کتاب “بادام” اثر سون وون پیونگ یک داستان عمیق و تأملبرانگیز است. شخصیت اصلی داستان، پسری نوجوان به نام یونجه مبتلا به بیماری آلکسی تایمیا است. این اختلال باعث میشود که او نتواند احساسات خود را به درستی شناسایی و بیان کند، و این موضوع موجب چالشهایی در تعاملات اجتماعی و واکنشهای او نسبت به رویدادهای زندگیاش میشود. در خلاصه کتاب بادام به بررسی شخصیتها، مضامین کلیدی و پیامهای عمیق این اثر میپردازیم تا درک بهتری از داستان و دنیای سون وون پیونگ پیدا کنیم.
به دلیل علاقه ی شما عزیزان به رمان بادام ما این کتاب را در 2 پارت خلاصه کردیم. قسمت اول را در این مقاله بخوانید و برای ادامه ی داستان پارت دوم خلاصه کتاب بادام را بخوانید.
میخواهم پارت دوم خلاصه کتاب بادام را بخوانم.
شروع پارت اول خلاصه کتاب بادام
بارون نمنم میبارید و کوچه پر از چالههای آب شده بود. پسربچهای با بارونی و چتر زرد تنها تو کوچه قدم میزد. برعکس خیلی از بچهها، نه تو چالههای آب میپرید و نه مثل برق از راه مهدکودک تا خونه میدوید.
چشمش به چند تا پسر بزرگتر افتاد که دور یکی از بچهها رو گرفته بودن و کتکش میزدن. پسرک ایستاد، نترسید و صاف تو چشم بچههای بزرگتر نگاه کرد. رئیس قلدری متوجه پسرک شد، بچه کتک خورده رو ول کرد و اومد سمت پسرک.
پسرک از جاش تکون نخورد و حرفی هم نزد. رئیس قلدری نزدیکتر رفت و گفت: «عجب بچه نترسی!». هر کسی دیگه بود، فرار کرده بود. از نوک موهای قهوهای رئیس قلدری، قطرههای آب چکید و تو گوش چپش برق میزد. صورتش خیلی زیبا بود، پوستش روشن و لبهای خندونش آدم رو یاد گل رز مینداخت. نگاهش تا اعماق وجود آدم نفوذ میکرد، شبیه شیطانی بود که اشتباهی صورت فرشته بهش داده بودن.
پسرک باز هم بیتفاوت به چشم رئیس قلدری زل زد. یکی از پسرا گفت: «پولاشو برداشتم، بزن بریم!». رئیس قلدری پسرک رو گرفت و فشار داد: «اگه به کسی چیزی بگی، زندت نمیذارم!». بعد پسرک رو پرتش کرد رو زمین.
پسرک افتاد تو گودال آب و سر تا پا خیس و گلی شد. پسر قلدرم با نوچه هاش فرار کرد. پیش خودش فکر کرد این کار برای ترسوندن این فسقلی کافیه. حق با رئیس قلدری بود، این کار برای ترسوندن بچههای معمولی کافی بود، ولی پسربچه قصه ما معمولی نبود.
پسر از جاش بلند شد و رفت بالای سر بچه زخمی. پسرک بیهوش شده بود و سخت نفس میکشید. صورتش کبود و تمام بدنش گلی شده بود. پسربچه از کوچه متروکه بیرون رفت و خودشو به اولین مغازه رسوند. مغازهدار سرگرم تماشای تلویزیون بود.
سفر یک نوجوان در دنیای بیاحساسی
پسر صداش زد: «آقا، یه نفر تو کوچه افتاده!». مغازهدار یه لحظه هم چشمشو از تلویزیون برنداشت. پسر گفت زخمی شده. مغازهدار برگشت سمتش و گفت: «این حرفا چیه؟ مامانت یادت نداده دروغ نگی؟».
پسر خونسرد گفت: «راست میگم، ممکنه بمیره!». مغازهدار خندید. پسر کمی فکر کرد و نمیدونست چجوری باید مغازهدار رو قانع کنه. مغازهدار دوباره به تلویزیون خیره شد و بلند خندید.
کار دیگهای از پسربچه برنمیومد، فقط پشت سر هم تکرار میکرد: «راست میگم، ممکنه بمیره!». بالاخره مغازهدار از تلویزیون دل کند و گفت: «اگه نمیخوای چیزی بخری، برو خونتون!».
پسربچه تو چشمای مرد خیره شد و خونسرد گفت: «یکی تو کوچه افتاده!». مغازهدار آهی کشید و گفت: «عجب بدبختی! بیا بریم ببینم چه خبره!». بارون بند اومده بود و پسربچه مغازهدار رو تا ته کوچه برد.
مغازهدار وقتی جسد بیجون پسرو روی زمین دید، زد رو سرش: «این که پسر منه!». چند دقیقه بعد سر کله پلیس و آمبولانس پیدا شد، اما دیگه دیر شده بود. پسر مغازهدار مرده بود.
پسربچه کنار یکی از افسرهای پلیس ایستاد و گوشه لباسشو کشید: «من سون یونجه هستم، قیافه قلدری رو دیدم!». یونجه تو راهروی اداره پلیس روی نیمکت نشسته بود و دور و برشو نگاه میکرد. به نظرش اداره پلیس سرد و شلوغ بود.
یونجه صدای مامانشو شنید که صداش میزنه: «یونجه!». مامان یونجه گریون دویید طرف پسرش و محکم یونجه رو بغل کرد. نفس پسر بالا نمیومد، ولی ساکت سر جاش ایستاد و گذاشت مامانش هر کاری دلش میخواد بکنه.
پشت سر مادرش، مغازهدار از اتاق اومد بیرون. یونجه رو که دید، عصبانی شد: «باید جدی حرف میزدی!». اداره پلیس با سر و صدای پدری که پسرش مرده بود و مادری که بچشو پیدا کرده بود، مثل دیوونهخونه شده بود.
مامان یونجه پسرشو محکمتر بغل کرد و مغازهدار گریه میکرد و فریاد میزد. یونجه با خودش فکر میکرد یعنی به اندازه کافی جدی نبودم؟ همون شب مامان یونجه ازش پرسید: «نترسیدی؟». یونجه بدون مکث جواب داد: «نه».
مادر نفس عمیقی کشید و موهای پسرشو نوازش کرد. یونجه بیتفاوت با اسباببازیهاش بازی میکرد. مادر بغضشو قورت داد و پسرشو با اسباببازیهاش تنها گذاشت. اون شب مامان یونجه تنها تو اتاقش تا صبح گریه کرد.
یونجه از بچگی عجیب بود، هیچوقت لبخند نمیزد و از چیزی نمیترسید. مادرش نگران بود، ولی بازم خودشو گول میزد و با خودش میگفت اشکالی نداره، یونجه چیزیش نیست. فقط از بچههای دیگه ساکتتر و از بقیه شجاعتره.
در دنیای بیاحساس: حقیقت آمیگدال یونجه
ولی بعد از ۴ سال، یونجه هیچ تغییری نکرد. نه لبخند میزد، نه گریه میکرد و نه میترسید. مامان یونجه دیگه نمیتونست خودشو گول بزنه. برای همین دست پسرشو گرفت و برد بیمارستان.
یونجه نمیفهمید چه خبره. نمیدونست چرا مامانش مدام گریه میکنه. نمیدونست چرا با اینکه مریض نیست باید بره بیمارستان و با دستگاههای عجیب و دکترای عجیبتر سر کله بزنه. مهمتر از همه، نمیدونست چرا هیچ کدوم از آدمای دور و برشو درک نمیکنه.
بعد از کلی آزمایش و عکسبرداری، دکتر به مامان یونجه گفت: «پسر شما مشکلآمیگدال داره». یعنی درکی از احساساتی مثل شادی، غم یا ترس نداره. برای همین نه گریه میکنه، نه میخنده و نه مضطرب میشه.
یونجه نمیفهمید دکتر چی میگه. دکتر عکس سیاه و سفید عجیبی رو به یونجه نشون داد و گفت: «یونجه، این عکس آمیگداله». یونجه چند بار پلک زد و به عکس خیره شد، انگار حرف دکتر رو باور نمیکرد.
دکتر خم شد طرفش و به دو تا نقطه بادومی شکل روی عکس اشاره کرد و گفت: «این بادوما به آدما کمک میکنن خوشحال شن، ناراحت شن یا بترسن». یونجه پرسید: «همه آدما تو سرشون بادوم دارن؟». دکتر لبخند زد: «بله، ولی بادومی تو کوچیکه، واسه همین احساسات بقیه رو درک نمیکنی».
یونجه چند بار سرشو تکون داد و مامانش پرسید: «دکتر حالا چیکار کنیم؟». دکتر به صندلیش تکیه داد، نفس عمیقی کشید و گفت: «کار خاصی ازمون برنمیاد. مغز آدما با هم متفاوته، برای همین بهتره صبر کنیم و ببینیم چی پیش میاد».
ماجرای خانواده یونجه در بحران
مامان یونجه به این راحتی تسلیم نمیشد. از همون روز دست به کار شد و تمام بیمارستانها رو زیر و رو کرد و با تمام دکترای متخصص شهر حرف زد. اما همه یه نظر داشتن: آمیگدال مغز یونجه از حالت طبیعی کوچیکتر بود.
رفتاری عجیبش هم برای همین بود. چند تا از دکترا میخواستن روی یونجه تحقیق کنن تا چیزهای بیشتری درباره مغز و بیماریش کشف کنن. فکر میکردن با این کار راهی برای درمان بیماریش پیدا میکنن، اما مامان یونجه عصبانی شد و همشونو رد کرد.
نمیخواست پسرش موش آزمایشگاهی بشه. بابای یونجه سالها قبل تو تصادف مرده بود و یونجه و مامانش زندگی سختی داشتن. چند ماه بعد از ماجرای مغازهدار و پسرش، مامان یونجه بزرگترین تصمیم زندگیشو گرفت.
یونجه و مادرش توی پارک مامان بزرگ رو ملاقات کردن. مامان بزرگ زن قد بلندی بود، اخم کرده بود و موهاشو محکم پشت سرش بسته بود. مامان یونجه با ترس و لرز به پیرزن گفت: «این پسرمه».
مامان بزرگ نگاه سرسری به یونجه انداخت و بعد خم شد و موهاشو نوازش کرد: «عزیزم، برو توی پارک بازی کن، من و مامانت باید حرف بزنیم». یونجه روی تاب نشست و به مامان بزرگ خیره شد.
مامانش دوباره زده بود زیر گریه و مامان بزرگ هم به حرفاش گوش میداد. هنوزم اخم داشت و کم کم برق چشماش از بین میرفت و بدن صافش آروم خم میشد.
مامان بزرگ با دو تا انگشت چشماشو فشار داد. یونجه سرشو برگردوند و دید دختر بچهای از روی تاب افتاده و گریه میکنه. یونجه به تاب بازیش ادامه داد.
مامان دختر دوید بچه رو بغل کرد و در عین حال عصبانی به یونجه گفت: «میبینی دوستت افتاده زمین، اونوقت همینجوری نگاش میکنی؟ پس راسته تو واقعاً یه چیزیت هست!».
یونجه بازم چیزی نگفت و خونسرد به چشمای مامان دختر بچه زل زد. نگاه همه به طرف یونجه برگشته بود. قبل از اینکه مامان دختر بچه چیزی بگه، یه نفر یونجه رو محکم بغل کرد: «خانم، مگه تقصیر نوه منه که دخترت خورده زمین؟».
مردم چپ چپ نگاه کردن و مامان بزرگ و یونجه و مادرش راهشونو کشیدن و رفتن. بعد از ماجرای مغازهدار و پسرش، شایعههای زیادی پشت سر یونجه بود. خیلیا بهش میگفتن هیولا.
یونجه نمیفهمید کجاش شبیه هیولاست. نه شاخ داشت و نه از دهنش آتیش بیرون میزد. از نظر مامان بزرگ، هیولا چیز بدی نبود. برای همین یونجه رو هیولای دوستداشتنی صدا میکرد.
یونجه و مامانش رفتن خونه مامان بزرگ. مامان یونجه با کمک مامان بزرگ مغازه کتابفروشی باز کرد. هرچند مامان بزرگ مدام غر میزد که: «من تمام زندگی رو گذاشتم تا تو رو خوب بزرگ کنم، ولی تو عاشق یه ولگرد شدی!».
گند زدی به همه برنامهها! من میخواستم نویسنده شی، ولی الان چی شدی؟ فروشندگی؟». اینجوری شد که یونجه و مامانش زندگی جدیدی رو کنار مامان بزرگ شروع کردن.
نقش بازی کردن به سبک یونجه
مامان یونجه میدونست پسرش اینجوری تو جامعه دوام نمیاره. برای همین تمام تلاششو میکرد تا راه و چاه زندگی رو به یونجه یاد بده. یونجه دیگه نمیتونست با قوانین ساده قدیمی از پس زندگی بر بیاد.
قوانینی مثل: «وقتی ماشین میاد، برو کنار!». مامان یونجه به پسرش یاد داد که کجا از بقیه تشکر کنه و کی تظاهر به ناراحتی یا خوشحالی کنه.
صورت آدما با احساسات مختلفش رو به پسرش نشون میداد و بهش میگفت: «وقتی بقیه ناراحتن یا خوشحالند، چطوری باید باهاشون رفتار کنی؟». نقش بازی کردن برای یونجه خیلی سخت بود، ولی میدونست مامانش عاشقشه و خیلی براش تلاش میکنه.
در واقع یونجه ترجیح میداد نه عشقی بده و نه عشقی بگیره. زندگی اینجوری راحتتر بود. به لطف تمرینا، یونجه بالاخره نقش یه آدم معمولی رو بازی کرد. فهمید سکوت یکی از راحتترین راههای عادی بودنه، ولی هرزگاهی باید از خودش احساساتی نشون بده تا بقیه بهش شک نکنن.
غیر از این، کلمات «ممنونم» و «متأسفم» توی موقعیتهای مختلف به دادش میرسیدن. یونجه هیچوقت به مامانش نگفت چقدر نمایش بازی کردن براش سخته.
اولین قانون مامان این بود: «صداقت بیش از حد برای بقیه آزار دهنده است». یعنی سختترین قانون دنیا.
ماهها و سالها گذشتن، یونجه به خونه جدیدش عادت کرده بود. هر روز کتابهای مغازهدار رو زیر و رو میکرد و کلماتش رو پشت سر هم تکرار میکرد و فکر میکرد اینطوری معنیشون رو درک میکنه.
مدام با خودش تکرار میکرد: «عشق، عشق، عشق، شادی، شادی، عشق، شادی». یونجه بارها جملات کتاب رو توی دستش خوند. بالاخره فهمید کلمات وقتی زیاد تکرار بشن، مفهومشون رو از دست میدن.
کلمات بعد از تکرار زیاد به یه مشت صدای بیمعنی تبدیل میشدن. بیحوصله کتاب رو توی قفسه گذاشت و کتاب دیگهای برداشت. کلمات رو لمس کرد، حروفش رو توی ذهنش از هم جدا میکرد و دوباره به هم میچسبوند، ولی فایدهای نداشت. هنوزم معنای واقعی کلمات رو درک نمیکرد.
سایههای کریسمس: لحظهای در میان شادی و ترس
کریسمس بود و یونجه از اتاقش بیرون اومد: «تولدت مبارک!». یونجه سری تکون داد. میدونست درستش اینه که لبخند بزنه و با خوشحالی تکرار کنه، ولی لازم نبود جلوی خونوادش تظاهر کنه.
مامان یونجه دستاشو به هم زد و گفت: «خب دیگه، کم کم آماده شیم! امشب شام مهمون منین». یونجه خیلی حوصله این کارا رو نداشت. هر سال با خودش فکر میکرد: «مگه فرق روز تولد آدم با بقیه روزا چیه؟» بعد خونسرد دکمههای کتشو بست و از پنجره به بیرون نگاه کرد. برف میبارید. مامان بزرگ لبخند زد و گفت: «امسال برف زودتر شروع شد».
یونجه سری تکون داد و آهی کشید. مامان بزرگ خم شد و لپشو بوسید: «هیولای کوچولوی من». یونجه همراه مامان بزرگ و مامان رفت رستوران. غذای رستوران خیلی بد بود، ولی مامان و مامان بزرگ جوری ترکیب بدمزه رو میخوردن که انگار عالیترین غذای دنیاست. برف هر لحظه شدیدتر میشد، انگار میخواست کل شهر رو ببلعه.
یونجه چند تا آبنبات آلبالویی از پیشخون برداشت. مامان و مامان بزرگ بیرون منتظر یونجه ایستاده بودن و هر دو به نمایش گروه خیابانی نگاه میکردن. یونجه از پشت در شیشهای رستوران نگاهشون کرد. لبخند بزرگی روی صورتشون بود. یونجه میدونست این حالت یعنی مامان و مامان بزرگ خیلی خوشحالن.
یونجه کنجکاو شد و با خودش گفت: «خوشحالی چه حسیه؟». همون لحظه یه نفرو دید که صورتش مثل بقیه نبود. مرد اخم کرده بود و کت و شلوار سیاهی پوشیده بود. مرد سیاهپوش تو دستش چاقو داشت. چاقو رو بلند کرد و فریاد زد. همهمه و خوشحالی مردم تو یه لحظه تبدیل به ترس و وحشت شد.
مرد چند نفرو زخمی کرد و اومد طرف رستوران. از چاقوی تو دستش خون میچکید. مامان بزرگ و مامان یونجه تلاش کردن جلوی مرد رو بگیرن، ولی مرد مامان یونجه رو هول داد. مامان یونجه افتاد رو زمین و سرش خورد به لبه جدول.
قصهی تنها شدن یونجه
مامان بزرگ جلوی در شیشهای رستوران ایستاد. مرد جلو اومد و یونجه دید در شیشهای از خون مامان بزرگش قرمز شد، درست مثل آبنبات آلبالویی توی دستش. مردم خشکشون زده بود. پلیس میخواست مرد رو دستگیر کنه، ولی مرد آخرین ضربه چاقو رو به قلب خودش زد.
زمین سفید از برف پر از لکههای خون شده بود. مردم وحشتزده بودن. یونجه به بدن بیجون مادر و مادربزرگش نگاه کرد. هنوزم چیزی نمیفهمید. مامان بزرگ مرده بود و مامان یونجه هم رفته بود توی کما. غیر از اونا چند نفر دیگه هم کشته شده بودن.
پلیس درباره مرد سیاهپوش تحقیق کرد. معلوم شد خانواده مرد به خاطر بیپولی ترکش کردن. مرد برای سر و سامان دادن به زندگیش خیلی تلاش کرده بود، ولی هر کاری میکرد به در بسته میخورد. آخرشم از شدت افسردگی تصمیم گرفت خودشو بکشه. تو وصیتنامش نوشته بود: «اگه امروز ببینم کسی میخنده، با خودم میبرمش».
اینجور چیزا واسه یونجه مهم نبودن. یونجه بیشتر دلش میخواست بدونه چرا مامان و مامان بزرگ خوشحال بودن، چرا مرد سیاهپوش اون کارو کرد و چرا هیچکس جلوشو نگرفت. چرا مرد سیاهپوش میخواست تمام آدمای خوشحال رو با خودش ببره.
یونجه برای اولین بار آرزو کرد کاش چیزی احساس کنه. یونجه هر روز به مامانش تو بیمارستان سر میزد. هر بار مدتی ساکت مینشست و به صدای ضربان قلب مامان گوش میداد. بعضی اوقات تمیزش میکرد و ناخوناشو کوتاه میکرد.
بعد از کارهای اجتماعی به یونجه پیشنهاد دادن بره پانسیون نوجوانها زندگی کنه. یونجه قبول نکرد و هرجور شده مددکارها رو دست به سر کرد. خودشم نمیدونست میخواد با زندگیش چیکار کنه. مامانش بهش گفته بود عادی زندگی کنه، ولی یونجه هنوز نمیدونست عادی زندگی کردن یعنی چی.
یونجه بدون مامانش مجبور نبود عادی زندگی کنه. بعد از اون اتفاق همه فهمیده بودن یونجه یه چیزیش هست. چون تنهایی مغازه مامانشو دوباره باز کرد و برگشت مدرسه. انگار نه انگار همین تازگیها خانوادهش رو از دست داده.
به لطف دلسوزیهای بیجای معلمها و مشاور مدرسه، همه مدرسه فهمیده بودن یونجه چه اوضاعی رو از سر گذرونده. بعضی اوقات همکلاسیها ازش میپرسیدن دیدن اون صحنه وحشتناک چه حسی داشت. یونجه جواب میداد: «هیچی». همین حرف باعث شد همه یونجه رو هیولایی بیرحم ببینن.
جوری باهاش رفتار میکردن که انگار یونجه مامان و مامان بزرگشو کشته. خانوادهها مدرسه رو تحت فشار گذاشتن و مدام میگفتن مدرسه باید از شر بچههای عجیب و غریبی مثل یونجه خلاص شه. میگفتن برای بچههاشون خطرناکه.
یونجه نمیدونست چه خطری برای بقیه داره. هیچ کدوم از اونایی که ازش میترسیدن جواب این سوال رو نمیدونستن. فقط میدونستن یونجه عجیب و غریبه. بعضی وقتا از خودش میپرسید پس همدلی و مهربونی کجا رفته.
معنی همدلی و مهربونی رو تو لغتنامه خونده بود. همدلی یعنی خودتو به بقیه بسپاری و از دید اونها به زندگی نگاه کنی. مهربانی یعنی بقیه رو دوست داشته باشی و باهاشون خوب رفتار کنی. یونجه مفهوم این احساسات رو درک نمیکرد، اما میدونست رفتارهای آدمای دور و برش یه ذره هم به این احساسات نزدیک نیست.
البته همه اینجوری نبودن. دکتر شیم دوست مامان یونجه بود و از یونجه خیلی خوشش میومد. با هم از هر دری حرف میزدن. دکتر شیم میانسال بود، ولی قیافهش بیشتر شبیه پیرمردا بود. کنار لبش دو خط عمیق لبخند بود و گوشه چشمش چین و چروک داشت.
لحظاتی از زندگی پیچیده
دکتر شیم صاحب ساختمون کتابفروشی بود و به یونجه به خاطر فروش کتابها حقوق میداد تا پسر پول بیمه مامان بزرگشو برای دانشگاهش کنار بذاره. دکتر شیم صادقانه میخواست دوست یونجه باشه. برای همین هم رابطهشونو از صاحبخونه و مستاجر به دوستهای خوب تغییر داد.
دکتر شیم یه بار از یونجه پرسید: «رفتار بقیه تو مدرسه اذیتت نمیکنه؟». یونجه جواب داد: «برام مهم نیست. مامانم بهتون گفته مگه نه؟». دکتر شیم گفت: «مامانت دوست نداشت باهات اینجوری رفتار کنن».
یونجه گفت: «مامانم میخواست من عادی زندگی کنم، ولی عادی زندگی کردن یعنی چی؟». دکتر شیم رفت تو فکر. آخر سر لبخند زد و دستشو روی شونه یونجه گذاشت: «بقیه فکر میکنن عادی بودن راحته، ولی اینجوری نیست، پسرم».
دکتر شیم آهی کشید و گفت: «عادی بودن سختترین کار دنیاست». یونجه یاد مامان بزرگش افتاد. مامان بزرگش میخواست مامان یونجه زندگی عادی داشته باشه، ولی خب نشد.
یونجه با خودش فکر کرد شاید چیزی به عنوان زندگی عادی وجود نداره. یونجه به دستهای زبر مامانش کرم زد، موهاشو شونه کرد و چند دقیقهای ساکت کنارش نشست. بیرون بارون میومد. مامان بارون رو دوست داشت.
یونجه نمیدونست چرا مامانش انقدر عاشق بارونه. به بارون پشت پنجره خیره شد، اما نفهمید هوای بارونی و بارون چه فرقی با هوای آفتابی داره. دکتر شیم به یونجه گفته بود مامانش صداها رو میشنوه. یونجه باورش نمیشد، ولی باز هم پنجره رو باز کرد و گذاشت نسیم خنک توی اتاق بیروح بیمارستان بیاد.
بوی خاک بارونخورده همه جا رو گرفت. چند قطره بارون روی صورت یونجه چکید. یونجه مردی رو زیر بارون دید که با بارونی سیاه تو محوطه بیمارستان ایستاده بود. ناگهان مرد سرشو بالا آورد و به یونجه نگاه کرد. چشمهای مرد قرمز بودن.
یونجه و مرد چند ثانیه به هم خیره شدن. یهو چشمای مرد درخشید و دوید داخل ساختمون بیمارستان. حدود یک ساعت بعد، وقتی یونجه از اتاق مامانش بیرون رفت تا چیزی بخوره، دوباره مرد رو دید. مرد به شماره اتاقی که یونجه ازش بیرون آمده بود نگاهی انداخت و با قدمهای تند دور شد.
اضطرابها و رازهای پنهان
یونجه دور شدن مرد رو نگاه کرد، شونهای بالا انداخت و رفت سراغ کار خودش. پسر نمیدونست مرد مرموز قراره چیزیو تو زندگیش عوض کنه. نمیدونست مرد مرموز هیولای دیگهای به زندگی یونجه میاره.هیولایی به اسم گون.
یونجه تو کتابفروشی نشسته بود. در باز شد و مرد بارونیپوشی وارد کتابفروشی شد. مرد بین قفسههای کتاب گشت و قیمت یکی از کتابها رو پرسید. یونجه به مرد نگاه کرد. صدای مرد میلرزید و نگاهشو از یونجه می دوخت.
یونجه میدونست این رفتارها به خاطر اضطرابه. آروم گفت: «این کتابا فروشی نیست». کتاب تو دست مرد، کتاب مورد علاقه مامانش بود. نمیدونست چرا، ولی نمیخواست کتابو بفروشه. مرد کتابو روی پیشخوان گذاشت، نفس عمیق کشید و گفت: «من یه خواهشی ازت دارم. قبلاً با دکتر شیم دربارهش حرف زدم».
مرد خیلی آشفته بود. موهاش به هم ریخته بود و زیر چشماش سیاه شده بود. مرد گوشه لبشو گرفت و یواشکی عرق دستاشو با پیرهنش خشک کرد. راستش نمیدونم از کجا شروع کنم. یونجه پرید وسط حرفش و گفت: «اگه از من یه خواهشی دارین، بگین. من براتون چیکار کنم؟».
مرد چند لحظه مکس کرد و به سختی لبخند زد: «راستش من درباره مادرت شنیدم. خیلی متأسفم. همسر منم مریضه و به زودی میمیره». سکوت کرد. چند لحظه بعد حرفشو خلاصه کرد: «میشه بیای به دیدنش و نقش پسرمونو بازی کنی؟».
معمولاً از کسی این درخواستها رو نمیکنن. یونجه پرسید: «چرا میخواین منو جای پسرتون ببرین پیشش؟». مرد آهی کشید و داستان زندگیشو برای یونجه تعریف کرد. مرد و همسرش سالها قبل پسرشون رو گم کرده بودن.
همه جا رو گشته بودن، ولی پسرشون آب شده بود و رفته بود توی زمین. همسر مرد همیشه عذاب وجدان داشت. برای همین از شدت ناراحتی مریض شده بود. بعد از این همه سال، مرد پسرشون رو پیدا کرد، ولی انگار پسرشون نمیتونست مادرشو ملاقات کنه.
گریهها و نگاههای خالی
مرد به یونجه نگفت چرا پسرشون نمیتونه مادرشو ببینه. فقط عکسی از بچگیهای پسرش به یونجه نشون داد. پسر بچه شبیه یونجه بود. یونجه سری تکون داد. مرد کارت ویزیتش رو روی میز گذاشت و رفت.
یونجه به کارت نگاه کرد و زیر لب خوند: «پروفسور یون کونه». یونجه اسم مرد رو تو اینترنت زد و فهمید پروفسور یون دروغ نمیگه. بعد یاد حرف مامان بزرگش افتاد که میگفت کمک کردن به بقیه تا وقتی ضرری نداشته باشه، کار خوبیه.
یونجه با شماره روی کارت ویزیت تماس گرفت و درخواست پروفسور یون رو قبول کرد.
چند روز بعد، یونجه همراه پروفسور یون به بیمارستان رفت. همسر پروفسور تا یونجه رو دید، زد زیر گریه. یونجه اول فکر کرد زن از دیدنش ناراحت شده، ولی بعد فهمید همسر پروفسور یون از خوشحالی گریه میکنه. زن یونجه رو محکم بغل کرد و گفت: «خیلی متأسفم، همیشه دوست داشتم کنارت باشم».
گریه به زن امان نداد. یونجه طوطی واری کلماتی که پروفسور یون بهش گفته بود و تکرار میکرد: «نگران من نباشین، من توی این سالها خوب بزرگ شدم و از الان به بعدم خوب زندگی میکنم». همسر پروفسور یون درمانده و بیحال به یونجه خیره شد و مدام پسرشو صدا میزد و یونجه رو نوازش میکرد.
یونجه و پروفسور یون تا وقتی زن خوابش برد، کنارش موندن. همسر پروفسور بعد از این ملاقات زیاد زنده نموند. انگار تنها آرزویی که زن رو زنده نگه داشته بود، دیدن پسرش بود. روز خاکسپاری، یونجه پشت در اتاق چشمهایی رو دید که بهش زل زده بودن؛ چشمهایی پر از نفرت و خشم. ولی یونجه اینو نفهمید. اون چشمها، چشمای گون بودن، پسر واقعی پروفسور یون.
گون اسمهای مختلفی داشت. مامان و باباش اسمشو لیسو گذاشته بودن. زوج پیری که یه مدت ازش مراقبت میکردن بهش میگفتن جیانگ و زوجی که بعدها گون رو به فرزندی قبول کردن، دانگو صداش میکردن. این زوج وضع مالی خوبی نداشتن و بعد به دنیا آمدن بچه خودشون، گون رو به یتیمخونه برگردوندن.
اونجا بود که گون اسم خودشو انتخاب کرد. گون معنی خاصی نداشت. دست کم گون موقع انتخاب کردن این اسم به معنیش فکر نکرده بود. گون در کل خیلی فکر نمیکرد. بیشتر اهل دعوا بود. تا پاشو توی مدرسه گذاشت، چند تا نوچه برای خودش جور کرد و افتاد به جون یونجه. میخواست ازش انتقام بگیره.
کتک خوردن و سکوت
مدام کتکش میزد و براش نامههای تهدیدآمیز میفرستاد و وسایلشو میکشید. بچههای مدرسه دلشون برای یونجه میسوخت، ولی از ترس گون چیزی نمیگفتن. هیچکس جرأت نداشت معلمها رو خبر کنه. خیلی منتظر بودن ببینن ته قصه این دو تا هیولا چی میشه.
هر کس جای یونجه بود، به پاهای گون میافتاد و التماس میکرد دست از سرش برداره. ولی یونجه هر کسی نبود. حرف نمیزد. میذاشت گون کتکش بزنه و هر بلایی میخواد سرش بیاره. بالاخره طاقت گون تموم شد و جلوی همه یونجه رو به مبارزه دعوت کرد و بلند گفت: «بعد از ناهار بیا کوره زبالهسوزی. اگه نیای فرض میکنم ترسیدی و دست از سرت برمیدارم، ولی اگه بیای یه کتک حسابی بهت میزنم».
یونجه کیفشو برداشت و بیتوجه از کنار گون رد شد: «عوضی، کجا میری؟». یونجه خونسرد گفت: «من مثل همیشه از کوره زبالهسوزی رد میشم. اگه اونجا باشی میبینمت». یونجه دستشو از دست گون بیرون کشید و رفت.
گون پشت سرش داد میزد و ناسزا میگفت. یونجه با خودش فکر کرد: «این پسر فقط خودشو اذیت میکنه». غیر از گون و نوچههاش، یه عالمه آدم دیگه هم جلوی کوره زبالهسوزی منتظر یونجه بودن.
تا یونجه رسید، نفسها تو سینهاش حبس شد. گون دندون سایید و چند نفس عمیق کشید. یونجه نمیفهمید گون عصبانیه یا ناراحت. یکی از این جمعیت داد زد: «گون ترسیدی مگه نه؟ اعتراف کن!». نزدیک بود چشمای گون از حدقه بزنه بیرون.
گون یقه یونجه رو گرفت و کوبید به زمین. همه یه قدم عقب رفتن، حتی نوچههای گون هم جرات نداشتن نزدیک بشن. گون روی شکم یونجه نشست و محکم به صورتش مشت میزد. دندوناشو به هم فشار میداد و زیر لب میگفت: «تو یه عوضی، نذاشتی من ببینمش».
هیچکس غیر از یونجه صدای گون رو نمیشنید. یونجه با دهن خونی گفت: «متأسفم، ولی من نمیتونم کمکت کنم». گون از روی یونجه بلند شد و لگدی به شکمش زد: «لعنت بهت! تو چه مرگته؟». ناگهان صورت یونجه خیس شد، اما نفهمید چیزی که روی صورتش ریخته، اشکهای گون بود یا عرق و خون خودش.
یکی از بچهها رفت معلمها رو خبر کنه. یونجه سرش گیج میرفت و چشماش تار شده بود. قبل از بیهوش شدن به گون گفت: «با این کار فقط خودتو اذیت میکنی».
گون ایستاد و پرسید: «چی میگی؟». یونجه چیزی نگفت. چشماش بسته شد و از هوش رفت. گون به دستاش خیره شد. صدای همهمه بلندتر شد. گون برگشت طرف تماشاچیها و داد زد: «برین گم شین، لعنتیا!».
دکتر شیم زود خودشو به بیمارستان رسوند. خیلی عصبانی بود. پروفسور یون خجالتزده از مدیر مدرسه و دکتر شیم عذرخواهی میکرد. دکتر شیم اخم کرد: «نباید میذاشتم به یونجه دست بزنه». پروفسور بیوقفه عذرخواهی میکرد.
یونجه به گون خیره شده بود. گون سرشو پایین انداخته بود و تمام تنش میلرزید. بالاخره سرشو بالا گرفت و زیر چشمی به یونجه نگاه کرد. یونجه نمیفهمید گون چه حسی داره. ناراحته، عصبانیه یا شایدم ترسیده.
پروفسور یون بازوی پسرشو گرفت و کشون کشون با خودش برد. یونجه تا لحظه آخر نگاهشو از گون برنداشت. چند روز بعد، گون و پدرش و یونجه پشت میز تو رستوران نشسته بودن. پروفسور یون مدام عذرخواهی میکرد.
گون ساکت به نمکدونه روی میز خیره شده بود. پروفسور یون مرد محترمی بود و دلش نمیخواست برای کسی دردسر درست کنه. یونجه میدونست بعد از این ماجرا، پسرشو حسابی کتک زده. البته رابطشون قبل از این هم خیلی خوب نبود.
پایان پارت اول خلاصه کتاب بادام: حرفهای ناتمام
یونجه با دقت به تمام حرکات گون نگاه میکرد. با هر کلمهای که از دهن پدرش در میومد، اخمش بیشتر میشد. لباشو روی هم فشار میداد و پلکش میپرید. یونجه از شنیدن حرفای تکراری پروفسور یون خسته شده بود.
بالاخره گفت: «من اینجام تو عذرخواهی گونو بشنوم». گون با شنیدن این حرف نگاهشو از میز برداشت و با چشمهای گرد به یونجه نگاه کرد. پروفسور هم تعجب کرده بود و پرسید: «مطمئنی؟».
یونجه به صندلی تکیه داد: «معلومه! اگه اتفاقی افتاد خبرتون میکنم». گون پوزخندی زد و روشو برگردوند. پروفسور یون آروم بلند شد. قبل از رفتن، شونه گونو فشار داد.
گون سرشم بالا نیورد تا پروفسور از رستوران بیرون رفت. گون شونهشو تکون داد. یونجه و گون چند ثانیه به هم خیره شدن. صورت یونجه پر از زخم و کبودی بود. گون سکوت رو شکست: «خیلی زشت شدی!».
فکر کردی ازت عذرخواهی میکنم؟ نمیخوای نکن، من به عذرخواهی تو نیازی ندارم. گون گیج شده بود و پرسید: «پس چرا بهش گفتی بره بیرون؟». با ابرو به در اشاره کرد. یونجه نگاهی به در انداخت و گفت: «خیلی حرف میزنه».
گون خندید، ولی خیلی زود خودشو جمع و جور کرد. نوشابه رو برداشت و یه قلوپ ازش خورد. یونجه هم همین کارو کرد. گون یه قاشق برنج تو دهنش گذاشت، چهار بار جویید و قورتش داد.
یونجه هم همین کارو کرد. گون کمی مکس کرد، نمکدون رو برداشت و به غذاش نمک زد. یونجه هم همین کارو کرد.
یونجه با همون لحن گون گفت: «بد جنس!». گون چشمغره رفت: «تنت میخاره!». یونجه با دقت از همه کارای گون تقلید میکرد. گون کمکم عصبانی شد: «اگه بزنم همه این کاسهها و کوزهها رو بشکنم، بازم ادامو درمیاری، پسر به درد نخور!».
گون قبل از تمام شدن حرف یونجه، غذاهای روی میز رو ریخت رو زمین. کاسهها و بشقابها شکستند و غذا روی زمین ولو شد. پیشخدمت جلو اومد، ولی گون داد زد: «رو مخ فضول! چرا هیچ کاری نمیکنی؟ ها؟ مگه نمیخواستی ادای منو در بیاری؟ بیا دیگه!».
گون داد میزد و بد و بیراه میگفت. یونجه بی هیچ حرفی از رستوران بیرون رفت و به پروفسور یون زنگ زد. بعد پشت پنجره شیشه رستوران ایستاد و دید پروفسور یون به رستوران اومد و به صورت گون سیلی زد.
گون ساکت شد. سر جاش وایساد. نه حرفی زد و نه اعتراضی کرد. یونجه پیاده برگشت خونه و ماجرای رستورانو برای دکتر شیم تعریف کرد. دکتر شیم پرسید: «چرا این کارو کردی؟».
یونجه گفت: «کنجکاو بودم. میخواستم واکنشش رو ببینم». دکتر شیم دستی به چونهاش کشید و لپاشو جمع کرد. یونجه پرسید: «از من میخواین دیگه دوروبر گون نپلکم؟».
دکتر شیم نفس عمیقی کشید: «آره، راستش میخواستم همینو بهت بگم. ولی اگه میخوای باهاش دوست بشی، من جلوتو نمیگیرم. چرا؟ ادم ها همهها با هم فرق میکنن. هر کسی حق انتخاب داره، اما باید عواقب بعد از انتخابش رو قبول کنه».
یونجه سریع تکون داد. دکتر شیم جراح قلب بود، اما وقتی همسرشو به خاطر سکته قلبی از دست داد، دیگه دست به تیغ جراحی نزد. به یاد همسر مرحومش یه نونوایی بالای کتابخونه زد و بعد با خانواده یونجه آشنا شد.
مامان یونجه و دکتر شیم دوستای خوبی بودن. باهم حرف میزدند درباره یونجه، کتابفروشی و خیلی چیزهای دیگه. مامان یونجه از دکتر شیم خواسته بود اگه اتفاقی براش افتاد، هوای یونجه رو داشته باشه.
یونجه با خودش فکر کرد چه خوب که مامان یکی رو داشته که باهاش حرف بزنه. دکتر شیم که رفت، یونجه تو کتابفروشی نشست و صفحات یکی از کتابها رو ورق زد. داستان کتاب از زبان مردی بود که اشتباهی به قتل دختر خوندهش متهم شده بود، اما چند سال بعد از ادامش، قاتل واقعی خودشو معرفی کرده بود.
متن کتاب پر از نفرت و ناامیدی بود. حتی یونجه هم متوجه این نفرت شده بود. داستان کتاب واقعی نبود. یونجه با خودش فکر کرد چی میشه که آدما انقدر از هم متنفر میشه….
برای مطالعهی ادامهی خلاصه کتاب بادام ، میتوانید به پارت دوم آن بروید.
خرید اینترنتی کتاب بادام
با خرید نسخه اصلی کتاب بادام،به خودتان این فرصت را میدهید که با داستانهای عمیق و شخصیتهای فراموشنشدنی ارتباط برقرار کنید و از دنیای ادبیات لذت ببرید.
نسخه اصلی کتاب بادام محتوای غنی و بدون سانسوری دارد که تجربهای واقعی از آثار ادبی را برای شما به ارمغان میآورد.
فرصت را از دست ندهید! درصورت نیاز و برای خرید کتاب بادام با تخفیف از فروشگاه کتاب خلاصینو روی لینک زیر کلیک کنید.