خلاصه کتاب وقتی نیچه گریست
فهرست

خلاصه کتاب وقتی نیچه گریست

کتاب “وقتی نیچه گریست” نوشته اروین یالوم سفر کنیم. این کتاب نه تنها یک داستان جذاب، بلکه یک گشت و گذار فلسفی در ذهن دو شخصیت بزرگ تاریخ،است. یالوم با نگاهی خلاقانه و صمیمی، به ما کمک می‌کند تا چالش‌های عمیق انسانی را بهتر بشناسیم. آیا نیچه واقعاً می‌تواند به ما در پیدا کردن پاسخ‌های زندگی‌امان کمک کند؟ بیایید با هم بررسی کنیم که خلاصه کتاب وقتی نیچه گریست چگونه می‌تواند دیدگاه ما را نسبت به زندگی، درد و شادی تغییر دهد. پس آماده‌اید که در این سفر فلسفی غرق شویم؟

فصل اول خلاصه کتاب وقتی نیچه گریست

داستان با پیام سالومه به دکتر یوزف برویر آغاز می‌شود که در آن از او درخواست ملاقات اضطراری برای بررسی وضعیت فردریش نیچه، دوستش، می‌کند. سالومه نیچه را انسانی بااستعداد و امیدوارکننده در فلسفه می‌داند، اما به مشکلات جدی جسمی و روانی او اشاره می‌کند؛ سردردهای مداوم، حالت تهوع و ناراحتی‌های گوارشی که نشانه‌هایی از اضطراب عمیق اوست.

برویر، در کافه سورنتو در ونیز، در حالی که به تأخیر سالومه فکر می‌کند، درگیر وسواس فکری درباره بیمارش، برتا، است. این وسواس و وابستگی به برتا باعث می‌شود نتواند از افکارش فرار کند، حتی در این شهر زیبا. وقتی سالومه وارد می‌شود، توجه او به زیبایی و جذابیت سالومه باعث می‌شود برای نخستین بار در ماه‌ها به برتا فکر نکند.

سالومه به برویر توضیح می‌دهد که نیچه تا به حال به ۲۴ پزشک مختلف مراجعه کرده اما هیچ کدام نتوانسته‌اند به او کمک کنند. او از برویر می‌خواهد که به نیچه کمک کند، چرا که به نظرش ریشه مشکلات نیچه به روانش برمی‌گردد. برویر در ابتدا به دشواری تشخیص و درمان «ناامیدی» اشاره می‌کند و معتقد است این وضعیت بیشتر به هیستری شباهت دارد که علامت‌های مشخصی ندارد. اما سالومه تأکید می‌کند که برویر با استعداد و توانایی‌اش می‌تواند به نیچه کمک کند، حتی اگر نیچه به شدت از درخواست کمک خودداری کند.

در حین گفتگو، سالومه با برویر قدم می‌زند و او ناچار است این پیشنهاد را رد کند، چون همسرش ماتیلده در هتل منتظرش است. اما سالومه با نگاه قوی و بی‌پروا به او می‌گوید که «وظیفه» برای او قابل تحمل نیست و او آزادی را به عنوان ارزش اصلی زندگی‌اش می‌داند. این دیدگاه سالومه نسبت به ازدواج به عنوان اسارتی بر روح او، برویر را به تفکر عمیق‌تری در مورد زندگی و روابطش وامی‌دارد.

این تبادل میان برویر و سالومه نشان‌دهنده کشمکش‌های درونی برویر است، از یک سو به وظایفش به عنوان همسر و دکتر پایبند است و از سوی دیگر، جذابیت و آزادی سالومه او را به چالش می‌کشد. این روایت، زمینه‌ساز یک سفر عاطفی و فلسفی عمیق‌تر در آینده است، جایی که نیچه و برویر با هم به جستجوی درمان و حقیقت می‌پردازند. خرید کتاب وقتی نیچه گریست

فصل دوم خلاصه کتاب وقتی نیچه گریست

چهار هفته بعد، برویر توی مطبش منتظر سالومه‌اس. نامه‌ای که سه روز پیش به دستش رسیده رو دوباره می‌خونه: «پنج‌شنبه، ساعت ۴ عصر میام برای ملاقات». برویر از لحن آمرانه سالومه خیلی عصبانی می‌شه و به خودش می‌گه: «اوه، حالا او تعیین می‌کنه که چه ساعتی بیاد! انگار که او فرمان‌روای همه چیزه و داره به من افتخار می‌ده!» (اینجا برویر دچار یک تضاد عجیبی شده: از یه طرف از استقلال و خودمختاری سالومه خوشش میاد، اما از طرف دیگه از لحن قاطعش ناراحته. انگار دوست داره یک زن مستقل و قوی باشه، ولی نه در برابر خودش؛ او می‌خواد که ناگهان به یک معشوقه و دلبر تبدیل بشه! این احساس هم به خاطر مرگ مادرش در سه سالگی کاملاً درک می‌شه: او همزمان به یک «حامی قوی مثل مادر» و یک «دلبر جوان» احتیاج داره که دغدغه‌های پیری و مرگ رو از یادش ببره!)

برویر واقعاً به زن‌های جوان، زیبا و جسور جذب می‌شه و «وضعیت روانی بی‌ثباتی» رو در ارتباط با این زنان تجربه می‌کنه. گاهی اوقات، افسون می‌شه و به تسخیر زنانی درمی‌آد که به نظرش بزرگ‌تر از زندگی‌ هستند. سالومه به برویر می‌گه که در درمان نیچه از هیپنوتیزم استفاده نکنه، چون نیچه هیچ وقت حاضر نیست قدرتش رو به کسی واگذار کنه. او همچنین می‌گه: «ولی او هم نقاط ضعف خودش رو داره، چون در نهایت یه انسانه و شاید انسانی زیادی انسان».

سالومه برای آشنا کردن برویر با طرز فکر نیچه، دو جلد از کتاب‌های نیچه رو بهش می‌ده: “دانش طربناک” و “انسانِ زیادی انسان”.

آشنایی نیچه با سالومه از طریق پل رِه، دوستی فیلسوف و شاگرد نیچه، به وجود میاد. پل، سالومه رو به نیچه معرفی می‌کنه تا یک دوستی سه نفره شکل بگیره. بعد از مدتی، نیچه عاشق سالومه می‌شه و می‌خواد باهاش ازدواج کنه. از پل می‌خواد که پیامش رو به سالومه برسونه. پل با اکراه این پیام رو به سالومه می‌رسونه، اما سالومه اعتراف می‌کنه که اگرچه شیفته نیچه بوده، ولی این شیفتگی از جنس عاشقانه نبوده و به برویر می‌گه: «…می‌خواستم از او یاد بگیرم نه اینکه تسلیمش بشوم».

سالومه اعتقاد داره که ترکیب عقایدشون توی گروه سه نفره و شبه‌خانوادگی (سالومه، نیچه و پل) می‌تونست به یک کار فلسفی جدید منجر بشه. اما مادر و خواهر نیچه توی این روابط مداخله می‌کنن. سالومه خواهر نیچه رو یک انسان نفرت‌انگیز و ابله می‌دونه و می‌گه که روزی به نیچه آسیب خواهد زد. (طبق شواهد تاریخی، الیزابت خواهر نیچه، زمانی که نیچه در اواخر عمرش بیمار بود، به خاطر منافع شخصی خودش، نیچه رو به عنوان طرفدار حزب نازی معرفی کرد و اجازه داد که سران نازی‌ها با او عکس بگیرند و از این عکس‌ها استفاده کنن).

در نهایت، نیچه و سالومه از هم جدا می‌شن، هرچند پل و سالومه رابطه نزدیکی دارن. از اون به بعد، نیچه به خاطر طرد شدن از سوی سالومه به شدت آشفته و عصبانی می‌شه و رابطه‌اش با سالومه تبدیل به ترکیبی از تمنا و تنفر می‌شه.

فصل سوم خلاصه کتاب وقتی نیچه گریست

برویر توی راه خونه به دوست و دانشجوی جوانش، زیگموند فروید برمی‌خوره و او رو سوار درشکه‌ش می‌کنه. جالبه بدونید که فروید مورد علاقه ماتیلده، همسر برویر هم هست. برویر و همسرش از سردی رابطه‌شون به فروید گلایه می‌کنن. علاوه بر این، برویر از اینکه یهودی‌ها توی دانشگاه جایگاهی برای پژوهش ندارن خیلی ناامیده و از کار پزشکی روزانه‌اش هم راضی نیست و می‌گه: «مثل اسب بالدار که به گاوآهن بسته شده، باید بمونم و به عنوان پزشک مزد بگیرم!»

توی گفتگوی برویر و فروید، برویر خوابش رو تعریف می‌کنه و می‌گه که اخیراً چند بار خواب دیده که زمین زیر پاش سست می‌شه و ۴۰ پا سقوط می‌کنه و روی تخته‌سنگی می‌افته. فروید هم بهش می‌گه که شاید عدد ۴۰ به چهل سالگی برویر اشاره داره. در ادامه، برویر کشف جدیدش درباره برتا رو برای فروید مطرح می‌کنه: هر وقت برتا ریشه‌های اصلی نشونه‌های هیستری رو یادآوری می‌کنه و در موردشون صحبت می‌کنه، این نشونه‌ها ناپدید می‌شن. مثلاً: «چند وقت پیش برتا برای چند هفته از خوردن آب از لیوان امتناع می‌کرد. وقتی توی حالت خلسه یادش اومد که قبلاً سگش رو دید که از لیوان آب می‌خوره و عصبانیتش رو ابراز کرد، ناگهان حالت هیدروفوبیای او از بین رفت و درخواست یک لیوان آب کرد».

یکی دیگه از ناراحتی‌های بزرگ برویر اینه که وقتی برای ویزیت خانگی برتا به خونه‌شون رفته، برتا ناگهان از درد زایمان کاذب به خود می‌پیچه و توی هذیان‌هاش به همه می‌گه: «این بچۀ دکتر برویر داره به دنیا میاد!» وقتی این خبر بین زنان یهودی پخش می‌شه، ماتیلده خیلی آشفته می‌شه و از برویر می‌خواد که فوراً برتا رو به پزشک دیگه‌ای ارجاع بده و دیگه او رو نبیند. برویر خیلی ناراحت می‌شه که به خاطر همسرش دیگه نمی‌تونه با برتا کار کنه و کشف‌های مهمش رو ادامه بده. برویر اعتراف می‌کنه که احتمالاً به خاطر اینکه بعد از پایان درمان برتا احساس بی‌حالی و بی‌قراری می‌کرده، کیس پیچیده و مبهم (درمان ناامیدی نیچه) رو پذیرفته و شاید احساساتی هم او رو به سالومه جذب کرده.

فصل چهارم خلاصه کتاب وقتی نیچه گریست

برویر گهگاهی به این فکر می‌کنه که چون پدرش ۸۲ سال عمر کرده، احتمالاً او هم در همون سنین خواهد مرد. بنابراین، ۴۲ سال دیگه باید شاهد گذشت سال‌ها باشه. (به نظر من، این فکر کردن به سن و سال و تخمین سال‌های باقی‌مانده، به دغدغه‌های وجودی برویر مربوط می‌شه، به‌ویژه اضطراب مرگ و تنهایی). او عمیقاً احساس تنهایی می‌کنه و دنبال کسی می‌گرده که باهاش «ما» بشه و از تنهایی رها بشه. اما با چه کسی؟ سالومه گزینه خوبی نیست چون خیلی آزاد و رهاست و احتمالاً دیر یا زود فرار می‌کنه! برتا هم که خیلی بی‌ثباته و نمی‌تونه به او چیزی بده! اما واقعاً برویر از برتا چه می‌خواد؟ او به‌طور منطقی می‌دونه که ماتیلده، این زن زیبا، مهربان و محترم، بهترین انتخاب برای اوست. اما این فقط یک فکره و احساسی پشتش نیست.

بالاخره نیچه وارد می‌شه. توی همون اولین برخورد نزدیک، برویر متوجه دستان سرد نیچه می‌شه (که معمولاً نشونه‌ای از اضطراب حساب می‌شه) و وسواس او برای پیدا کردن جایی مناسب برای گذاشتن کیف چرمی‌اش رو می‌بینه.

فصل پنجم خلاصه کتاب وقتی نیچه گریست

برویر به معاینه دقیق و مفصل نیچه می‌پردازه و نیچه هم «مثل هر بیمار دیگه‌ای از توجهی که با این دقت بهش می‌شه، لذت می‌بره». برویر می‌گه: «لذت دیده شدن چنان عمیق هست که شاید رنج ما در کهنسالی از این باشه که دیگه دیده نمی‌شیم». در حین معاینه، نیچه به بیان نشانه‌های بیماری خودش می‌پردازه (این نشانه‌ها به تخلیۀ اضطراب توی عضلات صاف مربوط می‌شه). به نظر می‌رسه نیچه هر چند بیمار هست، اما هیچ‌وقت این رو دلیلی برای دست کشیدن از خودش نمی‌دونه: «بیماری من فقط متعلق به جسم من هست، ولی همه من نیست… من یک چرایی توی این زندگی دارم و به همین خاطر با هر شرایطی سازگار می‌شم… ذهن من پر از کتاب‌هایی هست که در حال شکل‌گیری هستند و باریه که فقط من می‌تونم حملش کنم. گاهی سردردهایم رو به عنوان درد زایمان مغزی می‌بینم».

نیچه از رابطه جنسی هم صحبت می‌کنه و می‌گه: «چند سال پیش برای مشاوره پیش یک پزشک ایتالیایی رفتم و او به من گفت که باید راهی برای فرونشانی نیاز جنسی‌ام پیدا کنم. به توصیه او با یک زن روستایی جوان آشنا شدم و رابطه‌ای برقرار کردم، اما در هفتۀ سوم، به خاطر سردرد نزدیک بود که تلف بشم!» نیچه رابطه جنسی رو پر از بیزاری از خود و سرشار از بوی بد جفت‌گیری می‌دونه و می‌گه که هرگز نمی‌تونه این رو به عنوان راهی برای دستیابی به تمامیت وجودیش بپنداره! به علاوه، او تا حالا سه بار سعی کرده با دیگران رابطه‌ای دوستانه و صمیمانه ایجاد کنه و هر سه بار بهش خیانت شده.

فصل ششم خلاصه کتاب وقتی نیچه گریست

قبل از اینکه برویر بخواد جلسه معاینه رو تموم کنه، نیچه ازش می‌خواد که به سه تا سوالش با صداقت جواب بده، چون معتقده هیچ پزشکی حق نداره بیمار رو از حق دانستن وضعیت بیماریش محروم کنه. نیچه می‌پرسه: «آیا من نابینا می‌شم؟ آیا این حملات دردآور همیشه ادامه خواهند داشت؟ و آیا مبتلا به بیماری پیش‌رونده‌ای هستم که مثل پدرم در جوانی منو به مرگ می‌رسونه؟» برویر فکر می‌کنه که هیچ کدوم از اینا اتفاق نخواهد افتاد. ولی این سوال و جواب، باعث می‌شه که یه گفتگو طولانی درباره فلسفۀ حقوق بیماران راه بیفته. نیچه می‌گه: «گاهی اوقات آموزگاران باید سخت‌گیری کنن. پیام‌های سخت باید به مردم داده بشه، چون زندگی سخت هست و مردن هم همینطور!»

در عوض برویر می‌گه که هدفش اینه که «زندگی رو برای دیگران راحت‌تر کنه، حتی اگه بخواد واقعیت رو پنهان کنه». او به نیچه مثال می‌زنه: «مثلاً امروز صبح وقتی که بالین یک بیمار بدحال بودم، اون گفت: خودم رو به‌دست خداوند می‌سپارم. کسی نمی‌تونه بگه این اعتقاد حقیقت نیست!» نیچه که حسابی آشفته‌ست فریاد می‌زنه: «کسی نمی‌تونه؟ من می‌توانم! … این آرزوی سپردن خود به دست خداوند حقیقت نداره. این فقط یک آرزوی کودکانه‌ست!» نیچه همچنین می‌گه که «حقیقت خود مقدس نیست. اونچه مقدس هست، جستجویی هست که برای یافتن حقیقت خویش داریم». او «امید» رو هم آخرین مصیبت انسان می‌دونه که تنها عذابش رو طولانی می‌کنه! و به قول خودش: «پاداش مرده اینه که دیگه نمی‌میره!»

فصل هفتم خلاصه کتاب وقتی نیچه گریست

برویر به وضعیتش و رابطه‌اش با همسرش ماتیلده فکر می‌کند. ثروت ماتیلده او را به مرد ثروتمندی تبدیل کرده، اما حالا نمی‌تواند او را لمس کند یا ببوسد. این موضوع او را نگران کرده و به این فکر می‌کند که آیا ماتیلده باعث ناراحتی‌اش شده است. چند روز پیش، وقتی یک زوج مسن را در کالسکه دید، به اشتباه حس کرد که کالسکه توسط ارواح هدایت می‌شود و این ترس نشان‌دهنده اضطراب عمیق او درباره مرگ است.

او به جمله نیچه فکر می‌کند: «بشو هر آن‌که هستی!» و با خودش می‌گوید: «ولی من می‌خواهم چه بشوم؟» برویر خوشحال است که به اصرار پدرش فلسفه خوانده و در این دنیای عقاید محض، احساس می‌کند که می‌تواند از ننگ شهوتی که برتا برایش به ارمغان آورده، فاصله بگیرد. او آرزو می‌کند ای کاش مثل نیچه می‌توانست تمام وقتش را صرف فلسفه کند.

برویر به جسارت و قاطعیت نیچه احترام می‌گذارد. نیچه می‌گوید: «امید بزرگترین مصیبت است! خدا مُرده است! حقیقت خطایی است که بدون آن نمی‌شود زیست!» برویر در دلش می‌داند که نیچه راست می‌گوید و به آزادی او غبطه می‌خورد: نه خانه‌ای، نه قیدی، نه فرزندانی، نه ساعات کاری و نه نقشی در جامعه!

او با فروید در مورد نیچه صحبت می‌کند و هر از چندی جملاتی از کتاب‌های نیچه را نقل می‌کند. نیچه می‌گوید که برای کشف حقیقت، فرد باید ابتدا خود را بشناسد و از زندگی روزمره فاصله بگیرد. این دیدگاه‌ها به برویر کمک می‌کند تا به تفکر عمیق‌تری درباره خودش و زندگی‌اش برسد.

فصل هفت با نامه‌ای از الیزابت نیچه به برادرش پایان می‌یابد. در این نامه، الیزابت سالومه را به عنوان یک بوزینه روسی فاسد توصیف می‌کند و می‌گوید که او قصد دارد با نشان دادن عکس سه نفره پل، نیچه و خودش به دیگران، خانواده نیچه را بدنام کند و از آن‌ها اخاذی کند. این نامه نشان‌دهنده تنش‌ها و مشکلات خانوادگی است که نیچه با آن‌ها مواجه بوده است.!

فصل هشتم خلاصه کتاب وقتی نیچه گریست

ماتیلده از اینکه همسرش برویر به نیچه، بیمار جدیدش، خیلی توجه می‌کند، عصبانی است و در مشاجرات‌شان از برتا و دوشیزه ایوا برگر (پرستار سابق برویر که ماتیلده خواسته او را اخراج کند) صحبت می‌کند. او می‌گوید: «وقتی می‌بینم هر روز از من و بچه‌ها فاصله می‌گیری، چه کار می‌توانم بکنم؟ اگر ازت چیزهایی می‌خواهم، برای این است که من و بچه‌ها به حضور تو نیاز داریم. این را یک دعوت تلقی کن، یوزف!» اما برای برویر، این حرف‌ها بیشتر شبیه به یک دستور به نظر می‌رسد.

در مطب، برویر و نیچه درباره علت میگرن‌ها و مشکلات گوارشی نیچه صحبت می‌کنند. نیچه می‌گوید: «بیماری‌ام مرا با حقیقت مرگ آشنا کرده. گاهی فکر می‌کنم به بیماری لاعلاجی مبتلا هستم. چشم‌انداز مرگ قریب‌الوقوع موهبتی است… چشیدن طعم مرگ به من شجاعت داده: شجاعت خود بودن!» و جمله معروفش را اضافه می‌کند: «هر آنچه مرا نکشد، قوی‌ترم می‌کند!»

برویر از این حرف‌ها گیج می‌شود. نیچه می‌گوید که میگرن‌هایش می‌توانند موهبت باشند. برویر پس از کمی فکر می‌گوید: «پروفسور نیچه! به نظر می‌رسد که شما با این دیدگاه مثبت درباره بیماری‌تان، این وضعیت را برای خودتان انتخاب کرده‌اید. اما آیا این کارکردها دیگر برای شما کارایی دارند؟» نیچه پاسخ می‌دهد: «نمی‌دانم! شاید من و بدنم برای ذهنم توطئه کرده‌ایم! ولی زندگی ما تحت سلطۀ غرایز است. شاید نمایش‌های ذهنی ما فقط اندیشه‌های بعد از عمل هستند.»

برویر توضیح می‌دهد که بعضی وقت‌ها فرد مستقیماً بیماری‌اش را انتخاب نمی‌کند، بلکه فشارهایی به خود وارد می‌کند که باعث بروز بیماری می‌شوند. او به عنوان پزشک وظیفه‌اش را کاهش این فشارها می‌داند و به نیچه پیشنهاد می‌کند که یک ماه در کلینیک لوزون در وین بستری شود تا به او کمک کند.

نیچه با این پیشنهاد موافقت می‌کند و حتی استعفایش از سمت استادی فیلولوژی دانشگاه بازل را به همین دلیل می‌داند، اما می‌گوید که توان مالی برای بستری شدن ندارد و زندگی‌اش بسیار ساده است. او علت فشارها را هم در بی‌اعتقادی می‌بیند و می‌گوید: «پژوهش و دانش از بی‌اعتقادی شروع می‌شود و این فشار را فقط افراد قوی می‌توانند تحمل کنند. پرسش واقعی یک متفکر این است: چه مقدار حقیقت را می‌تواند تحمل کند؟»

برویر به این حرف‌ها فکر می‌کند و می‌گوید: «تجربه بالینی به من یاد داده که تنش و فشار می‌تواند از جاهایی بیاید که فرد هم از آن‌ها خبر ندارد و برای درک این فشارها به راهنمای خارجی نیاز است. شما گفتید که انزوا برای کاهش فشارهاست، ولی من فکر می‌کنم این انزوا خودش هم نوعی فشار است. تنهایی واقعاً کسالت‌آور است.»

در پایان، برویر دوباره به نیچه پیشنهاد می‌کند که به کلینیک لوزون برود و در یکی از دو تختی که خانواده همسرش برای این کار وقف کرده‌اند، به مدت یک ماه رایگان بستری شود. او می‌خواهد در هوای سرد وین که باعث شروع حملات میگرنی می‌شود، داروهای جدیدی را امتحان کند.

فصل نهم خلاصه کتاب وقتی نیچه گریست

نیچه بازم از قبول این پیشنهاد امتناع می‌کنه و این بار به شدت از برویر می‌خواد که دلیل این پیشنهاد سخاوتمندانه‌اش رو بگه. او نمی‌تونه جواب بده که: «این کار وظیفۀ یک پزشک متعهد هست». برویر می‌بینه که از این چونه‌زنی‌ها خیلی خسته شده، اما نمی‌تونه از درمان این مرد سرسخت دست بکشه، ولی خودش هم نمی‌دونه چرا! واقعاً انگیزۀ او چیه؟ شاید بخواد سالومه رو راضی کنه؟ یا می‌خواد از طریق نیچه به واگنر نزدیک بشه؟ شاید هم نمی‌خواد پیش فروید ابله به نظر بیاد؟ یا شاید به خاطر اینه که کتاب‌های نیچه یه رنگ و بوی نبوغ دارن؟ نه! برویر می‌دونه که انگیزه‌هایش هیچ‌کدوم از اینا نیست. در نهایت به نیچه می‌گه: «ببینید، من به پول نیاز ندارم. اما آیا باید طبابت رو کنار بذارم چون به پول نیاز ندارم؟ … نه! من در ارتباط با شما به تهییج هوشمندانه‌ای می‌رسم که برایم لذت‌بخش است».

نیچه اگرچه این انگیزه‌ها رو لااقل با رنگ‌و‌بویی از صداقت می‌دونه، اما برویر رو متهم می‌کنه به اینکه با این پیشنهاد می‌خواد بر او تسلط پیدا کنه. به همین خاطر می‌گه: «خدمات شما از قدرت من می‌کاهد و شما رو در برابر من قوی‌تر می‌کنه. من اونقدر توانگر نیستم که از عهده این کار برایم بربیام!» در نهایت نیچه با امتناع از دریافت درمان برویر، بابت همه خدماتش ازش تشکر می‌کنه و خداحافظی می‌کنه تا روز بعد وین رو به مقصد بازل ترک کنه.

فصل دهم خلاصه کتاب وقتی نیچه گریست

بعد از خداحافظی نیچه، برویر به این فکر می‌کند که نیچه به کمک نیاز دارد، اما غرورش اجازه نمی‌دهد تا از دیگران کمک بگیرد. او متوجه می‌شود که این غرور بخشی از بیماری نیچه است و تصمیم می‌گیرد راهی برای نزدیک شدن به او پیدا کند. در یک مهمانی خانوادگی، برویر درباره نیچه با باجناقش ماکس که متخصص اورولوژی است، صحبت می‌کند. ماکس به او می‌گوید: «اگر نیچه نابغه است، شاید بهتر باشد به جای تلاش برای کنترلش، از او چیزی یاد بگیری.»

برویر همچنین درباره رابطه سردش با ماتیلده صحبت می‌کند و می‌گوید که نمی‌داند چرا نمی‌تواند او را لمس کند، حتی اگر او هنوز هم زیبا باشد. ماکس در پاسخ به او می‌گوید که این حس طبیعی است و به او پیشنهاد می‌دهد که از نظر اورولوژیکی معاینه شود. برویر این پیشنهاد را رد می‌کند و می‌گوید که ناتوان جنسی نیست، بلکه افکار شهوانی‌اش باعث احساس گناهش در برابر ماتیلده شده است.

برویر همچنین به این فکر می‌کند که اگر بتواند از ماتیلده و بچه‌ها جدا شود، ممکن است همه مشکلاتش حل شود. این افکار برای او دیوانگی به نظر می‌رسد، اما همچنان در ذهنش حضور دارند.

فصل یازدهم خلاصه کتاب وقتی نیچه گریست

با خبر بدحالی نیچه از سوی صاحب مسافرخانه‌ای که او در آن ساکن است، آغاز می‌شود. برویر و صاحب مسافرخانه به سمت نیچه می‌روند و او را در حال استفراغ و تقریباً بیهوش روی تخت می‌یابند. برویر تلاش می‌کند تا به نیچه کمک کند و در نهایت از داروی استنشاقی استفاده می‌کند. نیچه حتی در بیهوشی هم مقاوم است و این مقاومت برویر را تحت تأثیر قرار می‌دهد.

پس از تسکین حمله میگرنی نیچه، برویر متوجه می‌شود که نیچه زیر لب می‌گوید: «کمکم کن! کمکم کن!» و این جمله موجی از دلسوزی را در دل برویر ایجاد می‌کند. وقتی برویر دوباره به مطبش بازمی‌گردد، در طول روز به نیچه سر می‌زند و او را در حال خواب می‌یابد. نیچه با گفتن اینکه «چه زنده و چه در حال مرگ! چه کسی اهمیت می‌دهد؟» نگرش تلخی به زندگی و دلبستگی ناایمن خود را نشان می‌دهد. برویر از او می‌پرسد که آیا واقعا کسی اهمیت نخواهد داد، و این گفتگو به عمق احساسات نیچه و غفلت‌های دوران کودکی‌اش اشاره می‌کند.

نیچه، با وجود حال نامساعدش، برای برگشتن به بازل چانه‌زنی می‌کنه، ولی در نهایت تسلیم مهربانی و دلسوزی برویر می‌شه و موافقت می‌کنه که حداقل تا دوشنبه (پس فردا) در وین بمونه تا حالش بهتر بشه. برویر در راه بازگشت به این فکر می‌کنه که چرا به این مرد علاقه‌مند شده: «شاید چیزی از خودم رو در او می‌بینم، ولی چه چیزی؟ آیا به زندگی‌اش رشک می‌برم؟ آخر چه چیزی توی چنین زندگی سرد و تنهایی رشک‌برانگیزه؟!» برویر احساس می‌کنه که رویارویی با این مرد برایش نوعی رهایی به ارمغان خواهد آورد. اما توی این فکره که چطور می‌تونه به این مرد نزدیک بشه و یه راه‌حل عالی به نظرش می‌رسه.

فصل دوازدهم خلاصه کتاب وقتی نیچه گریست

صبح دوشنبه، نیچه میره تا صورت‌حسابش رو از مطب دکتر برویر بگیره و وین رو ترک کنه. با تمام وجود از برویر تشکر می‌کنه و می‌گه: «من به شما بیشتر از هر کسی که تا حالا شناخته‌ام مدیونم.» اما قبل از اینکه بره، برویر یه پیشنهاد جدید بهش می‌ده: «بذار من توی این یک ماه پزشک جسم تو بشم و تو هم پزشک روح من.» نیچه یه ذره گیج می‌شه و می‌پرسه: «چرا؟» برویر توضیح می‌ده که او ظاهر خوبی داره، ولی زیر این ظاهر، ناامیدی‌ای هست که زندگی‌اش رو کنترل می‌کنه. می‌گه: «ذهن من تحت هجوم افکار بیگانه‌ست و احساس می‌کنم به خودم بی‌احترامی می‌کنم. حالا می‌خوام بدونم چطور با این ناامیدی زندگی کنم.»

نیچه اول قبول نمی‌کنه و می‌گه: «من آموزشی برای این کار ندیدم.» اما برویر جواب می‌ده: «هیچ کس برای این کار آموزش ندیده. هیچ دینی نمی‌تونه به من کمک کنه. من هم مثل تو توی پوچی غرق شدم. حالا چطور باید زندگی کنم؟» در نهایت نیچه پیشنهادش رو قبول می‌کنه.

فصل سیزدهم خلاصه کتاب وقتی نیچه گریست

نیچه و برویر به کلینیک لوزون می‌رن. برویر می‌خواد با فروید مشورت کنه و بهش می‌گه: «من الان به قله رسیدم و بعدش فقط سراشیبیه. تنها چیزی که می‌بینم سالخوردگی و نقصان است.» بعدش اون‌ها به این نتیجه می‌رسند که نیچه به «یکپارچگی ناخودآگاه»ش نیاز داره؛ بخشی که هم از ارتباط فراریه و هم دنبال کمک می‌گرده. برویر می‌فهمه که اگه نیچه بتونه با این بخش از خودش یکپارچه بشه، پیروزی بزرگی به دست میاره.

فصل چهاردهم خلاصه کتاب وقتی نیچه گریست

توی کلینیک، نیچه آماده درمان می‌شه و لیستی از مشکلاتش شامل احساس ناکامی، افکار مزاحم، بیزاری از خود، ترس از سالخوردگی و افکار خودکشی رو می‌نویسه. برویر ازش می‌خواد که مشکل ارتباطش با همسرش رو هم به لیست اضافه کنه. این اولین باریه که برویر احساس نزدیکی و اعتماد به نیچه رو تجربه می‌کنه و درباره مشکلاتش با برتا، اوا برگر و ماتیلده حرف می‌زنه.

نیچه به برویر می‌گه: «از این که از رابطه‌ام با اوا برگر منصرف شدم، باید به عنوان یه فرصت استفاده می‌کردی. حالا باید به این فکر کنی که این افکار وسواسی چه کارکردی برات دارن.» نیچه یادداشت می‌کنه که برویر دیدگاه خشن و وحشیانه‌ای درباره زنان داره و باید بهش بفهمونه که مشکلاتش از تلاش بیهوده‌اش برای پنهان کردن حقیقت ناشی می‌شه.

این گفتگوها و درمان‌ها کم‌کم به نیچه و برویر کمک می‌کنه تا با چالش‌های درونی و احساسات پیچیده‌شون روبرو بشن.

فصل پانزدهم خلاصه کتاب وقتی نیچه گریست

توی جلسه بعدی، برویر سعی می‌کنه نیچه رو به خودافشایی تشویق کنه و می‌گه: «وقتی من از عشق‌های وسواس‌گونه یا حسادت‌هام با شرم حرف می‌زنم، دانستن اینکه شما هم چنین تجربیاتی دارید، به من کمک می‌کنه که بیشتر خودمو افشا کنم». اما نیچه به جای خودافشایی می‌گه: «در کتاب “دانش طربناک” اشاره کردم که روابط جنسی هم مثل سایر روابط، نوعی جنگ قدرت محسوب می‌شه. شهوت جنسی یعنی تسلط کامل بر ذهن و جسم دیگری! … شهوت بخشی از زندگی‌ست، ولی نه بخش برترش! در واقع، دشمن بخش برتر همین شهوت هست… مشکل اینه که تمایلات جنسی نیست، بلکه چیزی خیلی باارزش‌تر در این بین نابود می‌شه. مردم عادی، زندگی رو مثل خوکی می‌گذرونن که از آبشخور شهوت تغذیه می‌شه».

برویر اعتراض می‌کنه: «شما می‌گید به بخش‌های برتر خودت بپرداز، ولی نمی‌گید چطور؟ این حرف‌ها برای من فقط پوچ و بی‌معنا به نظر می‌رسه» اما باز هم نمی‌تونه نیچه رو به افشاگری درباره خودش مجبور کنه. نیچه باز به بیان جملات کلی و فلسفی ادامه می‌ده: «کسانی که به دنبال آرامش و شادی روح هستند، باید ایمان بیارن و با اشتیاق بپذیرند؛ ولی کسانی که به دنبال حقیقت هستند، باید آرامش ذهنی رو رها کنن و زندگی‌شون رو وقف پرسش‌ها بکنن… این نقطۀ شروع حرکت هست: باید بین آسایش و حقیقت یکی رو انتخاب کنین! … اگر خدا رو می‌کشید، باید پناهگاه معبد رو هم فراموش کنین!…

اگر انتخاب می‌کنید که از اندک افرادی باشید که در لذت رشد و شادمانی رهایی از خدا شریک هستن، باید خودتون رو برای بزرگترین رنج‌ها در مواجهه با حقیقت آماده کنین. اگر رنج کمتری می‌طلبید، باید مثل رواقیون عقب‌نشینی کنید و از لذت برتر چشم بپوشید!». نیچه معتقده وقتی انسان از طوفان‌های رشدی که ناشی از مواجهه با عقاید اصیل زندگی هست، می‌ترسه، خودش رو با زباله‌های شهوت جنسی تسکین می‌ده.

این دقیقاً همون کاریه که برویر انجام می‌ده. با این کار، اگرچه ترس در میان زباله‌ها ناپدید می‌شه، اما اضطراب فرساینده‌ای از چیزی که به انحطاط گراییده، باقی می‌مونه. نیچه ادامه می‌ده: «مشکل شما در احساس ناراحتی نیست، بلکه مشکل اینه که ناراحتی شما برای آنچه باید باشد نیست … پس دوباره می‌پرسم: اگر برتا ذهن شما رو انباشته نکرده بود، به چه چیزی فکر می‌کردید؟».

نیچه توی پایان جلسه یادداشت می‌کنه: «می‌کوشد مرا متقاعد کند که رازگویی (خودافشایی) من برای کارمان ضروری است و ما را انسانی‌تر می‌کند، انگار غوطه‌ور شدن در کثافت نشانۀ انسان بودن است!… تشخیص من اینه که او در آرزوی روحی آزاد هست ولی نمی‌تونه زنجیرهای ایمان رو به دور افکند. فریب خورده است: انتخاب می‌کند ولی حاضر نیست بپذیرد که انتخاب کرده! باید زجر بیشتری برایش فراهم کنم! باید درماندگی عوامانه‌اش رو به درماندگی والاتری مبدل سازم».

فصل شانزدهم خلاصه کتاب وقتی نیچه گریست

توی جلسه بعدی، برویر با حالت ناراحتی می‌گه که قبلاً به لقب «پسر امیدهای بی‌کران» که اطرافیانش بهش داده بودن، خیلی وابسته بوده. می‌گه: «هر بار که به یکی از هدف‌هام می‌رسیدم، چند ماه خوشحال بودم، ولی حالا این احساسات خیلی زود محو می‌شن.» نیچه می‌پرسه: «پس اهداف رو چطور انتخاب کردی؟» برویر جواب می‌ده: «هدف‌ها توی فرهنگ ما هستن. ما فقط اون‌ها رو استنشاق می‌کنیم. فرد آگاهانه نمی‌تونه اهدافشو تعیین کنه؛ این‌ها تصادف‌های تاریخی‌ان!»

نیچه متوجه می‌شه که برویر توی افکارش گم شده و بهش می‌گه: «باید با دغدغه‌های وجودیت رو‌به‌رو بشی، به‌خصوص درباره بی‌هدفی و هراس از مرگ. این باعث محو وسوسه‌های برتا می‌شه.»

بعد از چند جلسه، برویر بالاخره به ناامیدی‌اش اعتراف می‌کنه و دیگه دست از فریب خودش برمی‌داره. در همین حین، سالومه به مطب برویر میاد و نامه‌های نیچه رو بهش نشون می‌ده. برویر از دادن اطلاعات درباره نیچه امتناع می‌کنه تا حریم خصوصی بیمارش رو حفظ کنه.

فصل هفدهم خلاصه کتاب وقتی نیچه گریست

برویر حالش خوب نیست، اما تو جلسات چهارم تا ششم، مثل همیشه نیچه داره بهش فشار می‌آره که با دغدغه‌های وجودیش رو‌در‌رو بشه. دغدغه‌هایی مثل بی‌هدفی، تلاش برای تطابق با دیگران، و ترس از پیری و مرگ. نیچه می‌گه که این مواجهه می‌تونه وسوسه‌های برتا رو کلا محو کنه!

بعد از یه مدت، برویر بالاخره به این نتیجه می‌رسه که به شدت ناامید شده و به کمک نیاز داره. دیگه نمی‌خواد به خودش دروغ بگه و وانمود کنه که فقط برای نیچه داره صحبت می‌کنه یا اینکه می‌خواد نیچه رو ترغیب کنه درباره ناامیدی‌اش حرف بزنه.

وسط این داستان، سالومه به طور ناگهانی میاد سراغ دکتر برویر و نامه‌هایی پر از عشق و خشم که نیچه توی وین نوشته رو بهش نشون می‌ده و ازش درباره نیچه سوال می‌کنه. ولی برویر از خوندن نامه‌ها و دادن هر اطلاعاتی درباره نیچه طفره می‌ره، چون می‌خواد به حریم خصوصی بیمارش احترام بذاره.

فصل هجدهم خلاصه کتاب وقتی نیچه گریست

توی جلسه بعدی، برویر از نیچه می‌خواد درباره بیماری‌های وسواسی عشقی صحبت کنه، ولی نیچه می‌گه: «تو باید با ترس‌های وجودیت رو‌به‌رو بشی.» برویر شکایت می‌کنه که نمی‌شه احساسات رو با منطق کنترل کرد، اما نیچه پاسخ می‌ده: «مشکل اینجاست که وقتی منطق رو کنار می‌ذاریم، انسانی ضعیف‌تر می‌سازیم. این همون چیزی‌یه که کشیش‌ها انجام می‌دن.»

نیچه برتا رو به عنوان یک زن ویرانگر می‌بینه که داره زندگی برویر رو نابود می‌کنه. وقتی برویر به این توصیف اعتراض می‌کنه، نیچه می‌گه: «باید به احساساتت احترام بذاری. خشم‌ت رو نباید پنهان کنی، چون این کار تو رو بیمار می‌کنه.»

در ملاقات بعدی، نیچه چند دستور درمانی به برویر می‌ده: «فهرستی از ۱۰ دشنام آماده کن، به برتا فحش بده، هر وقت بهش فکر کردی، فریاد «ایست» بزن یا خودت رو نیشگون بگیر.» ولی هیچ‌کدوم از این روش‌ها جواب نمی‌ده. برویر روزی ۱۰۰ دقیقه به برتا فکر می‌کنه و این یعنی ۶۰۰ روز تو ۲۰ سال آینده! نیچه از این وضعیت خوشحال نیست و می‌گه: «باید یک روش بهتری پیدا کنی.»

این تلاش‌ها و بحث‌ها باعث می‌شه که برویر کم‌کم بیشتر با احساساتش رو‌به‌رو بشه و بفهمه که چقدر نیاز به تغییر داره..»

فصل نوزدهم خلاصه کتاب وقتی نیچه گریست

برویر از این روش درمانی خسته شده و می‌گه که برایش کارساز نیست و نیچه هم تأیید می‌کنه که این روش بیشتر برای تربیت حیوانات مناسبه: «نمی‌شه با روش‌های حیوانی به دلواپسی‌های انسانی نزدیک شد.» برویر کم‌کم به این نتیجه می‌رسه که وسواس‌هایش فقط تلاشی برای دور کردن ذهنش از موضوعات اصلی مثل ترس از مرگ و بی‌خدایی هستن. اما سؤالش اینه که چرا وسواسش به برتا رو انتخاب کرده؟ می‌پرسه: «مگر چه معنای عمیقی در این اشتغال ذهنی به برتا وجود داره؟» نیچه هم می‌گه که «معنا» همون چیزی‌ه که باید دنبالش بگردن و حتی ممکنه مهم‌تر از «منشأ» باشه: «شاید علائم، پیام‌آوران معنی‌اند و تنها وقتی ناپدید می‌شن که پیام‌شون دریافت شده باشه.

بنابراین باید مشخص کنیم وسواس فکری‌ات به برتا چه معنی‌ای داره؟» اما برویر می‌پرسه: «حالا چطور باید معنایی رو پیدا کنم که خودم پنهان کرده‌ام؟» نیچه پیشنهاد می‌ده که روی زندگی بدون برتا تمرکز کنه و هر چی به ذهنش میاد رو بگه. تداعی‌های برویر به اینجا می‌رسه که از یک زندگی یکنواخت و بی‌هیجان رنج می‌بره و با توجه به برتا می‌خواد زندگی‌اش رو هیجان‌انگیز و رازآلود کنه تا از یکنواختی فرار کنه. نیچه هم اعتراف می‌کنه که برای او هم داشتن سمت استادی دانشگاه بازل باعث می‌شده تو یکنواختی بیفته و شاید میگرن به نوعی ناخودآگاه اومده که او رو از این تله آزاد کنه.

بعد برویر می‌گه که به برتا به چشم کسی که او رو تأیید می‌کنه نگاه می‌کنه و در عین حال او رو می‌پرستد و به نوعی در او اشتیاق به وجود میاره. نیچه هم می‌گه: «من هم فکر می‌کنم بیشتر دلباخته اشتیاقیم تا دلباخته کسی که این اشتیاق رو به وجود میاره!» برویر این جمله رو یادداشت می‌کنه و بعد از خوابی می‌گه که زمین زیر پایش ناگهان ذوب می‌شه و به دنبال برتا می‌گرده، اما او رو پیدا نمی‌کنه.

نیچه می‌پرسه: «برای چی باید در اون لحظه دنبال برتا بگردی؟ برای محافظت از او یا برای حمایت از خودت؟» و برویر جوابی برای این سوال نداره. نیچه تو یادداشت‌هاش می‌نویسه: «برتا برای او نماد معما، حمایت، نجابت و نجاته. انگار ما شکاکان، خدا رو می‌کشیم ولی جانشینی برای تقدیس پیدا می‌کنیم: معلمان، هنرمندان، زنان زیبا و…».

فصل بیستم خلاصه کتاب وقتی نیچه گریست

بعد از مدت‌ها، خورشید تو آسمون وین دراومده و برویر به نیچه پیشنهاد می‌ده که برن بیرون از کلینیک و تا مزار والدینش تو گورستان قدم بزنن. تو راه، برویر به نیچه می‌گه که برادر و والدینش مردن و حالا نوبت نیچه‌ست! (این هم اشاره به اضطراب ناخودآگاه مرگش).

وقتی می‌رسن به مزار، نیچه متوجه می‌شه که مادر برویر هم اسمش برتا بوده و این رو به برویر می‌گه. برویر می‌گه که هیچ خاطره‌ای از مادرش نداره. نیچه جواب می‌ده: «هیچ خاطرۀ آگاهانه‌ای ازش نداری!» بعد اشاره می‌کنه: «آیا دیروز متوجه نشدیم که رابطۀ تو با برتا یه جور توهمه و حاصل درهم‌تنیدگی تصاویریه که هیچ ربطی به برتای واقعی نداره؟… در واقع، هم برتای زیبا و نجات‌بخش (مثل یه مادر) از تو در برابر مرگ حفاظت می‌کنه و هم با ارواح پیشینیان درآمیخته. پس وسواس تو به برتا هست، ولی دربارۀ برتا نیست.»

نیچه بعد از دیدن گورستان حس آرامش عجیبی می‌کنه و یاد یه جمله از میشل مونتنی می‌افته: «در اتاقی زندگی کنید که پنجره‌ای به گورستان داشته باشه! این منظره، ذهن آدم رو روشن می‌کنه و اولویت‌های زندگی رو نشون می‌ده.»

نیچه و برویر توی گورستان قدم می‌زنن و نیچه می‌گه: «ببین یوزف، وقتی به مرگ فکر می‌کنیم، باید بهش به عنوان یک راهنما نگاه کنیم. مرگ باید چراغ راه ما باشه.»

برویر نگران به نیچه نگاه می‌کنه و می‌گه: «ولی من همیشه از مرگ می‌ترسم. هیچ وقت نتونستم از این وحشت فرار کنم. شاید به همین خاطر به کار و مسئولیت‌ها چنگ می‌زنم.»

نیچه سرش رو تکون می‌ده: «این کار فقط تو رو بیشتر در قفس نگه می‌داره. آیا واقعاً فکر می‌کنی با این مسئولیت‌ها می‌تونی از مرگ فرار کنی؟ هرچی بیشتر به دیگران وابسته بشی، خودت رو بیشتر گم می‌کنی.»

برویر می‌خواد چیزی بگه، اما نیچه ادامه می‌ده: «ببین، من نمی‌گم که مسئولیت‌ها بد هستن. ولی وقتی زندگی‌ات فقط حول و حوش دیگران بچرخه، خودت رو فراموش می‌کنی. باید یاد بگیری که به خودت هم عشق بورزی.»

برویر کمی فکر می‌کنه و می‌گه: «ولی عشق به خودم به معنی بی‌اعتنایی به دیگران نیست. من نمی‌تونم خودخواه باشم. فرزندان و بیمارانم به من نیاز دارن.»

نیچه با جدیت می‌گه: «نیاز به تو برمی‌گرده به این که خودت رو بشناسی. عشق واقعی به دیگران وقتی ممکنه که تو خودت رو در آغوش بگیری. اگه خودت رو گم کنی، نمی‌تونی به کسی عشق بورزی.»

بعد به مزار والدین برویر نگاه می‌کنه و می‌گه: «هر کسی با مرگ خودش باید روبرو بشه. وقتی مرگ رو بپذیری، زندگی رو به شکل دیگه‌ای می‌بینی. بعد می‌تونی زندگی‌ات رو بر اساس خواسته‌ها و آرزوهای خودت بسازی.»

برویر نگران می‌پرسه: «ولی اگر انتخاب‌های من اشتباه باشن؟»

نیچه لبخند می‌زنه: «اشتباه‌ها بخشی از زندگی‌اند. زندگی بدون اشتباه، زندگی نیست. باید یاد بگیری از هر تجربه‌ای استفاده کنی و رشد کنی. این همون چیزیه که ما رو انسانی‌تر می‌کنه.»

مدتی سکوت می‌کنن و به گورستان نگاه می‌کنن. بعد نیچه می‌گه: «یاد بگیر از مرگ نترسی، بلکه بهش به عنوان بخشی از زندگی نگاه کنی. اینطوری می‌تونی هر روز رو با آغوش باز بپذیری.»

برویر به این حرف فکر می‌کنه و کم‌کم متوجه می‌شه که باید به سمت زندگی واقعی خودش بره و نه فقط به وظایف و مسئولیت‌هاش.

فصل بیست و یکم خلاصه کتاب وقتی نیچه گریست

برویر بعد از یک عالمه فکر و تفکر عمیق، تصمیمی انقلابی می‌گیره. با عزم راسخ به ماتیلده می‌گه: «باید برم. باید تغییر کنم و روی زندگیم تسلط پیدا کنم. اگر بتونم سرنوشتم رو انتخاب کنم، برای هر دوی ما بهتره. شاید دوباره همون زندگی قبلی رو انتخاب کنم، ولی این بار انتخابش با خودم خواهد بود!»

ماتیلده با نگرانی بهش نگاه می‌کنه و می‌گه: «یوزف، خوب فکر کن. دیگه برگشتی در کار نخواهد بود.»

برویر سرش رو تکون می‌ده: «می‌دونم، اما باید اول “من” بشم، قبل از اینکه به “ما” تبدیل بشم. قبلاً انتخاب‌هام رو وقتی کرده بودم که هنوز خودم رو پیدا نکرده بودم.»

بعد از این گفتگو، برویر تمام بیمارانش رو به پزشکان دیگه ارجاع می‌ده و برای دوستانش، از جمله فروید، نامه‌ای می‌نویسه. سرپرستی امور مالی خانواده رو هم به باجناقش ماکس می‌سپاره. بعد با قلبی پر از شوق به ایستگاه قطار می‌ره و عازم کرویتسلینگن، همون شهری در سوئیس که برتا توی آسایشگاه روانی اونجا بستریه، می‌شه. خودش هم متعجب می‌شه که چطور تصمیم گرفته به دیدن برتا بره.

وقتی به آسایشگاه می‌رسه، به رئیسش می‌گه که برای کاری پژوهشی به ژنو اومده و می‌خواد سری به بیمار سابقش، دوشیزه برتا پاپنهایم، بزنه. بهش می‌گن که برتا با پزشکش در محوطه قدم می‌زنه. برویر به محوطه می‌ره و اون‌ها رو زیر نظر می‌گیره. ناگهان می‌بیند برتا همون حرف‌هایی رو که قبلاً به او زده بود، به پزشک جدیدش می‌گه! این حرف‌ها مثل یه خنجر تو قلبش فرو می‌ره.

برویر سریع آسایشگاه رو ترک می‌کنه و سوار قطاری می‌شه تا به وین برگرده و به دیدار معشوقه‌اش، اوا برگر، بره. وقتی به اوا می‌رسه، متوجه می‌شه که او با مردی ازدواج کرده و وقتی ازش می‌پرسه راجع به پیشنهاد رابطه جنسی که قبلاً به او داده بود، اوا می‌گه که چنین گفتگویی رو هرگز به خاطر نمی‌آره! برویر دوباره شکه می‌شه و سوار قطاری به مقصد ایتالیا می‌شه.

در قطار به این فکر می‌کنه که طبیعی‌یه اوا چنین پاسخی بده. او نمی‌تونسته فقط با “خاطره یوزف برویر” خودش رو گول بزنه. ناگهان به ذهنش می‌رسه که این اتفاق برای ماتیلده هم خواهد افتاد! «ماتیلده با مردی دیگه! نه، این درد قابل تحمل نیست!» مدتی اشک می‌ریزه و تصمیم می‌گیره در ایستگاه بعدی پیاده بشه و به خونه برگرده تا شاید ماتیلده رو ببخشه. اما در ذهنش گفت‌وگویی خیالی با نیچه می‌کنه و نیچه تو اون گفت‌وگوی خیالی او رو قانع می‌کنه که از این تصمیم بگذره و به راهش ادامه بده.

وقتی قطار به ونیز می‌رسه، برویر پیاده می‌شه و فکر می‌کنه شاید بد نباشه در ونیز در رستورانی کار کنه: «بله، این همون کاریه که دنبالش بودم!» تصمیم می‌گیره ظاهرش رو شبیه ایتالیایی‌ها کنه، ریشش رو بتراشه و لباسی عادی بخره و همین کار رو می‌کنه. اما تو تنهایی ونیز، حالش خیلی بد می‌شه.

ناگهان صدایی می‌شنوه که شبیه صدای فروید هست و سعی می‌کنه به حالت هوشیاری برگرده! وقتی به‌هوش می‌آد، متوجه می‌شه که همه‌چیز در واقع یه تجربه ذهنی‌اش در حالت هیپنوتیزم بوده! فروید بهش توضیح می‌ده که به درخواست خودش او رو هیپنوتیزم کرده و طبق دستورالعملی که خود برویر به او داده، ازش خواسته تا تمام مراحل ترک خانه، دیدار با برتا و اوا و زندگی در ونیز رو در حالت خلسه تجربه کنه!

ماتیلده برای فروید و برویر خوراک می‌آره و می‌گه مهمان‌ها اومدن. برویر از فروید می‌خواد که او رو با ماتیلده تنها بگذاره. سپس بازوانش رو دور ماتیلده حلقه می‌کنه و می‌گه: «انگار از سفری دور و دراز برگشته‌ام. حس می‌کنم مدت‌ها از تو و اینجا دور بودم و حالا تازه برگشته‌ام!» ماتیلده هم با خوشحالی جواب می‌ده و بهش خوش‌آمد می‌گه.

برویر تمام مدت مهمانی، مداوم ماتیلده رو نگاه می‌کنه و این کار ماتیلده رو دستپاچه می‌کنه و ازش می‌خواد که این نگاه‌ها رو متوقف کنه. اما برویر دست‌بردار نیست: «انگار بار اولی‌ست که چهره همسرش رو با دقت می‌بینه.» بعد از ساعتی حتی به ماتیلده پیشنهاد ازدواج می‌ده! ماتیلده شک می‌کنه که آیا عقل یوزف سرجایش هست یا نه. شاید هم زیادی مشروب خورده!

 فصل آخر خلاصه کتاب وقتی نیچه گریست

این داستان عمیق و تأثیرگذار، نیچه و برویر به نقطه‌ای می‌رسند که نه تنها بارهای گذشته را با هم تقسیم می‌کنند، بلکه به عمق احساسات و ترس‌های یکدیگر نیز پی می‌برند.

نیچه با شنیدن خبر بهبودی برویر، در عین حیرت و خوشحالی، مشتاق می‌شه تا جزئیات جلسه ذهنی رو بشنوه. برویر به یاد جمله‌ای از نیچه می‌افته: «تنها راه حفظ زندگی زناشویی‌ام، دست کشیدن از آن است!» این جمله برایش مثل چراغی در تاریکی می‌درخشه و بهش نشون می‌ده که چه چیزی واقعاً آزارش می‌ده.

برویر به نیچه می‌گه که تونسته دشمن اصلیش، یعنی ترس از پیری و مرگ، رو بشناسه. حالا دیگه نمی‌تونه به ماتیلده به‌عنوان یک رقیب یا نجات‌دهنده نگاه کنه. به جاش، او رو همسفر خودش می‌بینه که در سفر زندگی همراهشه. این بینش جدید بهش قدرت می‌ده تا از نبردهای کورکورانه با همسرش دست برداره.

نیچه در این لحظه، به برویر اعتراف می‌کنه که هرگز رابطه‌ای به این عمق نداشته و حالا که در آستانه ترک او قرار داره، احساس غم و اندوه می‌کنه. خوابش درباره تخته‌سنگ‌ها، نماد تعلق و جدایی، نشون‌دهنده اشتیاقش به ارتباط عمیق انسانی‌ست.

برویر از خوابش تفسیر می‌کنه و به نیچه پیشنهاد می‌ده که به خانه‌اش برگرده و تعطیلات رو با خانواده‌اش بگذرونه. این دعوت دوستانه نیچه رو به فکر می‌ندازه که احساساتش رو با برویر در میون بذاره. او از دلبستگی عمیقش به سالومه می‌گه و از تجربه تلخ خیانت و طرد شدن.

نیچه در این لحظه آسیب‌پذیری خود رو نشون می‌ده، اشک‌هایش می‌ریزه و از برویر می‌خواد که تجربه رهایی از فکر برتا رو براش بازگو کنه. اما برویر به درستی یادآوری می‌کنه که هر کسی باید خود راه خودش رو پیدا کنه.

سپس برویر درباره اعترافاتش در مورد سالومه و نقشی که او در درمان نیچه داشته صحبت می‌کنه. این مکاشفات نه تنها دوستی آن‌ها رو عمیق‌تر می‌کنه، بلکه باعث می‌شه هر دو به واقعیت‌های پنهان درونی خود بیشتر پی ببرند.

در این لحظه، بازی‌ای که هر دو در آن گرفتار بودند، به حقیقتی صادقانه تبدیل می‌شه. این مکالمات نه تنها آغازی برای درمان‌شان است، بلکه دروازه‌ای به سمت دوستی عمیق و فهم مشترک از زندگی و عشق

وقتی هر دو متوجه می‌شن که سالومه به هر دوی آن‌ها احساسات مشابهی ابراز کرده، نیچه دچار بهت و ناامیدی می‌شه. این واقعیت که عشق سالومه به او سطحی بوده و در واقع توهمی بیش نبوده، او رو به شدت آزار می‌ده. نیچه با احساس گم‌گشتگی عمیق، بی‌کلام و با چشمانی پر از اشک می‌نشیند و حس می‌کنه که در تنهایی و عدم ارتباط، گم شده است.

برویر، به عنوان یک دوست و روان‌درمانگر، تلاش می‌کنه تا نیچه رو به سمت درک احساساتش هدایت کنه. نیچه با بیان اینکه هیچ‌کس او رو نمی‌بیند و لمس نمی‌کند، تنهایی‌اش رو به تصویر می‌کشه. او به وضعیت ناامیدکننده‌اش، بی‌خانمانی و بی‌پناهی‌اش اشاره می‌کنه. این درد و خلأ عاطفی او رو به شدت تحت فشار قرار می‌ده

در این لحظه، نیچه به عمق احساساتش دست می‌یابه و از دل اشک‌هایش می‌گه که سال‌ها در یک برکه راکد محبوس بوده و حالا بالاخره رها شده‌اند. این رهایی، برای او تبدیل به یک تجربه شگفت‌انگیز و تسکین‌دهنده می‌شه.

برویر هم تأکید می‌کنه که انزوا فقط در تنهایی معنا داره و وقتی این احساسات با دیگری به اشتراک گذاشته می‌شن، خودبه‌خود کم‌رنگ می‌شن. نیچه به احساساتش در مورد بهبود برویر و ترس از دست دادن او اشاره می‌کنه و این موضوع رو با خودخواهی و عذاب وجدانش مرتبط می‌دونه. برویر با محبت و درک، این احساسات رو پذیرفته و نیچه رو به پذیرش انسانیت و احساساتش دعوت می‌کنه.

نیچه، برای اولین بار احساس می‌کنه که واژه “دوست” معنای واقعی‌اش رو پیدا کرده است. او و برویر به دوستی‌ای عمیق دست می‌یابند که به آن‌ها امکان می‌ده تا همدیگر رو درک کنن و از تنهایی خود رها بشن. نیچه به این باور می‌رسه که این دوستی و گرما می‌تونه بر تنهایی‌اش غلبه کنه و او رو به سمت انتخاب سرنوشتش رهنمون کنه.

در پایان، با رفتن اکهارت مولر به ایتالیا، پیوند و دوستی بین نیچه و برویر نمایان می‌شه. نیچه اکنون می‌دونه که می‌تونه سرنوشتش رو دوست داشته باشه و انتخاب کنه، حتی اگر این انتخاب به معنای تنها ماندن باشه. این احساس رهایی و آزادی در نهایت به او اجازه می‌ده تا حقیقت خود رو جستجو کنه و در پی یافتن زرتشت برآید، پیامی از فرزانگی و امید.

خرید اینترنتی کتاب وقتی نیچه گریست

با خرید نسخه اصلی کتاب وقتی نیچه گریست، می توانید عمیق‌تر با فلسفه نیچه آشنا شوید.

نسخه اصلی کتاب وقتی نیچه گریست به خوبی فلسفه و روانشناسی را در هم می‌آمیزد و به شما امکان می‌دهد هر دو حوزه را بررسی کنید.

فرصت را از دست ندهید! درصورت نیاز و برای خرید کتاب وقتی نیچه گریست با تخفیف از فروشگاه کتاب خلاصینو روی لینک زیر کلیک کنید.

میخواهم کتاب وقتی نیچه گریست را بخرم.

اشتراک گذاری:

آرمان نیک بخت

عضویت در خبرنامه

درخبرنامه ما عضو شوید

با عضویت تو خبرنامه خلاصینو، جدیدترین خلاصه‌ کتاب‌ها رو مستقیماً دریافت کنید. همچنین از پیشنهادات ویژه ما بهره‌مند بشید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *