجار است و این احساسات را در من برانگیخت.

در پایان، با مکس برنسون تماس گرفتم و او خواست که در مورد آلیشیا صحبت کنیم. او گفت که می‌خواهد حضوری صحبت کند و قرار ملاقات گذاشت.

مکس برنسون خیلی بد سرما خورده بود. وقتی رسیدم، دنبال دستمال می‌گشت و با ایما و اشاره نشان داد که باید منتظر بمانم. خیلی زود به من اشاره کرد تا داخل بروم. وقتی وارد شدم، مکس با عذرخواهی گفت که دیروز حین صحبت تلفن قطع شده و هفته شلوغی داشته است. او به من گفت که فکر می‌کرده من یک روزنامه‌نگار هستم و می‌خواهم درباره آلیشیا صحبت کنم.

مکس به من گفت که او و گابریل برادر واقعی نیستند و هر دو به فرزندخواندگی پذیرفته شده‌اند. او از گابریل به عنوان بهترین دوستش یاد کرد و گفت که گابریل بسیار مهربان و بااستعداد بود. اما او به خاطر آلیشیا نابود شد و این موضوع زندگی مکس را نیز تحت تأثیر قرار داد.

وقتی صحبت به آلیشیا رسید، مکس لحنش سرد شد و گفت که او وکیل آلیشیا نبوده و نمی‌داند چطور می‌تواند به من کمک کند. من فقط چند سؤال داشتم و او به من گفت که آلیشیا را دوست داشته است. اما به نظر می‌رسید که او نمی‌خواهد درباره احساساتش صحبت کند.

مکس به من گفت که گابریل چندین بار تهدید به مرگ شده بود و او باید به حرف‌هایش گوش می‌داد. او احساس می‌کرد که باید برای آلیشیا دخالت می‌کرده و او را به دکتر می‌فرستاد. مکس گفت که آلیشیا چند سال قبل از قتل گابریل سعی کرده بود خودکشی کند.

در این حین، منشی مکس وارد شد و گفت که وقتشان تمام شده است. مکس به من گفت که باید برود و از من عذرخواهی کرد. او به من گفت که سال گذشته با تانیا ازدواج کرده و از گابریل به عنوان کسی که به او کمک کرده یاد کرد.

بعد از خروج از دفتر، تانیا به من گفت که اگر می‌خواهم درباره آلیشیا بیشتر بدانم، باید با پاول صحبت کنم. او به من گفت که پاول آلیشیا را بهتر از هر کسی می‌شناسد.

داستان آلیشیا

خاطرات آلیشیا: در نهایت، به کافه دل آرتیستا رفتم و در آنجا احساس می‌کردم که به نوعی با دنیا در ارتباط هستم. اما در عین حال، از اینکه باید به خانه بروم و با مکس روبه‌رو شوم، می‌ترسیدم.

اما در اشتباه بودم. من یک میز دیگر گرفتم که روبه‌روی کولرگازی قرار داشت. کافه هیچ‌وقت پر و شلوغ نیست و همواره سرد و تاریک است، گویی همه چیزش مناسب روحیه من ساخته شده. دیشب افتضاح بود، بدتر از آن چیزی که فکرش را می‌کردم. مکس را هنگام ورودش نشناختم. فکر نمی‌کنم بدون کت و شلوار او را دیده باشم. او با شلوارک شبیه احمق‌ها به نظر می‌رسید و بعد از پیاده‌روی از ایستگاه تا خانه‌مان، بسیار عرق کرده بود و سرش حسابی قرمز و براق به نظر می‌رسید.

اولش حاضر نبود با من چشم در چشم شود. نمی‌دانم شاید من حاضر نبودم. مکس درباره خانه و تغییراتش صحبت کرد و اینکه چقدر دیر به دیر دعوت می‌شد. گابریل مدام معذرت‌خواهی می‌کرد و مکس می‌خندید، اما فهمیدم که از بس گابریل از جزئیات ماجرا دارد برایش تعریف می‌کند، حوصله‌اش سر رفته است.

در ابتدا خوب ظاهرسازی کردم و منتظر لحظه مناسب بودم. بعد از حدود ۵ دقیقه، صدای قدم‌های سنگین مکس را شنیدم. او به هیچ وجه مانند گابریل راه نمی‌رفت. مکس گفت الیشیا در حال خرد کردن گوجه‌فرنگی بود. وقتی صدایم کرد، احساس کردم دستانم می‌لرزند. چاقو را کنار گذاشتم و به طرف او چرخیدم. مکس بطری آبجوی خالی خود را بالا گرفت و لبخندی زد، اما هنوز هم نمی‌توانست به صورتم نگاه کند.

وقتی آبجو را باز کرد، لبخند مضحکی به من زد. خواستم به او بگویم که قصد دارم به گابریل بگویم چه اتفاقی افتاده، اما لبخند مکس محو شد و برای اولین بار با چشمانش خیره شد و پرسید که چه چیزی به گابریل می‌گویم. وقتی به او گفتم که نمی‌دانم، او به من گفت که مست بوده و چیزی یادش نمی‌آید.

مکس به من گفت که من را به سمت خود کشیده و از پنجره نگاه کردم. گابریل انتهای باغ کنار باربیکیو ایستاده بود و دود کباب مانع دیدم می‌شد. به مکس گفتم که اگر این موضوع را به گابریل بگویم، قطعاً خیلی به هم می‌ریزد و آسیب می‌بیند. مکس دستانم را به طرف خود کشید و تعادلم را از دست دادم و روی او افتادم. او گفت “دوست دارم” و قبل از اینکه بتوانم واکنشی نشان دهم، تلاش کرد تا به من تعرض کند.

سعی کردم بلند شوم، اما او اجازه نمی‌داد. ناخودآگاه با تمام توانم زبانش را گاز گرفتم و او فریاد زد. دهانش غرق در خون بود و مانند یک جانور زخمی به من خیره شد. باورم نمی‌شد که مکس برادر گابریل باشد. من و مکس از هم متنفریم. او به من گفت که به گابریل چیزی نگویم و من از او می‌ترسم.

آن شب چیزی نخوردم و حتی فکر خوردن هم حالم را به هم می‌زد. هنوز مزه خون در دهانم بود و نمی‌دانستم باید چکار کنم. از طرفی نمی‌خواستم به گابریل دروغ بگویم و از طرفی دیگر قصد نداشتم این موضوع را به صورت یک راز پنهان کنم. متأسفانه گابریل به مکس کاملاً اعتماد دارد.

در میان دوستی و خیانت: تئو در روز تولد

خاطرات آلیشیا: روز تولدم، گابریل خیلی مهربان بود و ۳۳ گل سرخ به من هدیه داد. او مرا برای صرف صبحانه به پیکنیک برد و ما کنار آبگیر زیر سایه درخت دراز کشیدیم. احساس عجیبی داشتم و دلم می‌خواست آن لحظه برای همیشه ادامه یابد.

بعد از پیکنیک، گابریل به من گفت که می‌خواهد بچه‌دار شویم. غافلگیر شدم و نمی‌دانستم چه بگویم. در نهایت، گفتم “آره” و هر دو گریه کردیم و خندیدیم.

اما هنوز به گفته‌های مکس برونسون فکر می‌کنم. روز بعد دوباره به مکس زنگ زدم و درباره خودکشی آلیشیا صحبت کردم. او گفت که آلیشیا در خانه استراحت کرده و برادرش مواظبش بوده است. وقتی درباره دکتر پرسیدم، مکس گفت که نمی‌تواند نام او را بگوید.

در نهایت، درباره وصیت‌نامه گابریل کنجکاو شدم و مکس گفت که او وارث اصلی بوده و گابریل احساس کرده که بعد از مرگش به من نیازی مالی نخواهد داشت. مکس با قاطعیت گفت که چیزی نیست که بخواهد با من در میان بگذارد.

تئو، مکس و گابریل

امیدوارم این آخرین مکالمه ما باشد. نمی‌دانم چرا، اما از لحنش فهمیدم که این آخرین چیزی نیست که از مکس برونسون خواهم شنید. لازم نبود زیاد صبر کنم. دیموس پس از ناهار من را به دفترش فراخواند. وقتی وارد شدم، سرش را بلند کرد و گفت: “چه مرگت شده؟ تو، احمق بازی در نیار. می‌دونی امروز کی به من زنگ زد؟ مکس برانسون. می‌گه دو بار با اون تماس گرفتی و کلی سؤال خصوصی پرسیدی.”

فقط چند تا سؤال در مورد آلیشیا پرسیدم. به نظر نمی‌رسید که ناراحت شده باشد، اما دیموس گفت: “الان انگار ناراحت شده. بی‌خیال، فقط همینو کم داشتیم که یه وکیل پیدا بشه علیه ما جار و جنجال راه بندازه. هر کاری که از این به بعد می‌کنی، باید محدود به همین قسمت بیمارستان باشه، اونم تحت نظر من.

تنگنای عاطفی: دوستی، قمار و حسادت

خاطرات آلیشیا: بعد از ناهار دیگه نتونستم کار کنم و بهانه آوردم که به خاطر گرماست. از پنجره آشپزخانه بیرون رو تماشا کردم تا پاول بیاد. وقتی رسید، به نظر خسته و نگران می‌رسید. کنار پنکه نشستیم و وقتی ازش پرسیدم چه خبر، گفت که قمار کرده و کلی باخته. حالا باید ۲۰ هزار پوند به آدم‌های بدی برگردونه و از من کمک خواست.

با اینکه دلم می‌خواست کمکش کنم، می‌دونستم پول دادن درست نیست. گفتم که چک می‌نویسم و او خیلی خوشحال شد. اما وقتی گفتم شاید بتونم از گابریل کمک بگیرم، وحشت کرد و گفت نه. بعد از رفتن پاول، ماجرا رو به گابریل گفتم و او ناراحت شد که چرا به پاول پول قرض دادم.

احساس می‌کردم که نمی‌تونم پاول رو تنها بذارم، اما نمی‌دونستم چطور کمکش کنم. بعد از اون، تمام روز رو به نقاشی پرداختم و وقتی ژان فیلیکس اومد، حواسم به حرفاش نبود. او فقط غر می‌زد و من هم ترجیح می‌دادم تنها باشم تا با آدم اشتباهی وقت بگذرونم.

ژان فیلیکس همیشه درباره گابریل بد می‌گفت و من می‌دونستم که این حسادتشه. رابطه ما به نظر به پایان رسیده بود و من فقط به گابریل فکر می‌کردم.

امروز متوجه شدم چقدر به ژان فیلیکس اهمیت می‌دهم. وقتی بهش گفتم که نیاز به تمرکز دارم، او ناراحت شد و گفت که از اول باید می‌گفتم. سعی کردم به نقاشی ادامه بدم، اما حس می‌کردم که او به من خیره شده. بعد از کمی بحث، تصمیم گرفتم که بعد از نمایشگاه، تغییراتی در گالری بدهم. ژان فیلیکس به شدت ناراحت شد و فکر کرد که این تصمیم به خاطر گابریل است.

او از من خواست که به تئاتر بیایم و دعوتش را پذیرفتم، هرچند که دلم نمی‌خواست. وقتی گابریل به خانه برگشت، ماجرا را برایش تعریف کردم و او گفت که از ژان فیلیکس خوشش نمی‌آید و باید از او فاصله بگیرم. اما من احساس می‌کردم که ژان فیلیکس فقط به نقاشی‌هایم وابسته است و به من اهمیتی نمی‌دهد.

تردید و خیانت

به دیموس گفتم که می‌خواهم آلیشیا را به زندگی برگردانم. او پیشنهاد کرد که با تراپیست صحبت کنم. وقتی به سالن هنر رفتم، متوجه شدم که آلیشیا در جلسات هنردرمانی شرکت نمی‌کند و هیچ تلاشی برای نقاشی کردن نمی‌کند. رونا، درمانگر، گفت که آلیشیا به شدت مقاوم است و هیچ ارتباطی برقرار نمی‌کند. این موضوع مرا نگران کرد، چون می‌دانستم که هنردرمانی می‌تواند به او کمک کند.

آلیشیا به نظر می‌رسید که به من بی‌توجهی می‌کند و من سعی کردم او را آرام کنم. به رونا گفتم که شاید برای آلیشیا دردناک باشد که در کنار دیگر بیماران نقاشی کند. رونا به من گفت که آلیشیا به خاطر حسادتش از او بدش می‌آید. من نمی‌خواستم درباره هنر آلیشیا بحث کنم، بنابراین سعی کردم او را از این موضوع دور کنم.

در نهایت، به آلیشیا پیشنهاد دادم که نقاشی کند و او با چشمانش به من نگاه کرد. این اولین نشانه‌ای بود که می‌دیدم او به این پیشنهاد واکنش نشان می‌دهد. بعد از جلسه، به سالن غذاخوری رفتم و متوجه شدم که آلیشیا در گوشه‌ای نشسته و به غذاهایش بی‌توجه است. تصمیم گرفتم کنارش بنشینم، اما پشیمان شدم.

کریستی به من گفت که مراقب آلیشیا باشم و او ممکن است از احساسات من سو استفاده کند. این حرف‌ها مرا آزار داد و احساس کردم که باید از او فاصله بگیرم. بعد از آن، با ژان فیلیکس تماس گرفتم تا درباره وسایل نقاشی آلیشیا بپرسم و او گفت که همه چیز دست اوست.

سپس میخواستم پیش کتی بروم تا با او ملاقات کنم، اما متوجه شدم که او دروغ گفته و با نیکول قرار ملاقات دارد. این موضوع مرا ناامید کرد و احساس کردم که در این رابطه به من خیانت شده است.

دوستی، خیانت و حقیقت در سایه قتل

باربی هلمن، همسایه آلیشیا، در پذیرش با صدای بلند غر می‌زد و به خاطر پوشش خبری قتل آلیشیا شکایت می‌کرد. او زنی با ظاهر عروسکی و جراحی‌های پلاستیکی متعدد بود که به نظر می‌رسید عادت دارد هرچه را که می‌خواهد به دست بیاورد. وقتی متوجه شد که باید برای ملاقات با یکی از بیماران وقت بگیرد، به شدت عصبانی شد.

استفانی، مدیر کلینیک، سعی کرد او را آرام کند، اما باربی بی‌وقفه به او حمله‌ور شد. من هم به جمع آن‌ها پیوستم و سعی کردم به استفانی کمک کنم، اما باربی توجهش به من جلب شد و شروع به صحبت درباره آلیشیا کرد. او از دوستی نزدیکش با آلیشیا و اینکه چقدر دلتنگش است، صحبت کرد.

پس از مدتی، آلیشیا با دو پرستار وارد اتاق ملاقات شد. باربی با هیجان به او نزدیک شد و شروع به صحبت کرد، اما آلیشیا هیچ احساسی نشان نداد. بعد از یک گفتگوی طولانی، باربی از من خواست تا درباره آلیشیا صحبت کنم. او به من گفت که آلیشیا بی‌گناه است و هیچ دلیلی برای اینکه او را متهم کنند وجود ندارد.

باربی به من اطمینان داد که آلیشیا هرگز قاتل نبوده و من هم به او گفتم که برایم مهم است که بدانم او چه اطلاعاتی دارد. باربی با نگاهی حریصانه به من خیره شد و من هم با خونسردی به او پاسخ دادم. او سپس شروع به گفتن ماجرا کرد و من متوجه شدم که در این داستان، رازهای بیشتری نهفته است.

ترس و بی‌ثباتی

باربی هلمن به من گفت که آلیشیا در شب قتل تحت نظر یک مرد بوده و این موضوع را به پلیس گزارش کرده، اما آن‌ها توجهی نکردند. او از آلیشیا خواسته بود که به پلیس زنگ بزند، اما آلیشیا به شوهرش، گابریل، چیزی نگفته بود و به باربی هم گفته بود که این‌ها خیالات خودش بوده. باربی به من گفت که آلیشیا ترسیده و احساس ناامنی می‌کند.

بعد از این گفتگو، من به خانه باربی رفتم و در آنجا متوجه شدم که آلیشیا در وضعیت بدی قرار دارد. صبح روز بعد، وقتی به کلینیک رفتم، صدای جیغ زنی را شنیدم و متوجه شدم که الیف از درد به خود می‌پیچد. او دچار آسیب جدی شده بود و به نظر می‌رسید که آلیشیا در این ماجرا دخالت داشته است.

در جلسه‌ای که با دیموس و دیگران داشتم، بحث درباره وضعیت آلیشیا و درمان او به شدت داغ شد. دیموس گفت که روند درمان آلیشیا او را بی‌ثبات کرده و این فشار باعث وقوع حادثه‌ای ناگوار شده است. اما من با او موافق نبودم و سعی کردم به همه یادآوری کنم که حبس کردن آلیشیا راه حل درستی نیست.

استفانی، مدیر کلینیک، بر این باور بود که باید امنیت را در اولویت قرار دهیم و آلیشیا را جدا نگه داریم. من به او گفتم که این کار فقط به او آسیب می‌زند و باید به او کمک کنیم. در این میان، احساس می‌کردم که همه به من نگاه می‌کنند و مرا مقصر می‌دانند.

بعد از این جلسه، به اتاق آلیشیا رفتم و متوجه شدم که او در وضعیت بدی قرار دارد. آلیشیا به من نگاه نمی‌کرد و من سعی کردم با او صحبت کنم. او هیچ واکنشی نشان نداد و من احساس کردم که کلماتم به او نمی‌رسند. در نهایت، آلیشیا دست لرزانش را به سمت من دراز کرد و یک دفترچه چرمی کوچک به من داد.

این دفترچه خاطرات آلیشیا بود و در آن نوشته‌هایی از وضعیت ذهنی آشفته‌اش وجود داشت. وقتی آن را باز کردم، متوجه شدم که او در روزهای قبل از حادثه، احساس ترس و نگرانی زیادی داشته است. او از مردی صحبت کرده بود که در نزدیکی خانه‌اش ایستاده و او را زیر نظر داشته است.

داستانی از نظارت و اضطراب

خاطرات آلیشیا: در روزهای بعد، من هم متوجه شدم که آن مرد دوباره در اطراف خانه‌ام دیده می‌شود. این موضوع باعث نگرانی من شد و به گابریل گفتم که باید مراقب باشیم. اما او به من اطمینان داد که این فقط خیالات من است. با این حال، من نمی‌توانستم از فکر آن مرد دست بکشم و احساس می‌کردم که باید حقیقت را کشف کنم.

تمام مدتی که در آنجا بودم، حواسم جمع بود و مدام به اطراف نگاه می‌کردم، اما کسی را نمی‌دیدم. با این حال، حس می‌کردم که کسی مرا تحت نظر دارد. وقتی از کنار برکه رد شدم، آن مرد را دیدم که دورتر ایستاده بود و به من خیره شده بود. از ترس فریاد زدم و موبایلم را درآوردم تا از او عکس بگیرم. وقتی به خانه رسیدم، پرده‌ها را کشیدم و چراغ‌ها را خاموش کردم، اما وقتی به بیرون نگاه کردم، او هنوز آنجا بود.

باربی هلمن، همسایه‌ام، به خانه‌ام آمد و از من خواست تا با او نوشیدنی بخورم. در حالی که احساس ترس و اضطراب می‌کردم، تصمیم گرفتم با او صحبت کنم. باربی به من گفت که اوضاع خوب به نظر نمی‌رسد و پیشنهاد داد که به پلیس برویم. اما من نگران بودم که گابریل به من شک کند و فکر کند که خیالاتی شده‌ام.

شب بدی را گذراندم و وقتی گابریل به خانه آمد، اوضاع بدتر شد. او ابتدا به حرف‌های من توجه نکرد و وقتی فهمید که من تمام شب بیدار بوده‌ام، عصبانی شد. او از من خواست که با یک دکتر صحبت کنم، اما من از این موضوع متنفر بودم و نمی‌خواستم به او نشان دهم که چقدر ترسیده‌ام.

با این حال، به دکتر وست رفتم و از او خواستم که به من کمک کند. او به من گفت که قبلاً چنین مشکلی داشته‌ایم و به نظر می‌رسید که به حرف‌های من توجه نمی‌کند. احساس می‌کردم که او فقط می‌خواهد من را به عنوان یک بیمار ببیند و هیچ علاقه‌ای به درک وضعیت من ندارد.

در نهایت، من تنها و سردرگم در آن اتاق نشسته بودم و به صدای پارس سگ دکتر گوش می‌دادم، در حالی که احساس می‌کردم هیچ‌کس نمی‌تواند من را درک کند.

ترس و پارانویا: در دنیای ناامن

دکتر وست، بدون اینکه منتظر جواب من بمونه، شروع کرد به صحبت کردن و یادآوری کردن همه چیزهایی که بعد از مرگ پدرم برام پیش اومده بود. از فروپاشی عصبی‌ام و تهمت‌هایی که به بقیه زدم حرف زد. اما من مطمئن بودم که کسی داره منو تعقیب می‌کنه. گفتم که یک مرد رو دیدم، اما نمی‌تونستم دقیق توصیفش کنم چون خیلی دور بود و کلاه و عینک آفتابی داشت. دکتر به من گفت که دوباره دارو برات می‌نویسم، اما من هیچ دارویی نمی‌خورم.

گفتم که نمی‌خوام دوباره مثل قبل دیوونه بشم. دکتر گفت که باید از عواقبش مطلع بشم. بعد به گابریل فکر کردم و اینکه نمی‌خوام دوباره اون عذاب رو تحمل کنه. قبول کردم که با دکتر صادق باشم و داروها رو مصرف کنم.

وقتی برگشتیم خونه، گابریل قرص‌ها رو به من داد و من هم بهش گفتم که نیازی به کمک نداره. اما وقتی تنها شدم، قرص‌ها رو دور ریختم. نمی‌خواستم دوباره به جنون برسم.

چند روز بعد، احساس کردم که همه چیز خواب و خیال بوده، اما گابریل نگرانم بود. بهش گفتم که خوبم، اما واقعاً نمی‌تونستم تمرکز کنم. بعد از مدتی، قرار شد با مکس شام بخوریم و من از این دیدار خیلی نگران بودم.

وقتی به رستوران رفتیم، احساس کردم که مکس داره به من زل می‌زنه. بعد از اینکه مکس به دستشویی رفت، من هم دنبالش رفتم و بهش گفتم که این بازی رو تموم کنه. اما او گیج شده بود و گفت که نمی‌دونه درباره چی حرف می‌زنم.

در نهایت، متوجه شدم که مردی که داره منو تعقیب می‌کنه، همون مردی که قبلاً دیده بودم. وقتی به خونه برگشتم، صدای اون مرد رو شنیدم که داره تلاش می‌کنه وارد بشه. حالا دیگه مطمئن بودم که باید فرار کنم، چون اون داخل خونه بود!

افکارم ترسناک بودند و احساس می‌کردم می‌میرم و هرگز گابریل را نمی‌بینم. بعد از آن، انگار تا ابد به آن صندلی بسته شده بودم. خنده‌دار بود، چون فکر می‌کردم ترس باید احساس سردی باشد، اما نه، مثل آتش درونم می‌سوخت. هوای اتاق داغ و سنگین شده بود و عرق قطره‌قطره روی پیشانی‌ام سر می‌خورد. وقتی مرد آبجو می‌خورد و حرف می‌زد، بوی گند الکل و عرق تنش را حس می‌کردم.

او مدام از من و گابریل می‌پرسید که چطور آشنا شدیم و خوشبختیم یا نه. فکر کردم اگر به حرفش بگیرم، شاید شانس بیشتری داشته باشم که زنده بمانم. پس به هر سوالی جواب دادم تا زمان بخرم. روی عقربه‌های ساعت تمرکز کردم و به تیک‌تاکش گوش دادم. ساعت ۱۰ شد و بعد ده و نیم، اما هنوز گابریل برنگشته بود.

لحظه بعد، مرد صندلی آلیشیا را چرخاند تا رو به در نباشد و به او گفت که اگر کلامی سخن بگوید، مغز گابریل را متلاشی می‌کند. سپس ناپدید شد و فیوزها خاموش شدند. خانه در تاریکی مطلق فرو رفت و صدای باز و بسته شدن در ورودی شنیده شد.

حقیقت ماجرا

حالا دیگر می‌دانید که آلیشیا برونسون همسرش را نکشته، بلکه مهاجمی ناشناس وارد خانه‌شان شده و گابریل را به قتل رسانده است. آلیشیا بی‌گناه بود، البته اگر قصه‌ای که تعریف کرد را باور کنید. اما من نمی‌توانستم حتی یک کلمه از آن را باور کنم. تناقض‌ها و ابهاماتی در روایت آلیشیا وجود داشت.

ایندیرا به من گفت که می‌خواهد کمی با آلیشیا تنها باشم. وقتی کنار تخت آلیشیا نشستم، متوجه کبودی روی مچ دستش شدم و فهمیدم که او خودکشی نکرده، بلکه کسی به او دوز بالایی از مرفین تزریق کرده است.

نیم ساعت بعد دیموس برگشت و از من خواست که با او و استفانی صحبت کنم. آنها نگران امنیت بیماران بودند و من به آنها گفتم که فکر می‌کنم آلیشیا به خودکشی فکر کرده است. اما در واقع، این یک اقدام به قتل بود.

دفترچه خاطرات آلیشیا برانسون – ۲۳ فوریه

تنها هستم و باید سریع بنویسم. وقت زیادی ندارم. اول فکر کردم دیوانه شدم، اما حالا می‌دانم که نه. وقتی برای اولین بار تئو را در اتاق مشاوره دیدم، حس عجیبی داشتم. چشمانش، بوی سیگار و حتی طرز صحبتش برایم آشنا بود. در ملاقات دوم، او خودش را لو داد. همان کلمات را گفت که قبلاً در خانه به کار برده بود: “می‌خوام کمکت کنم، می‌خوام کمکت کنم، واضح‌تر ببینی.”

این کلمات در ذهنم جرقه‌ای زد و همه چیز به هم پیوست. او همان کسی بود که سال‌ها پیش می‌شناختم. غریزه‌ای درونم بیدار شد، می‌خواستم بکشمش، اما نتوانستم و به حبس افتادم. بعد از آن، شروع کردم به شک کردن به خودم. شاید اشتباه کرده بودم، شاید او خودش نبود. اما بعد فهمیدم که تئو به من دروغ می‌گوید و از رنج من لذت می‌برد.

حالا همه چیز واضح شده بود و می‌خواستم او هم بداند که از تمام این ماجرا خبر دارم. دروغی درباره مرگ گابریل گفتم و دیدم که تئو متوجه شد که شناختمش. ترس عجیبی در چشمانش دیدم. چند دقیقه بعد، او دوباره به من نزدیک شد و مچم را گرفت و سوزنی در رگم فرو کرد. تقلا نکردم، چون احساس می‌کردم لایق این مجازات هستم.

تئو شب به خانه‌مان آمد و گابریل را بیهوش کرد. او را به صندلی بست و من التماس کردم که به او آسیب نرساند. گفتم: “خواهش می‌کنم، تو رو خدا اذیتش نکن، هر کاری بگی انجام میدم.” تئو خندید، خنده‌ای سرد و بی‌روح، و گفت که می‌خواهد گابریل را بکشد. من به او گفتم که عاشق گابریل هستم و او بهترین و مهربان‌ترین آدم زندگیم است.

تئو به گابریل گفت که حالا حق انتخاب دارد: یا او می‌میرد یا آلیشیا. این لحظه تنش و ترس را به اوج رساند. من در آن لحظه احساس می‌کردم که همه چیز در حال فروپاشی است و نمی‌دانم چه سرنوشتی در انتظار ماست.

زمان شروع به شمارش کرد و من در دل فریاد زدم که او هر دوی ما را خواهد کشت. گابریل با صدای نحیفی گفت که نمی‌خواهد بمیرد و سکوت سنگینی بر فضا حاکم شد. بوی یاس در فضا پیچید و همه‌چیز به شدت درهم ریخته بود. تئو از گابریل فاصله گرفت و به من نزدیک شد، گفت که گابریل نامرد است و تنها دلخوشی او را نابود کرده.

تئو خم شد و درست روبه‌روی من قرار گرفت. او اسلحه را به سمت من نشانه گرفت و گفت که دیگر نمی‌توانم زنده بمانم. چشمانم را بستم و صدای فریاد گابریل را شنیدم که فریاد می‌زد: “نزن! نزن! نزن!” صدای شلیک چنان بلند بود که دیگر نمی‌شد چیزی شنید. چند ثانیه سکوت برقرار شد و وقتی چشمانم را باز کردم، تئو هنوز روبه‌رویم ایستاده بود و لبخند می‌زد.

تئو بند دستانم را باز کرد، اسلحه را روی زمین انداخت و به نرمی گونه‌ام را بوسید و رفت. حالا من و گابریل تنها بودیم. او هق‌هق می‌کرد و به زحمت می‌توانست کلمه‌ای بگوید: “آلیشیا! آلیشیا!” سکوت کرده بودم و نمی‌دانستم چگونه باید جوابش را بدهم.

تناب دور پاهایم را باز کردم و از روی صندلی بلند شدم. انگشتانم دور اسلحه حلقه زدند و احساس سنگینی و گرما را در دستانم حس می‌کردم. دور صندلی چرخیدم و به گابریل روبه‌رو شدم. اشک از گونه‌هایش سرازیر شده بود و چشمانش باز شدند: “آلیشیا! تو زنده‌ای!”

خدا را شکر! اما نمی‌توانستم بگویم که این کار را به تلافی ظلمی که بر همه شکست‌خورده‌ها کردم، انجام دادم. حقیقت این بود که ناگهان گابریل چشمان مرا داشت و من نیز چشمان او را داشتم. حالا دیگر احساس می‌کردم که هرگز با او درمان نخواهم بود.

ساکت کردن آلیشیا

تعجب می‌کنم که آلیشیا چگونه توانسته بود دفتر خاطراتش را پنهان کند. هر بیماری هنگام پذیرش در گروف می‌توانست وسایل شخصی‌اش را با خود بیاورد و آلیشیا هم آلبومی از طراحی‌هایش را آورده بود.

هرگز فکر نمی‌کردم آلیشیا به گابریل شلیک کند. تنها می‌خواستم چشمانش را به حقیقت زندگی‌اش باز کنم و نشان بدهم که گابریل عاشق او نیست. اما نمی‌دانستم که آلیشیا چه واکنشی نشان خواهد داد. وقتی داستان در مطبوعات پیچید و او به جرم قتل محاکمه شد، عمیقاً احساس مسئولیت می‌کردم و می‌خواستم گناهم را جبران کنم.

برای جایگاه شغلی که در گروف خالی شده بود درخواست دادم. می‌خواستم به آلیشیا کمک کنم تا با پیامدهای ناشی از قتل کنار بیاید. نگران بودم که ممکن است مرا بشناسد، اما به نظر نمی‌رسید که او مرا شناخته باشد.

در آن شب در کمبریج فهمیدم که چه آتشی را به‌طور ناخواسته روشن کرده‌ام. گابریل دومین مردی بود که آلیشیا را محکوم به مرگ می‌کرد. او به انتقام از همسرش برآمد و من ناخواسته در این حادثه نقش داشتم.

ساکت کردن آلیشیا کار آسانی نبود. تزریق مرفین به او سخت‌ترین کاری بود که تا به حال انجام داده بودم. اما خوشبختانه او نمرده و به خواب رفته بود. ایندیرا رشته افکارم را پاره کرد و پرسید که کارمان تمام شده یا نه.

در حین جمع و جور کردن اتاق آلیشیا، ناگهان به یاد دفتر خاطراتش افتادم. بدون آن دفترچه هیچ مدرک محکمه‌پسند دیگری برای محکوم کردن کریستین نداشتم. اتاق را گشتم و به دنبال آن دفترچه لعنتی بودم. در نهایت، جولیان مک ماهن از اعضای هیئت و منا در پذیرش منتظر من بود. او می‌خواست چند کلمه‌ای با من حرف بزند و خبر استعفای پروفسور دیموس را به من داد. جولیان گفت که این استعفا به دلیل مشکلات اخیر و احتمال بازرسی بوده و نمی‌توانم برای دیموس احساس تأسف کنم.

پایان خلاصه کتاب بیمار خاموش

حالا موجود دیگری شده‌ام و نمی‌دانم چگونه می‌توانم با صداقت در برابر آن پیرزن رنجور بنشینم و اعتراف کنم که چقدر خطاکار و بی‌رحم بوده‌ام. چگونه می‌توانستم به او بگویم که سه زندگی را به تباهی کشاندم و هیچ خط قرمزی ندارم؟ اگر این‌ها را به روس می‌گفتم، قطعاً غم و ملامت را در چشمانش می‌دیدم. او سال‌ها برای کمک به فردی آسیب‌دیده تلاش کرده بود، اما نتوانسته بود روح او را نجات دهد. ناگهان زنگ در به صدا درآمد و افکارم را پاره کرد. مهمانی در این زمان غیرمعمول بود و وقتی در را باز کردم، بازرسی به نام آلن را دیدم که برای بررسی پرونده آمده بود.

آلن خواست تا در مورد بیمارم صحبت کنیم و من به کتی گفتم که به دوش گرفتن برود. آلن به آشپزخانه رفت و من هم دنبالش رفتم. او از چای خواست و وقتی به او نوشیدنی دادم، متوجه شدم که چقدر خونگرم و راحت است. آلن در مورد آقای مارتین ژان فلیکس صحبت کرد و اینکه او می‌خواهد نمایشگاهی برای آثار آلیشیا برگزار کند.

در همین حین، آلن دفترچه خاطرات آلیشیا را از جیبش بیرون آورد و من متوجه شدم که این همان مدرک محکمه‌پسند است که برای محکوم کردن کریستین دنبالش می‌گشتم. ترس و اضطراب در وجودم احساس می‌شد و نمی‌خواستم این دفترچه در دستان او باشد.

آلن شروع به خواندن از دفترچه کرد و من به شدت نگران شدم. احساس می‌کردم که هر لحظه ممکن است به مدرکی علیه خودم تبدیل شود. با این حال، به او گفتم که کنجکاو هستم و او می‌تواند بلند بخواند. وقتی او شروع به خواندن کرد، عجیب است احساس آرامش به من دست داد. در حین خواندن، ابر ها هم دهان باز کردن برف شروع به باریدن کرد و من به دانه‌های برف که پشت پنجره نشسته بودند نگاه کردم و لبخند زدم.

بازگشت به پارت اول خلاصه کتاب بیمار خاموش

میخواهم کتاب بیمار خاموش را بخرم.

اشتراک گذاری:

آرمان نیک بخت

عضویت در خبرنامه

درخبرنامه ما عضو شوید

با عضویت تو خبرنامه خلاصینو، جدیدترین خلاصه‌ کتاب‌ها رو مستقیماً دریافت کنید. همچنین از پیشنهادات ویژه ما بهره‌مند بشید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *